روایتی از رویارویی یک رزمنده با ملیت نامعلوم با یک کشاورز ترکمن در شمال سوریه هنگام آزادسازی یک روستا. ادبیات ضد جنگ
صلاه ظهر مرداد، هفت شَروان (۱) ی. پ. گ در میان زیتونزارهایِ خاک گرفته و تپه ماهورهایِ جنوب جرابلس، راه خود را میگشایند. برق آفتاب فرق سرها را نشانه رفته است. به جز اشارههایی و کلماتی محو، تنها صدای رادیوی همراه آنان شنیده میشود. فرماندهانی پشت خط هر چند وقت یک بار با گروه تماس میگیرند.
باهوز فرمانده است. برای اینکه کسی عقب نماند به انتهای صف آمده. نفسها سنگین از ریهها خارج میشوند. در راه به این فکر میکنم که اگر زنده ماندم سیگار را ترک میکنم. نمیدانم که از ترس است که مدام سیگار میکشم یا کشیدن سیگار ترسم را بیشتر میکند؟ یک کولهپشتی کودکان مدرسهای را بر دوش حمل میکنم. مهماتی که درون کوله جای گرفتهاند، به طرز ناشیانهای فضای بیشتری برای حمل میطلبند. ستون فقراتم با هر گام زیر بار این کولهی کوچک تاب برمیدارد و دوباره راست میشود.
قرار است روستایی را در جنوب غربی جرابلس تصرف کنیم. کسی چیزی نمیداند، تنها میدانیم که داعش در آن روستا پایگاه دارد. چند روز پیش ارتش ترکیه، جرابلس را در کمتر از دو ساعت از داعش تحویل گرفت، و حالا واحد ما در سرزمینهای داعش قدم میزند. در میان نفسهایی که با حرکت در میان تپهها سرعت گرفتهاند سعی میکنم تصوری از روستا را برای خود ایجاد کنم. چقدر بزرگ است؟ چند کوچه؟ چند خانه؟ آیا مدرسهای هم هست؟ در سوریه، مدرسهها استراتژیکترین نقاط جنگاند. مراکز فرماندهی عملیات شدهاند. فکر میکنم آیا زیتونزارها میتوانند پوششمان دهند؟
در آوای گامهایی که محکم بر شنها و خرده سنگها حرکت میکنند، در فاصلهی میان جملات بریدهی فرماندهی که بر روی خط رادیویی پیامی ارسال میکنند، در برق آفتابی که چشم را به سفیدی میاندازد، در خاکی که از روی شاخههای زیتونها فرو میریزد، در قطرهی سرد عرقی که از پشت گوش به پایین گردن میرسد، سکوتی سخت دلهرهآور فریاد میکشد. این سکوت صدای آشنایِ ترس است، ترسی پایانناپذیر که بارها تجربه کردهام. اما حضور باهوز، ترسم را پس میزند. حضور او که ترس را دستآموز کرده در نظر من به معنای غیاب مرگ است. به یاد میآورم که در کنار هم، از چند مرگ قطعی جان به در بردهایم.
حالا هر ده دقیقه از پشت بوتههای زیتون یک به یک به نقطهای دیگر میرویم. تپهای با شیب زیادی در برابرمان قرار دارد. ساختمان سفیدی در بالای تپه کم کم نمایان میشود. یک ساختمان سه طبقه. لعنتی! ممکن نیست که ندیده باشند، آمادهاند حالا!
از اینجا به بعد دکمهی امنیت سلاحها باز شده است. «بیکسیچی» (۳) هوگر فرانسوی، بیسفینگ (آر. پی. جی) را مسلح کرده و آماده حرکت است. درست در نیمهی راه، نرسیده به بالای تپه، جایی که پوشش طبیعی زیتونزارها تمام میشود، گروه به آهستگی به سمت چپِ دامنهی تپه تغییر جهت میدهد. ضربان قلبم را میشنوم، دهانم خشک است، آب دهان به سختی فرومیرود. یک تویوتای پیکاپ داعش، مسلح به دوشکا از انتهای خیابان پیشرویمان نزدیک میشود. همه بر روی زمین خوابیدهاند. زمان کند میگذرد، گرمای طاقتفرسا رانندهی داعش را بیحال کرده است. بیهیچ اضطراری رانندگی میکند. باهوز دستور میدهد که در همان وضعیت بمانیم تا رد شود. رد میشود، به شمالیترین حدفاصل خیابان میرسد. ما را ندیدهاند. یکی از داعشیها بدون عجله مشغول آماده کردن دوشکا میشود تا شلیک کند. آنها در حال شلیک به قرارگاهمان در روستای پشت سر ما هستند، همان جایی که از آن آمدهایم. بعدها متوجه شدیم که یک ماشین انتحاری به روستا فرستادهاند. واحد سلاح سنگینی. پ. گ هر پنج دقیقه هاوَن (۴) شلیک میکند و داعشیها بیهدف و از سر تفنن با دوشکا پاسخ میدهند. نمیدانند که زیر شانههایشان در حال گام زدنیم!
صدای دوشکا فرصتی است تا ما ادامهی مسیر دهیم. باهوز به من رسیده و با دوستی دیگر به نخستین ردیف خانهها نزدیک میشویم. مابقی گروه در خانهای با فاصلهی ده متری از خانهای که مقصد ماست، پناه گرفتهاند. خیابان از سمت چپ توسط دیوارهیِ باغی بزرگ، جدا میشود. در باز میشود و مرد صاحبخانه که در تلاش است تا حیرت خود را پنهان کند، با هیجان در را پشت سر ما میبندد. مردی سی و هفت یا هشت ساله است. صدای ضربان قلب و نفسهای بریده در هوا موج میزند. بهطرزی طاقتفرسا گرم است. دم و بازدم سنگین در تکاپوی ایجاد ریتمی منظماند، اما ناشیانه از هم پیش میافتند.
مرد ریشی انبوه دارد، شلوارش تا بالای قوزک پا بالا آمده است. این قانون داعش است که مردان ریش انبوه (بدون سبیل) داشته باشند و شلوارها تا قوزک پا را بپوشاند. کاریکاتوری نابهنگام است! مرد همتی به خرج میدهد که اضطرابش را نهان کند. از میان ما سه نفر تنها باهوز عربی میداند. به سختی ارتباط میگیریم. باهوز و بیکسیچی به پشت بام میروند. خانهای یک طبقه است که با راهرویی تنگ به پشت بام میرسد. در میانهی راهرو پنجرهای به بیرون و رو به دیوارهی باغ (درست مقابل خانهای که رفقایمان در آن پناه گرفتهاند) قرار دارد.
من در میانهی راهرو هستم. هنوز در حال صحبت با مرد صاحبخانهام که از دیوار فاصله بگیر که ناگهان موج انفجار آر. پی. جی از پنجره به داخل میرسد. به عقب پرت میشوم. گیج شدهام. صدای سوت ممتدی را در گوشم میشنوم. دیوار کاهگلی سستتر از آن است که فکر میکردم. هوا پر از غبار شده است. مرد از میانهی راهپله به زمین افتاده. نمیداند کجاست. ناگهان به عربی فریاد میکشد و داخل آشپزخانه پناه میگیرد.
رفقای ما شلیک را شروع کردهاند. پشت دیوار باغ یکی از داعشیها پناه گرفته و به هردو سو آتش میگشاید. از میان پنجرهی باز، هر از گاهی به طوری اتفاقی گلولهای وارد میشود. گلولهها سقف خانهی کاهگلی و دیوارهای آنرا به دفعات سوراخ میکنند. در کنار دیوارهیِ راهپله، زیتونها را در چند ظرف پلاستیکی قرار دادهاند. حالا ظرفها در بین پلهها تاب میخورند و زیتونها، بیپروا راه خود را به سمت آشپزخانه و مَرد پیدا میکنند. خشابها را عوض میکنم. قرار است در این موقعیت مانع حملهی دشمن از پشت خانه به داخل و رفتن به پشت بام شوم. همیشه از موقعیتهای نفرتانگیزی چون این منزجر بودهام. تنها و بدون همرزم، چهره به چهره با دشمن (اگر اوضاع درست پیش نرود).
باهوز فریاد میزند: در خانه بسته است؟! با مرد که حالا به وضوح میلرزد به سمت در خانه میرویم. در را قفل میکنم. موتور او را پشت در میگذارم. به سرعت به موقعیت خود باز میگردم و پاسخ آتش میدهم.
درست در چنین لحظاتی است که این پرسش زجرآور در میانهی مغز و زبانم میچرخد: من اینجا چه میکنم؟ لولهی سلاحم گرم است. داعشیای که پشت دیوار باغ پناه گرفته مدتی است که شلیک نمیکند. تک تک از انتهای روستا در حال فرارند. ناگهان صدایی از پشت در میآید. مرد با چشمانی گشوده خطابم قرار میدهد. حس میکنم که میپرسد: آمدند پشت در؟ نارنجکم را در آوردهام. با ناباوری در حال خارج ساختن پین امنیت نارنجکم. فرصت نیست. از پشت دیوار، به در قفل شده و اطراف موتور شلیک میکنم. انگشتان دستانم از مغزم فرمان نمیبرند، تَل عظیمی از غریزه شدهام. غریزهای سرکش برای دفع مرگ، که گاه رام کردن آن توانفرسا میشود.
نه، کسی نیامده! حالا، مرد کودکی مادرگُم کرده شده است. بیهیچ واهمهای، از سویدایِ جان میگرید. قطرات اشک راه خود را در میان ریش انبوهش میگشایند و ناپدید میشوند. مرد حالا با ضجه فریاد میکشد: الله یلعنکم! خدا لعنتتان کند! تلاش میکند تا در هیاهویِ صفیرِ گلوله، فریاد خَشمش را هرچه بیشتر رسا کند. نمیخواهم از من به مثابه یک اشغالگر بترسد. ما آمدهایم تا آنها را از شر اهریمن داعش رها کنیم! و اینجاست که میفهمم این نخستین بار است که در زندگیاش صدای مهیب انفجار و گلوله را میشنود. من حجم متراکمی از شرم شدهام، شرمی فلجکننده که اندامم را سست میکند. نمیخواهم در این وضعیت بمانم. نمیدانم. نمیتوانم. ما افرادی جنگ دیدهایم، به صدای گلوله عادت کردهایم اما او امروز با این صدا آشنا شده است. از سلاح گرمم خجالت میکشم اما من یک سربازم. نمیتوانم آرامَش کنم. هوا گرم است. عربی نمیدانم. مدام تکرار میکنم: یا اخی لاتبکی، یا اخی لاتبکی. لعنت به جمهوری اسلامی که حتا به ما عربی نیاموزاند.
تعداد گلولهها کمتر شده است. تنها برای حفظ موقعیت شلیک میکنم. ناگهان باهوز میگوید: مواظب باش خودش داعشی نباشه، بیارش جلوی چشمت! راست میگوید. اگر او سمپات داعش است چه؟ من از کجا بدانم که از گوشهی آشپزخانه نارنجکی به زیر پایم نمیاندازد؟ ضربان قلبم به حدی نامنظم شده که دیگر حسش نمیکنم. هوایی که در ریههایم متراکم شده است، خارج نمیشود. زیر لباس پلاستیکی که حالا از عرق به تنم چسبیده، قطرات سرد عرق به جریان میافتند. با این قطرات آشنا هستم. اینها قطرات ترسند. از پشت گوش تا ستون فقرات.
اسلحهام را به در آشپزخانه نشانه گرفتهام و حساب شده به سویش گام میزنم. نمیتوانم باور کنم. در گوشهای مچاله شده است. مثل ابر بهاری میگرید. از میان هقهق و بغضش فریادهای نامفهومی بیرون میآید. خدا لعنتتان کند. میفهمم چه میخواهد بگوید. لعنتِ ابدیِ خدا را میخواهد که جنگ را به خانهاش آوردهایم. دستم را محکم به روی شانهاش میگذارم. میخواهم در آغوشش بکشم و عذرخواهی کنم، بگویم روزی همهچیز خوب میشود. نمیتوانم. شانههایش را ماساژ میدهم. میگویم: تمام شده! به زبان مضحکی که تلفیقی از فارسی و کردی و انگلیسی است از او میخواهم کنار من زیر راهرو بماند تا کمتر بترسد. برایش با لبخندی ساختگی چند گلوله شلیک میکنم: ببین! چیزی نیست!
حالا رفیق سومی که مسئول تیربار بود، هر چند دقیقه پایین میآید. او به ترکی با مرد سخن میگوید، مرد هم پاسخ میدهد. رفیقم به وضوح مثل من ترسیده و سعی میکند به بهانهی آرام کردنِ زارع ترکمن هر چند دقیقه پایین بیاید و صدای لرزانش را پنهان کند. حالا دیگر هر چند دقیقه گلولهای شلیک میشود. از مرد میخواهد که چای درست کند. او نیز چایی سوری برایمان آماده میکند. نیمی از قوری را با شکر پُر میکند و بعد آب جوشان را.
حالا سیگاری روشن کردهام. از او میخواهم با من سیگار بکشد. سیگار و چای بهغایت شیرین، آراممان میکند. هر فرصتی را بهانهای میسازم که لبخندی بزنم و دستم را به روی شانههایش فشار دهم. میگوید: زنم کرد است و بچهای سه ساله دارم. عکس کودکش را بر روی گوشیاش نشانم میدهد. سی و سه ساله است.
میپرسم چه شغلی داری؟
-زارعم.
مطمئنم که اگر یک گروه سلفی پیش از ما این روستا را تصرف کرده بود، به جنگجویان آن گروه میگفت: زنم یک سنی سلفی است.
زنش در جرابلس است. اولین بار است که جنگ را بیواسطه میبیند، پیش از این جنگ را تنها در اخبار تلویزیون دیده است. از زیتونزارش میگوید. در میان واژههایی که بیگانهاند، نسیم خنک عصری سپری شده، من را از گرمای این خانه به بیرون میبرد. به جهانی که پیش از این بود، به زمانی که دیگر نخواهد بود. مرد را میبینم که از انتهای روستا به سوی زیتونزارش گام میزند.
سعی میکنم برایش توضیح دهم که داعش یک نفرین ابدی است! سعی میکنم بگویم که حالا آزاد است. میپرسد: ماذا دینک؟
چطور توضیح دهم که بیش از یک دهه است که به دین و خدا فکر نکردهام! میگویم: من آتئیستم!
تکرار میکند: آتئیست؟
میگویم: نحن سوسیالیست!
میپرسد: ماذا سوسیالیست؟
نمیدانم. زبانم محدود است. سرعت افکارم از سرعت نظمدهی به چند واژهی پراکندهی عربی که میدانم بیشتر است. از خودم شرمگینم. روشنفکر الکنی که توان صحبت با یک زارع ترکمن را ندارد. با تمام وجود میخواهم با او ارتباط بگیرم. میخواهم دلیل مبارزه را توضیح دهم.
معادلی به ذهنم نمیرسد، میگویم: کمونیست!
با حیرت و گنگی خیره میشود. به یاد میآورم که کمونیست به عربی، شیوعی میشود!
کمونیسم در سوریه، گاهی یادآور بدنامی و مزدوری برای رژیم اسد است. لعنی همیشگی است برای سرسپردگان جلاد سوریه. نمیخواهم تصور نابهجایی از ما در ذهنش نقش بندد. تلاش میکنم ذهنم را منظم کنم. از کجا باید توضیح داد؟
سیگار دیگری روشن میکنم. میگویم: ما دین نداریم. به وضوح میترسد اما میداند که هر واکنشش را باید حساب شده نمایش دهد. اسلحهای گرم در دست دارم که سه یا چهار خشاب خالی گلوله را در راهرو به جای گذارده، چرا باید به من اعتماد کند؟ چرا باید به یک مرد مسلح خارجی در خانهات اعتماد کنی؟
میگویم: ما مثل داعش و جبههالنصره نیستیم. ما برای آزادی مردم جهان میجنگیم. ما برای دین نمیجنگیم. ما دین خاصی نداریم.
اما… نحن نحترم…. (نمیتوانم جملهام را به عربی کامل کنم)
او با ذکاوت و رندی جملهام را کامل میکند: نحن نحترم لکل الدیان.
به کردی و فارسی میگویم درست است. میخندیم.
تا چند ساعت بعد، جستجوی خانه به خانهی ما تمام میشود. روستا به دست ما آزاد شده است. حدود بیست داعشی توسط یک گروه هفت نفره به سرعت غافلگیر شدند و به روستای مجاور فرار کردند. نمیتوانیم غرور این فتح را پنهان کنیم. خستگی ساعتها تکاپو خود را به شکل آرامشی باشکوه در تک تک ما نشان میدهد. در رادیو پیامهای تبریک از فرماندهان و دوستان ما مخابره میشود. روستاهای بعدی توسط ارتش ترکیه در حال بمباران هوایی است. ترکها میدانند که تنها دو روستا میان ما و آنها فاصله است. سی و شش ساعت بعد، با هلیکوپترها و بهپادهای ترکیه از هوا و نیروهای داعش از زمین، این روستا و مناطق بسیاری دیگری، ضمیمهیِ خاک ترکیه میشوند.
پس از آزادسازی کامل روستا و رسیدن نیروهای کمکی، مردم روستا اجازهی خروج گرفتند. دسته دسته خارج شدند. میرفتند به روستای اقوامشان. و آخرین بار زارع ترکمن را بر بالای بام خانهاش دیدم که سعی داشت با تلفنش صحبت کند. شاید میخواست به زنش خبر دهد که دیگر خانهای ندارند.
۱-رزمنده
۲- یگانهای مدافع خلق در شمال سوریه
۳- تیربارچی
۴-خمپاره