جیمز وود: « کنوت هامسون، عادت به نامنتظرانه‌ها»، به ترجمه عباس شکری

ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح

مردی جوان، آشفته و کثیف، بر نیمکت پارکی در شهری سرد نشسته است. او بی‌قرار و عصبی است و انگار که با روح خویش در جنگ و گریز فریب‌آمیزی است. در کنار او پیرمردی روزنامه‌ای در دست دارد. مرد جوان گفتمانی را با او شروع می‌کند. مرد جوان به روش خود می‌فهمد که پیرمرد نابینا است. پیرمرد از مرد جوان می‌پرسد کجا زندگی می‌کند. مرد جوان تصمیم می‌گیرد دروغ بگوید و به همین دلیل نام یکی از میدان‌های زیبا، دلنشین و گران شهر را بر زبان می‌آورد.، جایی که با توجه به وضعیت فعلی‌اش اصلن توان مالی پرداخت اجاره‌ی آن را ندارد. پیرمرد نه‌تنها میدان را که حتا ساختمان محل زندگی مرد جوان را هم می‌شناخت. پیرمرد یک‌بار دیگر از مرد جوان نام صاحبخانه را می‌پرسد. مرد جوان هم اولین واژه‌ای را که بر زبانش می‌آید، ادا می‌کند: “هیپولاتی”. پیرمرد نابینا ضمن سر تکان دادن به‌ علامت تأیید می‌گوید: “بله، هیپولاتی”. او این نام را می‌داند و می‌شناسد. انگار که این نام نوک زبانش بوده و نمی‌توانسته ادایش کند. مرد جوان از این وضعیت غرق شعف و شادی می‌شود. به‌ همین سبب هم برای این که بیش‌تر سر به ‌سر پیرمرد بگذارد، بر آب و روغن دروغ خود می‌افزاید و آن را کاملن تخیلی می‌کند. مرد جوان به پیرمرد نابینا یادآور می‌شود که “هیپولاتی” نام یک شیئی است که توسط یک مخترع خلق شده است. مخترعی که کتاب دعای الکترونیکی هم اختراع کرده است. پیرمرد نابینا باز هم حرف او را تأیید می‌کند و می‌نماید که انگار قبلن هم از کس دیگری چنین چیزی شنیده است. مرد جوان باز هم دروغ خود را مهیج‌تر می‌کند و می‌گوید: “هیپولاتی، مدت هفت سال نخست‌وزیر سرزمین ایران بوده است.” پیرمرد نابینا پاسخ می‌دهد: “آه، بله، بله همین‌طور است.”

حالا مرد جوان که آشکارا بی‌قرار است و می‌رود که ثبات خود را هم از دست بدهد، شروع به ‌عصبانی شدن می‌کند. چرا پیرمرد این‌قدر ضعیف است و احمق؟ چرا او با دروغ‌های احمقانه‌ی من سرسازگاری دارد؟ اما به‌ جای این که پیرمرد را گناهکار بداند و متهم به ‌حماقت کند، کاملن برعکس عمل کرده و او را متهم می‌کند به این که اصلن قصه‌هایش را باور نکرده است. ناگهان مرد جوان برمی‌آشوبد و بر سر پیرمرد فریاد می‌زند:

“شاید تو اصلن باور نمی‌کنی که مردی به نام هیپولاتی وجود دارد! عجب پیرمرد لجوج، یک‌دنده، شرور و تبهکاری هستی. هرگز نمونه‌ی تو را ندیده‌ام. اصلن مسئله‌ی تو چیست؟ حضرت آقا، بگذار برایت بگویم که من به این نوع برخوردها عادت نکرده‌ام و حاضر نیستم که به‌ آن نزدیک شوم.”

پیرمرد ترسیده به ‌نظر می‌آید و با سرعت تمام و تا آن‌جایی که توان در پاهایش است، با گام‌های کوتاه و پیرمردانه از محل دور می‌شود.

در کتاب‌های گرسنگی (۱۸۹۰)، رازها (۱۸۹۲) و پان (۱۸۹۴)، نویسنده‌ی نروژی نوعی از مدرنیست در رمان را کشف کرد که با بکت به‌ پایان رسید. ارمغان او حاصل وضعیت گرگ و میش و تاریکی غروب در ادبیات، بیگانگی و از خودبیگانگی، بی‌گداری و سرعت سورئالیسم و نافرهیخته‌گی و بدوی بودن تخیلات ادبی بود. او این اندیشه را، که پیرنگ چیزی نیست مگر آن‌چه فقط در شخصیت‌های داستان رخ می‌دهد، از داستایوسکی گرفته بود. همین‌طور که از داستایوسکی یاد گرفته بود که یک شخصیت عجیب یا حتا تازه وارد گاه می‌تواند طرح داستان را، هم‌چون سگی رام، هر طور که بخواهد به ‌جریان بیندازد.

کنوت هامسون ( ۴ اوت ۱۸۵۹ تا ۹ فوریه ۱۹۵۲) نویسنده نروژی و برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۲۰

هامسون این ایده را که روح، موج ادامه‌دار داستان نیست، بلکه توفان جمله‌های معترضه یا گسیختگی و فاصله در داستان است، از استرینبرگ گرفته بود. انگار که در واژه‌های استرینبرگ چیزهایی ناهمگون تکه تکه به‌ هم وصل می‌شوند. در کلام هامسون، اما، این‌طور به ‌نظر می‌رسد که شخصیت‌ها وادار می‌شوند بدون هیچ‌گونه ظرافتی و به ‌بیانی دیگر بدون  هیچ ‌معنایی، با هم رو در رو شوند. در آن‌ها چیزی است که خود را انکار و هر نوع هوای نفس و بلهوسی را تکذیب می‌کنند. آن‌ها گویا هماره در دعوای شناسایی تئوریک یک‌دیگرند، در چالشی همیشگی برای مبارزه. آن‌ها صحنه‌های داستان را در حال حرکت خلق می‌کنند و سپس خودشان را در لابه‌لای صفحه‌ها می‌یابند. بیش‌تر از قهرمانان داستان‌های تخیلی، قهرمانان نوشتار‌های هامسون، رمانی می‌نویسند که ما می‌خوانیم. آن‌ها داستان را برای ما طرح‌ریزی می‌کنند. هم‌چنین، مثل مجرمان و گناهکاران فراری، این قهرمانان بار دیگر به پا می‌خیزند و طوری علیه دیگرانی که ناشناخته‌اند اقامه‌ی دعوا می‌کنند که به ‌نظر می‌رسد بیش از آن‌که وحشی و ضد قانون باشند، کسانی‌اند نگون‌بخت و تیره‌روز. آن‌ها هیچ یاد و خاطره‌ی ادامه‌داری را که در صحنه‌های پیشین انجام داده یا گفته‌اند از صحنه‌ای به ‌صحنه‌ی دیگر، حمل نمی‌کنند. گویا آن‌ها از خویشتن خویش فراری‌اند.

بدین‌گونه است که شخصیت‌های هامسون بافت و رشته‌های تخیل‌آمیز داستان می‌شوند. آن‌ها، بنا بر آن‌چه از پیش‌گامان (آوانگاردیست‌ها) آموخته‌اند، شخصیت‌های بی‌وزن و ملال‌آور غیرواقعی نیستند. آن‌ها هرگز نمی‌گویند: “من تخیلی و غیرواقعی‌ام، من توسط کنوت هامسون خلق شده‌ام”. برعکس، خیالی بودن آن‌ها برای خودشان کاملن حقیقی است، برای ما هم همین‌طور: این همه‌ی آن چیزی است که آن‌ها دارند.  غم و غصه‌ی آن‌ها همانی است که ما برای مردم واقعی حس می‌کنیم. به ‌ویژه که هامسون آلام و زجر آشکار قهرمانان تخلیلی‌اش را پنهان می‌کند و می‌نماید که آن‌ها غیرمنتظرانه تحت مهار خویش هستند.  بدیهی است که می‌توان این را موضوعی حیاتی ندید. پس، این هامسون است که در واقع پدیدآورنده‌ی نوعی رمان تخیلی مدرن است. او است که تصفیه‌گر با هوش جریان شعور و خودآگاهی است. فرهیخته‌گی او است که سبک نوشتن را هم صیقل داد. او با تصفیه‌ای که اوج شیفتگی و دلبستگی و عشق سنتی رمان است به نوع بشر، به‌ نوعی نقطه‌ی اوج رمان‌نویسی واقع‌گرا است. او بشری را نشان می‌دهد که لکنت زبان روح و جان را نمایندگی می‌کند. قهرمانان هامسون روح و جان‌اند نه تخیل‌های ناحقیقی.

بعضی از نویسندگان با این نیت که می‌خواهند به ‌آیندگان آرزوهای خوبی ارایه کنند، نمی‌پذیرند با آرامش سر بر بالین تاریخ ادبی بگذارند. در این قرن، سلین چنین نویسنده‌ای است و به ‌همین خاطر هم او بر کنوت هامسون، این بزرگ‌ترین نویسنده‌ی نروژی بعد از ایبسن، تأثیر به ‌سزایی گذاشته است. نویسنده‌ای که در سال ۱۹۵۲ با بی‌آبرویی عمرش را به ‌پایان برد. بی‌تردید زندگی هامسون یکی از سخت‌ترین و عجیب‌ترین‌ها در ادبیات مدرن است. نویسنده‌ای که بزرگ‌ترین کتاب‌های دهه‌ی ۱۸۹۰ را نوشت، نویسنده‌ی خودآموخته‌ای که حتا برنده‌ی جایزه‌ی ادبیات نوبل در سال ۱۹۲۰ نیز شد. نویسنده‌ای که در سده‌ی بیست به‌ عنوان به‌ترین رمان‌نویس از سوی منتقدان تحسین و ستایش شده بود، اکنون به ‌اتهام نازی بودن در دادگاهی سراسر دردآور، در سال ۱۹۴۶، در سن هشتاد و شش سالگی باید از حیثیت خود دفاع می‌کرد. او می‌بایست در دادگاه در چالشی با دادستان وقت دلیل می‌آورد که چرا از نروژی‌ها خواسته است که خود را دوستانه و با آرامش به ‌نیروهای اشغال‌گر آلمانی تسلیم کنند. دادگاه تشکیل شده بود تا وطن‌فروشی و خیانت به‌ مام وطن را به هامسون تفهیم کند. اما در همان دادگاه هم عنوان بی‌نظیر ادبی او برای دادستان و قاضی چالشی بزرگ بود. وکیل مدافع او سیگرید استرای، زنی که در زمان اشغال نروژ، توسط نیروهای نازی دستگیر شده بود، از اتهام نازی بودن به هامسون، نه تنها برمی‌افروخت که در دفاع از او عامل برانگیزاننده‌ای بود. اگر آثار هامسون در جهان انگلیسی‌زبان‌ها با اقبال خوبی رو به ‌رو نبوده است به ‌یقین به ‌خاطر نازی بودن او نبوده، یحتمل به ‌علت ترجمه‌ی بد رمان‌های او به ‌انگلیسی بوده است. شاید هم به‌ خاطر نسلی که او بر آن‌ها تأثیر گذاشته است؛ کسانی چون کافکا، لارنس، بلی، ماسیل و دیگرانی که به ‌آرامی و بدون دردسر جانشین خلاقیت آن‌چه شدند که هامسون آفریده بود. انگار که اصلن هامسون خالق چیزی نبوده است یا آثار او اصلن خلق نشده بوده‌اند. هنوز هم مورد فاشیسم بودن او باید بخشی از نادیده گرفتن و از رونق انداختن آثار او را در برداشته باشد. بدیهی است که خسوف هامسون موضوع امروز نیست. حتا در زمان حیات‌اش هم به‌ خاطر تعلق خاطرش به فاشیسم، نه تنها نامش با همان اشتیاقی که در سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم برده می‌شد، بر سر زبان‌ها نبود که با بدنامی مواجه بود. شاید کسی بتواند بی‌اشتهایی او را در کسب شهرت و اعتبار و معروفیت ردیابی کند.

در سال ۱۹۲۹، در سالگرد هفتاد سالگی‌اش، دستنوشته‌هایی از توماس، هینریش مان، ماسیل، شودنبرگ، هرمان هسه، گورکی، اولین رئیس جمهور چکسلواکی، توماس ماساریک و آندره ژید دریافت کرد که سرشار بود از ستایش و تکریم از وی. پنج سال بعد، در سال ۱۹۳۴، او فقط از جانب گوبلز و نویسنده‌ای آلمانی که اکنون در خارج از این کشور به ‌فراموشی سپرده شده است، نامه‌ی گرامی‌داشت دریافت کرد. اما در سال ۱۹۳۹، که برابر بود با هشتادمین سال تولدش، فقط نامه‌های گرامی‌داشت از گوبلز، آلفرد روزنبرگ و هیتلر دریافت کرد.

***

ویرایش جدید مجموعه‌ی نامه‌های هامسون که به‌وسیله‌ی هارالد نَس و پیمز مک فارلین تدوین شده است، این امکان را فراهم می‌کند که بتوان هم سراسر زندگی او را مورد قضاوت و داوری قرار داد و هم آثار او را. او در سال ۱۸۵۹ متولد شد و در شهرکی به نام هاماراوی (جزیره هامار) در شمال نروژ، رشد کرد. محل زندگی دوران کودکی و نوجوانی او سرشار بود از زیبایی‌های طبیعت؛ کوه، دره و گل‌های وحشی رنگارنگ. منظره‌هایی که به‌به‌ترین وجه در رمان پان توصیف شده‌اند، حکایت از تیزبینی هامسون در روزهای جوانی است. در ترجمه‌ای از کتاب پان که مک فارلین در سال ۱۹۵۵ ارایه کرده است، این زیبایی‌ها به‌صورت زیر تصویر شده‌اند:

“در این آخرها من به‌روزهای زیبا و بی‌پایان تابستان در شمال نروژ اندیشیده‌ام. روستاهای کوچک اما عریان که ترکیبی بودند از کلبه‌های چوبی و آلونک‌ها، با مدرسه‌ای و کلیسایی در مرکز آن؛ خشک و بی‌روح و به‌طور معمول بسته. این مجتمع‌ها، به‌‌رغم سرد بودنشان، از شبکه‌ی عدالت‌جویانه‌ای برخوردار نبودند. حیات و هستی آن‌ها انگار در دامی برای هیچ گرفتار آمده بود، آن‌ها زندگی‌اشان فدای نگهداری و محافظت از دارایی‌های نامنقول می‌شد. در به‌ترین اثر داستانی هامسون، قهرمان پُر رو، بی‌آبرو، قلابی و شرم‌آور آن، خصلت‌های پلشت و خطرناک فردی خود را به‌رخ هنجارهای خشک و بی‌روح جامعه‌ی روستایی می‌کشد. نگاه کردن به روستایی‌ها، که قهرمان قلابی، آن‌ها را از پشت کوه آمده‌ها می‌نامد، دقیقن حکایت قهرمان رمان رازها، یوهان نیلسن ناگِل است که نمایندگی چنین مردمی را برعهده دارد. انگار مردم چیزی نیستند مگر انگل، پنیر روستایی و کاکتیسم لودری. و در شهر ناگل، به‌تلخی فکر می‌کند که خوردن و آشامیدن تنها برای زنده ماندن، وقت‌گذرانی و تلف کردن عمر است. پر کردن وقت فراقت با الکل یا سیاست، به‌دست آوردن معاش زندگی از راه صابون رختشویی و شانه‌های آهنی و ماهی، بعد شب‌ها فارغ از کار خسته‌کننده و ملال‌آور روز در زیر نور کم رنگ فانوس‌ها در رختخواب درازکشیدن و خواندن کتاب یوهان آرندت [همه ملال‌آور است]. (آرندت در اواخر قرن شانزدهم کشیش لوتریست بود که آثار مذهبی او مردم را تحت تأثیر قرار داده بود).

هامسون در فقر متولد شد. پدرش که خیاطی ورشکسته و خرده‌مالکی بی‌چیز بود، به این امید که زندگی را از نو شروع کند از شمال به‌شهرک هاماراوی نقل مکان کرد. در سن نه سالگی عملن هامسون به عمویش، هانس اولسِن که نزدیکی‌های آن‌ها زندگی می‌کرد، فروخته شد. هانس اولسن به‌طوری گرفتار درد و رنج بیماری حاد و شدیدی بود که دیگر توان نوشتن هم نداشت. حالا، هامسون جوان نقش منشی یا به‌تر بگوییم، کاتب او را به‌عهده داشت. پنج سال زندگی هامسون در آن‌جا سپری شد. شرایط زندگی در آن‌جا فوق‌العاده مذهبی و طاقت‌فرسا بود. عمو هانس از این لذت می‌برد که برادرزاده‌اش را با عصای چوبی‌اش کتک بزند. هامسون وضعیتی وخیم، در حد خودکشی داشت. طوری که یک بار تصمیم گرفت با تبر پای خود را قطع کند. در واقع شیوه‌ی نوشتن او بر مبنای اگزیستانسیالیزم بود (او به‌عنوان خالق انزواگرایی مطرود یا بی‌خانمان دوره‌گرد ستایش شده بود) رادیکال‌ترین رمان او، در واقع در ستیز با گمراهی و انحراف اخلاقی در پرهیزگاری سنت مسیحیت است. (هامسون، نیچه را یکی از کسانی می‌داند که عمیقن بر او تأثیر گذاشته‌اند.) عموی هامسون از پرهیزگاران ارتجاعی و عقب‌مانده‌ای بود که کتاب‌های زیادی از یوهان آرندت را در کتابخانه‌ی خانه‌اش داشت. اغلب از هامسون خواسته می‌شد که آیه‌هایی از انجیل را برای یکی از پیروان عمو اولسن به نام لارش اُفته دال، از اهالی استاوانگر بخواند که از پارسایان بنیادگرای مسیحی بود. یک دهه بعد، در سال ۱۸۸۹، اُُفته دال نماینده‌ی پارلمان نروژ شد و هامسون هم در مقام تلافی، یک رشته مقاله علیه او در روزنامه‌ها منتشر کرد. در یکی از مقاله‌های دوران روزنامه‌نگاری‌اش که در سال ۱۸۸۰ نوشت، حمله شدیدی کرده بود به‌یکی از خطیب‌های قدیمی، به‌سبب سخنرانی‌های ملال‌آور وحزن‌انگیزش. هامسون هرگز دوران دشوار زندگی نزد عمو اولسن را از یاد نبرد و حتا در سال ۱۹۴۶، ادعا کرد که هنوز زخم‌های آن دوران را بر تن دارد.

سال‌های مدرسه رفتن هامسون خیلی کوتاه است و در سن پانزده سالگی به‌پایان رسیده. (اگر اصلن روزی شروع شده باشد)، اما او در مقام خواننده، واقعن به‌طور شدیدی اشتیاق به‌خواندن داشت و این کار را هم در هر فرصتی که به‌دست می‌آورد، انجام می‌داد. او هماره از روستایی بودنش خجول بود و در عین حال خودآگاه. به‌همین دلیل هم برای این که روستایی بودنش محو شود و تحت‌الشعاع قرار گیرد، با ابراز نظرهای پر سر و صدا یا اعلام آریستوکراسی نیچه‌ای از شخصیت و منش انسان، آن را پنهان می‌کرد.

هامسون همین که دوران نوجوانی را پشت سر گداشت، به‌طور وسوسه‌انگیزی در این فکر بود که نویسنده‌ای بزرگ شود. در سال‌های بین بیست و سی سالگی بود که اولین داستان خود را نوشت اما از موفقیت و شهرت بی‌بهره ماند. در حالی که همین داستان نشان می داد او روزهای خوبی را در جهان داستان‌نویسی پیش روی دارد. در همین دوران، هامسون دوبار به آمریکا سفر کرد، جایی که عده‌ی قابل توجهی از مردم اسکاندیناوی سکونت داشتند؛ در داکوتاس، ویسکونسیس و میناپولیس. در شهر میناپولیس او به‌عنوان منشی برای کریستوفر جانسون نروژی که هم کشیش بود و هم نویسنده کار می‌کرد. هامسون به او گفته بود که به‌هیچ وجه باور مذهبی ندارد. در اثنای دومین اقامت او در آمریکا بین سال‌های ۱۸۸۶ تا ۱۸۸۸ در نیروی دریایی آمریکا و هم‌چنین نه ماه به‌عنوان کنترل‌چی در تراموای شیکاگو مشغول به‌کار بود. او به‌خواندن آثار ارستو در بین ایستگاه‌ها شهره شده بود. او آس و پاسی بود که زمستان سرد شیکاگو را با دشواری می‌گذراند و روزنامه زیراندازش بود بر زمین سرد. به‌همین دلیل چنان ضعیف شده بود که همکارانش می‌گفتند اگر به او دست بزنی، ترق ترق استخوان‌هایش در می‌آید.

وقتی هامسون در سن بیست و نه سالگی از ایالتی برگشت که برایش هیچ موفقیتی ادبی نداشت، نشان می‌داد خودساخته‌ای است که در فرهنگ ادبی نروژ به‌رغم تاریخ نه‌چندان کهن ادبی آن دیار و مانع‌هایی که در سر راه او قرار می‌گرفت، ستاره‌ای درخشان خواهد شد. در آمریکا او در سخنان خود، با ادعایی که نشان از نویسنده‌ای کاملا غیرمذهبی داشت، به‌دفاع نمایشی و افراطی از ادبیات نروژ پرداخته بود. همین رفتار او حتا در نروژ هم موجب این شد که یکی از اسقف- نویسنده‌های مشهور نروژ، بنورن استیرنه ذیورنسن و چند نویسنده دیگر را مورد انتقاد قرار دهد. نوع خاص روزنامه‌نگاری او بحث‌انگیز و به ‌طور عموم ضد مذهب بود. با حضور خود در جمع‌های مردم، به‌شدت آن‌ها را تحت تأثیر قرار می‌داد. قدی بلند داشت و بخشنده، مهربان، سرزنده و پرشور بود. او هم چنین فردی هیستریک، چموش، اغلب گستاخ و در مجموع غیرعادی بود. یکی از دوستانش گفته است همین رفتار عجیب و غریب او موجب دلزدگی خیلی از اطرافیانش می‌شد. البته هرگاه که می خواست، رفتارش چنان آراسته و مؤدبانه بود که انگار این همان هامسون چموش روزهای پیش نیست. رفتار او چنان بود که گاه تن می‌زد به‌بی‌احترامی و اهانت به‌دیگران.

سی صفحه از رمان گرسنگی که اولین اثر قابل توجه هامسون هم هست، در سال ۱۸۸۸ نخستین‌بار در مجله‌ی زمین نو منتشر شد و موجب شور و هیجان بسیار در نروژ و دانمارک گشت. ناشر مجله‌ی زمین نو به هامسون گفت که برو و بقیه‌ی این رمان را بنویس. او کپنهاگ، محل زندگی‌اش را ترک کرد و به‌منطقه‌ی فقیرنشینی در اسلو رفت. رمان گرسنگی سرانجام در سال ۱۸۹۰ منتشر شد و قدرت درخشندگی آن قابل اغماض نبود. نویسنده‌ای جوان، که با انتشار اولین رمانش جامعه‌ی ادبی را وادار کرد تا دیگر نامش را با مِِن مِِن کردن بر زبان نیاورند، در نروژ متولد شده بود. در این زمان اما او به‌شدت فقیر و گرسنه است. از طرفی دیگر فردی است تب‌دار، شتاب‌زده و پر تکلف. او به‌خوانندگانش چنین القا می‌کند که قرار است نوشتاری در باب معرفت فلسفی در سه بخش بنویسد که کانت را هم از سر راه بردارد. اما او هرگز این کار را نکرد و چنین رساله‌ی فلسفی در مورد معرفت ننوشت. در عوض او بی‌هیچ دلیلی بر نیمکت پارکی می‌نشست و صفحه‌های سفید کاغذ را مدام پر می‌کرد، به دفتر روزنامه‌ای می‌رفت و مقاله‌های خود را می‌فروخت، اگر چه درآمد این مقاله‌ها چنان نبود که بتواند پاسخ نیازهای هر روزه‌ی او را بدهد. تأمین غذا و سرپناه نیاز به‌درآمد بیش‌تری داشت که هامسون از آن برخوردار نبود. گاهی حتا مقاله‌هایش به‌علت طولانی بودن یا دشوار بودن یا اغتشاش در گفتار و اهانت به‌دیگران، از سوی سردبیران روزنامه‌ها رد می شد و باز گرسنگی مزمن گریبانگیرش بود.

تانگل [شخصیت اصلی رمان] نوشتن رمان را به‌پایان می‌برد و در میان‌سالی شروع می‌کند به‌نوشتن یک سری نمایشنامه در مورد فاحشه‌ای که در محراب کلیسایی تن‌فروشی می‌کند؛ کاری که اهانت و توهین به کلیسا است و عقوبتی سخت در انتظارش خواهد بود. این نوع نوشتار تانگل مورد استقبال قرار می‌گیرد و او انگار که در خلسه است، به‌سرعت می‌نویسد. اما اغلب به‌خاطر احساسات عصبی‌اش که توأم است با هیجان‌زدگی، دچار توقف می‌شود: “پشه‌ها پرواز می‌کنند و حتا از روی روانداز کاغذی هم مرا نیش می‌زنند و اوقات مرا تلخ می‌کنند. با فوت آن‌ها را از خود می‌رانم و با بازگشت‌اشان باز هم شدیدتر فوت‌اشان می‌کنم، فوت‌هایی که مفید نیستند و مزاحمت پشه‌ها هم‌چنان ادامه می‌یابد. این موجودهای موذی و مزاحم به‌عقب خم می‌شوند و با خون من خود را سنگین‌تر و سنگین‌تر می‌کنند، بعد از نیش‌زدن طوری سرحال و سرزنده سرپای خود می‌ایستند که انگار از جنگ برگشته‌اند.”

تانگن گوشه و کنار شهر پرسه می‌زند و در جست‌وجوی چیزی برای خوردن یا پیدا کردن کار معمولی همه جا را می‌گردد. اما به‌زودی و از قرار معلوم خواننده‌ی کتابی می‌شود که بدبختی‌های خود را در آن ترسیم می‌کند. گویا او به‌عمد چوب لای چرخ می‌گذارد و موقعیت‌های  به‌دست‌آمده‌اش را با تعلل نابود می‌کند. او در حالی که در خیابان‌های شهر پرسه می‌زند، هماره در حال گفت‌وگو با خویش است. او خود را به‌خاطر بی‌نظمی و ژولیدگی‌هایش سرزنش می‌کند: “زمان که پیش می‌رفت، من بیش از پیش احساس پوچی و تهی بودن می‌کردم. احساس تهی بودن روح و جسم مرا فرامی‌گرفت و هر روزم را برای انجام کارهای با ارزش متوقف می‌کرد. بی‌هیچ شرمندگی دروغ می‌گفتم تا شاید راهی به‌جایی ببرم، کلاه سر مردم فقیر می‌گذاشتم و … همه‌ی این کارها را بدون هیچ خجالتی انجام می‌دادم و انگار از نظر وجدانی هم ناراحت نبودم: ” از این‌ها عجیب‌تر این که تانگن دروغ‌آفرینی می‌کند و آن‌ها را در ذهن خود تبدیل به‌واقعیت و حقیقت می‌کند. انگار اصرار بر این نادرستی‌ها که مدام هم تکرار می‌شوند توأمان هم آزار روح است و هم اذیت موقتی در زمان. او به پیرمرد نابینا در پارک دروغ می‌گوید (در بخش اول همین نوشتار توضیح آن آمد) و زان پس برمی‌آشوبد که چرا آن مرد دروغ‌های او را باور می‌کند. او زنگ در خانه‌ای را می‌زند و به زنی که با تعجب و پرسش در را باز می کند، می‌گوید آیا او همانی است که در یک آگهی کسی را برای چرخاندن پیرمردی دور شهر نیاز دارد. البته و بدیهی است که تانگر کارآفرینی می‌کند. وقتی زن در پاسخ می‌گوید اصلن چنین آگهی و شغلی وجود نداشته، او پشیمان آن‌جا را ترک می‌کند. آفرینش برای او حقیقی شده بود: “کلمه‌ها و گفته‌های زن که کاری و چیزی ندارد تا به من بدهد، تأثیری عمیق و بد در من داشت و مرا مثل یک دوش آب سرد سنگ روی یخ کرد”.  او واژه‌ی جدید Kubaå را کشف می‌کند و بی‌درنگ مشکوک می‌شود که کسان دیگری حرف‌هایش را می‌شنوند و این کشف جدید را از او می‌ربایند. او نزد پلیسی می‌رود و برای او تعریف می‌کند که ساعت ده است. پلیس در پاسخ می‌گوید که نه ساعت ده نیست و ساعت دو بعدازظهر است و می‌پرسد آیا او نیاز به‌کمک برای رسیدن به‌خانه دارد؟ تانگن اصرار دارد که نه ساعت ده است. سرانجام هم بر مهربانی و رفتار دوستانه‌ی پلیس فایق می‌آید: “گریه کردم چون حتا پنج کرون هم نداشتم که به او بدهم.” دوباره، بر خود می‌آشوبد. نه به‌خاطر دروغ‌هایش که به‌سبب خود القایی فقر و نداری فوق‌العاده‌اش: “من خود را برای فقر خودم افشا کردم، برای خودم القاب و صفت‌هایی جور کردم، نام‌های توهین‌آمیزی خلق کردم، …” با این وجود سردبیر روزنامه‌ای که مقاله‌اش را برمی‌گرداند، وقتی متوجه‌ی لباس کهنه و مندرس و هیکل نحیفش می‌شود به او پیشنهاد وام می‌دهد، تانگن سرشار از غرور و افتخار دروغین، با احساس سرافکندگی و شرم، شتاب‌زده و بی‌ادبانه پیشنهاد را رد می‌کند.

گرسنگی اولین حمله‌ی هامسون علیه عرصه‌ی رمان‌نویسی منظم و منسجم بود. چرا که نزد هامسون، این گونه نظم و ترتیب و انسجام، ساختگی و مصنوعی بود. در سال‌های ۱۸۹۰ و ۱۸۹۱ او علیه ایبسن مقاله‌های زیادی نوشت و سخنرانی‌های بسیاری کرد. او را به‌خاطر آثاری که در آن‌ها تیپ‌ها و شخصیت‌های مختلفی با بنیادهای معمولی و ساده آفریده، مورد حمله قرار می‌داد.

در مقایسه با هامسون، ایبسن همیشه سعی می‌کرد به ‌نوعی موضوع‌ها را اخلاقی کند و به آن‌ها لباسی بپوشاند که مورد پسند جمع باشند. یعنی تیپ‌ها. شخصیت‌ها را همرنگ جماعت می‌کرد تا از رسوایی‌اشان جلوگیری کند. (چخوف نیز، در روزهای میان‌سالی‌اش، ایبسن را مورد حمله قرار می‌داد. چخوف می‌گفت: “ایبسن نمایش‌نامه‌نویس نیست.” یا “در زندگی هیچ‌چیز آن‌طور نیست که ایبسن توصیف می‌کند.”) هامسون یک بار نوشت: “من در آرزوی ادبیاتی هستم با شخصیت‌هایی که ناپایداری زیادشان بن‌مایه و اصل‌های وجودی آن‌ها باشد.” قهرمانان رمان‌های گرسنگی، رازها و پان، هماره خودشان رفع ابهام می‌کنند و روشنگری. در رمان پان، لیوتنانت گلان نزد دکتر می‌رود. به مردی که او را می‌شناسد و قابل دسترسی می‌داندش گستاخانه می‌گوید: “من سلام نمی‌کنم.” بعدها در رمان، دکتر به کلان می‌پرسد: “واقعن چرا این کارها را می‌کنی؟” این پرسش را می‌توان به‌همه‌ی شخصیت‌های این رمان مرتبط دانست. هامسون در نامه‌ای به کریستوفر جانسون در سال ۱۸۹۰ نوشت: “رمان گرسنگی در باره‌ی ازدواج‌ها، گردش‌های ییلاقی و رقص و پایکوبی در خانه‌های بزرگ نیست. من نمی‌توانم هم‌گام با چنین موضوع‌هایی حرکت کنم. آن‌چه مورد توجه و علاقه‌ی من است، شکنندگی و آسیب‌پذیری بیکران روحم است. همان چیزی که ذره‌ای از آن را در خود سراغ دارم، حیات عجیب و غیرعادی ذهن، رازهای عصبی در کالبدی کاوشگر.” در نامه‌ای به ناشر خود در همان سال نوشت: “… با این همه، این کتابی است که هرگز پیش از این نوشته نشده، کتابی که کمابیش نمونه است.”

هامسون می‌توانست به‌طور حیرت‌انگیزی در نقش شخصیت‌هایی باشد که ساخته‌ی ذهن خودش بودند. روبرت فرگوسن زندگی‌نامه‌نویس با هوش هامسون، داستانی در مورد ملاقات او در یک هتل در شهر نیس تعریف می‌کند: هامسون با صدای بلند و با زبان نروژی با یکی از کارکنان هتل به‌مجادله پرداخته بود و از پرداخت هر نوع انعام پرهیز می‌کرد. او یکی از میهمانانی بود که اصلن مورد توجه کسی نبود. اما در پایان اقامتش در هتل، با پرداخت مبلغ قابل توجهی به‌عنوان انعام به‌کارکنان، موجب حیرت همگان شد. به‌مانند شخصیت‌های داستان‌هایش، او معتاد شده بود که غیرقابل پیش‌بینی باشد و مدام ساختارشکنی شخصی کند. او به‌طور وحشتناکی قمار می‌کرد و مشروب می‌نوشید و رفتاری دیوانه‌وار داشت. انگار دوست داشت که هماره در لبه‌ی پرتگاه باشد؛ او کسی بود که انگار داوطلبانه می‌خواست از هر جمعی رانده شود. حتا نازی بودن او هم به آنارشیگری تن می‌زد که بن‌مایه‌ی آن در ناراحتی و تنفر او از دولت‌های انگلیسی بود و شدت این بیزاری چنان می‌نماید که راضی بود با فاشیسم‌ها کنار بیاید. او و همسرش شاید تنها نروژی‌هایی بودند که می‌خواستند آلمانی‌ها کشور انگلیس را به‌زانو درآورد، چنان که جنون‌وار در مقاله‌ای در یکی از روزنامه‌های زمان جنگ، این میل درونی را منتشر کرد.

قهرمانان رمان‌هایی که هامسون در دهه‌ی ۱۸۹۰ نوشته است همه اشتباه به نظر می‌آیند و حتا در بیش‌تر نقدها این قهرمانان به‌مثابه‌ی “تبعیدی‌ها یا خارجی‌ها” منظور شده‌اند. در واقع آن‌ها خودشان خود را به‌بیرون از گردونه پرت می‌کردند، همان‌گونه که هامسون در دوران اشغال آلمان‌ها عمل می‌کرد. هامسون به‌طور اغراق‌آمیزی به‌ حضور آلمان‌ها در کشورش می‌بالید. شاید نکته‌ی درخشان رمان همین افتخار هامسون باشد و بعد از آن هم دیالکتیک شیطنت‌آمیز او که رمان را از یک سو با انتخاب و از سوی دیگر با جبر روبه‌رو می‌سازد. تقریبن اولین برخورد تانگن در رمان گرسنگی، با یک شخص بی‌چیز و فقیر است. کسی که هنرمند گرسنه هم از سر دلسوزی تمایل دارد یک یا دو سکه به او بپردازد. هامسون با بصیرت نیچه‌ای نشان می‌دهد که نیکوکاری و خیرخواهی ما سفری است برای ارضای توفان غرور و دلخوشی خودمان. تانگن دوست دارد با دادن پول به‌بی‌چیزها، لحظه‌های خوش و خوبی داشته باشد. حتا در شرایطی که خود نیز محتاج همان پولی است که به‌دیگری می‌دهد. اما آن‌گاه که مرد فقیر با برانداز کردن سر تا پای تانگن از پذیرفتن پول سر باز می‌زند، انگار که شرف و غرور او لکه‌دار شده است سخت عصبانی می‌شود.

رمان‌های هامسون در این دوران و به‌ویژه رمان گرسنگی توصیف تحریف‌آمیز یا سوءتعبیری است از سیستم کلیسا در باره‌ی تنبیه و تشویق، اقرار و بخشش، گناه‌کاری و افتخار. این همان مخرج مشترک بین کافکا و هامسون است: دیدن تانگن به‌مثابه‌ی شکل اصلی شخصیت هنری کافکا است. بهره‌بری از خود با استفاده از هنر خویش. اما دقیق‌تر این بود که رفتار او را تنها به‌عنوان شخصیت زشت و پلشتی از کشیش‌های سنتی مسیحی شهید، یا یک روزه‌دار به‌تماشا بنشینیم. تانگن در مرحله‌ای بین فروتنی و غرور گرفتار آمده است. به‌برخورد و مواجهه‌ی او با پیرمرد نابینای روی نیمکت در پارک دقت کنید. دشوار است که روح مردی مذهبی را در آن صحنه مشاهده کنیم. تانگن کسی است که احساس می‌کند یا دوست دارد که پیرمرد دروغ‌های او را باور نکند. او می‌خواست که به‌خاطر دروغگویی سرزنش شود. دوست داشت که چهره‌ی پشت پرده‌اش افشا شود. سپس و به‌ناگاه، گناهکارانه و بزهکارانه، پیرمرد را مورد هجوم قرار می‌دهد برای آن چیزی که او می‌بایست احساس می‌کرد. “او می‌بایست منکر باورهای تانگن می‌شد”. در کلامی دیگر تانگن می‌خواست که مجازات شود. او دروغ گفته بود که مجازات شود و کیفر ببیند. او عصبانی می‌شود و حتا از کوره درمی‌رود وقتی که می‌بیند پیرمرد او را سرزنش نمی‌کند و در اندیشه‌ی مجازات هم نیست. به‌همین خاطر هم بر پیرمرد می‌آشوبد.

هامسون به این نظر می‌رسد که گناه و کیفر لازم و ملزوم یک‌دیگرند، هستی یکی بقای دیگری است. تانگن با وارد شدن به‌ذهنیت مسیحیت، از خود تشکر می‌کند، آن هم به‌خاطر کرداری نادرست و قلابی که در شکل خیرخواهی و تقدس هم بوده است. او حتا برای کردار تقدس‌گونه‌ی تقلبی‌اش به‌خود ناسزا می‌گوید و به این کنش خود نیز می‌بالد. او در حالی که در پیاده‌رویی عبور می‌کرد به‌خود می‌غرید و پرخاش می‌کرد که “فاستر، تو آدم بی‌نزاکتی هستی، من درس عبرتی به تو بدهم تا تربیت شوی.” وقتی که وارد فروشگاهی می‌شود و تقاضای شمعی می‌کند، با فروتنی و افتادگی خود را خوار و حقیر می‌کند و می‌گوید: “من با فروتنی و آرامش تمام این تقاضا را کردم که مبادا صاحب مغازه ناراحت شود و شانس به‌دست آوردن یک شمع از دست برود.” اما همین کسی که با خضوع تمام حاضر نیست که شانس به‌دست آوردن شمعی را از دست بدهد، پیشنهاد مدیر روزنامه برای وام را نمی پذیرد. گفتمان تانگن با خودش اشباع شده از نوعی مازوخیسم مسیحیت لوتری است. نوعی که کیرکه گُرد را عمیقن تبدیل به یک متفکر بیمار و ناراضی کرد. تانگن خدا را نیز محکوم می‌کند: “به تو می‌گویم، ای پروردگار دوزخ مقدس، وجود خارجی نداری، اما اگر تو وجود داشتی چنان آزارت می‌دادم تا دوزخ‌ات با همان آتشی که آن را ساخته‌ای به‌لرزه درآید و بر سرت خراب شود.”

اگر گرسنگی تنها این را نشان داده است، می‌تواند نشانگر توجه خاص به‌آموزه‌های نیچه و شاید باز ارزیابی فکرهای او باشد. اما زیبایی خاص نوشتارهای آغازین هامسون این است که ما می‌توانیم شاهد این باشیم که چه‌گونه شخصیت‌های داستانی او خود را گمراه می‌کنند. گمراهانی که به‌خیال خود بر سرنوشت خود تسلط کامل دارند. نمونه‌ی آشکار این شخصیت هم تانگن است. تانگن به‌صحنه می‌آید تا باور کند که می‌تواند کردار خشونت‌آمیز خود را از طریق سلک نیکی و مهربانی – گناه، افتخار، فروتنی– برای خویشتن خویش توضیح دهد و بر روی کردار خود حساب باز کند؛ به‌طور دقیق مثلن روی گناهان خود. هنوز هم ما خوانندگان آثار هامسون می‌دانیم که کنش‌های او واقعن گناه نبودند. آن‌ها یا تخیل‌های او است یا رازهایی که به‌طور کامل در خارج از حیطه‌ی اخلاق واقع شده‌اند. و این همه در حالی است که تانگن مدام خود را به‌خاطر گناهانش سرزنش می‌کرد و هماره تلاش داشت که خود را در مسیر درست هدایت کند. هامسون  فقط ساختار گناه و کیفر و در نهایت مقصد تانگن را، که کنش‌های او را در رویارویی با جهان موجب می‌شود، به ما نشان نمی‌دهد. او فقط این را به ما نشان نمی‌دهد که تانگن در چرخش‌های خود تلاش دارد ساختار گناه و کیفر را طوری به‌کار بگیرد که بر آن‌ها چیره شود، به‌نوعی از کنترل برسد که او هرگز نمی‌تواند صاحب آن باشد. اما چنین ساختارهایی، معنای ناکافی و مقدس توصیف‌انگیزه‌های بشر هستند یا داوری ما بر این انگیزه‌ها.

آن‌چه هامسون به ما نشان می‌دهد این است؛ مثل قهرمانش که خالق گناهان خویش است و لاجرم در پی مکافات گناه‌هایش. او هم، خالق ارتباط خود با خدا است: “تو وجود نداری، اما اگر هم وجود داشتی من بلای جان و وبال گردن تو می‌شدم.” در آثار هامسون مذهب فانتزی مبتلا به‌بیماری اعصاب است. ما نیاز داریم که در یک ارتباط خلق شده با خدا باشیم. این نیز خیلی شبیه خود هامسون است. چرا که او خود به‌آموزه‌های دین مسیح باور نداشت و عمل هم نمی‌کرد. اما با این وجود انگار در جهان تخیلی خود به‌ارتباط با خدا نیازی مبرم داشت. در سال ۱۹۰۰ میلادی، بعد از آن‌که در کازینوی اوستند مبلغ زیادی پول باخت، به همسرش نوشت: “اکنون تا پایان عمر به‌صورت او تف خواهم کرد. او این راه را به من نشان داد و مسؤل باخت من او است.” واضح است این گفتار بچه‌گانه است و خودخواهانه. باختن سر میز قمار آیا واقعن می‌تواند یا نمی‌تواند معنای بودن یا نبودن خدا باشد؟ اما هامسون به‌مانند قهرمان خود در دام مدار باورهای له و لورده شده‌ی خویش گرفتار آمده بود: از یک طرف خدا وجود دارد و اما او چیز یا وجودی است که من به‌صورتش تف می‌اندازم، در طرف دیگر، من هستم، پس من وجود دارم. فقط با هستی، که او نمی‌بایست یا نمی‌توانست که وجود داشته باشد (او این راه را به من نشان داد. این مسؤلیت او است).

در این حالت خشک و بی‌روح است که مرد مهربان مسیحی به‌آرامی اعلام می‌کند که ما باید گرسنگی سخت تانگن را ببینیم. (بدیهی است که مرد مسیحی با اشتباهی بزرگ تلاش دارد تا روح را با انکار وارد دیسیپلین کند). وقتی که تانگن مدام با گرسنگی و جنون در حال پرسه زدن است و از فرط گرسنگی سنگی بر دهان می‌گذارد – بکت این صحنه را به‌وام می‌گیرد. مولوی شخصیت اصلی رمان۱مولوی، همین کار را انجام می‌دهد – یادآور صحنه‌ای است که مسیح اغوای شیطان را ندیده می‌گیرد و با او همراه نمی‌شود. مسیح تسلیم اغوای شیطان نمی‌شود و سنگ به نان پرتاب می‌کند. مسیح دقیقن انکار و نپذیرفتن تانگن را برای بقای انسان انجام داد. پاسخ مسیح به‌اغوای ابلیس چنین بود: “بگذارید آن‌ها سنگ بخورند و نه نان”. در واقع هامسون انتقادهای داستایوسکی از مسیح را خوانده بوده است. در رمان برادران کارامازوف نویسنده تصمیم می‌گیرد تا به‌خواننده القا کند که مردم بیش از آن که به‌واقعیت‌ها و امور بدیهی و غذا نیاز دارند به‌معنویت محتاج‌اند. البته در منطق تحریف شده‌ی مسیحیت این که تانگن حتا خود را هم بخورد کاملن منطقی است. همان‌طور که در یکی از صحنه‌های رمان گرسنگی، هنگامی که دیگر تاب گرسنگی را ندارد، انگشت خود را در دهان می‌کند و می‌جود: “چه می‌شد اگر چنین لقمه‌ی گوارایی داشتم؟ البته بدون لحظه‌ای تأمل چشمانم را بر هم نهادم و دندان‌هایم را بر هم فشردم.” این منطقی است، زیرا اگر فروتنی بی‌پایان هدف روح و معنویت است (و این مورد مصداق حال تانگن است) هر فردی می‌تواند بیش از این هم خوار و خفیف یا به‌بیان به‌تر فروتن باشد. اما فروتن واقعی وجود ندارد همان طور که روی دیگر سکه هم مصداق دارد: فروتن بودن وجود ندارد. در هر حال باید توجه داشت که گذشت همیشه تواضع و فروتنی نیست که گاهی عین مقاومت است. خویشتن، حتا در سلسله‌ی مذهبی نوعی غرور است و به‌همین خاطر هم هماره به‌نوعی سکولار بوده است.

***

رمان بعدی هامسون، رازها هم که در سال ۱۸۹۲ به‌پایان رسیده یکی از آثار خوب او هم چون گرسنگی است. هامسون هم در این رمان و هم در رمان پان با هزل‌گویی، دین‌داری مسیحیت را به‌سخره می‌گیرد؛ به‌ویژه این نظر را که تسلیم و رواداری کامل در برابر منطق میسح نیازمند نفی و منسوخ کردن خویشتن خویش است و نیازمند مرگ. کیرکه گَُرد در ژورنال خود می‌نویسد: “آدم باید کاملن جنون‌زده‌ی ادبی باشد تا بخواهد یک مسیحی باشد”. شخصیت هامسون هم جنون‌وار است که مدام می‌خواهد از جنون مسیحیت فرار کند، اما او پیوسته خود را درگیر همان چیزی می‌کند که از آن فراری است. در رازها، مثلن، به‌نظر می‌آید که جان نیلسن ناگل فکر می‌کند وقتی ما گناهان خود را برای مردم افشا کنیم یا به‌عبارتی دیگر اقرار به‌گناه کنیم، آن‌ها ما را بیش از آن که پیش‌تر دوست می‌داشتند، دوست خواهند داشت، حتا اگر اکنون هم از گناهان ما آگاه باشند. در مورد ناگل، او تشویق می‌کند به‌اقرار به‌گناه در حدی که خودشکنی در مورد خویشتن اجرا شود. او اقرار در حد دیوانه‌وار را پیشنهاد می‌کند که میراث ناهنجار مسیحیت است. آمده است که میسح خود گفته: “بهشت برای گناهکارانی که به‌مسیحیت روی آورده‌اند روشن‌تر و مهربان‌تر است تا برای وفاداران صادق.”

سرو کله‌ی ناگل یک روز صبح در یکی از شهرهای ساحلی نروژ پیدا می‌شود. حضور او در کُتی زرد و زننده بیش‌تر عجیب می‌نماید. تقریبن بلافاصله پس از ورود، شروع به‌رفتارهای شگفت‌انگیز و عحیب و غریب کرد. او به شهر همسایه رفت و از آن‌جا برای خود تلگرافی فرستاد که در آن به او پیشنهاد شده بود تکه‌زمینی بزرگ را با مبلغی گزاف بفروشد. پس از مراجعت به هتل، این تلگراف را در پاکتی سرباز روی میز می‌گذارد طوری که نظافت‌چی آن را می‌بیند و این خبر را در همه‌ی شهر می‌پراکند که ناگل مردی است ثروتمند. اما در صفحه‌های بعدی رمان، جایی که دکتر از او می‌پرسد چرا وقتی این همه ثروت دارد که حاصل فروش یکی از زمین‌های او است،  … ناگل این همه دارایی و ثروت را انکار می‌کند. هم‌چنین کمی بعدتر، ناگل برای داگدی شلاند، دختر کشیش محله که دلباخته‌ی او شده و در اندیشه‌ی به‌دست آوردن دل او است، تعریف می‌کند که آن تلگرام تقلبی است و آن را خودش برای خودش ارسال کرده بود. او خود را افشا می‌کند و اقرار به‌کاری می‌کند که دیگران نمی‌دانستند. او همان کاری را کرد که تانگن در رمان گرسنگی، اما با صراحت و شفافیت بیش‌تر. او گناهی را اقرار می‌کند که دلیلی برای ارتکاب آن نمی‌دید. شبیه این واقعه، کیف ویلونی است که او در اتاق خود در هتل دارد. هرگاه کسی در شهر از او می‌پرسید حقیقت دارد که نوازنده‌ی ویلون است، توضیح می‌داد که اصلن ویلون زدن را نیاموخته است و در این کیف ویلون فقط ملافه و لباس‌های کثیفش را نگهداری می‌کند. “من فکر می‌کردم که همراه داشتن کیف ویلون به‌عنوان بخشی از اثاثیه‌ام چیز خوبی است و به‌همین خاطر هم آن را با خود حمل می‌کنم”. مدت‌ها بعد، او حرف خود را نقض می‌کند و اقرار می‌کند که زمانی آموخته است که چه‌گونه ویلون بنوازد. داگنی شلاند شکوه سرمی‌دهد که نمی‌تواند بفهمد که ناگل راست می‌گوید یا دروغ. وقتی که در خشم و غضب است، از او می‌پرسد که چرا اصرار دارد که شایعه‌های بد در مورد خودش برای مردم تعریف کند، در کمال آرامش پاسخ می‌دهد: “برای این که تو را تحت تأثیر قرار دهم خانم شلاند”. اما از سوی دیگر می‌شود تصور کرد که ستم و جور ترسناک سیستم اقرار به‌گناه در مسیحیت و افشای آن هامسون را وامی‌داشته که یکی از شخصیت‌های رمان را وادارد که خود را در انزار بد کند تا ضرب‌المثل “به‌دیوار می‌زنم تا در بشنود” را اجرا کرده باشد.

برای خوانندگان هم مثل خانم داگنی شلاند امکان ندارد بگویند که ناگل دروغگو است یا نه. همین سردرگمی خوانندگان شاید نقطه‌ی عطف هنر هامسون باشد در جاری شدن آگاهی‌اش به آن‌چه انجام می‌دهد. چرا که این جریان خودآگاهی، زیبایی خاصی به‌کار ادبی او می‌دهد و جاری بودن همین آگاهی است که نماد حقیقت اساسی آن‌چه می‌شود که نوشته است. ریشه‌ی این نوع نوشتار در حدیث نفس و گفت‌وگوی با خود نهفته است. در چنین موردهایی، شخصیت‌ها انگار که به‌سوی مخاطبان رمان و گاهی هم‌گام با آن‌ها پیش می‌روند و حتا در موردهایی اصلن خود آن‌ها می‌شوند و روح و درونشان را برملا می‌کنند. حتا وقتی که یک شخصیت از جریان آگاهی استفاده می‌کند تا خود را گول بزند (چنان‌چه اما وودهاوس در رمان آوستن انجام می‌دهد یا همان‌طور که شخصیت‌های فالکنر مرتب انجام می‌دهند) سبکی ایجاد می‌کند که نوعی حقیقت را می‌رساند. چرا که این روش فرصتی را فراهم می‌کند تا دریابیم شخصیت‌ها در اشتباه‌اند. شخصیت‌هایی که برای ما، و نه لزومن برای خودشان قابل شناسایی‌اند. زیرا جریان و روان آگاهی شخصیت‌هایی که بصری‌اند ما را قادر می‌سازند تا بر توانایی‌های قابل شناخت آن‌ها واقف شویم.

شخصیت‌های هامسون نسبت به‌خود در تردیدند و از جریان آگاهی، برای گول زدن و فریب دادن خود و ما استفاده می‌کنند. شخصیت‌های هامسون ساختگی و متظاهرند و علاقه‌ای برای بازشناسی خود ندارند. این عدم علاقه البته تنها منحصر به‌خودشان هم نمی‌شود؛ زیرا که در تلاش‌اند تا خود را حتا از نظر مخاطبان هم پنهان نگه دارند. در بخش آغازین رمان رازها، ناگل از خواب بیدار می‌شود با این فکر که در درگیری و دعوایی بوده است. او در اتاقش تنها است، اما در تفسیری که هامسون بر این صحنه‌ی ناگهانی دارد، می‌گوید این آغاز ناگهانی “چنان اغراق‌آمیز است که اصلن واقعی به‌نظر نمی‌آید؛ بلکه چنان است که انگار او با وجودی این که در اتاقی تنها بوده، نمادی است برای تأثیرگذاری بیش‌تر که به‌صورت ساختگی وارد رمان شده است.” چنین شخصیت‌هایی مخاطبان هامسون شده‌اند تا در اکنون، هم مخاطبان و هم شخصیت‌های رمان او باشند. برای خوانندگان، شخصیت‌های رمان همان قدر سیاه و ناشناخته‌اند که گویا شخصیت واقعی خود آن‌ها است. در آثار اولیه‌ی هامسون، شخصیت‌ها نه می‌توانستند به‌خودشان دروغ بگویند و نه به ما، چرا که آن‌ها می‌خواستند به‌نوعی کسانی را نمایندگی کنند که در اندیشه‌ی خودفریبی بودند. چنین شخصیت‌هایی با آگاهی کامل با ما سخن می‌گویند، اما شاید آن‌ها تخیل‌های خودآگاهی را نمایندگی می‌کنند. راهی برای شناخت و درک درست این شخصیت‌ها وجود ندارد و همین ناآشنایی است که موجب چالشی در تک‌گویی‌های شخصیت‌ها می‌شود. چالشی که ما را قادر می‌سازد تا به آن‌ها نزدیک‌تر شویم و بتوانیم به‌گونه‌ای عمیق با روح سرکششان در هم بیامیزیم. گویا در آثار هامسون، روح، بی‌ریشه و بی‌پایه است. هامسون جریان شعور، آگاهی و هوشیاری را بیش از هر نویسنده‌ای در لحظه‌های حساسی به‌شخصیت‌های رمان و به‌نوعی به‌مخاطب‌ها تزریق می‌کند. مشهور است که این سبک را او بیش از هر نویسنده‌ای پیش از خود به‌طور مکرر و به‌عمد انجام داده است.

اما شما، در آن لحظه‌ای که هامسون خواسته است، پس از کشف و حل پیچیدگی‌های رمان چه می‌کنید؟ کنش دوم شما چیست؟ هم گوگول و هم ملویل هر دو در برابر این پرسش شکست خورده‌اند. بعد از بخش اول رمان روح‌های مرده، گوگول کار بر روی بخش دوم آن را شروع کرد و سپس آن را نابود کرد. مثل آندرآس تانگن، او از بنیاد به مرگ گره خورده است. بعد از موبی‌دیک رمانی که مثل رمان گرسنگی بی‌نظیر است، ملویل رمانی نوشت که اصلن خواندنی نبود و تهی از هر نوع جذابیتی بود. رمانی که در نوع خود انگار ضد رمان بود و ساختارشکن. در همین مورد، ملویل در جایی می‌گوید: “هر نویسنده‌ی بزرگی تنها یک بار می‌تواند اثری خلق کند هم کامل و هم جذاب”. این همان چیزی است که هامسون در جهت آن برای نوشتن در حرکت بوده است. هامسون مدام می‌خواست اثری بیافریند که بی‌همتا باشد. او از موقعیت رادیکالی که در رمان‌های اولیه‌ی خود به‌وجود آورده بود عقب می‌نشیند و شروع می‌کند به‌آفرینش شخصیت‌هایی که کاملن با ثبات بودند. او آنارشیزم دوران جوانی را کنار می‌گذارد و از سال ۱۹۱۰ به‌بعد به‌نوعی محافظه‌کاری فئودالی می‌پردازد. او به‌طور خودآگاه می‌پذیرد که یکی از دانایان نروژ است و به نروژی‌ها می‌گوید که اگر به مدرنیسم روی نیاورند و هم‌چنان در گردونه‌ی عقب‌ماندگی بمانند، کشورشان چیزی بیش‌تر از سرزمین سوییس که تنها جذابیت توریستی دارد نخواهد شد و به‌زودی چنان‌چه خاک سوییس زیر پای بریتانیایی‌ها لگدمال شده، کشور ما هم در سیطره‌ی آن‌ها خواهد بود. رمانی که او این راه حل را در آن پیش پای هم‌وطنانش می‌گذارد در سال ۱۹۱۷ منتشر شده است؛ رمانی است که سه سال بعد به‌خاطر آن برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. عبارت‌های جادویی و جذاب این رمان، به ویژه در بخش آغازین آن فوق‌العاده است.

***

موضوع نازیسم بودن یا نبودن هامسون هم توسط روبرت فرگوسن به‌طور کامل و جامع بررسی شده و هم توسط کارشناسانی مثل هارالد نَس و جیمز مک فارلن در نوشتارهای خود پژوهش یادشده را تأیید کرده‌اند. شگفتی شخصیت او در واقع موتور رفتارهای سیاسی‌اش بود؛ اغلب این رفتار فاقد هر نوع سوخت تئوری سیاسی بود. (مثلن گفته شده که در این مورد او مخالف تی اس الیوت بوده است.) او ضد یهود نبوده است، به‌رغم وجود کارهای کاریکاتوروار از یهودی‌ها در آثار ادبی‌اش، یک بار در سال ۱۹۴۶ با عصبانیت از مقام‌های نروژی خواست که مجموعه‌ی نوشتار‌هایش را بررسی کنند تا دریابند او هرگز به یهودی‌ها حمله نکرده است. تنفر بیش از اندازه‌اش از بریتانیا که هرگز هم دلیل قانع کننده‌ای برای آن نیاورد، او را به‌سوی حمایت از آلمان کشاند. در حقیقت او بر این باور بود که اشغال نروژ توسط سربازان آلمانی کشورش را از هجوم و سیطره‌ی بریتانیا نجات می‌دهد. در حین جنگ او کاملن منزوی بود و سکوت اختیار کرده بود (مثل کسی که کر است و چیزی نمی‌شنود.) به‌همین دلیل هم می‌شود گفت وقتی او در سال ۱۹۴۶ اعلام کرد که هیچ چیزی راجع به‌نسل‌کشی یهودی‌ها توسط سربازان آلمانی نمی‌دانسته است، به‌واقع، حقیقت را بیان می‌کرد.

شاید که انزوا و گوشه‌گیری او عمیق‌تر از آنی است که قابل حدس زدن باشد. همین عمق موجب این می‌شود که بی‌مسؤلیتی هامسون در قبال حادثه‌های جامعه به‌حساب آید. گویا او هستی مردم را نادیده می‌گرفت. هیچ کس هرگز نتوانست به هامسون  نزدیک شود. در سال ۱۹۲۸ همسرش در نامه‌ای مخفیانه برای یکی از دوستانش می‌نویسد: “او حتا یک دوست ندارد … او هرگز نگران این نیست که نامه‌ای برای دوستانش ننویسد … با توجه به گذشت زمان همه‌ی مردم برای او کسانی می‌شوند که موضوع تفاوت خودش با آن‌ها را در حضورشان می‌بیند. این یحتمل اشتباه است، اما واقعن هامسون چنین است … نوشتار‌هایش تنها دوستان اویند و فراتر از آن عشق او هستند و انگار که همه‌ی ما هم باید پذیرای واقعیت موجود باشیم.”

نمی‌توان فکر کرد که چنین کسی شروع کرده است به‌سیاست‌بازی و در این راستا تعریفی از مسؤلیت سیاسی داشته است و حتا تشویق شده که به‌سیاست روی آورد. ما به‌ایده‌هایی که برآمده از سیاست‌های خودسرانه‌ی راست یا چپ افراطی است، عادت کرده‌ایم. ایده‌هایی که مربوط می‌شوند به‌سبک و سیاق روشنفکرانه یا ایده‌هایی که در نهایت منتهی می‌شوند به به‌کارگیری خشونت، آن هم از نوع غیرانسانی‌اش. اما هامسون مثل همیشه، به ما پشت صحنه را نشان می‌دهد و رویه‌ی منفی و بد واقعه را برای‌امان صحنه‌پردازی می‌کند. در نظر بگیرید که او هرگز به‌سیاست خودسرانه فکر هم نکرده است و اصلن نمی‌خواسته که چنین کرداری داشته باشد، پس آیا سیاست غیرمتعهدانه، آن هم غیرمسؤلانه‌ای که در جهت سیاست خویش پیش می‌برد، می‌تواند درست باشد؟ وقتی در سال ۱۹۴۳ او در سفری غیرمترقبه هیتلر را ملاقات کرد، این دیدار نابودی او را رقم زد. هامسون برای هیتلر احترامی قایل نشد، تقریبن مثل کسی که ناشنوا است در برابر او عمل کرد، سخنرانی او در مورد آینده‌ی نروژ بود و به‌طور آشکار از نماینده‌ی هیتلر، جوزف ترباون در نروژ، که او هم هامسون را دوست نداشت، شکوه و شکایت کرد. هیتلر سخت عصبانی شده بود. یکی از نزدیکان هیتلر بعدها گفته است که هامسون تنها کسی بوده که توانسته است در حضور هیتلر نه تنها شخصیت او را زیر سؤال ببرد که به‌نوعی او را در انظار خراب کرده است.

با این وجود، هامسون هم هیتلر و هم گروبلز را به‌عنوان ایدآلیست‌های اصلاح‌گرا ستایش می‌کند و همین با زیبایی خاصی در نامه‌ای که ناشر وفادار هامسون در سال ۱۹۴۶ به او می‌نویسد، نمود می‌یابد.

در نامه‌ای هامسون از گریگ می پرسد که اگر او را ندیده انگاشته بوده است به‌خاطر خیانت‌اش  به‌وطن بوده. گریگ، کسی که توسط سربازان آلمانی دستگیر و زندانی شده بود، در پاسخ نوشت: “در شیشه‌ای از مرگ و زندگی ما در دو سوی متفاوت قرار داشتیم و هنوز هم چنین است. انگشت‌شمارند کسانی که من از آن‌ها مثل شما تحسین و ستایش کرده باشم، انگشت‌شمارند کسانی که به‌اندازه‌ی شما دوستشان داشته باشم. هم‌چنین هیچ‌کس هم بیش از شما مرا مأیوس و ناامید نکرده است.”

آیا هنر هامسون فاشیستی است؟ آیا رمان‌های بزرگی که او در دهه‌ی ۱۸۹۰ منتشر کرده است، هنر رمان‌نویسی را آلوده و فاسد کرده است؟ به‌ویژه ابتدا باید توجه داشت که آن رمان‌ها پیش از آن که هامسون به‌سوی محافظه‌کاری کشانده شود، نوشته شده بودند؛ زمانی که او هنوز خود را وابسته و وفادار به‌جنبش چپ می‌دانست. دیگر آن که آن رمان‌ها آثاری هستند که خود در آن‌ها خویشتن را کشف کرده  و به‌وجود آورده است. رمان‌هایی که دروغ در آن‌ها تنها حقیقت یک روز از هفته‌ی کاری است. رمان‌هایی که با عنایت به‌تخیل و رمز و رازهای پنهان آن نوشته شده‌اند، نه تنها منش و روش فاشیستی را برای‌امان تعریف نمی‌کنند که هیچ راه دیگری را هم نشانمان نمی‌دهند، بلکه تنها ادبیات محض‌اند. پس انسان نه هستی دارد و نه موضوع کار است. به‌همین جهت، روح قهرمانان هامسون بی‌پایه و بی‌اساس‌اند و اصولن هستی آن‌ها در خشونت پنهان امکان‌پذیر است. چرا که قابل شناخت نیستند و خیلی جدی پذیرش شناخت خود را انکار می‌کنند. آن‌چه در سراسر رمان‌های هامسون رخ می‌دهد از یک طرف افزایش رازآمیز بودن شخصیت‌ها است و از طرف دیگر افزونی احترام ما به‌مناسبت‌های خصوصی و گاه آلوده و کثیف آن‌ها. فزونی احترام ما به‌طرح خودآگاهی آن‌ها است. آن‌ها نیز خودیت قهرمانان را در ذهن خواننده خراب می‌کنند. قهرمانان به‌خاطر منیت، جمع‌گرایی و جمع‌گریزی دردآورشان طوری معرفی می‌شوند که انگار شخصیت‌هایی‌اند به‌طور افراطی خشونت‌گر که به‌هیچ وجه نمی‌شود روی آن‌ها حساب کرد.

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی