جواد عسگری: ردپای روی برف

گوش‌هایش سوت می‌کشید. جهت‌ها را گم کرده بود و جایی را نمی‌دید. بوی خون و باروت دل و روده‌اش را به هم زده بود. کنج ویرانه‌ای، شاید همان تک‌تیرانداز، با یک چشم بسته و چشم دیگر بر دوربین قناسه، منتظر نشسته بود تا برای بار دوم ماشه را بچکاند. حتما دیده بود که فرزانه با یک پای زخمی تنش را یله داده بود به سیامک. دیده بود که چگونه هر دو پا کشیده بودند به خانه‌ی مخروبه‌ی آن سوی خیابان. فرزانه گفت صدای شلیک را نشنیده اما دیده که چگونه سینه‌ی او ناگهان تکان خورد. چشمان سیاه عمیق و همیشه خسته‌اش ناگهان درشت شد و بعد، زیر سبزی رنگ پریده لباس، درست کنار قلبش خورشید غروبگاهی طلوع کرد. فرزانه این‌ها را که می‌گفت می‌لرزید. نه فقط صدایش، تمام بدنش می‌لرزید. گفت: ‌«اول فقط یک لکه بود. بعد من هاج و واج نگاه می‌کردم که اون حجم سرخ چه طور همه‌ی بالا تنه‌اش رو می‌گرفت.‌» احساس خفگی داشت. خشم و بهت و غمِ در هم تنیده، تن ضعیف و محدود آدم را وا می‌دارد که بر هرچه آن لحظه می‌گذرد عصیان کند، تا شاید بودن کمی قابل تحمل شود. فرزانه گفت: ‌«دلم می‌خواست فریاد بزنم. جلوی پنجره‌ی ساختمان مخروبه بایستم و بذارم همون جا تموم شه. اما نتونستم. سیامک نذاشت.‌» سیامک همان طور نیمه‌جان روی زمین، تای شلوار فرزانه را محکم گرفته بود لای دوتا از انگشتانش که او بلند نشود. انگشتان کم‌رمق او آن جا و آن لحظه بازدارنده‌ترین نیروی جهان بود. عاقبت فرزانه یاد حرف‌های سیامک افتاد. حرف‌هایش در نمایشگاه عکس. ‌«پس به خودم گفتم باید کاری کرد. باید کاری بکنم.‌» لرزان و شکننده چهار دست و پا رفت سمت دوربین، آن را از روی زمین برداشت، با آستینش لنز آن را پاک کرد. در همه‌ی این مدت، دست‌ها همچنان چفت لباسش بودند. مراقب، که نکند زن بلند شود. نکند در تیر‌رس قرار بگیرد.

****

از صبح پی سیامک می‌گشت. نتوانسته بود پا به پایش برود و او را مدت کوتاهی پس از آغاز عملیات در کوچه پس کوچه‌های موصل گم کرده بود. گفت سیامک دوربینش را از بند کیفی که یک ور بدنش جاگیر کرده بود درآورد، امتحانش کرد و بعد میان گرد و خاک و صداها ناپدید شد. موصل یکپارچه آتش بود اما او می‌دانست سیامک همیشه بند جاییست که بیشترین هیاهو آن جا باشد. گروه آن‌ها پیش‌رو بود. صداشان بود اما خودشان پیدا نبودند. چشم چشم را نمی‌دیده و او میان گرد و خاک، کورمال‌کورمال پی نشانه‌ای از سیامک صداها را دنبال می‌کرد و پیش می‌رفت. ‌«اما به جایی که صدای درگیری در اوج بود و فکر می‌کردم سیامک حالا اونجاست نمی‌رسیدم.‌» می‌خواست پا تند کند اما باید مراقب می‌بود پایش به خیلی چیزها نخورد. ‌«تکه‌های بتنی کنده شده از ساختمان‌ها، آسفالت‌های ور آمده. کف خیابا‌ها گل به گل پر بود از مردان و زنان خاموش.‌» معلوم نبود صدای خمپاره‌ها و راکت‌ها از کدام طرف می‌آمد. صدا میان ساختمان‌های شهر می‌گشت و بازتابش که به گوش می‌رسید یک خمپاره ده خمپاره می‌شد و یک شلیک ده شلیک. گفت از بوی خون قاطی با باروت و غبار سیمان سینه‌اش سنگین بود و نفسش بالا نمی‌آمد. از دست سیامک عصبانی بود. ‌«لعنتی کجایی؟ من نمی‌تونم مثل تو خودم رو برسونم به یک لحظه پیش از مرگ. این از من بر نمیاد‌». دانه‌های شن داغ معلق در هوا پوستش را می‌خراشید. پشت منبع آب مچاله شده‌ای در پناه دیوار آجریِ تفته از آفتاب داغ موصل، چندک زد تا نفسی تازه کند. خیابان پیش رویش پهن بود و رفتن در آن یعنی هدف تک تیراندازها شدن. دو دل رفتن و برگشتن، فریاد سربازی عراقی را شنید. ‌«سرباز صداش را سرش کشیده بود. مدام به عربی چیزی می‌گفت که نمی‌فهمیدم.‌» از سیامک پرسید. دوربین را نشانش داد و گفت ‌«فتاگرافر. عکاس‌» سرباز شانه‌هایش را بالا انداخت و به همان خیابان پهن اشاره کرد. فرزانه که پا کشید داخل خیابان، سرباز فهمید یک جای کار این زن می‌لنگد. جلویش می‌ایستد و تند تند می‌گوید لا لا. روی لبانش خاکِ گِل شده، ترک خورده بود. زیر افتاب ظهر موصل نفس‌نفس می‌زد. فرزانه یک عکس خیلی خوب هم از او گرفته که من خودم دیده‌ام. ‌«سیامک بود نمی‌گرفت. برای سوژه‌ی سیامک بودن خیلی زنده بود. حتی زنده تر از یک آدم شهری.‌» می‌دانی که، عکس‌های سیامک ثبت لحظه‌ی کوتاه گذار زندگی به مرگند. حالتی که هنوز نفس هست، اما چهره دیگر از آنِ زندگی نیست. ‌«من دوست دارم آن لحظه‌ را ثبت کنم. مرگ برای من یک عابر ناپیداست. نرم می‌گذرد و تنها جای پایش را بر برف باقی می‌گذارد.‌» این را روز نمایشگاهش در آلمان گفت. صبحش با فرزانه و میشاییل در دفتر روزنامه عکس‌های سوریه و اوکراین را نگاه می‌کردیم. فرزانه تازه از اوکراین برگشته بود. خسته بود. میشاییل پرسید: ‌«می دانی هم‌وطنت امروز نمایشگاه داره؟‌» فرزانه گفت می‌داند اما نمی‌خواهد برود. می‌گفت دیگر توان ندارد. ‌«بوی خون از سرم بیرون نمی‌ره. از همون اولین بار که از هلیکوپتر خبرنگاران در کابل پیاده شدم حسش کردم. صبحش یک عروسی با انفجاری انتحاری شده بود عزا. من عصر رسیدم و بو هنوز بود. با باد پره‌های هلیکوپتر در هوا لول می‌خورد. سرم رو گرفته بود و دلم رو به هم می‌زد.‌» بعدتر در دفتر روزنامه در برلین هم هربار که عکسی از جنگی در گوشه‌ای روی صفحه کارش باز می‌کرد ابروهایش می‌رفت توی هم و بی ثمر به بوی اسپرسو پناه می‌برد. ‌«بوی قهوه هم بوی خون رو نمی‌بره. هیچ چیز این بو رو از ذهن پاک نمی‌کنه.‌»

برای همین گفت به نمایشگاه نمی‌آید. ولی آمد. من که می‌دانستم. با آن همه چیزهایی که او دیده بود، حبابش شکسته بود. حتی اگر خودش هم می‌خواست دیگر برگشت ممکن نبود. می‌توانی برگردی به ندیدن؟ یکی از عکس‌ها واقعا تکان دهنده بود. چشم‌های یک زن سوری. آنی پیش از مرگ. چشم‌ها خیره به دوربین، اما نگاهش انگار چیز دیگری و جای دیگری را می‌دید. خیلی دور تر از فاصله چند سانتی متری لنز دوربین. خیلی دورتر از آن جا که ما بودیم و بوی ادکلن آمیخته با بوی سیگار، زیر نور گرم چراغ‌های گالری، می‌گذاشت تحمل کنیم. زن داخل عکس چشمانش مسخ آن‌جا بود و خودش نمی‌دانست. صورت زن انگار که برف بود با ردپایی رویش. موقع دیدن این عکس، فرزانه بی صدا اشک می‌ریخت. خیلی دوست دارم بدانم یاد چه چیز هایی افتاده بود. گفتم که! حبابش ترکیده بود و جور دیگری می‌دید. همه دور سیامک جمع بودند. فرزانه گفت دستان سیامک وقتی سعی می‌کرد در بطری آبی را باز کند می‌لرزید. ‌«با یک دست سعی می‌کرد لرزش دست دیگه‌ش رو مهار کنه. اون‌ جا فهمیدم گرفتن این عکس‌ها چه قدر براش هزینه داره.‌»

‌«برای لرزش دستات چی می‌خوری؟‌» سیامک دستش را در جیبش کرد و لب‌هایش را به هم فشرد و لبخندی تحویل فرزانه داد. فرزانه باز پرسیده بود که چه طور شد که به فکر این جور عکس گرفتن افتاده و او هم جواب داده بود مصاحبه نمی‌کند اما اگر فرزانه دوست دارد برایش تعریف می‌کند. قرار شد فرزانه که می‌رود ایران قراری بگذارند و همدیگر را ببینند. آن شب، گالری دار از هوشیو میچینو گفت. می‌گفت که چه طور عکاس نگون‌بخت طبیعت یک لحظه پیش از مرگ، با خونسردی تمام از خرسی که چادرش را دریده و دارد می‌کشدش عکس می‌گیرد. میشاییل هم که خودش پیر این کار بود گفت که به نظرش موقعیت‌هایی که سیامک ازشان عکس گرفته همه اثبات همین تعهدند. وقتی او این‌ها را می‌گفت سیامک از فرزانه پرسید: ‌«به نظر تو جهت لنز درست بود؟‌»

– ‌«چی؟‌»

– ‌«هوشیو میچینو رو می‌گم. تو آخرین عکس جهت دوربین درست بود؟‌»

– ‌«نبود؟‌»

سیامک غمگین و حسرت بار نگاهش کرده. ‌«ماخرس خشمگین زیاد دیدیم. لحظه مواجه یک عکاس با مرگ خودش است که ما هیچ وقت نخواهیم دید.‌»

فرزانه گفت سال بعدش در افغانستان با چشم خودش دید سیامک واقعا از چه حرف می‌زد. ‌«بار دوم بود که می‌دیدمش. آرام نداشت. پا می‌کشید هر وری که بوی خون می‌آمد‌». در قندهار، میانه‌ی کارزار طالبان و نیروهای دولتی، سیامک را دید که با دوربینش روی صورت سرباز دم مرگی خم شده بود. گفت لحظه‌ای که داشت از آن مرد عکس می‌گرفت هیچ توجهی به اطراف نداشت. ‌«لحظات عکاسی‌اش حیرانی بود، به اتفاق‌هایی که پیرامونش می‌افتاد. از آن جا که من پناه گرفته بودم، مرد طالب رو می‌دیدم. سیامک رو هم می‌دیدم که سرش به دوربینش بود و گلوله‌هایی که مرد شلیک می‌کرد را نمی‌فهمید. گلوله‌ها هم او را نمی‌فهمیدند. بعدش حسابی گریه کردم. نمی‌دونستم واسه چی گریه می‌کنم. از خوشحالی، چون خودم و او زنده بودیم یا از ناراحتی چون اون همه آدم سلاخی شدند. یک جاهایی درک اون چه اطرافت می‌گذره با احساسات عادی، ممکن نیست. تا برای خودت پیش نیاد متوجه نمی‌شی چی می‌گم.‌»

همان شب ماشین توی جاده خراب می‌شود. آن دو که باید فردایش در کابل می‌بوده‌اند مجبور می‌شوند با دو همراهشان که از نیروهای امنیتی افغان بودند کنار جاده اتراق کنند. یکی از افغان‌ها گفته بود بهتر است همگی از جاده فاصله بگیرند و نزدیک ماشین نباشند. نمی‌توانستند آتش روشن کنند. آن دو در گوشه تاریکی به تخته سنگی تکیه داده بودند. فرزانه از او پرسید: ‌«تو از مرگ نمی‌ترسی؟ چه طوری دلت پابرجاست و اون دوربین از دستت نمی‌افته؟‌» سیامک لبخند زده و گفته: ‌«زندگی همیشه نزدیک چیزی که نفی‌اش می‌کنه پررنگ تر نیست؟. اون وقت هاست که آدم، واقعا هست.‌» بعد فرزانه را تنگ خود فشرد. زن می‌لرزید اما نه از سرما. ‌«از چیزی که من رو بعد از مدت‌ها از مغاک قبر بیرون کشیده بود.‌» سعی می‌کرد صدایش نلرزد. خود را در آغوش سیامک جمع کرد و گفت: ‌«یه چیزی می‌خوام ازت بپرسم. واقعا راجع به این که اون عکاس ژاپنی جدی گفتی؟‌» سیامک تنها سر تکان داده. فرزانه گفت: ‌«انگار خودش را که می‌گذاشت جای اون عکاس، نمی‌تونست از فرصت از دست رفته تاسف نخورد.‌»

یک کیسه خواب بیشتر نداشته‌اند. ‌«کیسه خوابش رو داده بود به من. بعد که من اصرار کردم اومد پاهاش رو گذاشت تو کیسه خواب.‌» فرزانه گفت آن جا حس کرده حالا که کنار سیامک است، حالا که هر دویشان بعد از آن روز سخت هنوز زنده‌اند، چه قدر دوست دارد حس زنده بودن را به تمامی با آن مرد تجربه کند. گفت هیچ‌گاه خود را تا آن اندازه آسیب‌پذیر حس نکرده بود و تا پیش از آن هیچ‌گاه تا آن اندازه پذیرای آن حس سرشار از عدم قطعیت نبود. من خودم یک زنم. فرزانه را می‌فهمم وقتی گفت: ‌«چیزی مثل گلوله کاموایی که تند تند جمع بشه، بزرگ شد و راه گلوم رو بست. او خیلی در عکس‌هاش فرو رفته بود. وقتی برای زنده‌ها نداشت.‌» به جایش، هر دو در شب بی ماه، به سوسوی ستاره‌ها نگاه می‌کردند و سیامک برایش تعریف کرد چه اتفاقی در زندگیش او را به سوی این شکل از عکاسی سوق داده: ‌«چهارده سالم بود. بین اتاق من و داداشم که آن وقت‌ها سرباز بود و اتاق آپارتمان روبرو تنها یک نورگیر فاصله بود. پرده‌های پنجره روبرو همیشه کشیده بودند. همان وقت‌ها، چند روزی مسافرت بودیم و وقتی برگشتیم پرده‌های خاکستری جاشون رو داده بودن به پرده‌های عنابی. صدای پیانو هم می‌آمد. با صدای دختری که قبل از اون روز اصلا نشنیده بودم. بقیه‌ش مهم نبود. من آن قدر پای پنجره نشستم و پیانو گوش دادم که آخرش یک روز پرده کنار رفت و من برای اولین بار چشم‌های عسلی دلارام رو دیدم. پق زیر خنده زد و پرده رو کشید و رفت. حتما قیافه‌ی من در سن بلوغ با آن بینی بزرگ و گوش‌های مثل آینه بغل نیسان واقعا خنده دار بوده. بعدش دوباره صدای پیانو بود و همون حجاب عنابی رنگ. عین قبل. انگار که هیچ چیز تو این دنیا عوض نشده. اما شده بود. بعد از آن همیشه چشم‌هام بیرون خانه دنبالش می‌گشت. دلارام هر بار یک جور بود. یک بار جواب سلامم را می‌داد و یک بار نه. ناز می‌کرد. گاهی هم واقعا مهربون بود و لبخند می‌زد. که وقتی می‌زد، آخ وقتی که لبخند می‌زد. هر وقت که اون می‌خواست پرده عنابی رنگ کنار می‌رفت و ما باهم حرف می‌زدیم. بعد مدتی یک بار بی هوا گفت: دوست داری از نزدیک ببینی چه طور پیانو می‌زنم؟ نمی‌خوام بگم بهش فکر نکرده بودم. فاصله نزدیک بود و قرنیز سیمانی پای پنجره که دیوار رو دور می‌زد و به اتاق او می‌رسید به اندازه کافی پهن. اون ارتفاع هم برای یک نوجوان مست عشق اصلا به حساب نمی‌اومد. پس تا به خودم اومدم، اون طرف کنارش نشسته بودم. چشم‌هاش رو بسته بود و پیانو می‌زد. خوب نمی‌زد. اما بهترین نوازنده مبتدی دنیا بود. من کنار دلارامی نشسته بودم که به همه چیز از من سر بود. حتی قدش هم بلند‌تر بود. همیشه مرا دنبال خودش می‌کشوند و از اون کارش لذت می‌برد. اما وقت‌هایی که دلش می‌خواست با من مهربون باشه، من رو از تایید درونی‌ای پر می‌کرد که تا همین الان اثرش در زندگیم هست. یک بار گفت: به جای این که تو بیای این ور، این بار من می‌خوام بیام.

گفتم: خطرناکه‌ها!

همچین گردن کشید و دست‌هایش را دو ور کمرش گذاشت و گفت: چرا وقتی تو بتونی من نتونم؟

قبل از این که حرف دیگری بزنم دلارام با لباس بلند گلدارش روی لبه پنجره ایستاده بود. پاهاش رو روی کلاف گذاشت. دستش به دیوار. بعد از چند قدم پایین رو که دید ترسید. پاهاش سست شدن. شروع کرد به لرزیدن. نه می‌تونست عقب بره نه بیاد جلو. چه قدر ترسیده بودم. گفتم دو سه قدم دیگه برداری رسیدی. شانس آوردیم برادرم بود. صداش کردم. اگر دلارام سه قدم برداشته بود دستش رو گرفته بودیم و تمام. اما سر قدم سوم پایش سرید و در حالی که یک دستش در دست من بود، دست دیگرش رو برادرم در هوا گرفت بین زمین و هوا معلق شد. نفس نفس می‌زد. جیغ می‌کشید. چیزی او را از نیمه‌ی تنش گرفته بود و محکم پایین می‌کشید. تو عالم بچگی احساس من این بود. دیوار رو با پاهاش می‌خراشید تا بتونه دوباره پا بذاره سر کلاف. هنوز قیافه‌ش یادم هست. از ترس چروکیده بود. ما رو نگاه می‌کرد اما ما چیزی نبودیم که می‌دید. نه مغرور بود و نه حتی زیبا. رنگ چشم‌هاش عوض شده بود. از وسط مردمک عسلی‌اش چیزی سیاه تر از قیر بیرون می‌زد. به هر بدبختی، با برادرم اون قدری بالا کشیدیمش که بتونه پاهاش رو بذاره سر کلاف. پا که تو گذاشت از ترس گریه نمی‌کرد طوری زار می‌زد که کل ساختمون به هم ریخت. اما مهم نبود. حتی چوب خوردن بعدش هم همینطور. مهم این بود اون روز دلارام زنده موند. نمی‌دونم اگر افتاده بود زندگیم چه طور می‌شد، اما چیزی که برام مهمه اینه وقتی اون جا روی فرش نشسته بود، حتی در گریه و ترسش دیگر خبری از اون چیز سیاه و نامریی نبود. دوباره شده بود همون دلارام. من هرچه از اون روز یادم هست بین موجودی که یک قدمی مرگ بود تا آن که کف اتاق زار می‌زد هیچ شباهتی نبود. اگر اون دلارام نبود پس کی بود؟ دیگه هیچ وقت صدای پیانو نیامد. چند روز بعدش هم رنگ پرده‌ها دوباره عوض شد.‌»

فرزانه پرسید: ‌«از اونجا دلت خواست که عکاس بشی؟‌»

– ‌«از اونجا فهمیدم که می‌خوام رد پای یه عابر نامریی رو روی برف ببینم.‌»

شش ماه بعد فرزانه می‌رود تهران اما سیامک را پیدا نمی‌کند. دیگر همدیگر را ندیدند تا صبح همان روز در عراق که فرزانه می‌خواسته برود موصل. به او گفتند باید منتظر باشد چون یک عکاس دیگر هم با کاروان آن‌ها می‌آید. ‌«می‌رفتیم نزدیک‌های موصل. صبح بود و خورشید پشت دیوار غبار بیابان قرار بود دیر تر طلوع کنه. سیامک همون بود. همون لباس سبز. با همون ریش چند روز نتراشیده و موی بلندش که از پشت بسته بود. هنوز دست‌هاش می‌لرزید. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود و کبره‌ی چند روز روی صورتش لایه بسته بود.‌» از دیدن فرزانه جا نخورد. ‌«آدم باید این جور جاها انتظار هرچیزی رو داشته باشه. اولین جمله‌اش این بود: با خودت سیتا لوپرام داری؟ دو تا قرص سیتالوپرام بیست بهش دادم و تماشا کردم چه طور با یک بطری آب آن‌ها رو فرو داد تا به جانش نشست.‌» بعدش خنده‌ای کرد و به فرازنه گفت: ‌«مال من جا موند تو ماشین. پیاده شدم برم خودمو راحت کنم که زدن. باید از مشکل پروستاتم تشکر کنم.‌» فرزانه گفت برایش جالب بوده که سیامک حتی یک لحظه هم دوربین را از خودش جدا نمی‌کرد. قطار ماشین‌ها می‌رفتند موصل. فرزانه نور خورشید را که از پشت ترک‌های شیشه جلوی ماشین چند پاره می‌شد نگاه می‌کرد. دلش آشوب اتفاقاتی بود که موصل آبستن آن‌ها بود.

****

عاقبت پا کشیده توی همان خیابان. ‌«به جهنم که خیابون پاکسازی نشده.‌» که مصادف شد با برخورد یک راکت به ساختمانی در نیمه‌ی خیابان. سرش گیج می‌رفت. قطعات سیمانی کوچک و بزرگ اطرافش می‌خورده زمین. پایش هم زخمی شده. گوش‌هایش سوت می‌کشید و جهت‌ها را گم کرده بود. گفت آن جا چیزی که ته ذهنش می‌گذشت این بود که باید برگردد. ‌«فقط داشتم فکر می‌کردم یک دیوار نامریی بین چیزی که سیامک هست و چیزی که من می‌تونم باشم وجود داره و من نمی‌تونم از این دیوار رد بشم‌». به هر جان کندنی تن کشیده گوشه ایی. زنی میان سال با چهره‌ای برافروخته و چادر سیاه خودش را از او آویخته و به بدن برهنه و لت و پاره‌ای اشاره کرده که در آن محشر فرزانه نمی‌توانسته خوب ببیندش. زن حرف می‌زده و فرزانه تنها لب‌های او را می‌دیده که تکان می‌خوردند. چند نفری از ته خیابان می‌آمدند سمتشان. زن که مردان را می‌بیند کشان‌کشان خودش را می‌کشد سمت جسد که فرزانه دیده دختر است. دختر زن. بقایای دختر زن. زن چادر سیاهش را روی تن نیمه برهنه‌ی دخترش کشیده. سرش را برده زیر چادر و همان جا کنار دخترش خوابیده. می‌خواست از این صحنه عکس بگیرد اما نمی‌توانست دوربینش را بالا بیاورد ‌«برام زیادی بود. دیگه عکس گرفتن برام معنا نداشت.‌» گیج بود و نمی‌دانست آن‌ها که می‌آیند سویش کدام طرفی بوده‌اند. صورت‌های محو نزدیک‌ شده‌اند و بعد سیامک را شناخته که دست زیر شانه‌اش انداخته و هر دو دویده‌اند سمت مخروبه‌ی آن سوی خیابان. زیر سقف ساختمان مخروبه، روی زمین افتاده بود و سیامک بالا سرش ایستاده بود. بند دوربین دور مچ دستش پیچ خورده بود. سر فرزانه داد زد: ‌«تو دیوانه شدی دختر؟ پاشو. پاشو ببرمت عقب. شانس آوردی ترکش فقط پات رو ماچ کرده و رفته.‌»

دست فرزانه را گرفت و خواست بلندش کند. ‌«خودم رو سپردم به دست راست مردونه و قدرتمندش که که ناگهان تکان خورد. وسط زمین و هوا انگار که ماهیچه‌هاش ناگهان از زندگی خالی شده باشند، اون گرمای زندگی که از دستاش حس می‌کردم بخار شد. ولم کرد.‌» کنار شانه‌ی چپش لکه قرمزی با سرعت بزرگ می‌شد. ‌«تا بفهمم چی شده لکه شده بود اندازه قرص غروب خورشید.‌» سیامک روی دو زانو نشست. فرزانه تن او را که یله شده بود سمتش در آغوش گرفت. ‌«هر نفسی که می‌کشید، هر بار که قلبش می‌زد، خون بیشتری از دست می‌داد.‌»

می‌خواست بلند شود و داد بزند و کمک بخواهد. سیامک نگذاشت. با دستانش آرام به پنجره اشاره کرد. گویی باقی مانده‌ی جانش در همان دو انگشتی خلاصه می‌شد که فرزانه را با آن‌ها گرفته بود فرزانه وقتی فهمید کاری از دستش بر نمی‌آید مستاصل کنارش نشست. موهای خاک گرفته‌ی سیامک رو نوازش می‌کرد. نه ناراحت بود و نه خوشحال. می‌گوید ذهنش چند پاره بوده. چشمانش می‌دیده سیامک دارد برای همیشه می‌رود ‌«هیچ چشمی نمی‌تونه اونجا گریه نکنه. اما همون طور که موهای سیامک رو نوازش می‌کردم چیزی درونم پر می‌شد. چیزی که می‌دونستم هیچ وقت از دستش نخواهم داد و یک عمر با من باقی خواهد موند. دوربین را برداشتم و خیلی آروم گذاشتم بین دستاش‌». دوربین در دستان سیامک سنگینی می‌کرد. جهت دوربین را طوری گذاشته بود که لنزش به سمت خود سیامک باشد. ‌«با خودم گفتم بذار آخرین لحظه‌هاش همون باشه که همیشه دوست داشت. بذار فرصتی رو که اون عکاس ژاپنی نداشت اون داشته باشه.‌» به چهره‌اش نگاه می‌کرد و می‌دید سیامک دیگر به این دنیا تعلق ندارد. نفسش را به سختی از گلوی خشک و غبار گرفته‌اش بیرون می‌داد. ‌«جلوش نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و فقط ناظری باشم و اگر لازم شد کمکش کنم.‌»

سیامک فقط یک عکس گرفت. پیش از آن که برود، دوربین را با آخرین توانش برگرداند سمت فرزانه. دوربین برای آخرین بار شات زد و بعد از دستش رها شد. ‌«دوربین از دستش افتاد روی زمین. روی نمایشگر کوچک دوربینش عکس من بود. و او که لبخندی به لب داشت دستش نمی‌لرزید. پلک نمی‌زد.‌»

در همین زمینه

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی