هدف «بانگ» از انتشار مجموعه «گویهها»، فراهم آوردن امکان نشر برای شاخهای از شعر ایران است که چه در بیان و چه در مضمون، نمایانگر بخشی از جریان شعری معاصر است که موجودیتش را بنا به مصلحت و سلیقهٔ عامه یا به اقتضای سانسور انکار نمیکند. به تدریج این اشعار را بر حسب سبک و مضمون دستهبندی میکنیم و مبنای نقد و پژوهش ادبی قرار میدهیم.
مهناز یوسفی، متولد ۱۳۶۸، کارشناس ارشد زبانشناسی
مجموعههای منتشرشده:
تسلیت به زن – ۱۳۸۹ – انتشارات آهنگ دیگر
سگها به خیابان برگشتند – ۱۳۹۵ – انتشارات نصیرا
تو در کلام اولِ شوق
و پایانِ انبوه روز از مکافات
کوه را نظاره میکردی
تو از بازایستادنِ پلکی به تهدیدِ تاریکی، خورشید را
و با وجود خیرۀ غلیظِ مه،
پرنده را نظاره میکردی
و پشتِ سر بهشوق چنان دست میساییدی
که اندوه کناره میگرفت از آبیها
و آسمان که بلندایِ برکتِ جریان بود به ابر
و ابر به رود، و رود به خاک
به جانِ دقیقِ گیاهوارۀ درخت رخنه میکرد
تو از سلاحی که خندۀ گرمت را در گلو شکافته بود
تو از گلولهای که در جانِ زندۀ فصل میتپید
تو از غباری که بر دوشِ پوستو گوشتو استخوان حمل میشد
پوستو گوشتو استخوان خودت را جدا میکردی
با تلفظِ زندۀ تاریخ
که پارهای مذاب بود و دور
نورانور،
اما زبانه میکشید و سوسوزنان
آن دنبالۀ سوزان را در دستهای تو میجویید
گفتی رؤیا کجاست؟
چگونهاست که او بهشدتِ انفجار خانهای در جنگ
با غریوِ اولین بمب،
بهسرعتِ پیکری که سرریز میکند و روی دست میبرند
با غریوِ دومین بمب،
به لحظهای که صدای تلاشیِ زمین با غبار و دود بلند میشود،
رؤیا در هر تولدی،
و در هر تولدی از جنبشی،
و در جنبشی جدید هرگز توقف نمیکند؟
گفتی چگونهاست که رؤیا هرگز توقف نمیکند؟
و از تختِ آهنی بلند شدی
و به سقفِ آهنی نگاه کردی
و پشتِ دیوارهای آهنی آنچه آوار میشد جریان نداشت
و تو در جریان بودی.
۲
با سواد اندک باروت،
گلولهای به خیابانی شلیک شده است
با ترکیب جمجمهای عمیق با خیالات اندک،
گلولهای به تودهای در خیابان شلیک شده است
با کشف مردهای برای طبیعت هر انسان که زنده است،
گلولهای به تودهای زنده در خیابان شلیک شده است.
شعری تاریک
برای جماعتی تاریک
برای لحظهای پیش از شروع برگ
پیش از آنکه در مغزش سلولی را برای گیاه باز کرده باشد
پیش از آنکه رسته باشد
خواب، رویا رویا رویا تراویده باشد
کاش پیش از این آفتاب میتابید،
چیزی در سینه میتپید
و در کفشهای افسرده حرکت میکرد
کاش پنجرهای به پرندهای باز میشد
که جز پریدن بالهای دیگری هم داشت
بالی برای ویران کردن، با سختی و با خشم
بالی برای زاییدن، زاییدنِ خشم
زایشی تاریک برای بالی تاریک
برای پنجرهای که در سواد گلوله گشوده شده است
-رو به خیابان-
برای جمعیتی که قلبش از طلاییِ گندم پر بود
اما تفالههای جنگ را درو میکرد
برای آنها که در حسرت یک دقیقه چشم برهم گذاشتن
در سولههای آجری رنگِ کارخانه با هوشیاری کامل کار میکردند
برای جماعتی که خسته میشدند
و اگر زندگی کردن بیداری بود، میخوابیدند
واگر مرگ بیداری بود، میخوابیدند
برای «آدم» و آن لحظهای که میخندید وُ نگران بود
برای کار «آدم» که به قلب معلول دخترش بستگی داشت
برای قلب دختر «آدم» که به کار پدرش بستگی داشت
شعری تاریک برای خانوادهای که خوابیدن را از یاد برده است
و زندگی همچون کیسههای ذغال بر دوشاش سنگینی میکند.
برای هر هیزم که یک ذغال
و هر ذغال که یک شعله
و هر شعله اعلان جنگ است.
برای آن روز که ناگهانی بودن خون را اعلام کردند
و بر حریر قرمز خیابان همهمه شد.
چه کسی مشتاش را بالا گرفته است و مردم را کنار میزند؟
چه کسیست آنکه از دور میآید
و خندیدنش به پهنایِ رویا با حرکت مچاش هماهنگ است؟
وقتی سقف سر برکشیده بود؛
آسمانی که نمیتابید
فرو نمیریخت
و چکه نمیکرد.