
تقدیم شده است به زخم عمیق زمان، به عشقهای پنهان.
یک عشق ممنوعه و نافرجام در بستر یک جامعه سنتی و سرکوبگر. نویسنده نشان میدهد که چگونه تابوها و ساختارهای پدرسالارانه نه تنها تمایلات انسانی را سرکوب میکنند، بلکه با نادیده گرفتن کرامت و آزادیهای فردی (به ویژه برای زنان)، سببساز نابودی کامل معشوق و زخم خوردن ابدی راوی عاشق میشوند. این روایت، که با نمادهای فراوان آمیخته شده، سوگی است بر از دست رفتن معصومیت، زیبایی و شور زندگی تحت سنگینی سنتها و قیدوبندهای تحمیلی. میشنوید با صدا و اجرای نویسنده:
بانگ- نوا · امیرمحمدی ونیار: تای تأنیث
تقویمها را زیرورو کردم. امشب مصادف با هیچ شب بزرگی نیست، مگر پایان دربهدریهای من. روح صادق و عاشق آموختۀ تنهاییست، صداقتی سالخورده که غیاب لحظههای هذیانی را با آن پرشکوه میکند تا سکوت غرورآمیزش اندوهناکی غربتش باشد. ببین که خیرگی در جزئیات چطور میتواند دلیل ناآرامی باشد.
بار اولی که آمده بودی درِ خانۀ من، گلهای چادرت خشخش به هم میخورده بود، بسکه اینپاوآنپا میکرده بودی. گفته بودی: «عجله داشتی که در را باز کنم.» گفته بودم: «از هول، تیرکتیرک دندانهام به هم میخورده بود پشت در.» گفته بودم: «این رنگ ناخن به حاجی نمیآید، خانم.» گلهای چادرت تر شده بودند. خندیده بودی و خال کف دستت پررنگتر شده بود.
آن روز لابد هوا گرم بود که با انگشتهای کشیدهات که ده هلال ماه از ده آسمان به عاریت داشتند، چادرت را از تن جدا کردی، به کناری کشیدی تا به خیالم آمد گردن و گردنآویز و قسمتی از پیرهنت. برای منی که از دستان تو بیشتر از ساعد به پایین را ندیده بودم و یک وجب بالاتر از قوزک پاهایت، تجسم سینه و گردنت تصور بهشت است.
ارواح جوان بیترساند، بیگدار به آب میزنند. من در تو دنبال رگههایی از جنون میگردم که تابهحال اتفاق نیفتاده است. در خوابهایم پشتت را به من میکردی، ظرف و ظروف را میچیدی سر جایشان. دستهای کبک بود در اندامت، میخرامیدند انگار. ای کاش میدانستم که میدانی دارم وراندازت میکنم یا نه! میخواستم بگیرم کاسهکوزه را از دستت. میخواستم فکر و ذکرت من باشم. حسودی میکردم به گِل پخته. میخواستم به کناری بیندازم پارههای سفال را و در گوشت زمزمه کنم: «آدمها اگر بی ترس فردا همدیگر را ببوسند، به کجای جهان برمیخورد؟» ببوسی و بگویی: «به کجایش برخورد؟ هان؟» از پشت بغلت کنم. بعد بخندیم در گوش هم. ترس دستوپاگیر است، حسرت میآورد، نمیگذارد لبها باز شوند به «آ»، کشیده شوند به «غو» تا بسته شوند با «ش». قبل از گفتن آغوش، آه عمیقی باید کشید. آووخ از آغوش! آووخ از بوس و کنار! ترس قفل میکند زبان آدمیزاده را.
اگر بخواهم حال اکنونم را نشان بدهم، باید در دلم دستهای از زنان تبریز را جمع کنم، رختچرکها را بدهم دستشان و بگویم که بسابند. بگویم که صفیه که بود، پسرش امید که همین ماه گذشته مرد چرا مرد. بگویم که توران چرا شوهر نداشت، دختر زینب چرا لقبی غیرانسانی داشت، قدرت چشمان مرحمت در چه بود و با چشمزخم چه کارها که نمیکرد یا شیرین چرا زودتر از آخرین خروسش مرد و زینت چرا نوﮤ پسریاش را به فرزندی قبول کرده بود.
در خانۀ پدریات «زهرا» بودی، در خانۀ حاجی به یاد صیغههای طاق و جفتش «مهسا»، «مریم» یا چیزی شبیه اینها، و تنها در آغوش من «پری».
میگفتی به بهانۀ گلها، آبدادنشان، چیدن و بوییدنشان، پدر میبردت به ته باغ. روی زانوش مینشاندت، تسبیح سبزش را دستبهدست میکرد، دست پر را میبرد زیر دامنت، از روی جورابشلواری ضخیم دنبال تای تأنیثت میگشت. پیداش که میکرد، دانههای درشتش را همراه انگشتانش میمالاند به نورسیاش و میگفت: «ممنوع برای صادق و حسین، ممنوعه برای زهرا.» از کیفوری و لذتش خوابت میبرد و تا مادر صداتان کند یا یکی از برادرها بهغفلت سر برسد، خوابیدهنخوابیده چشمانت را میبستی. صداتان که میکردند یا سر که میرسیدند، هولهولکی تسبیح از لای پاهات بیرون میآمد و پدر میگفت: «متبرک شد، فاطمه صدات میکند.»
گلچهره، سنگینای چند دیوار، چند سقف، آزار پریوار تنت شده است حالا؟
دستم نمیرسد به موهات که دور انگشتهام حلقهشان کنم و بگویم «حاجخانمِ حاج روحالله، همسایۀ بالایی ما، آن شب ندبه را به ریتم ششوهشت جوری میرقصیدی که دلم بشکن زدن خواست». دستم نمیرسد به گونههات که انگشتهام را سُر بدهم روشان و بگویم «جوری میخواندی و میرقصیدی که استغفرالله پیرمردپیرزنها در پایکوبیات صدای شلاله شد و پیچید در سرم».
یقین که روحالله کف دستش را محکم خوابانده بر کفلت و گفته «شتر اگر برقصد، فرداش برف میبارد» و تو دو سر لنگ خیالی را بهموازات شانههایت شل گرفتهای تا بههمراهشان بالا بیاوری، انگار که کتفهات بخواهند بخورند به لالۀ گوشهات و نتوانند، درست مثل انگشتهام که میخواهند بسرند توی چال گونههات و نمیتوانند. کمر به جلو داده و زانو خم کرده بودی لابد تا تمام تنت دستبهکار شوند و جوری چپوراست وَ سَلِّموا تَسْلِیماً بگویی که یهودیهای دروازهقزوین در قر کمرت ناز کنند و ناز کنند تا قاتی هم شوند اول و آخر هفتهها.
شب شلاله بود آن شب، بانو که حاجی کف دست خوابانده بود بر لمبرههات و گفته بود: «بهشت زهراست این. فتبارکالله!»
تبریز مگر چند بهشت زهرا دارد؟ به همهشان سر زدم. اسمت را گفتم. میدانستم که با اسم پیداکردنت غیرممکن است. ناامید نمیشدم. عکست را نشان میدادم. نمیگفتم جانم است، پارﮤ تنم است. نمیگفتم که قرار بود عروسم شود. میگفتم خواهرم است. مادرم بیتابی میکند. چند ماهی هست که نیست. به دلمان برات شده مرده. اینجا نیاورده باشندش؟ به کارمند اداره، به نگهبان، التماس میکردم. به مردهشور حتی، به کفنپیچ التماس میکردم. جوابی نمیگرفتم. خوبیِ نداشتن امید در این است که دیگر ناامید نمیشوی. حیران، مچاله، به شکل بدویترین عاشقها مینشستم سر قبرهای تازهپرشده. مشتمشت خاکشان را میریختم روی شانههایم که قرار بود تکیهگاه بیپناهی و غریبی تو باشند. هر مشت یادآورد ابتذال زیستن، سرمای حدود بود که هر دانه خاک بیرحمتر و غیرانسانیتر و حیوانیتر میکرد عصیان سینهام را.
تبریز حاصلخیز زیباییست. بوسههایش زیباست. آغوشهایش زیباست، همآغوشیهایش زیباتر. والاترین عشقها، زیباترین اسمها، زیباترین زنان را دارد تبریز. مستحق زیباییست خاکش.
بهترین نام «ملک» بود، قبرستانی پیر در کوچههای قدیمی شهر، با امامزادهای در بطنش، عالیترین انتخاب برای جابهجاییهای شبانه. هر صبح ویلان کوچۀ قبرستان بودم، مجنون متروکیاش. هیچ زنی شبیه تو نبود. هیچ زنی شبیه تو نیست. هیچکس آن مایه از کودکیای که تو زیر پلکهایت پنهان کرده بودی را نداشت، ندارد. جنون با تو منقرض شده است انگار.
هر غروب که آسمانهای پدر به خانه بازمیگشتند تا تمامی بدهند به انتظار آغوش زمینهاشان، شوکران خداحافظگفتنهایت رقیقتر میشد در من. به فال نیک باید میگرفتم؛ یعنی به حلاوت سلامی دوباره میرسیم ما، شده حتی در زیر خاک. آسمانها به خانه میرسیدند، زمینها بوسیده میشدند، بوییده میشدند، در آغوش کشیده میشدند و حال من حال پهلوی میشد بعد از شنیدن خطبۀ پیروزی خمینی.
هر قبرستان مکانی دارد برای بینامونشانها. بی سنگ لحد، گورخواب خانۀ آخرینت میشدم تا سحر.
هر شب گور در کوچۀ امامزاده، خواب میتت را میبینم. پررنگتر شده است خال انگشتت. چروکهای جوان دستت چروک که نیستند، سرنوشت مناند، پیچاپیچ و درهم، که با لرز زمین، همهشان بلند میشوند، راه میافتند و بعد از هزار سال میرسند به تیرگی بخت من در انگشت دست راستت.
کوچۀ امامزاده در خواب باریک است و شلوغ. سر صبر، روسریات را عقبجلو میکنی. مردم از کنارمان رد میشوند، سایه میشوند. ساعت اما نه، هر ثانیه نفسگیر میشود. زمان زخم عمیقی زده است بر ما.
بیاعتماد به حرف خودت، مرا جمع میبندی با تمام تنهاییهایم و میپرسی: «خوب هستید؟» مردهها که جای خود دارند، زندهها اگر زخم دهان باز نکنند، نمیتوانی بگویی در چه حالیاند. این زبان است که انسانها را از هم دور میکند، ما را از هم جدا. آدم ضمیر جمع ندارد. زنها، مردها، همه مفردهای تنهایند. تنهای تنها به دنیا میآیند، تنها میمانند، تنها عاشق میشوند و در خلوتشان تنها میمیرند.
عزیزم، هرچقدر هم که عزیز باشی، دومشخص تنها ضمیر نامناسبیست برای دورافتادگان جداشده. کمی نزدیکی لازم است برای من. کمی نزدیکی لازم است برای تو.
میگویم: «ممنونم. شما خوبید؟ از کجا میدانستید که اینجایم؟» و دلم میخواهد که ای کاش این کوچه خلوت بود! و دلم حسرت کوچههای خلوتی را میخورد که با تو تنها بوده بودهام و نبوسیده بودهام تو را.
میگویی: «این شهر مگر چند کوچه دارد که حسنختامش امامزادهای باشد که بیاعتقادها را میکشاند سمت خودش.» همین یک کوچه بود، همین یک کوچه است که طرحوارﮤ تنت جا مانده در آجرهایش. سایۀ تو انعکاس تاریکیست. بخت من است جا مانده در این کوچه.
پیشتر گفته بودم برایت: «همیشه زمان تعریف متفاوتی دارد برای عشاق. زمان میگذرد برای ما، زخم زمان هرگز.» حالا که در این کوچۀ تنگ میرقصم و بچهها سنگم میزنند، میترسم که یکیشان بخورد به سایۀ جاماندهات، به پریوار تنت. سنگم میزنند و میگویم: «نخورد به شما!» میگویم: «شما و دومشخصِ جمع دور میکند ما را از هم.» ما یعنی من و تو را.
فکر کردن به تو مثل نداشتنت کشنده است.
گفته بودم کشتن برای اینها همان آبخوردن است برای ما. حالا خوبت شده که از تو خبریم نیست؟ حالا خوبت شده که هی خواب میتت را میبینم؟
آنجایم سوخت که گفتی حسودیات میشود به بروبیای حاجی. حسودی بودند این حرفها؟
خیلی کفش کتانیهایم را گذاشتم پشت در؛ یعنی صبح فردا، وقت پیادهروی، پای آن سرو، پشت شمشادها، خیلی رفتم و آنجا منتظرت ماندم و نیامدی.
گفته بودم وقتی از جلوی در رد میشوی، بیاعتنایی کن، بیمحلی کن به در چوبی. چرا نشنیدی حرفم را؟ گفته بودم حاجیات ازبسکه دستش در بند لیفۀ صیغههاش بوده، شکاک شده. وقتی رد میشوی از جلوی در، لازم نیست سرفه کنی. نه من، نه حاجی، همه میدانند گل سرفه نمیکند، بیماری خجالت میکشد تنت را آلوده کند. الکی عطسههایت برای چه بود؟ گفتم میروی، نگو خداحافظ. میآیی، سلام به چه کار میآید؟ خیال من که همیشه با توست، لازم نبودند این کارها. دل من تو را میفهمد. وقتی میریزد، یعنی حضورت نزدیک است. چشمیِ در سگِ کیست؟
چند وقت پیش، سر قبرِ پیری، رمالی آمده بود. چیزی شبیه مرگ میکاشت. از رقص دستهاش فهمیدم. ماری را همانطور چنبره گذاشت سمت چپ کُپۀ خاک. بلند شد، با طمأنینه شلوارش را پایین کشید و فواره زد روی خاک. دید که دیدم. ترسیده بود صاحب عزا باشم. نبودم، شب قبلش جنازه را بیرون کشیده بودم به نیت تو. مرد بود. پیر بود. هرچقدر که تو زیبایی، زشت بود. نشستم کنارش و گفتم: «نترس، عفریت! تو مسنتر از آنی هستی که روی خاکش ریدهای. پولکهای خوشگل را آنجایی فرستادهای که صباحی بعد خانۀ توست؟»
گفت: «زبان تو که زهرش تلختر از مارهای من است. خوابنما شدهای. شبیه سیلیخوردگانی. بیخوابی امانت را بریده. چند سال است چشم بر چشم نگذاشتهای؟»
«هزار سال» گفتم.
پلکهام که روی هم میآیند، انگار سقف و زمین همآغوشی میکنند باهم. دیوارها میچسبند به هم و من لخت مادرزاد، کوزﮤ شرابی را کول کرده، فرار میکنم از لرز زمین در خواب.
تعبیرش کرد. زیاد مرده بیرون کشیده بودم در دنیای رؤیاها، برملا شده بود راز ما.
گفت: «مردهها کم حرف میزنند، کمترش کن. آنهایی را بیرون بکش که کُپۀ خاکشان پایینتر است. اینجا کم خاک میریزند روی جنازﮤ زنها.»
حالا چند ماه است که اول سر قرار میروم، بعد دستازپادرازتر برمیگردم کفشچرمهام را با همان وسواس واکس پلوخوری میزنم و خیلی شیک، دوباره جفتشان میکنم گوشۀ پادری نزدیک جاکفشی؛ یعنی قرارمان همان کافۀ همیشگی. با چمدان بستهات بیا.
هیچ کُپۀ خاکی ـ چه بلند چه کوتاه ـ دلم را نمیریخت، دلم را نمیلرزاند. امشب از خانه که برگشتم، دستهام کثیف بودند هنوز. بیمضایقه سیاه کرده بودم کفشهایم را. غسال صدایم کرد. سیاهی دستانم را دید. دستش را دراز کرد، انگار که بخواهد کَفَش را نشان دهد. گفت: «کار پیدا کردهای، خدا را شکر. مژدگانیام را بده، خبر دارم برایت.» سرمست و شاد، هرچه در جیبم بود ریختم کف دستش.
گفت: «امشب زنی را آوردند، همان عکسی که نشانم دادی. گفتند وصیت کرده غسلش ندهند. پای آن سرو خالی بود. آنجا کاشتند کوزﮤ شرابش را.»
پای سرو، خاک آبستن زیبایی شده است. شکمش کم بالا آمده. دلِ کندنش را ندارم. فکر اینکه برهنگیات به کام زمین است، حجاب دقایق شده است. زمان هدررفت عشق است برای عشاق، نمیگذرد و نعمت تحرک از من میرباید و تو فرسودهتر میشوی آن زیر. هر مشت از مزارت پیمانۀ شرابی است برای بدمستیهای من، گل پیالهای شاید. مشتمشت خاکت را پر میدهم تا بلکه باد غبار تنت را، ذرهذرهات را پر کند در جهان تا بلکه جهان پر شود از حضورت.
ماهتاب دیوانهتر میکند دیوانهها را. اگر اجازه میداد، آرامآرام تنت به انحنایی نرم جوانه میزد از خاک. اگر اجازه میداد، آسمان تهماندﮤ ظلمتش را با شتاب پس میداد، تو سلام میدادی و جهان زیبا میشد در طنین صدایت.
مرا ماهتاب و تو را سنگ لحد، اگر اجازه میداد، میرقصیدیم با هم پای این سرو.
یخ زدهای، انگار که برف از روت پس زدهام، نه خاک. لبهایت تناسب کرشمه و سکوناند. نیمهباز پریشان میکنند سرگشتگی عشاق را. آخرین پف سینهات را حرام نکردهای، میخواستی اسم مرا بگویی و نگفتهای.
گفته بودی: «حاجی میگوید برگ از درخت نمیافتد، اگر خدا نخواهد.» یعنی خدا خواسته که حالا ما پیش همیم؟
یقین که خدا خواسته که حالا در شب این قبرستان، هردو از درد بپیچیم به هم؟ مصیبت به اذن و بی اذن خدا، اگر عزم آمدن داشته باشد، بیگانه است با کمی و کاستی. پررنگ و پررنگ میآید، لایق تنی که در آن قصد اقامت دارد.
گفته بودی: «حاجی میگوید برای مؤمن همهچیز اَلْوَسِیلَهَ إِلَى رِضْوَانِکَ.» من مؤمنم و این عشق اَلْوَسِیلَهَ إِلَى رِضْوَانِکَ.
رژی را که دوستتر میداشتی، آوردهام. گفته بودی: «بوی توتفرنگیهای وحشی را میدهد.» گفته بودم: «طعمش؟» خندیده بودی و آن دو مصرع شیرین، رباعی شده بودند روی لبهای من. سیری دیدمشان. دل کندن از لبهات، شور چشمهات را میطلبید، ردیف مژههایت را. نه، باز نمیکنم پلکهایت را، آن معصومیت پنهان را. این جهان دیدن ندارد.








