تنها مشتری قهوه خانۀ قلب تپنده در حالی که استکان کمر باریک چای زعفرانی را زیر دماغش گرفته بود و می بویید و از لذت با چشم های بسته آه های محزون می کشید با ورود دو زن هم قد و نه هم سایز که شراره های باران بر روسری و بارانی اشان می درخشید و صدای خنده اشان سکوت محیط را بر هم زد بلافاصله ته ماندۀ استکان را سر کشید و مشغول بازی با خرده های کشمش سوخته و خمیر برشته ایی شد که با دقت یک جراح متخصص جهاز هاضمه از کیک ِ خورده شده جدا کرده بود و با خود گفته بود : برای روز مبادا باید بتونم کاری کنم تا دختره نسوزه و ضمن جدا کردن و شمردن خرده های کشمش و خمیر شنید که زن ها کاپاچینو و چند برش نان گاتا سفارش دادند و شاهرخ منتظراعظم با روان نویسی سبز رنگ در دفترچه ایی با صفحات زرد و لکه های چرب نوشت : شیرینی مورد علاقۀ خانم ها نان گاتاست که باید با کاپاچینوی دارچینی میل شود و تصمیم گرفت وقت رفتن از کسی بپرسد کاپاچینو چه فرقی با چای دارجیلینگ دارد ولی با اینکه می دانست همیشه از خوردن گاتا حالتی بین دلهره و عق داشته و دارد اما به خاطر دل ِرنجیده و ترسیدهٔ شهرزاد تصمیم گرفت تکه گاتایی هم بخرد و در این بین مرجان واحدی منتظر نماند تا بنوشد و بخورد و یکی از کتاب ها را به تصادف باز کرد و خواند : روز نیست و ماه بر آسمان می خندد / شب است و آفتاب روی زمین پهن نیست / شاید منم که باز می پرسم : کجایی اِی زمان ِگم در آیینه / قلبم را به سینه ام برگردان .
و پرسید : کتایون جان نظرت در مورد این شعر چیه ؟
کتایون : من به اینا شعر نمی گم از کیه ؟
مرجان : الیکا رزاق منش با تخلص زرین دخت که به اختصار به خودش الف دخت می گه چرا فکر می کنی این شعر نیست ؟
کتایون : می دونی شعر باید وقار داشته باشه یعنی منم می تونم از این شعرا روزی سی و پنج تا بگم تو اینطور فکر نمی کنی ؟
مرجان : شعر نو همینه دیگه تو تا حالا اسم الیکا رزاق منش با تخلص زرین دخت که به اختصار به خودش الف دخت می گه به گوش ات خورده؟
کتایون : سه بارم دیده امش بار آخر شعر خوونی داشت تو کتابخونه و نیم ساعت قبل از شروع برنامه اش آمد پیش من و پرسید تا حالا کتاب ( استکانی از باران در راه بود ) را کسی گرفته و من برای اینکه دقیق گفته باشم بعد از تحویل لبخندش به کامپیوتر متوجه شدم فقط یکی امانت گرفته که آدرس نذاشته ولی به دروغ گفتم سی و پنج بار چون می دونستم کتاب خودشه و هم خوشحال و هم تشویق می شه
مرجان : عکس العملش چی بود ؟
کتایون : به من زُل زد و فکر کنم فهمید که دروغ می گم اما در ضمن خوشحال هم شد
مرجان : شاید دفعۀ دیگه که آمدم بتونم …
شاهرخ منتظراعظم که خیره در چشمهای کتایون بود بلادرنگ حرف دلش را خواند
کتایون : چرا آن آقا خیلی به نظرم آشناست
مرجان : شاید کتابی گرفته ؟
کتایون : نمی دونم ولی چشمهاش خیلی آشناست مثل آتش اما بدون دود
و شاهرخ منتظراعظم در نگاه کتایون شاید از آنچه دید متعجب شد که دستپاچه دوید و زیر باران رفت تا برای تفکر و ادامۀ خیالاتش هوایی خیس بنوشد و تازه شود ومرجان واحدی هم برخاست و همانطور که برای گرفتن سفارش به طرف پیشخوان می رفت تلفن همراه را روشن کرد و بیدرنگ فیلمی نوزده ثانیه ایی از مردی گرفت که زیر باران می دوید و سه بار هم ایستاد و برگشت و به قهوه خانه نگاهی نگران انداخت و سر تکاند و در رگباری که ناگهان در گرفت گم شد و مرجان در حالی که فیلم را سیو می کرد سفارش را گرفت و برگشت تا در دلربایی ی چشمان کتایون به جستجوی یک غریزهٔ گمشده بگردد .
کتایون : می شناختی اش ؟ نه
کتایون : ازش خوشت آمد ؟ نه
کتایون : آدم از این قیافه ها زهله ترک می شه تو چی ؟
زهره : نه عزیزم من گرگ ِبالان دیده ام از رگبارم خیلی دوس دارم فیلم بگیرم تو فیلم رگبارو دیدی ؟
کتایون : رگبار که زیاد دیدم اصلن عشقمه که زیر رگبار راه برم و ترانه بخوونم و آوازی در افشاری خواند : زیر باران باید عریان بود هاهاها زیر باران باید با زن خوابید هاهاها زیر باران باید لب های معشوق را خدای من اِی امان جانم امیدم مکید هاهاها زیر باران باید زار زار گریست اِی عزیزم امان های ی ی زیر باران باید اشک بارید های های زیر باران باید خیس شد رود شد هی هی کنان به دریایی آهی پیوست اِی امان اِی جان تا ماه رفت با آه رفت اِی امان هی هی ها های بوسه ها بر لب ِدلدار پاشید .
زهره : عجب صدایی دختر این همه تحریرو از کی یاد گرفتی کلاس رفتی ؟
کتایون لب برچید و لب غنچه کرد و لب مکید و لب باز کرد اما چیزی نگفت جز سه اسم معمولی که با سه افسرده گی هم آوا شدند : سیامک مهدوی فر و عرفان ِمنطق پذیر اصل و ارشد عمامه باف بروجردی و آنگاه قطره اشکی از مژهٔ بلند و تابدار ولی مصنوعی اش چکید که میان هوا و زمین با سرعتی باور ناکردنی چنان قاپیدش انگشتان ِلاغر مرجان که کتایون عشق را در کف ِدستی مهتابی دید و چون باران هنوز سر باز ایستادن نداشت ولی در واقع گیج و نم نم می بارید از قهوه خانه بیرون زدند .
هنوز باران سر باز ایستادن نداشت ونم نم پران و گیج زنان می بارید که کتایون و مرجان به جای برگشتن به کتابخانه به خانهٔ کتایون رفتند تا با خواندن اشعار الف دخت در استکانی از باران در راه بود به حل معمای پسامدرن در شعر معاصر بپردازند و به همین دلیل ساده بود شاید که سه برش گاتا در بسته بندی ضد آب همراهشان رفت تا گرسنه نمانند و کوچه بهشت ارم هم خیس از پذیرایی انگار شادتر شد از دیدن اشان و ساختمان شمارهفت و آپارتمان شماره سه بود که هر دو نرم و آرام و بی سر و صدا درهاشان را باز کردند و وارد که شدند تلفن های همراه را کشتند و در جایخی ی یخچال دفن کردند و لباس های خیس از حقه بازی های بارانی نیرنگ ساز را دور ریختند از تنهایی اندام نمناک و هر دو بدون شورت و کرست بر تخت کتایون به خواندن اشعاری پرداختند که رازهایی مگو را در لفاف ِ پسامدرن اشکار می کرد که تا آن وقت در هزار توی استعاره های اکسپرسیونیستی نیست بود و باید هست می شد که شد .
صفحه یک : با بوسه می فریبد / فریب ِبوسه بر دردناک ِخاک / بترسید از چشمی که می درخشد / درخشنده در شمیم مرگ / مرگ در بهشت مردی متین است / آوازش از گلدسته ها تا زیرزمینی در محراب .
مرجان لب کتایون را می بوسد و می پرسد : تو چیزی فهمیدی ؟
کتایون لب مرجان را می مکد و زیر گلوش را می بوید و می گوید : بوسهٔ فریب / خاک دردناک / چشم درخشان و ترس در نصف این شعر چارپایه است و مرگ ِبهشت / مرد ِمتین / آواز ِگلدسته و محراب ِزیرزمین یک چارپایه دیگه و چانه مرجانش را می لیسد .
مرجان نوک ِسینهٔ چپ ِکتایون را می موید و می پرسد : حالا اینا چه ربطی با هم دارند ؟
کتایون در حالی که نوک سینهٔ راست ِمرجان را می لیسد و می مکد زیر زبانی می گوید : فاجعه در شعر گاهی اینجوری پیش بینی می شه .
مرجان روی بدن ِنمناک ِکتایون لیز می خورد و چشم در چشمش می گوید : چقده چشمای تو خماره یعنی میم دخت مرگ خودشو داشته قبل از مردن می نوشته ؟
کتایون زیر اندام سبک اما ورزیده مرجان به نجوایی آه ناله کنان می گوید : مثه چشای تو که حالا از حشر محشرتره یعنی مرگ ِمتین خودشو توی بهشت می دیده .
و مرجان ناگهان از اندام کتایون جدا می شود و لخت به اتاق نشیمن می دود و دست در کیف اش می کند و دفترچه ایی زرد رنگ که شاخه هایی از افرا سراسر جلدش را پیموده و آغاز و پایان ندارد را بیرون می کشد و در صفحه نوزده اش با خودکار سبز می نویسد :
زیر زمین خانه ایی روحانی چون گلدسته دارد در کوچهٔ بهشت متین به احتمال پنجاه و پنج درصد هم قفل و هم کلید است و به سرعت بر می گردد به سوی تختخوابی مشتاق تا خواب را زابراه کند .
کامبیز پور محمدی زابرا شده از خوابی مضطرب اولین نفر بود که چتر ِحبابی گاست باستر مترو خود را بلافاصله در سه ثانیه بعد از پیاده شدن از پژوی آبی و سبز رنگش باز کرد و زیرش خزید تا قطرات ِباران گل ِروی یقه کت ِمارک آرمانی اش را لکه دار نکند و وقتی مطمئن شد کلیدهای باز کننده اسرار و دفترچهٔ اعتراف و خودکارهای سرخ و سیاه با جوهرهای نامریی و مریی اش در جیب هاش مثل همیشه آرام مانده اند تا به ناآرامی تسلیم شوند جلوی درب خانهٔ بی شماره زیرا مقدسی در کوچهٔ بهشت متین ایستاد چنان بی اعتنا در چشم کنجکاوانی پشت ِپنجره که انگار فقط مانده تا دود معطر سیگار برگ اش قطرات باران را معطر کند و هنوز غرق ِلذتی پانزده ثانیه ایی بود که شاهرخ منتظر اعظم با موی تُنُک ِچسبیده به فرق سر و کاپشنی که زیپ اش تا سه سانتی بالای ناف بسته شده بود و پیراهنی که دگمه هاش از سه سانت بالای ناف بسته نشده بود و شبنمی گُله به گُله بر پشم سینه اش نشسته تلو تلو خوران رسید و بی سلام و سلامتی خواست تمام وجود خیس خورده اش را زیر چتر تک نفره کامبیز بچپاند که با امتناع سخت و عصبانی پورمحمدی ترجیح داد باز هم از این حمام طبیعی و مجانی فیض ببرد که برد و سر و تن و لباسی بشورد که در حال شستن سمندی بر ورودی کوچه متین ایستاد و نگاهی نیمه سنگین شیشهٔ طرف راننده ماشین را پایین کشید و سبک که شد بالا برد و نرم گازید و گذشت و سی و هفت ثانیه بعد علامه آقا رسول ساسانی در حالی که چرم سفید روی چشم چپ را با دستمالی پیچازی خشک می کرد با طمانینه به داخل کوچه پیچید و گام به گام مشکوک تر از گام قبلی به کامبیزی زیر چتر و شاهرخی بیرون چتر نزدیک شد اما کامبیز بدون شک و مصمم تا آقا را دید به سرعت کلید از جیب کوچک جلیقه بیرون کشید و بی تردید در قفل فرو کرد و چتر بست و افسوس خوران برآورد کرد که تا آقا به فضای دور از باران ورود کند چند قطره بر گلبرگ های محجوب روی یقه خواهد نشست و لکه دارش خواهد کرد و چون به نتیجه ایی محاسبه شده نرسید شاخه گل ِنشاط افزا را از یقه آرمانی کند و به منتظر اعظم داد تا به میمنت ورود علامه آقا به شهرزاد هدیه کند که شاهرخ بی درنگ تا به زیر زمین رفتند شاخه گلی را که هفت بار بوییده و بوسیده بود در زمانی کمتر از سیزده دقیقه که مناسب برای پوشیدن ِلباس کار بود به شهرزادی داد که بی انکه تشکر کند هدیه را نبوییده و نبوسیده به کنجی پرت کرد که مردی با ریشی حنایی در لباسی سرخ و خاکستری داشت بندهای کاسکت زردش را با طمئانینه می بست و شهرزاد از این همه رنگارنگی ناگهان پق پقی کرد و پق پق به هاهاها مبدل شد و هاهاها چنان فضای ایزولهٔ زیرزمین را لرزاند که آقا رسول حس کرد دول اش بلند شده و می خارد اما برای خواباندن و رفع خارش از دودول اش پوستی چلاسیده به اندازهٔ سکه ایی نقره ایی بر پیشانی اش را نیشگون گرفت و پنجاه و هفت در صد یقین کرد که در طلب ِ رفع فتنه از این قهقهٔ غوغایی حاضر است کفاره بدهد که فعلن منصرف شده منتطر شواهدی ماند که کامبیز با بیرون کشیدن ِدفترچه و خودکاری به ظاهر مشغول اعتراف گیری و در باطن شناور در عشق بازی عقاب با قمری و البته این بار با ادبیاتی مودب آغشته به لهجه عرب : عافیت التقوا باشد
شهرزاد با ترشرویی : عافیت ِعمه های هر سه تا تان
پورمحمدی با جدیتی مصنوعی : النظافه من الإیمان رستگاری و راستکاری مومن است
شهرزاد : مرده شور رستگاری و راستکاری تونو ببره که زله ام کردید یا ولم کنید یا مثه اونای دیگه بکشیدم که راحت شم
پور محمدی : رهات می کنیم خواهرم چرا خنجر از رو بسته اید
شهرزاد تندتر : بسه بسه دیگه من حرف نمی زنم اصلن می دونید چیه روزه ام روزهٔ سکوت و به همین روز مقدس که نمی دونم چه روزیه قسم تا تکلیف روشن نشه نه حرف و نه غذا و فقط آب و قند و با دست راست زیپ ِلب را کشید و بست و رو به دیوار و پشت به سه مرد متحیر صاف و یوگا منش نشست
منتظر اعظم به پورمحمدی نگاه کرد و پور محمدی به اقا نگریست و شاهرخ از کامبیز به گوشهٔ چشمی چیزی پرسید که به معنای چه کنیم هم بود و کامبیز با جنباندن ِسرانگشتان فقط از مچ ِدست ِچپ به پایین از آقا تعیین تکلیفی کرد که در واقع رفع مسئولیتی نیز محسوب می شد و به واسطهٔ همین حرکت آخری بود که ناگهان آقا ساسانی خرخری کرد تا تکه خلط غلیظی که صفحهٔ یک سینه را مسدود کرده بود نامسدود شود و سینه ها صاف گردد و آنگاه صدایی ساحر و ماهر و صاف فضای سنگ شده از قهر شهرزاد را آقاوشانه شکست : من امروز اولین بار است که برای جدا سازی ی حق از باطل آمده ام اینجا به این مکان ِمترتب از طراوت و تلاوت که خدای ناکرده خلط غلیظ دروغ چهرهٔ نازنین حقیقت را خدشه دار نکند و خدشه امر واقع را از واقعیت ِواقعه زایل می کنم و به شما بشارت می دهم که امروز روز پاداش یا جزاست و روز پاداش یا جزا در این جهان از دو جهت در مقابل یکدیگرند به سان خورشید و ماه که با یکدیگر متفاوت الطریقه اند اما هر دو به رهایی ختم می شوند و از یک جهت با هم یکی هستند و یک کرامت ِناب ِنارهایی هاست که خود مبحثی دلنشین است در باب ِخروج از الوساوسه که اگر بانوانه رخصت بدهید به عرض واثق که … ناگاه شهرزاد برخاست و نود درجه در جا چرخید و رفت مستقیم به سوی آقا و در پنج سانتی چشمانش ماند و بدون پلک زدنی ناخودآگاه هفده ثانیه چشم دوخت به دو چشم ِمتزلزل که از ثانیهٔ هفدهم نگذشته سه پلک پی در پی تحویل پلک های ازهم گشاد شهرزاد داد ودر همین وقتِ مبارک بود که صدایی فالش شبیه خلط فرو دادنی چندش افزا از حنجرهٔ آقا سکوت را شکست و نگاه شهرزاد ناخودآگاه به سیب ِگلوی آقا جلب شد که نوک تیزش جوری می رقصید که هم جالب و هم حزن انگیز بود و شاید به دلیل همراهی با همین سیب ِرقصان زیرپوست ِگلوی بی حرف اما آماده برای گفت و گو بود که شهرزاد آرام گرفت و سرجاش بر گشت و گفت : اوکی آماده ام تا سه مورد مهم را اعتراف کنم اگر آماده ایی بنویس که اولی مربوط به تکرار رویایی برای پانزدهمین بار در عرض ِروزی بود که اگر یادتان باشد کسوف کامل شد همین سی و سه یا سی و پنج روز پیش ولی دیدن یک رویای مکرر برای من از رویت کسوف مهمتر بود و هست و خواهد بود اگر عمری باشد که در آن رویا من نوزادی دیدم که نه پسر بود و نه دختر و در فقط هفده ثانیه هفده بار تغییر جنسیت داد و عاقبت به پیری تبدیل شد به اندازه مچ تا آرنج دست که نه زن بود و نه مرد ولی بال داشت و پرید و وسط چاک سینه ام نشست و با بالهاش هر دو پستانم را پوشاند چون لخت بودم نوشتی نوشتم
و مورد بعد یک ماه بعد از همان کسوف و یک هفته قبل از اسیر شدنم به دست شماها بود که باز الف دخت رو دیدم که همان تی شرت حریر رو پوشیده بود زیر مانتوی ماهوتی ی کوتاه و مثل یک سال و پنج ماه پیش تُو کتابخانه همان شعری رو خواند که بعد از ناپدید شدن و کشتنش هر روز می خواندمش و می خوانمش از حفظ در هر شبانه روز پنجاه و پنح بار تا فراموشش نکنم : پس از فرو رفتن گل در چشمانم / آیینه گلدان شد / گره ابروانم باز شد / باغی در نگام بی خواب شد نوشتی نوشتم
و مورد سوم دیشب اتفاق افتاد بعد از اینکه شاشم بیدارم کرد و قبل از اینکه شورتمو پایین بکشم و بدوم طرف ِلگنچه سیبی از سقف افتاد جلوی پام و منو برد به نه ساله گی که مردی پنجاه و سه ساله همسن و سال بابام آمده بود خانه ما و من براش چایی بردم و چون قند نداشتیم بابام رفت که قند بیاره و یهو مردکه بلند شد و پرید به طرفم و قبل از اینکه در برم دستشو کرد تو شورتم و نازم را نوازش کرد و من از ترس هم پریود شدم و هم شاشیدم به دستش و اون دستشو فوری کشید بیرون سرخ و شاش چکان و برد طرف ِدماغی که موهاش قاطی شده بود با سبیلش و سه بار عمیق بو کشید هنوزم خرناس ِبوهاشو می شنوم و بعد بدون عجله که می دونستم کار شیطونه دست ِچرک سرخشو با شال ِپیچازی پاکش کرد که همین جوری بی خودی افتاده بود روی گردنش و همونوقت فهمیدم پیچازی معجزه می کنه بعد سریع تکه سیبی تیز و سفید از زیر دستی ی بابام برداشت و داد به من که اندازهٔ سیب گلوی خودش و آن آقاست و تهدیدم کرد : بخور و به هیچکس حرفی نزن از اتفاقی که برامان افتاد وگرنه سه برابر همین تکه سیب رو دولا می کنم و فرو می کنم توی کون ِبابات که بابام برگشت و حرف از بی قندی زد و یک ظرف شکلات کاراملی در دستش بود و قبل از اینکه بذاره روی میز یکی به من داد که گرفتم و در رفتم تا خودمو برسونم به مستراح و چرکامو بشورم و دیشب که شاش ام بیدارم کرد یعنی نوشتی ولی کامبیز گرچه نوشته بود اما گمان کرد ننوشته پس غرق در رعشه ایی شد که داشت بی هوشش می کرد که قبل از اینکه بیهوش شود رعشه از جانش بیرون زد و پرواز کرد و در جان شاهرخ رسوخ کرد که اصلن نیمی بی هوش و نیمی بی حواس به شهرزاد خیره مانده بود و بعد از اینکه بی هوشش کرد از طریق حس ِچشایی اش که هنوز حساس بود بیرون زد و بسوی آقا رسول روانه شد که هنوز در خلسه ایی عارفانه سخت متمرکز به رباعی ی الف دخت بود و رابطهٔ استقرایی آن با موردی که شهرزاد تعریف کرده بود و به همین دلیل ساده اما هماهنگ و ممتنع بود شاید که موج ِبینای رعشه در پنجاه سانتی اش ماند و جلوتر نرفت و همین ایستادن آقا را واداشت تا از سپرهایی درونی شده از رگ ها و استخوانش حصاری مستحکم دور خودش بکشد و به شهرزاد هشدار بدهد : از این شرایط مغشوش سوءاستفاده نکن و نخواه در بری که بدون ثانیه ایی غفلت که می دانی موجب ذلت است و … سکوت کرد و دست به خشتک ِشلوار برد و در حیرتی همه گانی زیپ پایین کشید و کیر بیرون آورد و آن را مثه خنجری خطرناک سوی شهرزاد تکاند و …خلاص ات می کنیم را در ادامهٔ حرف چنان با فشار پاشید در فضای عرق کرده که شهرزاد شکست اما ننشست .