گویه‌های بانگ – گویهٔ اول: امین مرادی

«گویه‌ها» مجموعه تازه‌ای‌ست در نشریهٔ ادبی بانگ.
هدف «بانگ» از انتشار این مجموعه، فراهم آوردن امکان نشر برای شاخه‌ای از شعر ایران است که چه در بیان و چه در مضمون، نمایانگر بخشی از جریان شعری معاصر است که موجودیتش را بنا به مصلحت و سلیقهٔ عامه یا به اقتضای سانسور انکار نمی‌کند. به تدریج این اشعار را بر حسب سبک و مضمون دسته‌بندی می‌کنیم و مبنای نقد و پژوهش ادبی قرار می‌دهیم.
شعری که پیش رو دارید، فصل اول از منظومهٔ «دری به ذکر ممنوع» است که امین مرادی، آن را در سال ۹۲ نوشته است. او تا به حال ۹ فصل از این منظومه را نوشته است و همچنان در حال تکمیل آن است. امین مرادی دبیر بخش شعر «از حاشیه» در انتشارات افراز است و تا به حال دو مجموعه شعر «از دفتری به همین نام» (۱۳۹۰) و «در کم» (۱۳۹۵) را منتشر کرده است.

دری به ذکر ممنوع

فصل اول: جنیّیات


دخیل بر ضریح خود می‌بندم ‌و تو را دعا می‌کنم
ای فروغلتیده در کُنده‌ی درخت
عشق، پستان‌های بریده‌‌ی لیلی بود توی دستانم
حالِ ناجوری افتاده بر کنایه‌ و داستان.
عطر دوچندان تو از هفت‌خانه آن‌ورتر به رطوبت خیابان که می‌رسید
دیس با دو استکان چای مهیا می‌شد وگهواره‌ام را تکان می‌داد
پا می‌شود از بس که حالش خراب است‌ و آب می‌زند به این صورت از ماجرا
تا به این شکل از خود دربیایم‌ و بروم توی مشکلات دیگرم
به چند دلیل که لیلی نمی‌داند و بیستون نمی‌داند و عشق نمی‌داند چیست.
اما پستان‌های او سگ دارند
ساق‌های او سگ دارند
لبِ بالایی، وقتی نور سایه می‌زند و سرخ، تنهاییِ رنگی‌ست که شهادت می‌دهد:
ورودی این غار سگ دارد.
پس باید بروم تا انتها تو را با سکه‌‌های در مشت تنها بگذارم
تو را بدهم نان بگیرم‌ و تیشه
زخم به کوه بزنم
و قصه را به کلیشه‌ترین شکل ممکن از چهره‌ات بردارم

اما:
نور از سایه می‌رمید و رنگ در پرتره‌ات جان می‌کَنَد
تو را نشان به هم می‌دادند و قیمت روی قرنیه‌ات می‌گذاشتند
نشانی‌ام را گم‌کرده-گیج، به هر خانه می‌رسیدم درآنجا دراز کشیده بودی‌ و رازی سربه مُهرت گذاشته بود
خریدارم، خریدار!
عروس، ماهِ مرده‌ای بود و قندیل از دو ‌گونه‌اش آویزان
چند روز ِرفته از زمستان بود
زیرِ دوش ِغسالخانه تنم را شست و تشنه‌ام را خندید
حفره‌های خالی چشم‌هایش عمیقن به غار خیره‌ام می‌کرد
لاهول ‌و ولاقوت الابه‌الله
زمان
در من اشتباه می‌رفت
راه
کج می‌زد و مستقیمن تو را می‌دویدم که می‌رفتی
تو را می‌دویدم که روی رکاب اسب، غسل می‌گرفتی ‌و می‌رفتی
رفتار ِتو پشت این درد بود
پس:
پشت این در اسمِ تو چون خوابِ فراموش‌شده‌ای زیباست
باید رازِ دیگری بگذارم برای دیگران
از نامشان پیداست می‌توان در خنده‌های تو مخفی شد
معشوقه‌ای مخفی ماند
سر از کار خود درآورد و لباس‌ها را انداخت روی تخت
پهن کرد تنی چند از خود را و کاغذ را به خودکار آغشت
پرید توی آغوش‌ و آب کِتری جوش نیامده بیایی نزدیک‌‌تر پرده را بکشی: تاریکم، تاریک!
شیطانم!
و با گناهانی که در سر دارم تو را نگاه می‌کنم
وهمِ پاشیده‌ای
عفونتی تازه که به این راحتی از جراحت خود دست نمی‌شوید
وقتی صورت از تمایلش به درد کشیده می‌شود تا پشتِ در
جای تو خالی‌ست
و چهره‌ات رخ نمی‌دهد انگار
جای توخالی‌ست در پایین لب
که باز می‌شود از روبرو، روی دیگرم
تابوت را تعارف کن
نابودم را تعارف کن
قول می‌دهم قوز کنم روی پیشانی‌‌ات که جای رکوع خدا برخود دارد
قول می‌دهم وقتی گلوله حنجره‌ات را خواند در مرگ من شکلی از تو را بتراشند روی سینه‌ی کوه
لیلی پستان‌های بریده‌ات مرا به کوچه‌های باریک‌‌تر کشاند و تاریکم کرد
نشاندم روی دو پای بریده‌ات تا اعتراف کنم
سرمه در گلویم ریختند و چشم تو از تنفسی عمیق، داغ شد
لیلی‌جان لیلی لیلی لیلی‌جان
بیش از تمام گورها جان داده بودم وقتی قدم‌های تو آرام روی دریا طی می‌شد
چندین قرن گذشته بود از آینده‌ای که شیخ اکبر گواهی‌اش را داد و درسوسوی ستاره‌ای پژمرد
حالا که روی این ساعت مچی مکث می‌کنم می‌دانم زیبایی توآرامش آب را بهم خواهد ریخت
دانه‌ای در گلوی پرنده گیر خواهد کرد
عوعوی سگی پرده از انزوای غار خواهد شست
و ریشه‌ی درخت انجیر اسطوره‌ای می‌شود که به پاهای تو پیوند زده‌اند.
زنِ از بس!
زنِ دقیقن لیلی!
«ازکرامات ما تنها تحقق تو از مرتبه‌ای والاست و گر صوفی پرده از حُسن ِچهره‌ات براندازد باطنش قیر است و ظاهرش، زیر»
این را به خود می‌گویم ‌و گویشم را در زبانِ تو به لُکنت می‌اندازم
لحن دیگری می‌گیرد دستگیره
خانه با وردِ شبانه روشن می‌شود
و نور در سایه دقیقه‌ها را به تأخیر می‌اندازد
می‌ایستی روبرویم تا جنازه‌ام از حفره‌های خالی چشم‌هایت شروع شوند
ندا می‌آید به خیابان و هوا درعطسه‌ای شوم صبر می‌کند
تو را به رأی می‌گذارند
تو را می‌خرند و باز به رأی می‌گذارند
فرو می‌روم توی آستینم، و جمجمه‌ای دیگر را به مارهای روی شانه‌ات می‌بخشم
خون شره می‌زند و آسفالت به صورتیِ پریده از چهره‌ات خیره می‌شود
نبض می‌ترکد و جهان در بمبی اتمی بغض می‌کند
«ببخشید در کدام سمت از خیابان عبور شما باران را به چترهای عابرین تقدیم کرد؟
می‌توانم بپرسم اینجا رسم مرده‌های رو به انقراض را چه کسی قضاوت می‌کند؟
برای بار سوم می‌پرسم آیا ساعتِ شما مرا به جا می‌آورد یا باید بروم توی شاید ِدیگری؟»
جمعیت با صدای بلند فریاد زدند:
عروس زده است به خیابان تا با شقایق‌های وحشی چیده شود
رفته است، و شما قرار است در شمایل یک قزاق به تحریف تاریخ بپردازید
(اینجانب امین مرادی در آخرین تلگراف جریانات را مبسوط ‌و رمزنگاری‌شده ارسال کرده‌ام باشد در وقت مقتضی پاسخ بنده را که ازچاکران و خادمان دری که بازنمی‌شود هستم، دریافت کنم
به تاریخ ۲۲ جمادی‌الاول ۱۳۲۷)
نامه:
مرگ روی پاشنه‌اش می‌چرخید و خانه از بوی مرده‌ام به تنگ می‌آمد
بر خود واجب دانستم خودکارم را که همچون اسبی وحشی رم کرده بود آرام کنم
دیکته می‌کردی و حفره‌های تاریخ در من تاریک می‌شدند وبازی‌ام شکل ماضی استمراری می‌گرفت
آکتوری خمیده از چروک صورت نقش بست درکمرکش کوه
«چند سال بگذرد تا رد این شعار از پشت در کنار برود
بگو!
عفونت خوابیده در وهم کدام انگشت تورا اشاره کرده است؟»
[ لیلی منم
عروس هفت خانه آن‌ور‌تر باسینه‌های بریده‌اش کجا می‌تواند باشد جز روی دقیقه‌ای که مکث کرده‌ای
کجا می‌تواند باشد وقتی لبانم را دوخته‌ام به چرخ‌خیاطی
چشم نمی زنم به هم زنی که منم، هم لیلی
به چند دلیل که بیستون نمی‌داند و عشق نمی‌داند و غارنمی‌داند عاقبت، دهان در زبان سگ خواهیم کرد وجهان را به خواب دیگری خواهیم سپرد
بگو ‌‌بمانم
دامنم بوی کودکی شیرخواره می‌دهد از بس که حالم خراب است و آب می‌زنم به این‌صورت از ماجرا
تا به این شکل از تو در بیایم‌ و بروم توی مشکلات دیگرم
التماسم کن
کوه نقشِ بوسه‌های تو را به شانه‌های من انداخته است
نرو بمانم بگو لیلی صدایم بزن
لیلی‌جان لیلی لیلی لیلی‌جان
هوا سردم است زمستان نپیچد دور ساق‌هات بمیری
مرا غیبت باش ‌و بگذار دنبال پاهای خود بگردم و زخم‌های تورا مادرانه دوست بدارم
مرد باش، مرد!
لبانت ‌زیبایی سرزمین من‌اند وقتی تظاهر به خیابان داری
و در اخم تو چندین پلنگ به انزوای گوزن می‌رسند و زار زار گریه سر می‌دهند]
در حمایل خود فرورفته بودم ‌و دم از هوای اطرافت بر نمی‌داشتند
رطوبت سرهای از طناب آویزان
تهران روایتی تاریخی‌ست لیلی
تلخ است‌ و همین که به توپ ببندی‌اش مجلس عزا در چهره‌ات سوگواری می‌کند
آسفالت سوگواری می‌کند
امیرم در آبادی چشم‌هایت سوگواری…
اما، نه!
نه اما نه!
من تنها قزاقی با تفنگی سرپر بودم که جای شقیقه‌ات رامی‌دانست ‌و گمت می‌کرد پشت درهای بسته ‌ و دهان به ذکری ممنوع باز می‌کرد
تنی مچاله در شبی که هول اجنه را به عروسی‌ات می‌کشاندند و کِل می‌زدند زنانِ با موهای سرخ
کِل می‌زدند و لیلی… جانم! کِل… نرو… لیلی لیلی صدایم بزن! کِل می‌زدند و… زنِ ازبس! لیلی‌جان…
بسم‌الله!
مهِ در کشیدگی اندامت مسیر کوه را به اشتباه می‌انداخت
وهمِ دیگری نقاشی‌ات را از جام‌های قجری نوشید
حضارِ در جمعِ در من های‌های می‌خندیدند و تو را از صدا‌های در سرم کم می‌کردند
به کوچه‌های باریک‌ و حفره‌های تاریک‌تر
به نور
که جایی میان چهره‌ات مخفی بود
در انعکاسی
که مرابه صرف ِ دو استکان چای می‌خواند و صدایش از عتیقه‌های باستانی می‌رسید به پاهای بریده‌ام
به نحوی که تنها درلفظ تو می‌توان شهید شد
به شکلی بیا که ازچهره‌ات دورتر است

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی