احمد خلفانی: وقتی از بکتاش آبتین صحبت می‌کنیم، از چه صحبت می‌کنیم؟

خانه فرهنگ‌ها در شهر ماینس آلمان جمعه ۱۰ مه/۲۱ اردیبهشت سال جاری برنامه‌ای را به بزرگداشت بکتاش آبتین و به آخرین اثر منتشر شده از او اختصاص داد. در برنامه بزرگداشت آبتین و معرفی هفتمین مجموعه شعر او در خانه فرهنگ‌های شهر ماینس آلمان احمد خلفانی (نویسنده) اسد سیف (پژوهشگر و منتقد ادبی)، پرستو فروهر (هنرمند) و مسعود مافان (ناشر) و همچنن داریوش معمار (شاعر) حضور داشتند. برگزارکننده برنامه، بنیاد غیرانتفاعی مالتزر بود و بهروز اسدی، فعال سیاسی و فعال حقوق بشر و مسئول بنیاد مالتزر نیز که سالیان درازی‌ست برای حقوق پناهجویان و مهاجران فعالیت می‌کند، مجری برنامه بود.
متن سخنان احمد خلفانی را می‌خوانید:

وقتی از بکتاش آبتین صحبت می‌کنیم، از چه صحبت می‌کنیم؟ از شعری که کشته می‌شود. از حکومتی که شعر و ادبیات و هنر ـ و شاعر و نویسنده و هنرمند را ـ می‌کشد، رؤیاها را، آرزوها را، احساس و زندگی و عشق را، و بنابراین، زندگی را به زنجیر می‌کشد.

و دفاع از شعر و ادبیات و هنر، پاسداشتِ زندگی است. آنجا که زندگی سرکوب می‌شود، هر چیزی که نشانی از انسانیت دارد، سرکوب می‌شود. زن، زندگی، آزادی، و هنر و ادبیات، همه این‌ها به هم ارتباط دارند. شعر و ادبیات و هنر، می‌توانند پاسداشت آن آخرین جرقه‌های زندگی باشند در پشت حصارهایی به نام قانون و سیستم و مذهب و ارشاد و سانسور.

هنر و ادبیات، در ذات خود همیشه، و مستقیم و غیر مستقیم، دفاع از عمیق‌ترین لایه‌های احساسات انسانی، از آرزوها و رؤیاهاست. و حکومت‌ها اگر بتوانند، رؤیاها را حذف می‌کنند و یا دست‌کم دست به جراحی آن‌ها می‌زنند.

شاعری که رؤیاها را زنده می‌کند، در وهله‌ی اول پایه و اساس واقعیت موجود را زیر سؤال می‌برد و فلسفه وجودی قدرت‌های حاکمه را، خواه ناخواه، به چالش می‌کشد.

معروف است که ما ایرانی‌ها بسیار زیاد شعر گفته‌ایم. و حتی آن کسی نیز که شاعر نیست باز هم به گونه‌ای شاعر است و شعر می‌گوید. یکی از دلایل آن بی‌گمان این است که شعر و ادبیات، نیمه دوم زندگی انسان، و آن نیمه‌ی تجربه نشده، به وقوع نپیوسته و برآورده نشده است.  و ایرانی‌ها در طولِ تاریخ خود از این زندگی‌های منتفی شده، به وقوع نپوسته و تجربه نشده، فراوان دارند. می‌توان گفت که بخش بزرگی از وجود ما تجربه نمی‌شود و همان است که به شعر می‌اید و شعر می‌شود؛ یک زندگی محتمل که در قلمرو “هرگز” سیر می‌کند. تصوری است از زندگی. تصوری محض  و کاملا به دور از واقع. ومعمولا همان است که در ادبیات کهن ایران به شعر آمده است. شاعر، زندگی را تصور نمی‌کرد، بلکه چیزی را که ان سوی زندگی بود به تصور می‌آورد. او با زندگی واقعی کاری نداشت، چرا که خود هرگز انتخابش نکرده بود و واقعیت، زندگی او نبود. شاعر کلاسیک ما معمولا کوشیده است زندگی را به آینده بسپارد. اینجا را نادیده بگیرد که چندان عذاب نکشد، و برای آنکه خوشبین بماند، زندگی را به آن جای موهوم و خارج از قلمرو زمینی موکول کند.

در مقاله، در نثر و نمایشنامه و داستان و رمان، هر چقدر که تخیلی باشند، باز هم رگه‌هایی از واقعیت، از زندگی، از جامعه و از وقایع پیرامون هست. ولی وقتی آن زندگی، آن جامعه، آن واقعیت، به هیچ نحو، زندگی ما و واقعیت ما نباشد و ما در هیچ عرصه‌ای انتخابش نکرده باشیم، معمولا نثر و نمایشنامه و داستان جواب نمی‌دهد و شعر است که به دادمان می‌رسد. شعر، می‌تواند آن‌جایی شروع ‌شود که زندگی به اتمام می‌رسد. با وجود این باید گفت که شعر مدرن ایرانی، کمابیش همچون شعر مدرن جهان معاصر ـ و ما نمونه‌اش را در شعرهای متأخر بکتاش آبتین می‌بینیم ـ مرگ و زندگی، هستی و نیستی، بود و نبود و واقعیت و ذهن را به هم گره می‌زند و به نثر و به واقعیتِ زندگی نزدیک‌تر می‌شود.

یکی از شاخص‌های شاعر مدرن این است که اینجا و اکنون‌اش همان است که هست. او هر چیزی را به جای خود می‌گذارد. هر چیزی را همان‌طور که هست نامگذاری می‌کند. چیزی را به آینده نمی‌سپارد. عشق او زمینی است. می‌داند که اگر آن را به فردا بسپارد، امروزی نخواهد بود. و اگر امروز هم به آن معنا که باید، وجود ندارد، خود را به فکر فردایی موهوم گول نمی‌زند. پس شاعرِ زندانی نیز محبوب را در همین‌جا می‌جوید. از پشت میله‌های بند.

همه شعرهای مجموعه “مرثیه‌ای برای گل‌های پژمرده” وصف دنیای پیرامون اوست. موقعیتِ زندان. شعر “آن‌ها همگی یک نفرند” و شعر”پیراهن زخمی” به شکلی آشکار در مورد وضعیت خود شاعر است.

توجه آبتین به دنیای واقعی است. و فراموش نکنیم که دنیای واقعی او، هنگام نوشتن این مجموعه، یک زندان است. دیوار و دیوار. و درهایی که به هیچ جا باز نمی‌شوند.

به عنوان مثال شعر “زمستان سرپوشیده”:

“امروز اما \ شیشه‌ها کثیف و کدر بودند \ گوشی را برداشتیم \ بی‌شک حرف‌هایمان شنود می‌شد \ و دوستت دارم \ جمله‌ای سبک \ برای گوش‌هایی سنگین بود \ دستانمان را \ روی هم گذاشتیم \ شیشه‌های بین دستانمان \ سرد و کثیف بود”

 شاعرِ زندانی را به وقت ملاقات مجسم کنید: شیشه‌ای بین او و ملاقات کننده است. با گوشی تلفن با هم حرف می‌زنند. این متن، با وجود این‌که بیان یک وضعیت است، شعر است. به دلیل رازی که در آن است و معنایی که از آنچه هست فراتر می‌رود. تصوری که به عهده خواننده است. “دوستت دارم”ای که در هوا رهاست و معلوم نیست به گوش ملاقات کننده می‌رسد یا نه. و در عین حال همین “دوستت دارم” نیز برای زندان‌بانِ ضد زندگی و ضد عشق خطرناک است؛ سعی می‌کند به گوش کسی نرسد و شنیده نشود. شیشه، امکان لمس را از زندانی می‌گیرد. شیشه‌ای که کثیف است و جلو دید را نیز می‌بندد. می‌شود پرسید که چرا کثیف و چرک است؟ پاسخ مشخص است؛ پیش از آن، صدها و شاید هزارها دست بر آن شیشه، در آرزوی لمس عشق و دوستی، و در حسرت لمس دست محبوب، کشیده شد‌ه‌اند.

در این شعر بسیار کوتاه، ما سه مانع زندگی را در کنار هم می‌بینیم. شیشه، هم جلو صدا را گرفته است، هم جلو حس لمس را، و هم، از آنجا که کثیف و کدر است، جلو دید را. می‌بینیم آنچه که اینجا گفته می‌شود، هم حدیث نفس است و هم زندگی و رنج انسان ایرانی به طور کلی است. تیتر آن، “زمستان سرپوشیده” نیز اشار‌ه‌ای به زندان بیرون است، به آن زندان بزرگ‌تر که سرپوشیده نیست.

این شعر را می‌توان، به همین دلیل، به عنوان نمادی از ارتباطات وسیع‌تر دید: گرچه این سه مانع را، زنان و مردان مبارز، و جوانان، در بیرون، تا حدودی، شکسته‌اند ولی همان‌طور که می‌دانیم حکومت، همیشه و در همه حال، به دنبال استقرار همیشگی هر سه مانع بین زنان و مردان بوده است، جلوگیری از دیدن، شنیدن و دوست داشتن. ارتباطات انسانی. همان چیزی که باید باشد.

و دشمن هم کسی نیست جز آنکه این سه را، یعنی چشم و گوش و ارتباطات انسانی را، از شاعر می‌گیرد و خود نیز منکرش می‌شود: به عنوان مثال شعر “بازجوی بی‌مقدار”:

“به جای چشم روی صورتش \ دو چاه عمیق بود \ و به جای قلب \ در سینه‌اش سنگی تکان می‌خورد \ او در سرش \ به جای مغز \ شائبه‌ای از ایمان داشت \ بازجوی بی‌مقدار \ ربات بی‌احساسی \ از گوشت و استخوان بود”

همان طور که می بینیم، تخیل در شعر زندان بکتاش فرازمینی نیست. بلکه بر عکس، کوشش در بازسازی همان هستیِ از دست رفته، همان گل‌های پژمرده زندگی است. بازسازی موقعیتی که زندان، آن را از او گرفته است. عشق، دوستی، بوسه و آغوش که او در شعرهایش به آن‌ها اشاره می‌کند بخش‌هایی از امکانات از دست رفته است.

عشق زمینی است، زمان، زمانی واقعی،  و شاعر بر زمین واقعی ایستاده است.

در آن جایی که آبتین بود، جنگی بین یک جبهه و جبهه‌ی دیگر نبود؛ نبردی بود میان حکومت و شعر، که ما شکل آشکار شده‌اش را در عکس آبتین بر تخت بیمارستان می‌بینیم. شاعری در زنجیر، کتابی در دست.

فریدریش هولدرلین، شاعر بزرگ آلمان، در یکی از شعرهایش می‌پرسد: “در روزگاری چنین ‌بی‌روح، اصلا چرا باید شاعر بود؟” و اتفاقا، وقتی خود او را مثال می‌گیریم، می‌بینیم که حتی در همان سال‌های بسیار تیره نیز، که در قلعه‌ای در شهر توبینگن به او پناه داده بودند، شعر به کمک او می‌آمد، حتی در اوج جنون.

گفته‌ی نیچه که “به هنر پناه می‌بریم تا واقعیت، ما را نکشد” در مورد کسی مثل آبتین به واضح‌ترین و عمیق‌ترین شکل ممکن، صادق است. مراد فرهادپور در کتاب “شعر مدرن” از قول اریش هِلِر می‌نویسد: ” شعر فقط معادل انسانی آواز پرندگان خوش الحان نیست (…) شعر در عین حال، اگر بر حسب خود تفسیر شود، تعریفِ وضع و حالِ آدمی است.”ص۴۳

وقتی از بکتاش آبتین صحبت می‌کنیم، تنها شاعر و هنرمند و واگویی‌های او نیست که به میان می‌آید، بلکه زندان است و جمهوری اسلامی است و قتل و اعدام و سرکوب و سانسور. و وقتی از شعر بکتاش آبتین می‌گوییم، خواه ناخواه، به مقاومت، به نوشتن رویاروی جلاد و به صدای زندانی می‌پردازیم. صدای زندانی و شعر زندانی.

نشر باران، کتاب را با خط خود شاعر منتشر کرده است، با همان ترتیبی که او شماره‌گذاری کرده است. خطی زیبا و خوش‌خوان. و نشان دهنده این که شاعر، در آن موقعیت هراس‌انگیز، به شعر  ارج می‌نهد، آن را گرامی می‌دارد و می‌کوشد واژه را آراسته و پیراسته، در جای خودش قرار دهد.

و شعر برای او هم شنیدن است، هم دیدن، و هم قلبی برای لمس عشق. جایگزینی برای آن‌چه شرایط زندان از او گرفته‌ است. او سعی می‌خواهد آن‌چه را از او گرفته‌اند، در این دفتر گرد آورد. در نتیجه می‌کوشد هم برای چشم بنویسد هم برای دست و هم برای قلب. و همه این‌ها را ما در طرح روی جلد نیز می‌بینیم که اثر خود شاعر است. و شگفت‌آور نیست که ما “زن، زندگی، آزادی” را در همین طرح هم می‌بینیم، مدت‌ها پیش از شروع رسمی جنبش.

و جهان و زندگی، با وجود همه این‌ها، از پیرامون شاعر رخت بسته است. او تنها دیوار می‌بیند و سیمان و بازجو و نیروی انتظامی. وقتی دنیای پیرامون، از هر چه زندگی خالی است و فضا، از هر چه احساس شاعرانه دور، شاعر به آخرین اثر باقی مانده از زندگی دل می‌بندد. به نیروی تخیل. به کلمه. گویا که شاعر، در آنجا که خانه جسمش را ویران کرده‌اند، می‌تواند آشیانه‌ای هر چند کوچک برای جانش بسازد.

و به نظر می‌رسد که آبتین، در آخرین ماه‌های زندگی‌اش در زندان، جمله فریدریش هولدرلین را به این صورت در ذهنِ خود تکرار کرده باشد: “در روزگاری چنین بی‌روح، تنها می‌توان شاعر بود.”

بیشتر بخوانید:

اسد سیف: بکتاش آبتین و «مرثیه‌ای برای گل‌های پژمرده»  

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی