رابطه ویژه یک مرد با درخت آلو که میبایست بیانگر تنهایی و بیگانگی و بیثمر ماندن زندگی او باشد.
پیتر سیبرگ (۱۹۹۹- ۱۹۲۵) از مهمترین نویسندگان مدرنیست دانمارک است. او با دقتی مینیاتوری و با زبانی ساده، موجز و روشن از یک اتفاق روزمره جهانی میسازد که با رویدادی غیرمنتظره و مضحک، و با برخوردی هستیشناسانه ما را در میان «پوچی» و «امکان»، حیران و انگشت به دهان میگذارد.
موضوع، فرم و شخصیتها در داستانهای کوتاه و رمانهای او نشانههایی از سالها کار او در موزهها و نیز علاقه و آگاهی او به تاریخ، فلسفه و ادبیات دارد. پیتر سیبرگ بیش از همه به آثار نیچه، والت ویتمن، ساموئل بکت و آلبر کامو توجه داشت و ویژگی مدرنیسم او بیگانگی انسان است در جهانی که ناچار به زندگی در آن است.
در دانمارک بسیاری از کارهای او جزو مواد درسی است و مهمترین جایزههای ادبی دانمارک از جمله جایزه بزرگ آکادمی دانمارک و جایزه برگ بوی طلایی نصیب او شده است. پیتر سیبرگ جایزه ادبی شورای شمالی (NordicCouncil Literature Prize) که شامل کشورهای سوئد، نروژ، دانمارک، فنلاند، ایسلند و جزایر فارو میشود را نیز در پروندهاش دارد.
در روستای ما تا جایی که به خاطر داریم، رسم بوده که در باغچه درختِ میوه بکاریم. ما درخت میخواهیم، هر چند که زمین کوچک باشد و هر چند که سیب و گلابی و آلو را باید با سیبزمینی و کلم تاخت بزنیم.
میگویند مردی بود به نام اینگمان پدرسن. او ازدواج نکرده بود و از این رو شاید فرزندی هم نداشت. آمد و شهرنشین شد. در آنجا تکه زمین کوچکی برای خودش خرید و خانهای بنا کرد. بزرگی این خانه به اندازهای بود که نیاز یک مرد تنها را برطرف میکرد. او به فکر کشت سیبزمینی، کلم و گیاه افتاد. اما پیرمردان و پیرزنان میآمدند و از بالای پرچین حیاط، رسم و سنّت محل را به او یادآوری میکردند. برای اینکه کارش درست باشد، او میبایست یک گل سرخ یا یک درخت میوه هم میکاشت.
آن مرد، با داشتن این پند و اندرز در سر، با فکر و خیالهای عجیب میخواست راهی پیدا کند. کدام بهتر بود؟ گل سرخ یا میوه؟ گذاشت مزهی دهانش برایش تصمیم بگیرد. آلودزدیِ زمان کودکیاش را که به یاد آورد، دهانش آب افتاد. نوع آلو که آلوی تیره رنگِ کلیسای مورک (۱) بود پس از پرس و جوهای گوناگون، با دقت و مناسب مشخص شد. این آلو او را افسون کرده بود. استوانهای بود و سفت. در دهان مزهی غریبی داشت که آرام آرام اثر میبخشید. اما اینگمان پدرسن کمی ناشیانه نظرش را این جور میگفت: «بیمانند.»
او درخت را در ماه نوامبر کاشت و از آن زمان به بعد فکر درخت و رشد آن، صبح تا شب از او دور نمیشد. حتی آن وقتهایی که از خواب شبانه بیدار میشد، به آن فکر میکرد. هنگامی که به آن درخت نگاه میکرد به رؤیا فرومیرفت و این خلسهها، همیشه در دهانش با مزهای بسیار خوش همراه بود و او را به دوران شیرین کودکی میبرد. او چند سال را با پریشانخیالیِ بسیار گذارند تا آنکه انتظارش نه به طور کامل، بلکه به تقریب برآورده شد.
سرانجام بهاری پرشکوفه فرارسید. آن درخت در پی مشورتهای همسایگانِ دور و نزدیک با خودشان و با اینگمان، خوب هرس شده و عمل آمده بود. درخت بزرگ شده بود و دیگر میخواست بار بدهد. اما شکوفههایش ریخت و این نشانهی امیدبخشی نبود. درخت نمیخواست میوه بدهد، ولی میخواست نشان بدهد که میتواند شکوفه بدهد. سال بعد هم کم و بیش همین شد. اینگمان پدرسن نزدیک بود درخت را لعن و نفرین کند، اما زود جلوی خودش را گرفت. درخت پس از ریختن شکوفههایش یک دانه آلو داده بود. اما آن یک دانه آلو روی زیباترین شاخه بر بلندای آسمان، در جایی بود که خورشیدِ پر مهر بر آن میتافت.
اینگمان پدرسن بسیار شاد شد و دوست داشت که آن میوهی نورسِ کوچک را بگیرد. میخواست اندازهی آن را بگیرد و از روی شادی و با سپاس آن را نوازش کند. از آن به بعد هیچ روزی بیهوده نگذشت. انتظارها رفته رفته برآورده میشد. همه به زودی از وجود آلو باخبر شدند. میآمدند و آن را میدیدند و با اینگمان دربارهی رشد و نمو آن گفتوگو میکردند. او هیچ ترسی نداشت که کودکی یا بزرگی از شدت اشتیاق و یا از روی حسادت، میوهی درخت را بدزدد و یا به آن آسیب برساند و یا دستکم، این ترس را نمیشد در او دید. این ماجرا شبیه به تولدی بود که هیچکس به خاطر آن به او رشک نمیبرد.
آن میوه در میانههای ماه اکتبر کمی بالاتر از دسترس آدمی، از درخت آویزان بود. سورمهای رنگ بود، کمی سرخگون، تقریبا سیاه و در انتظارِ دو روزِ آفتابی دیگر. درخت در برابر توفان روز اعتدال (۲) تاب آورده و روی ساقهاش کمی پیچ خورده بود. اما در بدترین تندباد توازن خود را نگاه داشته بود. اینگمان از آن میترسید که سرانجام میوه خوب نرسد و از این رو میخواست آن را بچیند و چند هفته در یک پارچهی گرم بپیچد و سپس آن را بخورد. نظر دیگران را پرسید اما همه گفتند که این شیوهی قدیمیِ رساندن میوه، باعث میشود که پوست براق آلو چروک شود و فکر چروک شدن آلو او را ناراحت میکرد.
آفتاب مهربان بود و دوباره تابید. پیرترین مرد شهر به اینگمان گفت که حالا باید میوه را بچیند. زمانی پیش آمده بود که آن را روز مناسبت مینامند و در عین حال آخرین فرصت نیز هست. او نردبان دوطرفه را آورد و در کنار درخت گذاشت. اکنون باید دو پله بالا میرفت و میوه را میچید. اما با کمال تعجب دید که از ته دل با این کار مخالف است.
یکی از ابلهان شهر، پیردختری با چشمان چپ در راه ایستاده بود و به آن آلوی کلیسایی نگاه میکرد. آلو در نور میدرخشید و آن پیردختر گفت که دوست دارد آن را بخورد. چیز شگفتانگیزی روی داد. اینگمان پدرسن از درخت بالا رفت و آلو را چید. آلو خنکتر و سنگینتر از انتظار بود. گویی که او هرگز فکر خوردن آن را نکرده بود. پایین آمد و آلو را به سمت لیندا دراز کرد، لیندا آن را گرفت و فشار داد. آلو ترکید و لیندا در جا آن را خورد. اینگمان با تعجب دید که آلو در دهان او ناپدید شد و شیرهی آن از گوشهی لبش بیرون ریخت و هستهی آن را تًف کرد. دهان اینگمان خشک شد.
از این سخاوت و بخشندگیِ کمنظیر خودش ناامید شد و دلش گرفت. در حیاط پشت خانه نوعی سرگشتگی و گیجی به او دست داد. از دست دادن آلو، اینگمان را رنجیده خاطر کرد و شک داشت که دوباره چنین آلویی نصیبش شود. اینگمان نمیتوانست فراموش کند و ببخشد که لیندا آلو را مانند هر آلوی دیگری خورده بود. این موضوع برای مردی مثل او کمی زیادی بود. او بخصوص از لیندا متنفر شد، اما از خودش بیشتر.
کار به جایی رسید که پذیرفت درخت امسال دیگر میوه نمیدهد و باید از نو به امید آن بنشیند. درخت در سال بعد بار زیادی داد. او درخت را روی چمن تکاند و آلوها را جمع کرد و در یک چرخ دستی ریخت و به جایی برد تا تبدیل به کود شوند و زنبورها تا جایی که میتوانند، از آن بخورند. هیچکس نمیبایست طعم آلوها را بچشد. سال بعد هم چنین گذشت. درخت میوهی زیادی داد. اما او میوههای کوچک سبز را فوراً چید ولی یکی را در تلاشی ماهرانه باقی گذاشت تا خودش را فریب بدهد. به خود گفت که آن را نمیبیند. اما وقتی دید که میوه بخوبی بزرگ شده به آن گفت فکر نکن تو را میبینم.
هنگامی که دیگران میگفتند درختش یک آلو داده است، اینگمان فقط پاسخ میداد به من ربطی ندارد و از روی تحقیر تف میکرد. ولی صدای آلو را میشنید که بی وقفه فریاد میکشید. دیگر هیچگاه تنها نبود و میشود گفت که آلو از قلبش به او نزدیکتر بود.
اینگمان میدانست که مزهی آلو را هرگز نخواهد چشید. طعم آن در بیهوده بودن آن بود. چون وجود آلو را انکار میکرد فکرش فقط متوجه بیهوده بودن آلو بود.
آلو در ماه سپتامبر به خاک افتاد. آفتاب زیادی دیده بود و هنگامی که بر زمین افتاد، به بزرگترین اندازهاش رسیده بود. اینگمان صدای افتادن آلو را شنید و این باعث درد و رنجی در درون او شد. حالش بد شد و ناچار شد کمی استراحت کند. اما بیرون نرفت تا آن را ببیند. آلو را میتوانست اتفاقی ببیند، ولی نمیخواست آن را بردارد حتا هنگامی که فقط هستهای از آن باقی مانده بود.
زمستان که آمد گفت از کاری که کرده، راضی است. اولین آلو دیگر او را به دنبال خود نمیکشید. آلوی دوم باعث شده بود که اولی را فراموش کند و او را دیگر به دنبال خود نمیکشید. او بر کار آلو مسلط بود و میتوانست دوباره هم مسلط باشد.
هنگامی که صحبتش با کسی در آن طرف پرچین تمام میشد، میگفت زندگی آنقدر هم بد نیست و این جمله به تدریج تکیه کلام او شده بود.
عدهای با شنیدن آن جمله سر را به علامت تأیید تکان میدادند و بعضی دیگر شک و تردید نشان میدادند.
بیشتر مردم عقیده داشتند که او با گذشت زمان عاقلتر و مهربانتر شده است.
پانویس:
۱) کلیسای مورک، به دانمارکی Mørke Kirke، کلیسایی است در دانمارک
۲) روز اعتدال: به دانمارکی Jævndøgn. اعتدالین یا هموگان در ستارهشناسی به لحظهای گفته میشود که خورشید از دید بیننده زمینی از صفحهی استوای سماوی میگذرد که این پدیده در هر سال شمسی دو بار رخ میدهد یکی تقریباً در آغاز فروردین و دیگری تقریباً در آغاز مهر ماه.
بیشتر بخوانید: