«کجا برم این وقت شب؟ کی رو دارم اینجا؟»
«نه، کلانتری نه! اگه بفهمه پای پلیس رو کشیدم اینجا…» تلفن قطع میشود. در پیامک مینویسد: «شارژم تموم شد. نگران نباش یه کاریش میکنم.» پیامک را میخواند: «اونقدر شعور داره که بفهمه برای دزد کلانتری خبر کردی. پاشو زنگ بزن.» برق قطع میشود. آسمان گرومب صدا میکند و باد پلاستیکهای روی سقف کارگاه همسایه را به صدا درمیآورد. نگران به همه جای سقف چشم میدواند. جیغ بچه بر شب و صدا میافتد. مینویسد: «برق هم قطع شد. من بچه رو بخوابونم میرم بیرون.» بچه را بغل میکند و در تاریکی، با گوشیاش، در دست، راه میرود. راه میرود و تکانش میدهد. راه میرود و به تاریکی سقف، به تاریکی دیوار که پشتش مردی در آن اتاق مخفی شده زل میزند و خدا خدا میکند جعفر همین حالا برسد. با توپ و تشر هم برسد، خیالی نیست. برسد و دزد را فراری دهد. از ظهر که رفته بود کسی را برای نصب تانکر آب شیرین پیدا کند برنگشته بود. گوشیش را هم جواب نمیداد.
گوشی، بیصدا زنگ میخورد. پچپچ میکند. «شاید ندونه کسی خونهست. سه روز نشده که اومدیم. یواش حرف میزنم نفهمه کسی توی خونهست. خوابش ببره میرم بیرون. میرم کنار خیابون از اونجا ماشین میگیرم. اسنپ کجا بود توی این خراب شده؟ میرم ساحل. اونجا امنتره… ببین شارژ باطری زیاد ندارم. میترسم تموم بشه اینم.» قطع میکند. بچه تکان میخورد و جیغش اینبار در گرومب هوا گم نمیشود، میپیچد درون ساختمانی که قرار بود متروکه باشد اما حالا یک زن و یک مرد پشت دیوارهای اتاقهایش از هم میترسند. زن بطری آب را برمیدارد و به بچه آب میخوراند. آب ذره ذره از گلویش پایین میرود و راه صدا بسته میشود.
*
در اتاق کناری، مرد فراری، تشنه، لهله میزند. تمام راه را از «گلهدار» تا آنجا در کوه و کمر دویده. خودش را میبیند که در سیاهی اتاق از تشنگی چارچنگول رو به سقف چشمهایش باز مانده و تمام کرده. از وقتی آمدند و لنجش را گرفتند و دست بسته تحویل کلانتریاش دادند یک قطره آب به حلقش نرسیده. هوا داغ بود روی دریا و بار قاچاقش سوخت بود که باید سریع میرفت. آفتاب به سرش میخورد و فرصت نبود سایبان را راه بیندازد. هوا یکدفعه داغ شده بود. از کلانتری سوار ماشینش کردند؛ او را با سه نفر دیگر در یک ون. و بعد آن تصادف، آن سنگ که غلتید از کوه و نفس راحتش که همان لحظه گفت: «سنگ خدا…» خودش را از زیر ماشین درآورد. نفهمید کی زنده است، کی نیست؟ جانش را برداشت و فرار کرد. کسی هنوز به خود نیامده بود که او پشت کوهها بود و میدوید. گرگ و میش دم غروب رسید به این روستا. خانه متروکه میزد؛ جایی برای پنهان شدن ولی حالا صدای خانواده را میشنید. فکر کرد خبر ندارند از من. فکر کرد، به گمانم کسی مرا روی پشتبام دید. رفته بود روی بالکن مشرف به پشتبام همسایه. دو تانکر بزرگ آب آنجا بود. فقط چند جرعه میخواست اگر میتوانست در تانکر را باز کند و اگر آب لبالب بود. هیچ جای این خانه آب خوردن نبود. «اگر بمیرم از شیر آب نمیخورم. بخورم تا مسموم شوم بدتر از زندانی شدن!» و همچنان که ذهنش حرف میزد، پایش رفت سراغ شیر آب زیر پلکان. دریغ از یک قطره آب قهوهای. پلهها را دو تا یکی کرد تا اتاق مخفیگاهش.
*
زن صدای دو دوی قدمها را شنید. از خودش پرسید: «رفت؟» دو دوی قدمها برگشت. قرچ در که بسته شد، دست زن رفت روی قلبش، کنار سر بچه که روی سینهاش به خواب رفته بود؛ تازه رفته بود توی دو سال. «رفت وسیله بیاره درو بشکنه!» آب دهنش در گلو خشک شد، بطری آب از دستش افتاد و زیر تلألوی یک دم برق هوا، لاکی قالی زیر پنجره را سرخ کرد. در کمد را باز کرد و بچه به بغل یک مانتو به تنش کشید. کسی را اینجا نمیشناخت.
تازه آمده بودند تا خانهی پدری شوهرش را که سالها به حال خود مانده بود، تعمیر کنند. همینجا بمانند تا هم اجارهخانه ندهند، هم حکم توقیف شوهرش از تک و تا بیفتد. همینجا در شرکتهای نفتی، کارگری کند تا ردش گم شود که زد به سرشان و دعوا راه انداختند. یادش نبود کدام حرف از دهانش درآمده بود که نشسته بود درست روی نقطه ضعف مرد که هلش داد. دست به دیوار، خودش را نگه داشت و حالا او زیلوی کهنهی دم دری را از زیر پای مرد کشید. هر دو خندهشان گرفت از کردار هم ولی باز گلایههای کهنه را به هم پراندند. جعفر در را بهم کوبید. گفت میرود برای آب شیرین. ماشینش را گاز داد و رفت. فکر کرد، «قهر کرد!»
*
روی پشتبام کارگاه مشرف به خانهی همسایه، حامد، کارگر بلوچ تازه جایش را پهن کرده بود که هوا برق زد. در برق هوا رنگ چهارخانهی پیراهن مرد را دید که خودش را پشت دیوار کوتاه پشتبام روبهرو پنهان کرد. حامد از دزد و درگیری میترسید ولی نانآور بود و به اجبار، نگهبان.
مرد از پشت دیوار کوتاه نگاه کرد. قرمزی رنگ لباس فرم را بر تن پسرک دید. شانزده هفده ساله میزد و جایش را درست کنار تانکرهای آب پهن کرده بود. «اَ…ی بخشکی شانس! این چرا اینجا دیگه؟»
بلوچ گوشی تلفن را برداشت و پچپچ کرد. به سمتی نگاه کرد که چهارخانهی پیراهن مرد را پشت دیوار دیده بود. «مهندس! آمده. دیدمش. یکی بفرست من دست تنهام…» «نه! نه! من نمیتونم. چوب دارم، بله. ولی خیلی درشتهیکله.» وقتش نبود که حامد خودش را قلدر نشان بدهد. مهندس باید یکی را به کمکش میفرستاد.
چند هفتهای بود که خبر در کارگاهها پیچیده بود. عذر پیمانکار قبلی را خواسته بودند و کسی دیگر را به جایش آورده بودند. هوار راه انداخته بود و تهدید کرده بود که عاقبتش را خواهید دید؛ که نمیگذارد آب خوش از گلویشان پایین برود. کسی جدی نگرفته بود تا اینکه چند وقتی بود که کارگرها او را در اطراف کارگاه دیده بودند که میپلکید. هر کس چیزی میگفت. یکی میگفت برای سر و گوش آب دادن آمده. یکی میگفت میخواهد از بین کارگرها برای خودش آدم بخرد. یکی میگفت خانهی فامیلش اینجاهاست که مهندس گفت: «میخواهد چیزی بریزد توی آب!» رنگ از رخسارهها پرید. «توی آب؟ یعنی میخواهد این جمعیت کارگر را مسموم کند؟» مهندس گفته بود: «نه به قصد کشت، گرچه عقلش که نمیرسد چقدر بریزد. ممکن هم هست حال بعضیها واقعاً بد شود ولی آلودگیِ آبِ خوردن کافی است که بهداشت، کارگاه را تعطیل کند.»
تک و تایی به جان کارگرها افتاد. همه از آب میترسیدند. هر بار میخواستند آب بخورند، اول بو میکردند. اگر فرصت داشتند آب را میجوشاندند. مهندسها میرفتند از بیرون آب معدنی میخریدند و غر میزدند. غذایی را که با آب کارگاه پخته شده بود با ترس و لرز میخوردند و… که مهندس رو به حامد کرد که: «چند شب روی پشت بام بخواب و مراقب تانکرها باش با حقوق اضافه تا یکی را بیاورم دور تانکرها نرده بگذارد و قفل کنیم.» و حامد جایش را برداشت آورد روی پشتبام. رویش نشد که بگوید از خوابیدن زیر آسمان میترسد. ترسِ فضای باز دارد و حالا دزد چهارخانه روبهرویش بود. به نظرش رسید چیزی هم در دست دارد. «شاید اسید!…» اگر جلویش درمیآمد هیچ بعید نبود که اسید را روی خود او بریزد به جای ریختن در آب… حامد جنون فکر و خیال گرفته بود.
*
در خانه، چراغ پیامک گوشی روشن شد. زن بچه را به دست دیگرش داد و آستین دیگر مانتویش را پوشید. آمد پیامک را بخواند که شارژ دیگر ته کشید و گوشی بیمصرف افتاد.
*
بلوچ پشت تلفن صدایش را بلند کرد: «بله آقا دیدمش. همینجا بود الان رفت پایین. به این خانهی خالی همسایه… نمیدانم آقا… شایدم خالی نباشه. دیش ماهواره داره ولی همینجور گذاشته، سیم و اینا نداره. خیلی وقته اینجوره… نه، این دور و بر غیر از این خانه همه کارگاه یا انباره. خانهها انباره آقا… من ندیدم کسی باشه. باشه سر و صدا میکنم. ساختمان روبهرو چند کارگر افغان میخوابن. نگم به آنها؟ها…!» مهندس گفته بود شاید همانها را اجیر کرده باشد. خودش که مستقیم بلند نمیشود بیاید روی پشتبام آب تانکرها را مسموم کند.
*
در اتاق کناری، مرد آخرین تلاشهایش را برای رفع تشنگی میکرد. برود پایین و در بزند و از صاحب خانهای که در آن مخفی شده لیوانی آب بخواهد. او که خبر ندارد فراری است. ماه رمضان است و از افطار گذشته و مسافری بوده که… بیحال و بیصدا پلهها را دو تا یکی پایین رفت. آهسته در حیاط را باز کرد و بیرون رفت. دستش را به دیوار گرفت و نفسی تازه کرد. تشنگی و فرار منگش کرده بود و نمیتوانست موقعیتش را بسنجد که همه دنبالش نیستند. که تصادف تقصیر او نبوده و فرار حتی شاید… «ولی اگر بقیه زنده نمانده باشند!… او نمانده که کمک برساند…» سرش گیج رفت. دستش را به دیوار گرفت.
زن در حیاط را باز کرد و آهسته دور و برش را نگاه کرد. بچه را به خود فشرد و قدم به بیرون گذاشت.
مرد روبهرویش درآمد: «خواهر یک لیوان آب داری… روزهدارم… مسافرم…» زن برق چشمهایش را شناخت که از شکاف در، هنوز که برق نرفته بود، دیده بود. قدمهایش را تند کرد و بعد ایستاد تا پشت سرش را نگاه کند.
بلوچ روی پشتبام ایستاده بود و گوشی به دست به سمتی نگاه میکرد که مرد را پشت دیوار کوتاهش دیده بود. بعد صدا او را به لبهی بام رساند؛ جایی که زن ایستاده بود و چهارخانهی لباس مرد داشت روی زمین تا میشد. واگویهی صدای مهندس که از گوشی بلوچ به گوش زن رسید، سر بلند کرد و بلوچ را بر لبهی بام دید. از همان پایین داد کشید: آب… آب بیاور برادر!