آقا رسول بعد از ول کردن ِتهدید کیری بلافاصله کیر را به جاش برگرداند و هنوز زیپ را کامل نبسته را که شهرزادی ترسیده و مغموم دوید و خودش را پشت شاهرخ منتظر اعظم انداخت و او را سپر کرد و آقا اما جا نزد و تا وسط سلول آمد و نیم خیز شد و ناگهان پاهاش از زمین جدا شد و آرام آرام مثه یوگی وسط زمین و هوا نیلوفری نشست و با صدایی بم حدیث ِمرگ در مرداب خواند : و اما حکمت القتله در کردارهای کرامت افزای من که ابوالبشرم بی واسطه طول الطریق از کهکشان می کند و عرض العرایض در جهان می نمایاند و ستانندهٔ جان و وارهانندهٔ روح در خلاصه ترین مقصود است که بیان حال ِزنانست و زنا نیست که زمینه ظهور گناه را مزمن کرده و اینک باید به اصل خویش که هستی در نیستی یا پاکی در پراکنده گی است و جز این نیست باز گردی اِی زن و این ممکن نمی شود مگر به همت ِخنجری خمیده فولادوش تیزی که جدا کننده خنس از خون است و خنثی کننده مکر از مکارم که خودم به هر دو جنس مذکر و مونث دادم و اما نسوان در آن جمال ِباطل قاطی کردند و می کنند و خواهند کرد در امور و از مدارهای معین خروج خواهند کرد ومی کنند و باز نگردند مگر به کیفر اعلی الرحیم و الغلبه که قبلهٔ ازل الملک بوده است و هست و خواهد بود و بعد از گفتن همین حرف ها پاها از نیلوفرانه نشستن انگار خسته شده باشند تالاپی روی زمین فرود آمدند و آقا به شاهرخ گفت : برو آن گوشه و شاهرخ تردید کرد و شهرزاد قبل از اینکه تردید شاهرخ به یقین تبدیل شود خودش شاهرخ را را پس زد و به طرف آقا که حالا داشت کشالهٔ ران هاش را می مالید رفت و حدیث ِفرصت خواند : آقا قربونت برم دستتو بده ببوسم پاتو بده بشورم در ضمن من یه دورهٔ کامل ماشاژ ژاپنی گذروندم که استادم خودش به من گفت هر کی فرق نمی کنه از بچه تا پیر و مرد و زن و ترنس بعد از هر ماساژ کامل نه ماه و هفت روز و سه ساعت و یک ثانیه به عمرش اضافه می شه و همان یک ثانیه معادل یک ساله آقا قربونت برم تو که این همه استرس داری و ساعت به ساعت از عمر با صدق و صفات داره کمتر می شه بذار اول دستتو ببوسم و دوم ماساژت بدم فقط یک مرتبه کامل از بالای کله که داغترین نقطهٔ بدنه تا پایین تریت نقاط بدن که ناخن انگشت کوچولوهای پاهاست تا لااقل سه ستون از پنج ستون بدنت صحت پیدا کنه کامل و خودت دو ستون باقیمانده رو مرمت می کنی در آینده ها ها ها موافقی و آقا قبل از اینکه موافقت خودش را اعلام کند زیر چشمی از کامبیز پورمحمدی ماجرا را جوری جویا شد که منتظر اعظم ندید یا دید و از ترس ندیدن را بهانه کرد و آقا در حال برخاستن از زمین و تکاندن خاکی نامریی از کت و شلواری کمی چروکیده با دستمالی ماهوتی بود که یقین حاصل کرد که کامبیز موافق با ماساژیسوری است گرچه خودش از قبل می دانست پس سرش بی که به کسی نگاه کند بی خودی چند بار بالا و پایین رفت و همین استعاره اضافی کافی بود و برای اطمینان بیشتر نیم نگاهی هم به سوی منتظراعظم پرت کرد که لبانش ناخودآگاه می لرزید و این یعنی قبول آمرزش از طریق ِماساژ و آقا تحت تاثیر سه رای مثبت بدون منفی که رای خودش نیز حتی بی دلیل می نمود تصمیم گرفت برای ازدیاد عمر تن به ماساژی ژاپنی بسپارد و شاید به همین دلیل بود که ناخود آگاه کمر راست کرد و گفت : این جلسه به همین نیم خیر ختم می شود الحمدالله و فردا تنها بر می گردیم تا باقی امروز را کامل کنم و شهرزاد خانوم اگر ملزوماتی لازم است برای ماساژوریدن به آقا کامبیز بگوید تا فردا جا خالی نباشیم جهت امر خیر العمر والکفایات .
فردا اما امروز بود که مرجان اس ام اس زد : کوچه بهشت متین خانهٔ بی شماره و گیرنده هایی که پیام را دریافت کردند بلافاصله با سه ضربدر پنج می شود پانزده اعلام آماده گی کردند و مرجان پیام بعدی را ارسال کرد زمان حرکت با رمز ( ¥...¥ ) و ضمن بوسیدن ِکتایون پرسید : کفش ورزشی که داری ؟ نه
یکی بخر نایکی یا آدیداس بهتره تا با هم بدویم دنبال سعادت که زیاد جلوتر از ما نیست و خیلی زود بهش خواهیم رسید یا می رسیم یا رسیده ام .
کتایون : پاشنه بلند باشه بهتره یا لازم نیست پاشنه داشته باشه .
مرجان : در فرهنگ کفش ها پاشنه از ساق مهمتره و بند در کفش مکان و منزلتی ویژه داره که کفش های بی بند فاقد این منزلت و اعتبارن و به همین دلایل ساده است شاید که بوی مردای جنایت پیشه انگار دقیقن عطر گل سرخه و با بوی مردای معمولی که گاهی جنایتک هایی هم می کنند و به همین دلیل همیشه بوی زردچوبه می دن متفاوته و من از سه فرسخی اگه باد موافق بوزه می تونم محل جنایت رو کشف کنم به همین دلیله که سایز پای چپ ام هفت و پای راستم کمی کوچکتر از هفت و یک دومه تو شماره پاهات چنده ؟
کتایون : نمی دونم والله به همین سادگی خدا تا حالا به ام رحم کرده که زنده ام یعنی نه تو بگو اگه با هم باشیم کشته نمی شم ؟
مرجان : واسه همین اکیدن بهت توصیه می کنم چند جفت کفش ورزشی بخر و انبار کن تا هیچوقت اسیر مرگ نشی .
کتایون : موافقی یه فال از الف دخت بگیریم و پیش از اعلام موافقت ِمرجان چشم بست و انگشت اشارهٔ هر دو دست را نرم فرو برد در کتاب ِاستکانی از باران در راه بود و خواند : خواب در کوچهٔ بن بست / ادامهٔ بیداریست / حتی بست نمی شناسد / کهنه مهتاب های بن بریده / آواز غمباف ِآفتابی ست / که خاک ِخانه را به کوچه می پاشد / شانه ام را جا به جا می گذارم / تا فردا که در می زند نیستی / در باز کند بر هستی / دری گمشده در گم گشته دربدری هایم /
مرجان : چقدر مایوسه این پسامدرن اما تو یادت نره بی پاشنه می دونی که منم فکر می کنم دنیا فقط همین جاست باقی کُسشعره .
ها چی کُس و شعره ها چه شده چرا بیدارم کردی ها دوربینم کو ها منیر خیالم چه خوب کردی که آمدی ها باز به سراغم ها این دفترم بدون ستاره و گل و قلب های تیر خورده ها فصلی دیگه تو آغاز زنده گی منه ها با تو البته ها در بهشت امام من باید هر شب بی خوابی را ها با تو قسمت کنم ها تو و بی خوابی و دوربین و یک پنجره برای دیدن ها تا مرگ من کافی ها دیگه قرص نمی خورم ها و این دفترچه را جایی قایم می کنم که چشم شیطان ها اگه هزار جفت بشه ها نتونه پیداش کنه ها بدزددش ها چرا ساکتی ها یک پنجره باران برای دیدن خیسه ها باز یک آمبولانس و سه پژو و هفت چتر و بنویس ها دو زن با پاهای گره خورده در هم ها و کفش های ورزشی به رنگ سرخ و سفید و نوارهای سبز و گلبهی رنگ ها و یکی با شلوار لی تنگ و دیگری دامن پوشیده تنگ و چرمی یک وجب بالای زانو ها و سینه های یکی بر جسته تر از سینه های ناپیدای دیگری ها زیر تی شرت های سیاه مثه تاریکی های بی نگاه ها و گردن ها چسبیده به سر ها و دور از تنه ها که انگار همیشه از تنه ها جدا چرا حرفی نمی زنی ها منیر جان بنویس زنی چسبیده به زنی انگار مهر گیاه ها فصل دیگری از فصل بهشت امام ها کجایی منیر که از بی همزبانی هی باید زبانم را گاز بگیرم تا بدانم تو با زبانم هیچوقت قهر نمی کنی ها یک بنز بی نظیر شبیه همه بنزهای شبزده و دو باریکه دود از دو شیشهٔ عقبی ها و زنی که روی مقنعه اش کلاه لبه داری نشسته بنویس از جنازه ها کنده می شه مثه منیر که از من کنده شده و می ره تا بنز و بنویس که ناگهان کلاه از سر بر می داره و ها به طرفم تکان می ده و ها خود ِخود ِ منیره که مثه منیر به من پشت می کنه تا با بنز نشینا حرف ها بزنه ها چراغ قوه ها خاموش ها راننده آمبولانس با سه مرد ها دو جسد را روی یه برانکارد می خوابانند ها از خواب بیزارم ها تا منیر دور می شه از بنزها و بر می گرده و کلاهی به طرفم می تکانه و روی مقنعه می گذاره و بنویس که آمبولانس لال و بی چراغگردان به طرف ِشرق ِدور می ره و پژو ها و بنز به طرف ِبهشت ِامام می رانند ها بنویس که برای اولین بار در اتوبان سکوت ِماشین ها نشانهٔ آغاز فصل ِجدیدی در نویسا نوشتن های من و منیره ها کجایی منیر که عشق ِتو بی خوابم کرد .
کوچه کوچهٔ متین و شماره بی شماره و شهرزاد شهزادهٔ ماساژورها و دست ها تا مچ چرب و روی تختی چوبی خوابیده مردی مومی و باسن پنهان کرده زیر حوله ایی مخملی و از لذت ِلغزش ِدستی نوازشگر آه می کشد گاه از ته دل و گاه از میان دو کوههٔ کون و فکر می کند که نباید فکر کند که زن ها چرا بی دلیل زنده اند و فکر می کند که باید فکر کند که زن ها باید با دلیل زنده بمانند تا ماساژ بدهند بیرون و درون ِمردی را که باید مردانه تا ابد به اضافه سه هفت هفته زنده بماند تا زندگی را به مرد دیگری بسپارد که ادامه خودش باشد و از نرم فکرینگی اش حظ می برد مثه لغزینه گی های نرم دو دست ِقصه گوی شهرزاد بر مهره های کمری که باید بعد از ماساژ عصارهٔ مردانه گی را تقویتی مضاعف کند با رطب ِبم و آوازی زیر تاب از زنی که مرگ را می نهراساند .
پ ـ ن : کامبیز پورمحمدی در پیش و شاهرخ منتظر اعظم در پس اش السلام یا صاحب الزمان گویان به صحن مسجد وارد می شوند و نم نم روی جوراب هاشان گلاب می پاشند چون کفش هاشان را بنا به اعتقادی قدیمی که این روزها بدبو شده و چندان مراعات نمی شود اما همچنان نزد مومنانی معمولن نامسئول دارای ثوابی دنیوی است و باید اجرا شود در آورده اند و در کفش کن به امانت گذاشته اند چون یکی شان فکر می کند بدون کفش نمی توان راننده گی کرد و دیگری ملزم به اطاعت است و به آقا رسول نزدیک می شوند و پور محمدی خنجری از لای شالی پیچازی بیرون می کشد و به زیر تخت می برد و جلوی صورت ِنورانی آقا رسول که در بالشتکی گیر کرده و قطره قطره عرق و تف از دو گوشهٔ لبهای نیم بازش بر سیمان ِسرب فام کف ِزمینی می بارد که انگار لیز است ولی لیز نیست و تکان تکان می دهد و با هر تکان لبهاش بی که از آن صدایی بیرون بیاید می گوید : بعد از اس ام اس کذا و هاذا به فرمودهٔ جنابعالی مرجان و کتایون به جرم مساحقه و طبق زنی و برملا کردن اسرار طبقه بندی شده درجه سه تمام شدند و خنجر را باز در پیچازی می پیچد و زیر تخت به امانت می گذارد و قبل از آنکه کمر راست کند فکر می کند می بیند یا خواهد دید که شرهٔ غلیظی از کف تف یا تف کف های دیابتی و عرق دق یا دق عرق های تیروییدی مختص ِآقا یا آقایان بر پیچازی بیچاره شُریده می شود و کمر که راست می کند چشماش بر کتف های از پشم انباشتهٔ آقا رسول که از بالای دو کوههٔ کون ِعریانش می گذرد وادامه دارد و خواهد داشت تا مچ ِپا میخکوب می شود و ناگهان در می یابد یا دریافت که خنجر بار دیگر مطهر شد .
چهرشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۹
ریچموند هیل / کانادا
August 19, 2020
مهدی رودسری