فرناز خسروی: یکی از آن‌ها

از میدان ساعت به سمت خیابان الرِقه می‌‌پیچم مثل همیشه ترافیک است. تا انتهای بلوار می‌رانم تا به خیابان مکتوم می‌رسم. به دنبال جای پارک هستم که علی زنگ می‌‌زند:

– سارا کلید داری؟

– دارم، کجا می‌ری؟

– فردا قسط ماشینه اصلا یادم نبود!، می‌رم بانک…. شاید یه سر به بچه‌ها هم بزنم ببینم چی کار می‌تونم بکنم.

– باشه، خبر بده. فعلا خدافظ. ‌

اَه علی! داستان همیشگی…. نرو بانک، نرو پیش بچه‌ها! بگرد دنبال یه کار دیگه خب!.

مکالمه‌ام که تمام می‌شود، می‌بینم مردی با لباس سفید عربی اشاره می‌کند که می‌توانم جای ماشین او پارک کنم.. تشکر می‌کنم. برای دو ساعت بلیت می‌خرم، یقه شومیز سفیدم را صاف می‌کنم و کفش‌های پاشنه دارم را می‌پوشم. به سمت ساختمان شماره پنج راه می‌افتم. قرارم ساعت دو بعد ازظهر است. ساعت ۱و۴۵دقیقه، به طبقه دوم شرکت الحامی‌ اینترنشنال می‌‌رسم. زنگ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می ‌زنم. خانمی فیلیپینی در را باز می‌‌کند و با لبخندی بر لب، جایی که باید منتظر بمانم را نشانم می‌دهد. یک سوفای دو نفره چرم مشکی با دو صندلی از همان جنس که به نظرم بیشتر برای خانه مناسب است تا دفترکار، با یک میز شیشه بزرگ رو به روی سوفا تمام فضا را پر کرده است. بالای میز منشی، درست رو به روی در ورودی، تابلوی و ان یکادی نصب شده است. تلفنم را برمی دارم تا دوباره جستجو دیگری در مورد شرکت بکنم قبلا چیزی پیدا نکرده‌ام. گوگل می‌کنم “الحامی اینترنشنال دبی”؛ باز هم چیزی پیدا نمی‌کنم، می‌نویسم “الحامی اینترنشنال ایران”؛، قبل از اینکه نتیجه جستجو را ببینم تلفن روی میز زنگ می‌خورد و خانم فیلیپینی می‌گوید:

– Yes sir، yes

همانطور که سعی می‌کند انبوه کاغذ‌ها را مرتب کند رو به من می‌گوید:

– you can enter

– Thank you

در را باز می‌‌کنم و داخل می‌‌شوم. مردی میان سال با ته ریشی جو‌گندمی از پشت میز بلند می‌‌شود. پیراهن راه راه سفید- قهوه‌ای، یقه ایستاده و شلوار قهوه‌ای به تن دارد وکتش از پشت صندلی آویزان است. شکم برجسته‌اش اجازه نمی‌دهد تا راحت از پشت میز بلند شود. رسا و شمرده با لهجه فارسی می‌‌گوید:

– سلام علیکم

در دلم می‌گویم درسته، شرکت ایرانیه!

– سلام

– به به پس فارسی حرف بزنیم؟

– هر جور شما راحتین!

– فارسی،‌ها،

لب‌هایش را که بیشتر بازمی کند دندان‌های نامرتبش توی ذوق می‌زند نمی‌فهمم “ها” گفتنش خنده است یا ریشخند یا تکه کلامش “ها “ست.

– من عربی بلد نیستم، نه تنها عربی، انگلیسیم هم تعریفی نداره‌ها

این دفعه دهانش بیشتر باز می‌شود گمان می‌کنم می‌خندد،

– به همین دلیل شما اینجایین بفرمایید بفرمایید بنشینین.

تشکرمی کنم و دستم را که برای دست دادن دراز کرده بودم از میانه راه به سمت یقه‌ام می‌چرخانم و آن را صاف می‌کنم. بوی مانده غذا در اتاق حالم را بهم می‌زند؛ ناخوداگاه مچ دستم را بو می‌کنم و بر روی صندلی چرم قهوه‌ای، رو به روی میز بزرگ قهوه‌ای، که تنها یک لپ تاپ رویش قرار دارد می‌نشینم. هیچ چیز دیگری روی میز نیست و این حجم از خالی آزارم می‌دهد. سرتاسر دیوار پشت میز، پنجره‌های بزرگ رو به خیابان دارد. با خودم فکر می‌کنم اگر این اتاق کار من بود روی میز و پشت پنجره پر از گلدان بود.

– شکوری هستم، خانم اصلانی می‌دونین ما یک شرکت تقریبا تازه تاسیس هستیم و به جز من و خانوم “ها” و آقای “کومار” که کارهای بیرون را انجام ‌می‌‌دهندکس دیگه‌ای در شرکت نیست.

دستی بر ته ریشش می‌کشد.

– اما شرکای‌ کاری ما هر هفته از ایران میان.

همینطور که شکوری حرف می‌زند و باخودکارش بازی می‌کند و از نگاه کردن به من پرهیز دارد، نگاهم به دستانش می‌افتاد؛ در هر دو دست، انگشتر عقیق دارد وگهگاه با انگشت شست همان دست، انگشتر را می‌چرخاند. ناگهان انگار تازه یادش افتاده باشد، در کشوی میز را باز می‌کند و تسبیح سبزش را در می‌آورد و خودکار را روی میز گذاشته و شروع می‌کند دانه‌های تسبیح را با شست دست راست رد کردن و ادامه می‌دهد:

– ما اینجا یک نفر رو می‌‌خواهیم که گزارش حساب و‌کتاب هامون رو داشته باشه و برای ترجمه کمکمون کنه و کلا دفتر رو بدم دستش وقتی که نیستم. می‌دونین من زیاد به اروپا سفر می‌کنم تسبیح را به دست دیگرش می‌دهد و اضافه می‌کند رزومه شما رو دیدم و فکر می‌‌کنم شما توانایی این کار رو دارین

این را می‌گوید و از جایش بلند می‌شود، کرکره‌های پنجره را می‌بندد تا حجم نور اتاق کمتر شود. قبل از اینکه دوباره بنشیند می‌پرسد: چند ساله امارات هستین؟

شکوری سرش را بلند می‌کند و به خانم فیلیپینی که با سینی چای وارد اتاق می‌شود زل می‌زند. خانم “ها” یکی برای من و دیگری را برای او روی میز می‌گذارد و آرام از در خارج می‌شود.

– من اینجا دانشگاه رفتم؛ تقریبا دوازده ساله و سابقه کارم هم همانطور که در رزومه می‌بینین، حساب داری در شرکت‌های مختلف بوده با نرم افزارهای مختلفی از جمله بوکینگ کارکردم. اگر لازم هست جزییات رو توضیح بدم.

– بله بله‌رزومه ‌تون‌ رو دیدم. خوشحال می‌‌شم که با هم کار کنیم اما خانم اصلانی از شما درخواستی دارم، همان طور که گفتم ما از ایران مهمان داریم؛ یعنی شرکای ما هر هفته اینجان؛ حاج آقا نبوی حاج آقا خاموشی و شما… سرش را بالا می‌آورد و نگاهم می‌کند می‌گوید: باید سرکار حجاب داشته باشین!. یعنی با روسری بیایین سرکار!.

دم بلندی می‌کشم صبر می‌کنم بعد بازدم طولانی تری. می‌گویم: رزومه‌ام رو فرمودین که دیدین و…

حرفم را قطع می‌کند.

– بله بله دیدم اما شما ایرانی هستین، درسته که ایران نیستین‌ها

صدای نه را داخل مغزم می‌شنوم. اما علی که فعلا پروژه‌ای نداره؛ اجاره خونه هم نزدیکه. نه را قورت می‌دهم.

– خوب خانم اصلانی چی می‌گین؟؟ شرط قبوله؟ اگر بله که از فردا می‌‌تونین بیایین سرکار تا من براتون توضیح بدم دقیق که حساب کتاب‌ها مون به چه صورت باید باشه؛ کار ما قدری متفاوته‌ها.

با صدایی که خودم هم به زور می‌شنوم می‌گویم: اجازه بدین فکر کنم؛ خبر می‌‌دم بهتون. به علی فکر می‌کنم که برای سیصد درهم، حاضره روبندازه اما حاضر نیست یک کار دیگه گیر بیاره!

– چایی تون!

یک قلپ، نصفه و نیمه از چایی می‌خورم.

– سوالی ندارین؟

– جسارتا خانم “ها” هم باید روسری سرش کند چون از ایران مهمان دارین؟

– خانم “ها” که ایرانی نیست‌ها. خانم اصلانی سخت نگیرید ما مزایای خوبی داریم. گفتین همسرتون هم دبی هستن، درسته؟ شاید برای ایشون هم کاری داشته باشیم،‌ها.

این بار سرش را که بالا می‌آورد نگاهش بر روی صورتم و موهایم جا می‌اندازد. ساعتم را نگاه می‌کنم. یک جرعه دیگر از چای می‌نوشم.

– پس منتظر جواب مثبت شما هستم،‌ ها!

تو دلم می‌گویم حتما. دهانم را باز می‌کنم اما بدون کلمه‌ای دوباره آن را می‌بندم. عکس شیخ محمد حاکم دبی روی دیوار سمت چپم آویزانه؛ نگاهم ثابت روی عکس می‌ماند.

شکوری رد نگاهم را می‌گیرد و می‌گوید باید عکس ایشون رو بزنیم اینجا، میدونین که ما همه مجبوریم گاهی کارهایی بکنیم خلاف خواسته هامون،‌ها.

از جایم بلند می‌شوم شکوری ادامه می‌دهد:

– پس خبر از شما!

– خدانگهدار.

– خداحافظ.

به او که نیم خیز از صندلی بلند شده نگاهی می‌اندازم و از اتاق خارج می‌شوم.

در ماشین را باز می‌کنم، نفس کم می‌آورم، امان ازاین شرجی گرما!

محکم می‌کوبم توی شیشه؛ دستم درد می‌گیرد، کثافت، کثافت! شرکای ما همه از ایران میان… خوب بیان… من از دست امثال شماها در رفتم. تلفنم را برمی ‌دارم و در ایمیل می‌‌نویسم: “با سلام. متاسفانه شرط شما برای من قابل قبول نیست! با تشکر اصلانی “

ایمیل را می‌فرستم و گاز می‌‌دهم به سمت خانه. کجاها دیگه می‌تونم درخواست کار بدم شاید بد نباشه رزومه‌ام رو حضوری ببرم دانشگاه. چی بگم به علی؟ واقعا خودخواهیه آیا تو این شرایط بخاطر حجاب بگم نه! علی حتما می‌فهمه اما خودم چی؟ چرا من همیشه باید کوتاه بیام؟ چرا اخه؟ یک بار هم اصلا علی کوتاه بیاد وبره سر کاری که دوست نداره….

ترافیک زیادی نیست تصمیم می‌گیرم سرراه از سوپر مارکت برای شام چیزی بخرم، چهار عدد تخم مرغ و دو تا گوجه فرنگی و یک بسته نان می‌خرم و چشمم را بر روی کالباس، چیپس، ماست، زیتون، پنیر و بقیه چیزها می‌بندم.

ده دقیقه بعد نزدیک خانه‌ام، ریموت پارکینگ را که می‌‌زنم، تلفنم زنگ می‌‌خورد:

شکوری هستم. خانم اصلانی سریع جواب دادین؛ من خیلی مشتاق کار کردن با شما هستم. چرا جوابتون منفیه برای همین یک تکه پارچه روی سر،‌ها؟، از شما بعیده! شما که تحصیل کرده هستین باید براتون چیزهای واجب تری مطرح باشه! حقوق رو نوشتین پنج هزار درهم؛ چون ما شرایط ویژه داریم من حقوق شما رو شش هزار تا می‌‌نویسم، حقوق این ماه رو هم می‌تونم سه هزارتاش رو الان که شروع کردین بدم و بقیه‌اش رو آخر ماه. می‌‌خواهیدبازم فکر کنین یا همین الان جواب می‌‌دین؟

نفسم را حبس می‌کنم، شش هزار درهم کلی از مشکلاتمون رو حل می‌کنه الان هم سه تا، چی ازم می‌خواد اینجوری پیشنهاد می‌ده؟…

– ممنون از تماستون. اجازه بدین با همسرم مشورت کنم، اطلاع می‌‌دم.

دو، سه تا جیغ بلند می‌‌کشم، در ماشین را محکم به هم می‌‌زنم و می‌گویم شش هزار درهم،‌ها! و به سمت آسانسور می‌روم.

بیشتر بخوانید:

الهه هدایتی: آدیداس سه‌خط کو

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی