سیَس نوته بوم: «ملوانی بدون لب» به ترجمه فروغ تمیمی

سیَس نوته بوم (Cees Nooteboom) متولد ۱۹۳۳ یکی از مشهورترین و پرکارترین نویسندگان معاصر هلند است. او تا کنون بیش از ۲۵ جایزه ادبی از جمله جایزه گوته و مهم‌ترین جوایز ادبی کشورش را دریافت کرده است. نخستین رمان او به نام «فیلیپ و دیگران»، در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. تالیف آثار ادبی بسیار متنوع حاصل سفرهای دور و دراز این نویسنده به بیش از پنجاه کشور جهان است. از جمله رمان تشریفات (۱۹۸۰) یکی از خواندنی‌ترین آثار نوته بوم به ۳۰ زبان زنده دنیا ترجمه و جایزه معتبر ادبی «پِگاسوس» در آمریکا را از آن خود کرده است.
کتاب «شبی در اصفهان» روایت خواندنی از یکی از سفرهای او به ایران و چند کشور دیگر در سال ۱۹۷۸ نوشته شده است.
چند اثر از سیَس نوته بوم به فارسی ترجمه شده است:
داستان بعدی به ترجمه شهروز رشید، نشر قطره
رمان تشریفات به ترجمه سامگیس زندی از زبان هلندی، نشر نو
در محفل شاعران مرده، به ترجمه مهشید میر معزی، نشر ثالث
فیلیپ و دیگران به ترجمه سامگیس زندی از زبان هلندی، انتشارات فرهنگ آرش
«ملوانی بدون لب» بر خط یک سفر دریایی، به اعماق روان شخصیت‌ها می‌رود و پرسش‌های ژرفی را درباره انسانیت، خشونت و تنهایی مطرح می‌کند. این داستان با توصیف‌های دقیق و زنده از محیط‌های دریایی و بندری، خواننده را به دنیایی پر از تنش و رازآلود می‌برد. «ملوان بدون لب» به عنوان نمادی از رنج و آسیب، و «ناخدا اولسن» به عنوان یک راوی ناآگاه اما کنجکاو، هر دو پیچیدگی‌های روانی عمیقی دارند.
تنهایی، خشونت، جست‌‌وجوی هویت و معنا در زندگی از موضوعاتی‌اند که در این داستان با زبانی روان و تصویرگر مطرح می‌شوند. به صورت ظریف و زیرکانه در متن داستان گنجانده شده‌اند.

  بعد از ظهر گرمی در جرج تاون بود. کشتی باری کوچکی که من با آن سفر می‌کردم حالا دو روز بود که در اسکله چوبی و فرسوده یک شرکت انگلیسی لنگر انداخته بود. با محموله‌ای که ما از سانتیاگو در کوبا آورده بودیم. دو روز بود که اصلا نخوابیده بودم، چون کولری در کشتی نبود و هوا در کابین کوچک من مانند طنابی خفه کننده از رطوبت و گرمای وحشتناک بود. به علاوه کار شبانه‌روز ادامه داشت و صدای ماشین‌ها هم که در طی شش هفته سفر دریایی هنوز به آن عادت نکرده بودم. شب‌ها در جرج تاون در یکی از آن چادرهای درب و داغان مخصوص رقص تا حد ممکن می‌نوشیدم، به این امید که نه مریض ولی چنان گیج بشوم که بتوانم با وجود سروصدای تخلیه بار و هجوم نفرت انگیز و بی‌وقفه گرما در کابینم بخوابم.

ایوانِ باشگاهی که مامور شرکت کشتی‌رانی مرا به آن معرفی کرد خالی بود. فقط پنکه بالای سرم صدای بد و گوش‌خراشی می‌داد، تا حدی که نمی‌گذاشت بخوابم. برای چندمین بار از خودم می‌پرسیدم خدایا چه شد که به عنوان مسافر در کوچک‌ترین کشتی یکی از بنگاه‌های مزخرف امریکای مرکزی جا رزرو کردم؟ در همان لحظه صدای کسی را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌آمد. اُولسن ناخدا دوم کشتی بود. او پرسید می‌تواند پهلویم بشیند؟ این حرف برایم عجیب بود چون معمولا خودش را کاملا کنار می‌کشید. ساعات کارش در کشتی طوری تنظیم شده بود که اغلب وقتی من سر میز غذا بودم او سرکار بود، بنابراین هرگز مقدمات آشنایی و اعتماد به وجود نیامده بود. من یک بار از او پرسیده بودم که چرا برای این شرکت گمنام کار می‌کرد؟ و اُولسن فقط گفته بود که از زندگی در پورتو محل سکونت‌اش راضی است و بهتر است دو ماه متوالی از خانه دور باشد تا دو سال، مثل زمانی که برای یک شرکت نروژی کار می‌کرد.

ما مدتی بدون آن‌‌که حرفی بزنیم کنار هم نشسته بودیم. می‌‌دیدم که چطور عرق از صورتش جاری بود. من درباره گرما چیزی گفتم و با تعجب دیدم که او هم دنبال حرفم را گرفت و آب و هوای مکان‌‌های مختلف را مقایسه کرد که با کشتی میان‌شان رفت و آمد می‌‌کرد. بعد مرا به ویسکی دعوت کرد و من به این امید قبول کردم که او بیشتر حرف بزند. چون آن حس رمانتیکی که از این سفر وحشیانه توقع داشتم از بین رفته بود. گویا قصه‌‌های دریانوردان را که قرار بود بشنوم همه جا تعریف می‌‌کردند، به جز در کشتی‌‌ها.

در ضمن کاپیتان کشتی هم مرا مزاحم می‌دید، چون تنها کابین مسافران تقربیا هیج‌وقت اشغال نبود. بنابراین او فقط مودبانه رفتار می‌‌کرد و نه بیشتر. ناخدا اول ابلهی بود که وقت آزاد خود را در کابین رئیس می‌گذراند، به یقین به آن‌جا هم دعوت نمی‌شدم. بنابراین تنها دلخوشی من اُولسن بود که تا آن موقع بی‌‌بخار بود.

  این بعد از ظهر ناگهان ورق برگشت چون او بر تخلیه بار نظارت کرده بود و برای عصر و شب وقت آزاد داشت. بعد از گیلاسِ ویسکی چهارم یا پنجم اُولسن را به شام دعوت کردم، جایی که خودش دوست داشت. او موافقت کرد و ما با تاکسی به یک رستوران چینی مخروبه، رنگ و رو رفته و تابوت‌وار رفتیم، در خیابانی به اسم های. اُولسن ایوان پشت رستوران را انتخاب کرد و فورا گفت:” چشم انداز زیبایی دارد.” که بیابانی خشک بود با تنها دو درخت بادام پُر از گرد و خاک و یک نخل بی‌‌روح و پژمرده. زمین هم کثیف و پر از قوطی آبجو و بطری بود. غذا طعم عجیبی داشت. کمی شیرین، انگار فاسد، هم تلخ و تند بود. و گویا تاثیر مستقیمی بر خلق و خوی اُلسن داشت. چون او یا آرام و طولانی حرف می‌‌زد، یا ناگهان در وسط صحبت با لحنی کینه توزانه و زهرآلود انگار به خودش یا به من چیزی ‌‌می‌گفت. من ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم. از فکرم گذشت که شاید ظرفیت نوشیدن الکل را ندارد و آخر شب هم بخواهد با من کتک کاری کند. ولی هم حسابی غذا خورد، هم مدام غر زد. بعد یک بند آبجو انگلیسی نوشید و گفت که آبجوی مزخرفی است.

هوا تاریک شد و اُلسن دیگر حرف نمی‌‌زد. ما آرام و بی‌‌اختیار در سیاهی شب غرق شدیم. جادو شده از شنیدن صداهای عجیبی که سعی می‌کردم به یاری اندوهی ناگهانی‌‌ اسمی برایشان پیدا کنم. برای نوای آرام و تیره در راه‌ها، ناله شِکوه‌آمیز پرنده گرمسیری و طنین مداوم و گوش‌‌خراش صدای جیرجیرک‌‌های بزرگ.

اُلسن گفت:”بیا بریم.”

گفتم:” کجا؟”

“پیش مادرم.”

شانه‌‌هایم را بالا انداختم و دنبال او به راه افتادم. از خیابان‌‌های کم نور گذشتیم. از خانه‌‌ها بیشتر موسیقی هندی به گوش می‌‌رسید. من دوست داشتم بایستم و گوش بدهم. اما مطمئن بودم که اُلسن نمی‌ایستد و خواهد رفت. و اگر چه دیگر چندان رغبتی به بیرون ماندن با او نداشتم، ولی برایم جالب هم نبود که باز شب را به تنهایی در کافه‌ای بگذرانم و مدام با مزاحمت افرادی مواجه شوم که می‌‌خواستند مرا به جایی ببرند.

 به محل جدیدی نرفتیم، همان کلوب شبانه بود که به همین اسم شناخته می‌‌شد و شب اول به آن‌جا رفته بودم. چند افریقایی دخترها را دوره کرده بودند. همان دخترهای همیشگی، چند چینی و تعدادی هندی، دو زن افریقایی و همگی هم شلخته، بیشترشان چاق و فاقد جذابیت. آنها به سوی ما آمدند و تقاضای رقص کردند. اما اُلسن حرف بدی زد که منجر به فحاشی شد و با میانجی‌‌گری رئیس کلوب فیصله پیدا کرد. او بعد یک بطری ویسکی سفارش داد و دیگر نه حالتی خصمانه بلکه اندوهگین داشت و گفت:

” دریا هیچی نیست، هیچی، خاکستری، سبز، سیاه و همیشه مثل هم، یک جور، ملوان شدن دیوانگی است. نگهبانی دادن، چهار ساعت کار، چهار ساعت استراحت. افتضاحه. به دریا خیره بشی که شاید کشتی دیگری را ‌بینی؟ شاید هم نه. و بعد: بندر، راهنما، گمرک، دکتر، تخلیه بار. پایین آمدن از عرشه یا ماندن روی عرشه. نظارت بر بارگیری، آماده برگشتن به دریا. راهنما. دریا. نگهبانی دادن. رادیو گوش‌‌کردن. و هرگز اتفاق دیگری نمی‌‌افتد.”

من تمام آن یاوه سرایی و بعد خواندن بخشی از دفترچه خاطرات او را تحمل کردم. صدای موسیقی خیلی بلند بود و مدتی طولانی حتی صدای اُلسن را نمی‌‌شنیدم. اما او ناگهان ضربه‌ای به پهلوی من زد و گفت: “تو می‌خوای یک داستان رمانتیک بشنوی و برای همین هم پول دادی؟ تمام این احمق‌‌هایی که وقت و بی وقت سوار کشتی‌‌های افتضاح ما هستند دوست دارن که یک قصه دریایی رمانتیک بشنوند که وجود نداره.”

بعد یک دفعه غش غش خندید، صورت سرخ شده و چشمان بی‌‌رنگش را لرزاند و اشک از گونه‌‌هایش سرازیر شد. یک آن حس کردم که از اُلسن بدم می‌‌آید. بعد با آن دست سنگین و عرق کرده گردن مرا گرفت و به طرف در چرخاند و با لحنی موذیانه گفت:”رمانتیک، اون‌‌جاست.” چند ملوان از کشتی ما آمده بودند و جلو آنها ملوانی بدون لب راه می‌‌رفت. اُلسن گفت: رمانتیکه نه؟ ملوانی بدون ‌لب؟ می‌‌خوای برات تعریف کنم که چی به سر لب‌هاش اومده؟”

من دستش را از روی گردن کنار زدم و گفتم که بهتر است دهانش را ببندد. اُلسن گفت:”ازش می -ترسی؟”  این واقعیت داشت. از اولین روزی که سوار آن کشتی شدم چهره این مرد از ذهنم پاک نمی‌شد. به نظرم پیش از آن‌که به طور وحشتناکی ناقص شود، زیبا بود. هیکلی باریک و منعطف داشت، با حرکتی آرام، موهای سیاه پرکلاغی، با چشمانی خیره و تیره تر از موها. باقی صورتش به طرز وحشیانه‌ای مثله شده بود، به جز پیشانی‌‌اش که بلند و صاف و بی‌تفاوت به بلایی بود که به سر آن دهان آمده بود. من حدس می‌‌زدم که هندی تبار است، مخصوصا وقتی شنیدم که از ترینیداد می‌‌آمد. اما بعد در فهرست کارکنان دیدم که اسمی پرتغالی دارد. دو رگه‌ای پرتغالی و هندی بود. بعد از رسیدن به بندر چند روزی او را ندیده بودم. تا یک شب که در کابین کوچک از گرمای طاقت فرسا و صدای کوبنده و دائمی موتور دیوانه شدم و به طبقه پایین رفتم. به آسانی دری را باز کردم که از پشت‌ آن صدای حرف زدن می‌‌آمد. خوب یادم هست که نور کم بود و من سایه چند صورت نامشخص را دیدم که مثل ارواح به سوی هم خم شده بودند. انگار که آن جمع در حال گفتگو برای انتقام گرفتن از کسی بودند. بوی تند و گیج کننده ماری جوانا به مشامم خورد. ناگهان در میان مهی از دود آن چهره سخت و وحشتناک در نور آبی لامپ راهرو درست جلو صورتم ظاهر شد، و آن دهان بدون لب نجواکنان گفت:” آقا این در برای مسافرین نیست.” من با عجله، نفس زنان و وحشت زده انگار که برای آن خطایم مجازات خواهم شد، به سمت بالا دویدم، کفش‌هایم روی پله آهنی باریک به صدا در آمده بودند.

 پس از آن مدتی طولانی او را نه در کشتی اما گاهی در ساحل می‌دیدم. گویا به دلیلی نامعلوم ما مدام به همان میخانه‌‌های همیشگی می‌‌رفتیم. اگر موسیقی پخش می‌‌شد، آن ملوان یک بند می‌‌رقصید. هیچ زنی هم او را نادیده نمی‌‌گرفت. برعکس به نظر می‌‌رسید که ملوان بی‌‌لب صاحب یک نشان ویژهِ افتخار است که هر زنی را به نحوی اسرارآمیز، تهدیدآمیز و بدون مقاومت جلب می‌‌کرد. دست آخر که آن داستان را از اُلسن شنیدم، از خودم می‌پرسیدم آیا آن زن‌‌ها می‌دانستند که ماجرا از چه قرار بود؟

در تمام مدتی که من در فکر غرق بودم، اُلسن مرا می‌‌پایید و می‌‌دانستم چرا. در واقع فقط منتظر لحظه‌ای بودم که او دوباره با آن لحن عجیب و تحریک‌آمیز شروع به حرف زدن کند. خیلی طول نکشید که پرسید:

“می‌‌بینی داره می‌‌رقصه؟”

 من جوابی ندادم.

“توی کافه کینگستون اونو دیدی که می‌‌رقصید؟”

نمی‌‌دانستم منظورش چیست و به او خیره ماندم. دوباره با تاکید گفت:” کینگستون؟” سرم را به علامت تایید تکان دادم. بعد گفت:”و توی ویلم سیتی؟” من سری جنباندم. اُلسن باز با حالتی پیروزمندانه گفت: “اون توی سیوداد تروخیلو هم می‌‌رقصه.”

گفتم:” خب.”

کمی صبر کرد تا اثر حرفش را بیشتر کند و گفت:” اما نه در پورتوریکو، چون اون اتفاق اونجا افتاد.” در حالی‌‌که منتظر بود تا من بپرسم که ماجرا چی بود، از ذهنم گذشت که در واقع آن ملوان را در پورتوریکو ندیده بودم. اُلسن دوباره با لحنی خشن گفت: “درسته، اون‌جا اتفاق افتاد.” حالا می‌‌دانستم که او بالاخره ماجرا را تعریف خواهد کرد، برای همین با آسودگی گیلاس دیگری سفارش دادم و منتظر ماندم.

او باز جرعه‌‌ای از بطری نوشید. باریکه ویسکی از دهان کوچک و چاقش به سوی چانه سرازیر و روی کتش چکید. لحظه‌‌ای با گیجی به آن خیره شد. حالا کاملا مست شده بود، ولی به طرزی معقول، اگر چه در آستانه احساساتی شدن بود.

بعد گفت:” دقیقا پنج سال پیش جایی توی سان خوان در پورتوریکو بود. اسم اون‌‌جا الان یادم نیست. این ملوان اون موقع پیش ما کار می‌‌کرد. به نظرم هفده سالش بود. منم دو سالی بود که برای این شرکت کار می‌‌کردم و اون وقت‌‌ها سعی می‌‌کردم هر شب با ملوان‌ها حرف بزنم، پشت عرشه وقتی حالم گرفته بود. چون زبون بی سر و ته اونا رو می‌‌فهمیدم و اونا هم منو دوست داشتن و بنابراین درد دل می‌‌کردن. خب، طبیعیه که راجع به زن‌‌ها بود. تنها موضوع فقط همین بود. به جز مسئله ناخداها و پول. این ملوان هم همیشه بود و به اون اوضاع می‌‌خندید. جوون خیلی خوشگلی بود و تو می‌‌تونی تصور کنی که پیش زن‌‌ها توی بندر سوکسه داشت. بقیه جوونا گاهی بهش طعنه می‌‌زدند که چرا با اونا پیش خانوما نمی‌‌رفت؟ ملوان هم می‌‌گفت که نشونی زنایی مخصوص خودشو رو داره. من سر یک پوند می‌‌تونستم شرط ببندم که هرگز پیش هیچ زنی نرفته بود، اما خب نباید جلو دیگران خودش را از تک و تا می‌انداخت. البته بقیه هم متوجه داستان بودند. بنابراین ما قرار گذاشتیم که یک بار اون جوون رو با خودمون به فاحشه خونه توی سان خوان ببریم، محلی که اون موقع‌‌ها می‌‌رفتیم. با رغبت. من بیشتر وقت‌‌ها با ملوان‌‌ها جایی نمی‌‌رفتم. اما خب، اون موقع انتخاب هم محدود بود. به هر حال ما به سان خوان رفتیم تا گشتی بزنیم. این ملوان خیلی عصبی بود. رفتیم اون‌‌جا و گیلاس پشت گیلاس بالا انداختیم. خب اونم همین طور. اما چیزی پیش نیومد. تا این‌که یکی بهش گفت:” این‌جا رو دوست نداری؟ اونم فهمید که دیگه نمی‌‌تونه از زیرش دَر بره و بلند شد. من دیدم که داشت به طرف پرده مخملی قرمزِ و زشت، لامپ‌های گِرد و جوون‌های نیمه مست می‌رفت. و چشم بسته با اولین زنِ سر راهش رفت و با اون ناپدید شد. ما هم باز گیلاسی زدیم. بعد از مدتی ملوان برگشت با حالتی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود. اما اون زنه بهش چسبیده بود.

حالا باید بدونی که زنی خشن‌تر از زن‌های پورتوریکو وجود ندارد و بعدها وقتی که اون غائله ختم شده بود، می‌تونستم مجسم کنم که چه چیزی باید اتفاق افتاده باشد. ملوان جلو ماها می‌تونست احساساتش را مخفی کنه، اما اون زنه حتما فهمیده بود که این بابا هیچ تجربه‌ای نداشت و حسابی هم عصبی بود. زن‌ها همیشه تحت تاثیر این جور چیزها هستند مخصوصا وقتی که پسره خوشگل هم باشه. بنابراین زنه همون کاری رو کرد که معمولا این طور جاها می‌کنن. و ازش قول گرفت که فقط پیش خودش بیاد. ملوان هم فکر می‌کرد که اینم جزیی از ماجرا است و به زنه قول داد که هیچ وقت جای دیگه‌ای نره. هرگز. هیچ وقت. اون شب هم هی بیشتر و بیشتر کیفور شد و ما را مهمون کرد که شب بعد باز با هم بیرون بریم. مسئله‌ای نبود. چون ما اون موقع تقربیا تمام هفته در سان خوان بودیم.”

اُلسن وقتی به این جای داستان رسید، جرعه‌ای نوشید و ما هر دو بی اختیار به مردی نگاه کردیم که جلو ما در حال رقصیدن بود با آن ماسک وحشتناکش، انگار نه انگار که ما داشتیم درباره تراژدی زندگی او حرف می‌زدیم.

اُلسن باز سری تکان داد، به نظر می‌رسید که به نحو عجیبی از داستان خودش متاثر شده بود. بعد گفت: ” همه چیز خیلی احمقانه بود. خیلی احمقانه. تو می‌دونی که مردای این‌جا چطوری هستند. توی امریکای جنوبی. اونا به هیچی به اندازه عکس گذرنامه سه هزار تا زن افتخار نمی‌کنن. این ملوان هم استثنا نبود. و باید ثابت می‌کرد که دهنش دیگه بوی شیر نمیده. ما باید سه شب همراهش می‌رفتیم. هر شب یک جای جدید، و اونم هر شب همراه یک زن دیگه رفت. شب چهارم که شد دوباره به همون محل شب اول برگشتیم. گاهی از خودم می‌پرسم اونا حتما مخصوصا بهش هشدار نداده بودند. چون این اتفاقی که براش افتاد قبلا هم پیش اومده بود. وقتی ما وارد اون‌جا شدیم همه یک دفعه ساکت شدند. انگار قبل از ورود ما همه حرف‌ها زده شده بود. دخترها مثل عروسک‌های بی‌رنگ و وحشت زده نشسته بودند. من حس می‌کردم که اتفاقی افتاده و می‌خواستم بگم که بهتره برگردیم. همون موقع دختره اومد، اون که ملوان شب اول باهاش رفته بود. دختره خیلی سرحال بود ولی حرفی نزد، چند لحظه‌ای میون در ایستاد و به ملوان نگاه کرد و یک دفعه به سرعت، خیلی تند مثل یک پرنده عجول با دست‌های از هم باز شده به طرفش اومد. ملوان هم مغرور از موفقیت، چون ما همه اون‌جا بودیم، به پیشوازش رفت. دختره با بازوهای لاغر و سفیدش مرد رو بغل کرد و بوسید. محکم و سخت. و با تیغی که لای لب‌هایش گذاشته بود همان طور که سر ملوان را به سر خودش فشار می‌داد لب‌هاشو از ته برید.

وقتی …. اُولسن سرخ شده و به هیجان آمده می‌خواست دنبال حرفش را بگیرد، ناگهان دستی سوخته از آفتاب روی شانه‌اش قرار گرفت. ملوان بدون لب جلو او تعظیم کرد و با صدای ناهنجارش گفت:” ناخدا اگر حرفاتون تموم شده، بیایید جلو بار چیزی بنوشید.”

 او از سر ناچاری اشاره‌ای مبهم به من کرد، اما ملوان سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:

” نه، فقط پرسنل.”

اُولسن به سختی بلند شد و من می‌دیدم که ترسیده بود.  

از همین نویسنده:

از همین مترجم:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی