جلال رستمی گوران: آتوسا مشفق و دلتنگی‌‌های او برای جهانی دیگر

ادبیات مهاجرت- نسل دوم، کاری از همایون فاتح

آتوسا مشفق فرزند پدری ایرانی و مادری اهلِ‌‌کرواسی است. پدر و مادرِ آتوسا که هر دو ویولونیست هستند در یک آموزشگاه موسیقی در بلژیک باهم آشنا شدند و سپس ازدواج کردند. آن‌ها ابتدا قرار بود به ایران بروند، اما سرانجام آمریکا را برای زندگی انتخاب کردند. آتوسا در سال ۱۹۸۱ دربوستون متولد شد. کودکی خود را در نیوتن سپری کرد. طی سال‌‌های ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۲ مقطع کارشناسی‌‌انگلیسی را در کالج بارنارد با موفقیت به پایان رساند. همچنین در فاصله بین سال‌‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۱ مدرک کارشناسی‌‌ارشدِ خود را در رشته نویسندگی ‌خلاق از دانشگاه براون دریافت کرد.

او کار نویسندگی را با انتشار داستان‌‌های کوتاه درنشریات مُعتبر ادبی از جمله پاریس ‌‌ریویو، ویس و نیویورکر آغاز کرد.

«سال استراحت و آرامش من»

منتقد ادبی فرانکفرتر آلگماینه می‌نویسد:

«خیلی واضح بگویم، لعنتی آتوسا مشفق دوباره شاهکار آفرید!»

آتوسا مشفق این بارهم مانند دیگر رمان‌‌هایش آشکارا و با کنایه‌هایی گزنده، از زنی می‌‌گوید که برای فرار از دنیای پر از خیالات خود، به یک خواب‌ ‌زمستانی فرو می‌‌رود. منتقدین رمان جدید نویسنده را به عنوان یکی از مهم‌‌ترین صداهای تازه در ادبیات معاصر ‌‌آمریکا ستوده‌اند.

آتوسا مشفق فرزند پدری ایرانی و مادری اهلِ‌‌کرواسی است. پدر و مادرِ آتوسا که هر دو ویولونیست هستند در یک آموزشگاه موسیقی در بلژیک باهم آشنا شدند و سپس ازدواج کردند. آن‌ها ابتدا قرار بود به ایران بروند، اما سرانجام آمریکا را برای زندگی انتخاب کردند. آتوسا در سال ۱۹۸۱ دربوستون متولد شد. کودکی خود را در نیوتن سپری کرد. طی سال‌‌های ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۲ مقطع کارشناسی‌‌انگلیسی را در کالج بارنارد با موفقیت به پایان رساند. همچنین در فاصله بین سال‌‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۱ مدرک کارشناسی‌‌ارشدِ خود را در رشته نویسندگی ‌خلاق از دانشگاه براون دریافت کرد.

او کار نویسندگی را با انتشار داستان‌‌های کوتاه درنشریات مُعتبر ادبی از جمله پاریس ‌‌ریویو، ویس و نیویورکر آغاز کرد.

«مک‌‌گلو»

نام آتوسا به عنوان یک نویسنده جدی در سال ۲۰۱۴ با رمان کوتاه(نوول) مک‌گلو مطرح شد. وقایع داستان در شهر سیلم در ایالت ‌‌ماساچوسِت در سال ۱۸۵۱ و در زندگی ملوانی دائم‌الخمر به نام مک گلو اتفاق می‌‌افتد که به قتل بهترین دوست خود در زنگبار متهم شده و به دلیل آسیب جمجمه و مصرف بیش از حد الکل، چیزی را به یاد نمی‌آورد. مشفق برای این رمان جوایز معتبر Fence Modern Prize in Prose و Believer Book Award را به دست آورد.

«آیلین»

آیلین رُمانِ دوم او، به محضِ انتشار در سال ۲۰۱۵ مورد استقبال منتقدان قرار گرفت. شهر کوچکی در نیوانگلند، کریسمس ۱۹۶۴. آیلین‌‌دانلوپ بیست‌‌ و ‌‌چهار ساله از خودش و از جهان متنفر است. او باید از پدری دائم‌الخمر، پارانوید و پلیس سابق در خانه‌‌ای زهوار دررفته و درب و داغان مراقبت کند. با کار در زندان مجرمان نوجوان، دستمزد ناچیزی به عنوان منشی به‌‌ دست می‌‌آورد. به‌‌زودی اتفاق خوشایندی رخ می‌‌دهد: ربکا ‌‌سنت ‌‌جان، فارغ التحصیل هاروارد، کار خود را به عنوان مسئول تربیت‌ ‌و ‌‌آموزشِ جوانان بِزِهکار در زندان آغاز می‌‌کند و آیلین فوراً مجذوبِ شخصیت کاریزماتیک او می‌‌شود. تمام آرزوی‌‌اش این است که مانند این دوستِ تازه‌‌یافته، مستقل و با اعتماد‌‌ به ‌نفس باشد. اما دوستی با رِبِکا‌‌سنت ‌‌جان برایش گران تمام می‌‌شود. پای آیلین به یک جنایت ‌‌هولناک کشیده می‌‌شود…
آتوسا مُشفِق دراین رمان، سرنوشت زن جوانی را توصیف می‌‌کند که قصد دارد از دنیای تاریکی که با زورگوییِ‌‌ عریانِ یک زندگیِ‌‌ دردآلود همراه است، فرار کند. اما مگر می‌‌شود از مهلکه این دنیا فرارکرد بدون این‌‌که فرمان قانون را به دست گرفت؟

آتوسا مشفق: نه جایی برای آدم‌های خوب

آتوسا مشفق (عکس: ویکی پدیا)

یک سال بعد از مرگ همسرم، در «اوفرینگز»، یک واحد مسکونی برای بزرگسالان با معلولیت متوسط ذهنی شروع به کار کردم. ساکنان مرکز از خانواده‌‌های ثروتمند بودند. حرکات آن‌ها البته قدری کند بود. می‌توان گفت واقعاً معلول بودند. (این کلمه اگر درست به کار برده شود، یعنی جلب ترحم نکند، مرا ناراحت نمی‌کند.) شصت و چهار سالم بود که این شغل را قبول کردم. به پولش خیلی احتیاح نداشتم اما سال‌های زیادی از زندگی‌ام باقی مانده بود و می‌خواستم با انسان‌هایی سر و کار داشته باشم که قدردانم باشند. طبعاً تابستان آموزش‌های لازم را گذراندم، از نظر جسمی توانایی لازم برای این کار را داشتم و از نظر روحی هم آماده بودم و اینطور بود که حالا اینحا هستم.
مسئول مراقبت روزانه از سه مرد بودم. آن‌ها افراد نسبتاً منطقی، مودب و مهربان و اهل صحبتی بودند و ظاهراً از توجه و همراهی من بهره‌مند می‌شدند. هر روز، تا آنجا که میسر بود آن‌ها را آزادانه به سمت فعالیت‌هایی که مرکز برایشان در نظر گرفته بود هدایت می‌کردم و از چیزهایی هم که برایشان زیان‌بار یا مخرب بود دور نگه‌شان می‌داشتم. غروب‌ها با هم سر یک میز در سالن غذاخوری که بیش و کم به یک کلوپ موسیقی کانتری شباهت داشت شام می‌خوردیم. رومیزی‌ها به رنگ پاستل بود، کاغذدیواری تیره‌نگ و گل‌دار بود و گارسون‌ها که پیراهن سفید و روپوش قرمز رنگ به تن داشتند، جام‌های شراب را پر می‌کردند. یک بار پر از مشروب وجود داشت و حتی در گوشه‌ای می‌شد سیگار هم کشید. در هر حال این واقعیت داشت که ساکنان مرکز همه بزرگسال بودند و وظیفه ما تربیت و اصلاح آن‌ها و یا چیزی در این حدود نبود. به ما مزد می‌دادند که به آن‌ها کمک کنیم طوری که دوست داشتند زندگی کنند. وظیفه رسمی من «همراهی روزانه» بود اما به تدریج غروب‌ها هم آنجا می‌ماندم.
پل که از آن دو نفر دیگر مسن‌تر بود، عاشق غذا و آتش بود. او که دوست داشت شوخی کند، اغلب شعرهایی می‌گفت با کنایه‌های دوپهلو و سر میز غذا هم همیشه تکه‌هایی می‌انداخت که دیگران را می‌خنداند. همیشه پنجشنبه‌ها با چشمانی وق‌زده و دهانی که از شگفتی باز مانده بود می‌گفت «ز دیگ پختگان ناید صدایی، خروش از مردمان خام خیزد». پنجشنبه‌ها روز ماکارونی پخته بود. ضریب هوشی پل تقریباً ۷۰ درصد بود و می‌توانست خرید و نظافت روزانه را انجام دهد. اما او گفته بود دلش می‌خواهد در اوفرینگز زندگی کند و از زندگی‌اش لذت ببرد.
یکی از همین روزها پل به من گفت: «لری» و با ایما و اشاره از من خواست با او به اتاقش بروم. اتاق او تمام سال بوی کریسمس می‌داد. به او اجازه داده بودند در اتاقش شمع روشن کند و برای همین هم در اتاق او همیشه مثل اماکن مذهبی یک شمع با بوی معطر دارچین و کاج روشن بود. با قدری فاصله از میز می‌ایستاد و به شعله‌ شمع زل می‌زد و در همان حال دستش با حرکت رباتیک بین بسته چیپس و دهانش در حرکت بود.
پل از زیر تختش یک جعبه مقوایی پر از مجلات پنت هاوس و هاستلر و پلی بوی را بیرون آورده بود. نگاهی به من انداخت و عکس وسط مجله را نشانم داد و گفت: «اینو نگا!»
یک زن موطلایی که با پاهای باز روی تختی با روتختی با نقش برگ‌های خزان‌زده دراز کشیده، کفش چرمی موکاسین به پا دارد و یک پر هم به گردنش زده و جز این هیچ چی به تن ندارد – خانم نوامبر. پل انگشتش را روی پایین‌تنه زن گذاشت، انگشت نشانه دست دیگرش را روی لب‌هایش که غنچه کرده بود فشار داد و بعدش هم پوزخند زد، مجله را دوباره توی جعبه مقوایی گذاشت و به من خیره ماند.
ادامه داستان در پاریس ریویو (به زبان انگلیسی)

ترجمه: تحریریه بانگ

«دلتنگی برای جهانی‌ ‌دیگر»

حِس‌‌آمیزیِ داستان‌‌های «دلتنگی برای جهانی ‌‌دیگر» مانند سنجاقی به عمقِ جان نفوذ می‌‌کنند. در این داستان‌‌ها، آتوسا مشفق تلاش می‌‌کند تا چشم‌اندازی وسیع و مضحک از حماقت انسان را به نمایش بگذارد. جان، شخصیت اصلی یکی از داستان‌های این کتاب که پس از فوت همسرش می‌خواهد از او انتقام بگیرد، در تلاش است ثابت کند همسرش خود‌‌فروشی کرده و خیانت کرده است. لری شخصیت یکی دیگر از داستان‌های کتاب که در یک مرکز معلولان کار می‌‌کند. لری دوست دارد در کنار افرادی باشد که قَدرِ او را بدانند. چارلز شخصیت دیگر، آخر هفته به یک کلبه کوهستانی می‌رود زیرا همسرش باردار است. می‌‌خواهَد چند روز قبل از این‌‌که کودک‌‌اش متولد شود و زندگی‌‌اش وارد دوره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از صداهای غیرقابل‌‌تحمل شود چند روزی را در خلوت سر کند. هرچند شخصیت‌‌های سرسخت، مغرور و بدخواه در داستان‌‌های این مجموعه ایفای نقش می‌‌کنند اما خواننده به طرز‌‌ عجیبی با همه آنها احساسِ همدردی می‌‌کند زیرا رفتار غالباً پوچ آنها همیشه چیزی عمیقاً انسانی در متن خود دارد، درست مانند توهمات رقت‌‌اَنگیزی که مدام به تنگنا می‌انجامند و ما را «دلتنگ دنیای دیگری» می‌‌سازند.

«مرگ در دستانش»

بعد از «سال استراحت و آرامش ‌‌من»، آتوسا مشفق شکل دیگری از داستان جنایی هیجان‌‌انگیز، ترسناک و تکا‌‌ن‌‌دهنده را در رمان ‌‌جدید خود «مرگ در دستانَش» روایت می‌‌کند: وستا پیرزنی است تنها. طبق روال روزمره هنگام طلوع آفتاب با سگ خود در حال قدم زدن در جنگل است. یادداشتی پیدا می‌‌کند. در یاداشت آمده: «نام او مگدا بود. هیچ‌‌کس هرگز نمی‌‌فهمد چه کسی او را کشته است. اینجا جسد اوست.»

اگرچه هیچ نشانه‌‌ای ازجسد نیست، وستا نمی‌‌تواند فکر قتل را کنار بگذارد. مگدا چه کسی می‌‌تواند باشد؟ چه کسی می‌‌تواند قاتل او باشد؟ یافتن پاسخی به این پرسش‌‌ها تبدیل به وظیفه‌ای برای وستا می‌‌شود. او اما، هرچه عمیق‌‌تر درگیر ماجرا می‌‌شود و پرتگاه‌های‌‌ تازه‌‌ای سر راهش قرار می‌‌گیرد.

آتوسا مشفق یکی از بهترین نویسندگان زمانه ما در خلق آثار مهیج است. او در رمانِ جدیدش «تنهایی» را روایت می‌‌کند. در جهان این اثر دروغ گفتن به دیگران نه تنها آسان است بلکه انسان خیلی راحت به خود نیز می‌‌تواند دروغ بگوید.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی