دو نویسنده با دو نگرش مختلف که در یک عصر زندگی میکردند. یکی برخوردار از همه مواهب دیگری برکنار، بعد از انقلاب مشروطه، در آغاز رونق شهرنشینی در ایران.
انقلاب مشروطه چون زمینلرزهای بنیانهای سنتی سیاست، اندیشه و فرهنگ و ادب و شیوه نگریستن به خود و جهان را دگرگون کرد. از رعیت و عوام کل انعام و نفوس، فردیت زاده شد و فرد تا آمد به خود بیاید، خودش را در شهر دید و چشم و ذهنی که باید با آن مینگریست و راه خود را در غوغای آدمها باز میکرد. وحشتزده شد و شهرِ لوطی را دید که یا باید زبان به شماتتاش میگشود و یا پشت به آن میگریخت. جدایی از «مای» قوم و قبیله و ایل برایش دشوار بود. «مایی» که حامیاش بود و در بدترین شرایط احساس میکرد پشتیبانش است.
انقلاب مشروطه با پیام و بشارت آزادی و دگرگون کردن زندگی همچون آواری بر سرش فروریخت و او را تنها در میان غوغای شهریان وانهاد. شهری که اربابها، خانها و اشرافزادگان صاحباش بودند و تلاش میکردند انقلاب را به مسیر دلخواهشان ببرند و یا دستکم چوب لای چرخش بگذارند. همه جا هرج و مرج بود. نه این که پیشتر نبود. حالا دیگر کسی انتظار هرج و مرج، آن هم بعد از انقلاب مشروطه را نداشت. هر محله از شهر، روستا، هر گردنه و گذری صاحبان قلدری داشت. اربابان ملک و ملت همچنان دولهها و سلطنهها بودند. اما دنیای سنتی شکاف برداشته بود و از لابه لای تَرَکهایش چشمهای گروهی از مردمان، جهانی را میدید که هر چند دور از دسترس بود، اما به چنگ آوردنش محال نبود. در این دنیای تازه کم کم صدای زنانی به گوش میرسید که پیش تر واگویهشان تنها از پس پردهها شنیده میشد. البته در آن سالها معدود مردهای منورالفکری هم بودند که از حقوق بر باد رفتهی آنها میگفتند. انقلاب مشروطه کم کم چهرهی زنها را از زیر روبنده به درآورد و آنها در خیابانها ظاهر شدند و باعث وحشت کسانی بودند که تاب تحمل این تغییر را نداشتند. شهر با زنهایش مخوف میشود. گروهی که مطیع و فرمانبردار بودند و حالا عدهای از آنها هرچند از نظر تعداد اندک، از مدرسه و آموزش برای نسوان میگفتند و به دنبال حقوق نادیده گرفتهشان بودند. یکی از موضوعهای بیشتر رمانهای منتشر شده در سالهای ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ فحشا است. شکلهای نو زندگی در شهر، با همهی عیبها، نقصها و اجحافهایش در مقایسه با سکون و خاموشی روستای سنتی، مکان اعتراض و نقد و گفتوگو و طرحهای نو است. روزنامهها، مجلهها و کتابها، محل نشر این ایدهها و نظرهایند.
با حضور زنان در شهر و صدایشان که کم کم بلندتر شنیده میشود گروهی از مردان که زمانهی مردسالار را در خطر میدیدند، و مطالبات زنها را پرده دری میدانستند، مانع ایجاد مدارس دخترانه میشوند. جلو سیر تحول را میشود سد کرد، اما قدرت تغییر، سد را با خود میبرد. در شهر هرچند مناصب قدرت دست اربابها است، انقلاب راه خود را میرود و آدمهای خود را میپرورد. آدمهایی که گروهی از آنها مسیرشان از اربابها جداست و روزنامه و مجله و کتاب و همفکرانی دارند و از دل همین گروهها، منورالفکران بیرون میآیند و قلم و کلمه علم عصیانی میشود در برابر قدرت اربابان و اشراف و دولهها و سلطنهها. حرفهای ناگفتهای که تا دیروز در شهر و روستا کسی جرات بر زبان آوردنش را نداشت، در صفحات روزنامهها و مجلهها و کتابها چاپ میشود و به فروش میرود و چه بسا دست به دست میگردد. اگر شهر مکان کامروایی اربابان قدرت است، مکان وحشتشان هم است. کسانی را که آنها توطئهگر مینامند در شهر زندگی میکنند. آنها میدانند شهر اژدهایی است که اگر مواظب رعیتهای شهری شده نباشند، سرانجام آنها را در کام آتشین خود فرو میبرد.
در شهری که امنیتاش به دست صاحبان قدرت بر باد رفته است، گروهی از زناناش از خانه بیرون میآیند، نه در پس روبنده بلکه رودررو با مخاطبها حرفشان را میزنند. با ناامنی در شهر و روستا و راهها و سرگردنه بگیرها و ضعف مزمن حکومت قاجار، دستآوردهای مشروطه به خطر میافتد. متاسفانه گروهی از تحصیلکردگان هرج و مرج را به گردن مشروطه و مشروطهچیان میاندازند و زور را تنها راه نظم و قانون میدانند. بعدها بعضی از منورالفکران به دنبال دستی قوی میگردند و خواهان نظم و امنیتاند و آزادی را فراموش میکنند. پادشاه ضعیفی بر مسند قدرت است که پیش از آن که به فکر مملکت باشد، نگران سهاماش در بورس فرانسه و مادامهای پاریسی است. شاهی که حتی حوصلهی حضور در هیچ جلسهای را با هیئت دولت ندارد و در همان ابتدای جلسه آن را ترک میکند. در چنین اوضاعی است که سرتیپ رضاخان، سردار سپه میشود و بعد وزیر و بعدتر تاج بر سر مینهد و قصد ایجاد امنیت و یکپارچگی کشور و ایجاد ادارات نوین را دارد. دست به تجدد و نوگرایی میزند. مملکت را از فلاکت قاجار بیرون میآورد اما آزادی را که از ارکان تجدد است برنمیتابد.
در سالهای ۱۳۲۰-۱۳۰۰شمسی به بعد داستان نویسی جدی معاصر ابتدا با یکی بود یکی نبود (۱۳۰۱) جمالزاده آغاز میشود و با آثاری چون سه قطره خون، زنده به گور، سایه روشن و بوف کور هدایت متحول میشود. این تحول در داستان نویسی بیش از آن که ارتباط با سالهای به قدرت رسیدن و سلطنت رضا شاه داشته باشد، سر در انقلاب مشروطه و متفکران و نویسندگان و شاعران و تحولخواهان و تجددگرایان برخاسته از آن دارد. توجه و نگاه به دنیای غرب صنعتی پیشرفته، سفر به آن دیار برای تحصیل و کار و سیاحت و ترجمهی آثار ادبی به خصوص، آثار فرانسوی پیشزمینه دیگری برای ایجاد تحول فکری و دگرگونی و گرایش به نوشتن داستان و رمان بود. البته سالهای بعد گسیل دانشجویان ایرانی در سالهای سلطنت رضاشاه برای تحصیل در اروپا در تحول اجتماعی و فرهنگی جامعه تأثیرگذار بود. داستان کوتاه و رمان از غرب میآمد و چون تکنولوژی و صنعت آن قاره به راحتی پذیرفته شد و خوانندگان خودش را پیدا کرد. قصهی ایرانی که سابقهای کهن داشت با آثار درخشاناش مانعی در راه این ژانر نوین ایجاد نکرد. اما مشکل سانسور به جانش افتاد و دیگر رهایش نکرد.
در این سالها (۱۳۲۰-۱۳۰۰) دو نویسنده آثاری به چاپ رساندند که دو مسیر متفاوت داشتند، یکی در راه طرد مینوشت و دیگری در راه جذب. یکی هرچه بیشتر مینوشت، در خانواده و محله و شهر و وطناش، بیگانه تر میشد. دیگری آن چه مینوشت چاشنی بود برای بالا رفتن از نردبان قدرت. یکی رمان «زیبا»یش رادر سال ۱۳۰۹ چاپ میکند و تهران پلشتاش را به سالهای پیش از به قدرت رسیدن رضا شاه حواله میدهد. دیگری پس از مجموعه داستانهای زنده به گور، سه قطره خون و سایه روشن، رمان کوتاهاش، بوف کور را در سال ۱۳۱۵ در هند به صورت پلیکپی در پنجاه نسخه تکثیر میکند. در ابتدای رماناش مینویسد پخش و توزیع آن در ایران ممنوع است. هدایت سایهی مخوف استبداد رضاشاهی را برنمیتابد. او هیچگاه با خیل ستایشگران رضا شاه همراه نمیشود. باستانگرایی رضاشاه را در «قضیه داستان باستانی یا رومان تاریخی» ۱ نقد میکند. کاراپی تاپان قنسول ارمنستان که به دربار اسمردیس غاصب میرود، به خانهی کلب زلفعلی مرزبان مرزبانان میرسد و شب را در آن جا میماند. وقتی با شنیدن صدای پیانوی ماه سلطان خانم دختر مرزبان میخواهد برای دیدارش از پلهها بالا برود، جلو پلهها پایش به گلدان بگونیا میگیرد، میافتد و درجا میمیرد. برای رسیدن به پیانو و جهان نو باید سراپا نو بود و نمیتوان تنها با تکیه بر باستان گرایی به دنیای نو پا گذاشت.
مطیع الدوله (محمد) حجازی با جریان حاکم همراه شد و از فعالان کانون پرورش افکار بود. افکار کلیشهای و از پیش تعیین شده و دستوری را به خورد مخاطبان میداد. «حجازی در سازمان پرورش افکار، ادارۀ کمیسیون مطبوعات و ادارهء مجلۀ ایران امروز، ارگان آن سازمان را که وظیفۀ آن تبلیغ و تقویت سیاست وقت بود، به عهده داشت.
وی عضو پیوستۀ فرهنگستان ایران، رئیس انجمن فرهنگی ایران و پاکستان، رئیس بهداشت روانی و سلامت فکر…» (۱) رییس بهداشت روانی و سلامت فکر بود در حالی که مدرک دانشگاهیاش مهندسی مخابرات بود.
حجازی زمانی در کانون پرورش افکار فعال بود که چند سال پیش تر به فرمان رضاشاه عشقی ترور شده بود. فرخی با آمپول هوای پزشک قلابی احمدی کشته شد و دو تن از مجریان و بانیان تجددگرایی، تیمورتاش در زندان کشته شد و داور بعد از برکناری و بی توجهی رضاشاه، از ترس این که مبادا به سرنوشت سردار اسعد و تیمورتاش دچار شود خودش را کشت. فروغی از سال ۱۳۱۴ که رضا شاه زن ریش دار خطابش کرد، خانه نشین شد. اما حجازی در چنین شرایطی همچنان به تمجید و تبلیغ برای پدر ملت مشغول بود.
هدایت از سال ۱۳۱۳ تعهد داده بود تا اطلاع ثانوی اثری چاپ نکند.
وقتی در ادارهی کل ساختمان کار میکرد به مینوی نوشت: «در کنج اداره ساختمان به قتل عام روزهایم ادامه میدادم.» ( ۲)
از شرکت کل ساختمان که بیرون آمد به بانک ملی رفت، به مینوی نوشت: «از صبح تا شام مشغول جمع و تفریق و کثافت کاریهای دیگر هستم تا ماه[دیگر] امتحان بدهم اگر نپسندیدند مرا جواب بکنند.» (۳)
یکی در محل زندگی و کار و وطناش طرد میشود و دیگری به دنبال کامیابی در جمع صاحبان قدرت است و رسیدن به مقصد دلخواهاش. صادق هدایت هرچه بیشتر مینوشت، از داستان کوتاه گرفته تا رمان و کتاب تحقیقی و مقاله و حتی نامههایش، دایرهی اطرافش تنگتر میشد و فضای جولانش محدودتر. خودش هم از فضای نامانوس دور و برش گریزان بود. حجازی هرچه بیشتر مینوشت دایرهی اطرافش وسیعتر و به آن جاها که میخواست برسد، راهش بازتر میشد. نردبانی میخواست تا پا برآن بگذارد و به محافل صاحبان قدرت و ثروت و تازه به دوران رسیدهها برود. چنان که سالها بعد سناتور انتصابی شد.
نوشتن عصارهی جان هدایت بود که در قالب کلمات بر کاغذ میریخت، آن هم با تمام غیظ و یاس و رنج و اندوهش. چه باک که دیگران برنجند و با او دشمن و سرسنگین شوند و دیوانه خطابش کنند. نوشتن برای حجازی به مثابه پلی بود که او را به مکان دلخواهش میرساند. در رمان زیبا، شخصیت اصلی سرانجام شهر مخوف را میگذارد تا از تجدد شهر به سنت روستا پناه ببرد. اما حجازی در شهر میماند و در همان محیط فاسدی که قهرمان رماناش از آن شکوه میکند، صاحب مقام و منصب میشود. او اصلا میخواهد از نمد قدرت کلاهی برای خودش دست و پا کند. هدایت میدانست که طرد میشود و خلاف موج رفتن آسان نیست. در اواخر عمرش حتی پاریسی هم که دوستاش داشت، او را طرد میکند، چون نه شغلی داشت و نه درآمدی. تنها مقداری پول برای هزینهی کفن و دفناش کنار گذاشته بود. او چون روشنفکران پاریسی به کافه میرود و دوستاناش را میبیند. از خواندهها و کتابهای تازه منتشر شده در پاریس و لندن میگویند، بحث میکنند و سر به سر هم میگذارند. حجازی به کافهها نمیرود. او به محافلی میرود که در آن صاحب منصبان، سهام قدرت را در نردی نیمه پنهان به داو میگذارند و به دنبال حواری میگردند تا هرکدامشان در این نبرد فدائیان بیشتری کسب کنند. او در این محافل انتخاب میشود و به عنوان انسانی صالح، مجوز ورود به کانون قدرت را میگیرد. برای این انتخاب از خود مایه میگذارد. درحالی که هدایت انتخاب نمیشود، بلکه مثل هر هنرمند مدرنی دست به انتخاب میزند. حتی اگر انتخابش خلاف جریان مسلط جامعه باشد.
نویسندهی مورد علاقهی هدایت کافکا است. نویسندگان مورد علاقهی حجازی رمانتیکهای فرانسوی چون شاتوبریان و لامارتیناند. هدایت به راهی نرفته و نامشخص قدم میگذارد و حجازی به راهی هموار و مطمئن. در راه هدایت هیچ مقصودی به جز اعتراض و پرسش نیست. حجازی به دنبال مقصود خویشتن است هرچند ناچار باشد برای رسیدن به این مقصود چشمهایش را بر بسیاری چیزها ببندد.
در برابر حجازی رمانتیک، هدایت مدرن است که برخلاف دید مسلط آن دوران نزد پاورقینویسان که روستا را مهد پاکی و صداقت میدانستند و شهر را مکان شر و فساد، در داستان کوتاه «مردی که زنش را گم کرد» این کلیشه را کنار میگذارد. زرین کلاه که خود اهل روستاست، گل ببو، همسر روستاییاش، او را با وعدهی دروغین بازگشت رها میکند و به روستایشان در مازندران میرود. زرین کلاه که بعد از ازدواج با گل ببو با او در تهران زندگی میکرد با فروش جهیزیهی چند تومانیاش، در حالی که برای دیدار گل ببو بی طاقت است، پسرش مانده علی را برمی دارد و با ماشین کرایه به ساری میرود. بعد پرسان پرسان به روستای گل ببو میرود. وقتی با او رودررو میشود، میفهمد که گل ببو همسر دیگری دارد. همسر تازهاش هم مانند او که بارها از گل ببو شلاق خورده است، جای شلاق بر پیشانی و بازویش است. گل ببو از بیخ و بن منکر آشنایی با زرین کلاه میشود. زرین کلاه دست از پا درازتر مانده علی را، جلو در خانهای رها میکند و همراه مردی که گل ببوی دیگری ست میرود، به امید آن که همسرش شود. اگر همین داستان را حجازی مینوشت غیرممکن بود گل ببو زرین کلاه را طلاق نداده همسری دیگر اختیار کند و منکر آشنایی با زنش بشود. او احتمالا سرمشق راستی و صداقت میشد. هدایت میدانست که با فرد روبه رو است. فردی که خصوصیات شخصی و خصلت روانی خاص خود را دارد.
«هدایت به دیدگاهی شکل داد که میشود گفت در دهۀ ۱۳۱۰ بیهمتا بود؛ دیدگاهی که در آن هیچ تجلیل رمانتیکی از طبقات پایین جامعه به عمل نمیآید و اجتماع به خاطر فقر، جهل و فلاکت عامۀ مردم محکوم نمیشود. بلکه برعکس، معلوم میشود که عامۀ مردم در بداخلاقی و شرارت اصلا از پولدارها عقب نمیمانند و رضایتشان از زندگی از منتقدان طبقۀ متوسط هم که برای بیچارگی و بدبختی آنها اشک میریزند بیشتر است.»( ۴)
حجازی پیش از مرگش در در سال ۱۳۵۲، در مصاحبه با روزنامه اطلاعات، برخود میبالد که آثار نویسندگان ایرانی را نخوانده است. از فحوای کلامش برمیآید که نویسندگان ایرانی را در حدی نمیداند که آثارشان را بخواند و نیازی هم به خواندن کارهایشان ندارد، چون شأن خود را بالاتر از آنها میداند.
«حجازی به اعتراف خود، هیچ یک از آثار نویسندگان معاصر ایران را نخوانده، صادق چوبک را نمیشناسد و سوگند میخورد که فقط چندبار نام او را شنیده است. تنها در ایام جوانی، داستانی از مستعان خوانده که غبار زمان آن را نیز از یادش زدوده است. از معاصران، تنها هدایت و آل احمد را میشناسد، آن هم به سبب دوستی[! ] و معاشرت با آنان. هیچ کدام از آثار این دو را نخوانده، بلکه نامی نیز از کتابهایشان را نشنیده بوده است و چون علتش را از وی جویا شدهاند، با قیافهای حق به جانب اظهار داشته است: «برای پیشرفت در کار ادبی باید سر در گریبان داشت. خواندن آثار نویسندگان ایرانی که در سطح جهانی نیستند، دردی را دوا نمیکند.» ( ۵)
آیا ادعای نخواندن آثار نویسندگان معاصر به دلیل فقدان ارزش ادبیشان است و یا نخواندن آثارشان شاید به خاطر ترس از انگی باشد که مبادا کسانی بخواهند به ستایشگر نظام حاکم بزنند. با توجه به حمایتاش از حکومت هرگونه ارتباط و نشست و برخاست با هدایت و دوستانش مانعی در پیشرفتاش در هرم قدرت بود.
نوشتن، نویسندهی مستقل و نویسندهی حکومتی را طوری در برابر هم قرار میدهد که حتی بر شیوهی تفکر و منش فردیشان اثرگذار است. هدایت بی آن که در چهارچوبی بیرون از خود گرفتار باشد آن چه دل تنگاش میخواست بگوید میگفت و حجازی در هر گام از نوشتناش مواظب بود که مبادا به قدرتی که خود در آن سهم دارد خدشهای وارد کند. او بعد از مرگ هدایت مزد نوشتن خود را هم میگیرد. یک سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲، در سال ۳۳ از دست شاه مبلغ پنج هزار تومان به عنوان جایزهی ادبی میگیرد.
حجازی در پایان عمر میگوید: «من آثار شاتوبریان، آناتول فرانس، ولتر، ژان ژاک روسو و دیگران را به زبان اصلی بارها خواندهام و اگر عمری باقی باشد باز هم خواهم خواند.» (۶)
هدایت در سن هجده سالگی کتاب اشعار خیام را انتخاب و مقدمهای بر آن مینویسد (کاتوزیان) و کتاب حیوان و انسان را مینویسد که چند سال بعد با نام فوائد گیاهخواری به چاپ میرسد. اولین اثر ایرانی ست که دوستی با حیوانات را ترویج میکند.
داستان مردی که زنش را گم کرد، داش آکل، علویه خانم، مرده خورها، طلب آمرزش و مردی که نفسش را کشت، سگ ولگرد، محلل از داستانهای رئالیستی هستند که دست آورد نویسندهای است که آدمها و محیط، فضا و زمانهی خود را به خوبی میشناسد و هنوز بعد از گذشت سالهای بسیاری که از نوشتنشان میگذرد همچنان خواندنی و نواند. تنوع مضمونی آثار هدایت قابل توجه است. حتی از نظر زمانی دامنهی آثارش به میلیونها سال قبل و دوهزار سال بعد میرسد. س. گ. ل. ل. اولین داستان مجموعهی زنده به گور، اولین اثر علمی تخیلی ایرانی ست. در داستان پدران آدم از همان مجموعه، هدایت ما را به ملیونها سال پیش، به دنیای میمونهای انسان نما میبرد. تخیلاش در بازسازی فضای داستانی آن چنان قوی است که داستانی خواندنی خلق میکند.
هدایتِ معترض در داستان علویه خانم دروغ و تزویر و فسادی را که جزیی از شخصیت آدمها است روایت میکند. در داوود گوژپشت به تقدیر (وراثت) اعتراض میکند، در مردی که نفسش را کشت دادن تصویری غیر واقعی از خود به دیگران. در مردی که زنش را گم کرد، مرد سالاری و اجحاف به زنان، کینه توزی و بی عاطفگی آدمها نسبت به یک دیگر و فقر عاطفه. حتی در داستان آب زندگی که فضا و ساختار وشخصیتهای قصه وار دارد، در جهل نگهداشتن و اسارت آدمها را به دست شیادان ستمگر و قدرت طلب روایت میکند. مردمان شهر زرافشان که همه کوراند و شهر ماه تابان که همه کرو لالاند، صبح تا شب را برای حاکمان بیگاری میکنند. چنانچه از آب زندگانی بنوشند به شدت مجازات میشوند و سزایشان مرگ است.
جزوهی اوسانه، گردآوری ترانههای عامیانه و نیرنگستان، گردآوری اعتقادات خرافی مردم، نشان از عشق هدایت به فرهنگ ایران است.
«اگر تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم- سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه مینویسم با اشتهای هرچه تمامتر میبلعد- برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم. ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همۀ روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.» (۷)
خود را در هیچ چهارچوبی محاط نکرد. آثارش از داستان و مقاله و ترجمه، اعتراض به محیطی است که هیچ وجه اشتراکی با آن ندارد. «سوژهای بی تناسب بود. مثل کافکا، داستایوسکی و نروال، یکی از قهرمانان عصر مدرن.»(۸)
حجازی ابتدا چارچوباش را معین میکند و بعد مینویسد. چارچوباش پذیرش وضع موجود است. او سهمش را میخواهد. اولی نویسندهای مدرن میشود، با نگاهی جهانی، به واسطهی دنیای بومی خود. دیگری نویسندهی رمانتیکی است که قصد اعتراض ندارد و به قول خودش دلش برای اشیاء میسوزد چه برسد به آدمها، اما قتل شاعرانی چون عشقی وفرخی و صاحب منصبان دولتی مانند سردار اسعد، تیمورتاش و خودکشی داور و مرگ دیگر زندانیان سیاسی از جمله تقی ارانی و نبود دموکراسی در او تاثیری ندارد و همچنان به تایید سیاست و تبلیغ کیش شخصیت «پدر ملت» ادامه میدهد.
هدایت به دنبال پرسشها خود در این جهان مالیخولیایی به هردری میزد و بعد ناامید به خود باز میگشت. وقتی به خودش در آینه وجودش نگاه میکرد، دستاش از همیشه خالی تر بود. او بین دو نگاه سرگردان بود یکی سرزمین خود که همیشه ناامیدانه چشم به دگرگونی و تحولش داشت، دیگری بودن و نبودن و یا آمدن ورفتنی که از قضا پرسشهای شاعر مورد علاقهاش خیام بود. اولی تا زنده بود برای او به جایی نرسید و ازش نا امید شد و دومی راهی بسته بود. در سالهای پایانی عمر کتابخانهاش را فروخت و به پاریس رفت. فروش کتابخانه اولین گام در راهی بود که به مرگ ختم میشد.
حجازی میخواست در نقش نویسنده پرسشهای دیگران را پاسخ بدهد. او تمام مسائل وجودی خودش را حل کرده بود و حالا نگران اشیاء و گل وگیاه و آدمها بود.
خوانندگان کتابهای هدایت با آثار و شیوهی نگاهی مواجه شدند که عادتزدایی میکرد. این چیزی نبود که بسیاری از خوانندگان آن روزگار به دنبالش بودند. آنها نمیخواستند کسی شیوهی نگاهشان را به چالش بکشد. چون عادت کرده بودند به دوروبر خود با نگاهی رمانتیک و خودشیفته وار بنگرند. دیدن این همه جراحت و چرک را برنمی تافتند. هدایت با تشریح ذهنی و رفتاری جامعه، جهل، خرافات، کینه توزی، دروغگویی و ریاکاری را پیش چشمهای خوانندگانش عریان میکرد. او مانند بسیاری از نویسندگان و پاورقی نویسان ۱۳۰۰ تا ۱۳۲۰ سراغ دیوار کوتاه روسپیان نرفت. خوانندگان معتاد به آثار رمانتیک و احساساتی، سرخورده از این آثار به سراغ آثار مألوف خود رفتند.
«هدایت درامِ شخصیاش را، که کسی از آن خبر نداشت، با درام اجتماعیاش تلفیق کرده، با تصاویری که ساخته، با نمادها و پیش از همه با تورِ نامرعیاش خواننده را حسابی در تارهایش به خود پیچانده است. در مقام عنکبوت، توانِ تارتنیاش را در نویسنده گیاش نشان داده است. اما نوشتن قدرت زنده نگه داشتنِ هدایت را نداشت.» (۹)
هدایت در مدرسه، مجلهای دیواری مینوشت که نامش ندای اموات بود. اولین اثرش مقالهای بود که در شهر گان بلژیک نوشت. مقاله دربارهی مرگ بود. در پایان مقاله نوشت: «تو پرتو درخشانی اما تاریکیت میپندارند، تو سروش فرخندهی شادمانی هستی اما در آستانهی تو شیون میکشند، تو فرستادهی سوگواری نیستی، تو درمان دلهای پژمرده میباشی، تو دریچهی امید بر روی ناامیدان باز میکنی، تو از کاروان خسته و درماندهی زندگان مهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی میرهانی، تو سزاوار ستایش هستی، تو زندگانی جاویدان داری…» (۱۰)
نه نوشتناش از مرگ جدا بود و نه مرگاش از نوشتن. شاید به همین علت بود که دست نوشتههای سوختهاش را در آشپزخانهی خانهی کوچهی شامپیونه کنار جسدش پیدا کردند. در سال ۱۳۰۷ با انداختن خودش در رود مارن دست به خودکشی زد. مرد و زن جوانی، در قایقی ناظر غرق شدنش بودند. مرد جوان نجاتش داد. داستان زنده به گور (یادداشتهای یک دیوانه) را تحت تاثیر این واقعه نوشت. قهرمان داستان بارها دست به خودکشی میزند و نمیمیرد. «حالا دیگر نه زندگانی میکنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم میآید و نه بدم میآید، من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است که از من دلجوئی میکند.» (۱۱)
حجازی تا آخرین روز عمر، چشم به پلههای لغزندهی قدرت داشت. قلمش در خدمت قدرت بود و تا نفس آخر منت دار حاکمان.
نبودن، سالها مشغلهی ذهنی هدایت بود. انگار از اول نه او از جهان بود و نه جهان از آن او. غریبهای بر در بستهی جهانی بود که هیچ پاسخی برایش نداشت. مرگ و نوشتن دو بعد وجود هدایت بود. هرچند میدانست از مرگ گریزی نیست، اما سرانجام به پیشوازش میرفت.
حجازی از همه چیز راضی است. از خود، از حکومت و اصحابش. آن طور که میگوید تنها نگران گلها و درختان و اشیا و حتما آدم هاست. هدایت ناراضی و از همه چیز شاکی ست. حتی از خود. عصیانگری است که واژهها ابزار عصیانشاند.
بوف کور مثل ساختمانی ست که خواننده برای بیرون آمدن از آن، پشت در بسته میماند. کلید ساختمان را نویسنده با خود برده است. باید پنجره را شکست و بیرون آمد، از ساختمان دور شد و بعد برگشت و از پنجرهی شکسته به درونش نگاه کرد. پنجرهی شکسته هم چندان کمکی به شناخت درون ساختمان نمیکند. مرگ امیدها، آرزوها و رویاها پشت در مانده است. بوف کور، مانیفست هدایت، روایت صاحب خانهای است که بغلی شرابش هم به زهر مار ناگ آلوده است. جهان اثیری مرده است و به جای جهان مدرن، عفریتی سربرمی آورد که پیرمرد خنزرپنزری نمادش است. پیرمردی که مثل بیماری، مسری است. راوی نقاش هم در پایان بوف کور به پیرمرد خنزرپنزری بدل میشود. آدمی بدون رویا و تخیل و آرزو، گرفتار در چنبرهی تباهی. برای راویِ نقاش، واقعیتِ تازه آن چنان نفرت انگیز است که قطعه قطعهاش میکند و توی چمدان میگذارد تا هرچه زودتر دفناش کند.
شاهین شهر، شهریور ۱۳۹۱
پانویسها:
۱ –از نیما تا روزگار ما، یحیی آرین پور، نشر زوار، ۱۳۷۴، ص ۲۴۳
۲ – صادق هدایت از افسانه تا واقعیت، محمدعلی همایون کاتوزیان، ترجمهی فیروزه مهاجر، انتشارات طرح نو، ص ۸۰
۳- همان، ص ۸۱
۴- همان، ص ۱۸
۵- از نیما تا روزگار ما، ص ۲۵۶
۶- همان، ص ۲۵۶
۷- بوف کور، صادق هدایت، انتشارات جاویدان، ۱۳۵۶، ص ۱۰
۸- خوانندهی کور، ص ۲۳
۹- همان، ص ۱۶۰
۱۰- نوشتههای پراکندهی صادق هدایت، به کوشش حسن قائمیان، ص ۲۸۴
۱۱- زنده به گور، صادق هدایت، انتشاراتت جاویدان، ۱۳۵۶، ص ۲۶
بیشتر بخوانید: