همین که سر برداشت دید رانندهی تاکسی از آینهی جلو نگاهش میکند. حتما دنبال فرصتی میگشت سر صحبت را باز کند. همان اول هم که مقصدش را گفته بود راننده مشکوک نگاهش کرده بود، انگار میخواست بگوید: چرا آنجا؟
گفته بود: چقدر راهه آقای راننده.
– میارزه به دیدن دوست.
– بله، اون که درسته.
راننده دست برد به موهای سینهاش. گفت: با ترافیکاش سی چهل دقیقهای میشه.
ترافیک سبکتر شده بود و ماشینها انگار صفی از مورچهها پر و پخش میشدند و هر کدام میرفت طرفی. برگها را از توی کیفش در آورد و لم داد به صندلی عقب.
من شاهد خاموش آن وقایع بودهام. از آن موقع سالهای زیادی گذشته است و هنوز چیزی از آن همه بازگو نکردهام. هر چند کابوسها و تصاویرش هیچگاه از جلو چشمام دور نشدهاند. کامیونها، کیسههای پلاستیکی سیاه، نعیب کلاغها و لیک و لاک زنها. یوحنای قدیس درکتابش آورده است: در ابتدا کلمه بود. و کلمه نزد خدا بود. و کلمه خدا بود.
همینهاست که وامیداردم قلم بدست بگیرم تا راوی خاموشان این زمین خارزار باشم.
من تنها بازماندهی ذکور خاندان نقشبندی، چندین سال است خانهی اجدادیام را فروختهام و به این بیغوله آمدهام. ساکن در طبقهی آخر بنایی کهنهساز و قدیمی، دور از همهمه و هیاهوی شهر. با ماترکی که برایم مانده هفتهای یکبار برای تهیهی مایحتاجم میروم بیرون. اوایل تا چند سالی هر به چندی روزنامهای میخریدم تا از احوالات جهان خبری بگیرم. بعدها فکر کردم بود و باشاش چه فرقی میکند و از خیرش گذشتم. حالا چند سالیست دنیا را از مهتابی کوچک همین خانه میبینم. آن روز هم همینطور. کابوسها دست از سرم برنمیداشتند، نیمههای شب یکباره از خواب پریدم. دستپاچه و هول پا شدم، قرص آرامبخشی خوردم و دوباره دراز کشیدم توی جا، هر کاری میکردم خوابم نمیبرد. خیس عرق پا شدم و رفتم توی مهتابی. نمه بادی میآمد و آسمان کمی گرفته بود. خواب و بیدار نگاه میکردم به آسمان ابری و رفت و آمد ماشینها که آنها را دیدم. پنج شش تایی کامیون پشت سر هم میآمدند و بعد میپیچیدند سمت زمین خارزار روبرو. جور غریبی بود و کمی مشکوک میزدند. وقتی افتادند توی فرعی جادهی خاکی چراغها را خاموش کرده بودند و نور پایین میرفتند. به محوطهی زمینها که رسیدند ایستادند. توی آن تاریک روشن پرهیب آدمهایی را میدیدم که معلوم نبود از کجا پیدایشان شده بود. یحتمل از قبل آماده بودند و منتظر. هوا نیمهتاریک بود و سایهی درختها نمیگذاشت درست ببینم. فقط تقلای محو آدمها را میدیدم، انگار چیزهایی جابجا میکردند…
راننده بوق را کشیده بود به کامیون خاوری که جلواش بود. خاور راه داد و کشید کنار. تاکسی سبقت گرفت و گذشت. راننده زیر لب لندید: ببین مرتیکه رو. گوشهی سبیلش را به دندان گرفت و چشم به آینه گفت: دیدی.
سر جنباند و هیچی نگفت.
راننده گفت: خمار خمار بود عوضی.
اعتنایی نکرد و روی صندلیاش جابجا شد.
کامیونها دو سه ساعتی ماندند و بعد به ردیف برگشتند. گفتم لابد مثل خیلیهای دیگر توی این حال و هوا دنبال ساخت و سازند. کنجکاو شدم عنقریب شاید باز هم بیایند. روز بعد نیمههای شب دوباره پیدایشان شد. این بارسه چهارتا بودند، وقتی ایستادند همان جماعت عمله نمیدانم خودشان بودند یا نه دورادورشان حلقه زدند. ماه به محاق میرفت و چیز بیشتری نمیدیدم. هاج و واج ماندم که چرا این موقع شب… فردا وقتی رفتم توی مهتابی خبری نبود.
راننده گفت: جناب اگه طالب سیگارید راحت باشین.
– راستش تموم کردم. دکهای جایی نگه دارید ممنون میشم.
– میگفتین زودتر.
دم دفتر تاکسی سرویس هم که میخواست سوار شود تا آمد سیگارش را بیندازد.
راننده گفته بود: کسی که نیست، مشکلی نداره.
نگاه کرد به دور و اطراف جاده. اثری از تابلو نشانگر کیلومتر نبود. دور و بر فقط مغازههای یدکی فروشی بود و لوازم لوکس ماشین. از این جور مسیرها که با هیچ چیزش آشنا نبود خوشش نمیآمد. اینکه هی انتظار بکشی و ندانی ماشین کی میپیچد یا کی میرسد حوصلهاش را سر میبرد. انگار راه را طولانیتر میکرد. با برگ هاور رفت و مشغول خواندن شد.
بیلهای از سگها در زمین پرسه میزدند و دسته دسته کلاغها نشسته بودند روی تیر برقها و هرهی دیوار آجری. کنجکاوی وسوسهام میکرد و ول کن نبود. دل به شک بودم بروم سر و گوشی آب بدهم یا نه. با خود گفتم: چه کار دارم. برگشتم توی اتاق. توفیری نداشت. ماشینها از ذهنم دور نمیشدند و چیزی انگار به آنجا میکشاندم. یک آن فکری به سرم زد. لباس پوشیدم و بقچهای دست گرفتم و از خانه زدم بیرون. جاده خلوت بود واز ماشینهای سنگین خبری نبود. به محاذات حصار زمینها که رسیدم صدای موتوری از دور میآمد. از روی شانه نیم نگاهی انداختم پشت سر. موتور تخته گاز میداد و گرد و خاککنان میآمد طرفم. . .
تیک تیک چراغ راهنما ذهنش را پراند. ماشین آمد توی لاین دست راستی، سرعتش را کم کرد و جلوتر لغزید توی شانهی جاده. نزدیک دکهای ایستاد. پیاده شد و رفت طرف دکه. ریسهی کاغذهای رنگی جلو دکه باد میخورد. آن طرف زنی چادر بسته به کمر روی چهار پایهی فلزی چند قالب یخ چیده بود و پلاستیکی کشیده بود رویشان. دست برد به جیب و رو به دکه دار. گفت: یه پاکت بیستون.
دکه دار پسرک سیاه پوشی بود با موهای وزوزی چرک.
در پاکت را باز کرد و با فندک روی پیشخان نخ سیگاری روشن کرد. آفتاب پاییزی جانی گرفته بود و داغتر میتابید. بر گشت طرف ماشین. راننده آینهی بغلاش را دست دست کرد و راهنما زد. ماشینهای سنگین و سواری پشت سر هم میگذشتند. بعد وانت بار سفیدی رد شد. عقباش چند گوسفند بار زده بود. یکیشان تقلا میکرد وبا سرمی کوفت به نردههای پشت وانت. تاکسی پشت سر وانت حرکت کرد و افتاد توی جاده.
خیالش راحت شد. پکی به سیگار زد و برگها را از روی صندلی برداشت.
موتور چند متری جلو رفت و ایستاد. موتور سوارها دو نفر بودند. از سر و وضع و وجناتشان پیدا بود چکارهاند. آن که چاق بود و میان بالا تند پیاده شد و آن یکی که استخوانی بود و محاسنی بلند داشت از موتور پایین نیامد. همان که نشسته بود گفت: چیکار میکنی اینجا.
– میروم برای کار.
– کجا.
برگشتم و آن دورها به ساختمانهای تازه ساز انتهای زمین لم یزرع پشت سرو و صنوبرها اشاره کردم.
مامور چاق مشکوک نگاهی کرد و کلاش تاشو را به آن دستش داد. گفت: چیه توی بقچه ت.
چشم هاش زاغی بود و ریش و سبیلش تازه کرک انداخته بود. بقچه را جلویش گشودم. کمی نان و پنیر بود با چند دانهی خرما.
گفت: راه نیست برگرد از طرف خاتون آباد برو جاده آسفالته.
بو بردم باید خبری باشد. پیش ترچند بار حین گشت زدن توی محل از داخل مهتابی دیده بودمشان. برگشتم وموتور راه افتاد طرف زمینها. ازترس اینکه شاید شناخته باشند دو سه روزی طرف مهتابی نرفتم. شیشهی پنجرهها را قبلا از زور سرما با روزنامه پوشانده بودم، توی اتاق گوشهی روزنامه را کنار میزدم و بیرون را نگاه میکردم. خبری نبود. فقط هوهوی شبانهی جغدها بود و زوزهی گرگها وسگها که خواب را از چشمام میگرفت. خوف کردم شاید فقط من این جورم. بعد به خودم دلداری دادم یحتمل از بیخوابی ست وصداها توی گوشم بازتاب دارند. عصر روز بعد رفتم در نانوایی، دیدم شاطر نانوا با دو مرد میانه سال توی صف از بوی بد و سر و صدای شبانه میگویند و شاکیاند.
خیالم راحت شده بود. درست یادم نیست، روز ششم بود یا هفتم. پیکان سفیدی آمد ومیان محوطهی زمینها ایستاد. زن و مردی بودند با پیرزنی که به زحمت پیاده شده بود. پیرزن…
هیچ نفهمید ته سیگار خاموش ازکی لای انگشت هاش مانده. شیشه را کمی کشید پایین و ته سیگارش را انداخت بیرون. باد خنکی میزد به سر و رویش. شیشه را برد بالاتر. عینکش را برداشت و دستی کشید به چشمها. فکر کرد به زن و مرد و پیرزنی که با ان وضعیت آمده بودند. زن جلوتر میرفت و انگار عجله داشت. پیرزن لنگ لنگ خودش را میکشید وبازویش را داده بود به مرد. عینک را دوباره گذاشت روی چشم وسرش را تکیه داد به در ماشین. هر باری که میخواند و به اینجاها میرسید انگار چیزی هوار میشد روی سرش.
روز برفی بود و نوبت ملاقاتهای هفتگی. برف سنگینی افتاده بود و مادر بیخیال سرما و گرما معلوم نبود چطورخودش را رسانده بود آنجا. بلند گو اسامی را میخواند و چند باری صدایش کرده بودند. نرفت. هرچی تقلا کرده بود و زیر بغلاش را گرفته بودند نمیتوانست. کف پاهاش آش و لاش بود و همین که پا میگذاشت زمین انگار روی تیغ و شیشه ایستاده…
آخرهای داستان اما بنظرش جور دیگری میآمد و بارها خوانده بودش. با بغضی چنبره در گلو. فکر کرد چطور از بین آن همه آدم از مدیر مسول و سردبیر بگیر تا دبیر تحریریه و بخش داستان نامه را برای او فرستاده. وقتی پیشخدمت پاکت را داده بود دستش، ذهنش به هیچ جا نمیرفت. به خیالش حتما نامهای ست از دوستی، آشنایی، کسی. پاکت را که باز کرد دید داستانی ست با یادداشت کوتاهی همراهش: برای چاپ هر جا صلاح دانستید شوهرش بدهید.
هر چی به ذهنش فشار آورد نام فرستنده و دستخط را یادش نمیآمد. بعد از آن همه سال نکند فراموشش شده بود. داستان را که خواند چند روزی ریخته بود بهم. یاد آوری همهی آنچه گذشته بود و پاسار شده بود. انگار پنجرههای غبار گرفته یکی یکی جلو رویش باز میشد. چشم بند، اتاق تعزیر، تخت، شلاق، پژواک ضجهها، طعم و بوی گونی کثیف توی دهن. بعد سالها انگار هنوز کرک و پرزهای گونی را روی زبانش حس میکرد. مانده بود کی فرستاده بودش؟ دو سه روز بعد به نشانی روی پاکت نامهای پست کرد برایش. نامه پنج شش هفتهی بعد برگشت خورد و رسید دستش. بعد هم که رفته بود کارگاه نجاری سیروس تا حال و احوالی ازبچهها بگیرد صحبت منوچهر آمده بود وسط. خیلی وقت بود خبری نداشت ازش. جز همان دو سه بار اوایل آزادیاش دیگر ندیده بودش. چند دفعهای هم که سراغش را گرفته بود بچهها اظهار بیاطلاعی کرده بودند و یکی دوتایشان حتا پا به قرص گفته بودند: رفته اون طرف.
با روحیهای که از منوچهرسراغ داشت بعید میدانست رفته باشد. شک برد نکند کارخودش است. شاید به احتیاط نشانی اشتباه داده یا با اسم مستعار نوشته. همین هم بیشتر کنجکاوش کرده بود. بعد از چند بار خواندن داستان به سرش زد خوب است به نشانی جایی که داده بود برود دنبالش. میدانست مکان به اقتضای داستان میآید با این حال فکر کرد لابد به رمز و راز نوشته. حق داشت توی این گیر و دار، همه امان همین جورایم. انگار توی خونمان است. حرفمان را در لفافهای از نماد و اشاره و تمثیل و کنایه میپیچیم تا چیزی بگوییم. شاید پیدایش میکرد. شک نداشت هرکی هست باید از طیف آدمهایی از جنس خودش باشد.
زوزهی موتوری انگار مغزاش را خراش میداد. موتور از سمت راستشان سبقت گرفته بود و دودکنان ویراژ میرفت. آن دست جاده تعمیر گاههای ماشین بود و زمین درندشت و این طرف شهرک مانندی بود با بافت قدیمی و چند تایی مجتمع نوساز.
گفت: آقای راننده چقدر مونده دیگه.
– نزدیکیایم، پیش همون تابلو سفیده بعد شهرک.
برگها را مرتب کرد و گذاشت توی کیفش. به خیال اینکه شاید منوچهر نباشد فکر کرد به آدمی که نه میشناختاش ونه دیده بوداش و قیافهاش را بارها پیش خود تصویر کرده بود. کوتاه و تکیده با موهایی که حالا حتما یکدست سفید شده بودند یا خاکستری و شاید هم مثل خودش ریخته بودند.
تاکسی پیچید دست راست و جلوتر نیش ترمزی کرد. راننده رو گرداند عقب. گفت: اسم مجتمع چی بود.
– گفتم که نشونی سر راستی ندارم فقط میدونم طبقهی آخر یه بنا قدیمی سازه.
–ای بابا، چطور پیداش کنیم. راننده ابرویی انداخت بالا و دنده داد به ماشین. بیشتر خانهها ویلایی بودند یا دو طبقه و کهنه ساز با چند تایی که انگار تازگیها دستی کشیده بودند به سر و رویشان و محدود آپارتمانهایی نوساز. تاکسی از نزدیکی مجتمع شش طبقهی تازهسازی گذشت. راننده گفت: این هم که نیست.
– یه جایی میپرسیدیم خوب بود.
ماشین ازدو خیابان فرعی رد شد و جلو سوپرمارکتی ایستاد. راننده تند پیاده شد و رفت طرف سوپر. توله سگ سیاهی دور و برسطل آشغال آبی رنگ جلوسوپر میپلکید. به اطرافاش نگاهی انداخت و پنجه کشید به سطل آشغال. سطل آونگوار تکانی خورد و نیفتاد. راننده برگشت و سوار شد. گفت: زیادی اومدیم همون بالا لب جاده ست.
ماشین یک خیابان مانده به ورودی رفت داخل، از خیابان باریک میان ردیف کاج و شمشادها و آپارتمانها گذشت و سر اولین چهار راه دوباره کج کرد طرف جادهی اصلی. ساختمان بزرگی را دور زد و جلوتر سایهی درخت توت روبروی مجتمعی ایستاد. راننده گفت: باید همین باشه. بنظر ازهمه قدیمی تره.
مجتمع، بنای آجری پنج طبقهی چرکی بود رو به جاده. دیوارهی جلوییاش پر بود از برچسبهای تبلیغاتی و روی مهتابی طبقهی سوم رخت پهن کرده بودند.
پیاده شد و به راننده گفت: همین جاباش، زود برمی گردم.
چند پسر بچه روی سنگفرش جلو مجتمع دنبال توپی پلاستیکی میدویدند. در آهنی یک لتهی ورودی نیمه باز بود و پاره آجری گذاشته بودند جلو در. رفت داخل. توی پارکینگ دو ماشین سواری پارک شده بود و آسانسوری در کار نبود. دست به نردهها مجبور شد از راه پلهی باریک برود بالا. پاگرد سوم ایستاد و کمی نفس نفس زد. سینهاش بد جوری افتاده بود به خس خس. کاش میشد سیگار را کمتر کند. حداقل روزی نصفه پاکت هم خوب بود. صدای ونگهی بچهای از جایی میآمد. رفت تا طبقهی آخر. روی در چوبی دو لتهای دو قفل معمولی بالا و پایین در زده بودند. گوشهی یکی از شیشههای مربعی در شکسته بود و باقی شیشهها را با روزنامه پوشانده بودند. لبهی روزنامه را که کنار زد دید همهی وسایل داخل بهم ریخته. رختخواب پیچ گوشهی اتاق باز بود و تشک یک نفرهای با چند تایی پتو افتاده بودند روی زمین. تلویزیون چهارده اینچ روی میز چوبی کهنهای خاک خورده بود و تک مبل کرمی رنگی چپه شده بود توی اتاق با تعدادی روزنامه که پر و پخش بود روی زمین. چرا اینجور، چی شده؟ فکر کرد باید خودش باشد. دو دل ماند، یادداشتی بگذارد برایش یا نه. ورقه ا ی از کیف در آورد. نوشت: از طرف مجله آمده بودم ببینمتان. کاغذ را لوله کرد و از گوشهی شیشه هل داد داخل.
توی طبقهی سوم زنی جلو واحدی با چادر گل گلی اشور میرفت. انگار فهمیده بود و به عمد آمده بود سر و گوشی آب بدهد. زن رو گرفته از گوشهی چشم نگاهش میکرد. از کنارزن گذشت و بعد ایستاد و رو گرداند. گفت: ببخشید خانم، همسایهی طبقهی آخر نیستن.
زن میانه سال میزد و صورت سفید و تو پری داشت. گفت: چند وقته نیستش.
– جایی رفته.
– نمیدونم. وسایلش گویا همین جان.
پایین که آمد به راننده اشاره داد و سوار شد. راننده در کاپوت را خواباند و نشست توی ماشین. گفت: ها، درست بود.
– آره بنظرم.
– مگه ندیدیش.
– نه، پیغام دادم براش.
تاکسی افتاد توی جاده و دور برگردان را پیچید. راننده انگارعجله داشت و گازش را گرفته بود. گفت: البت میبخشید برا کوتاهی راه میپرسم.
– راحت باشین.
– شما توی کار وکالتاید یا معلماید.
– هیچ کدوم متاسفانه.
–ای بابا.
نمیخواست کنجکاویاش را تیزتر کند. میدانست میدان بدهد تا فیها خالدون آدم میرود. عادتشان بود. مکثی کرد بعد گفت: توی مجلهای مشغولم.
راننده به گردنش نرمشی داد. گفت: نمیدونم چرا هی فکر میکردم وکیلاید.
پشت سر را تکیه داد به صندلی عقب. ذهناش هنوزمشغول منوچهربود و ریخت وپاش توی اتاق. کجا رفته بود… عجب حکایتی، کاش میشد بنویسدش. برگهها را از توی کیفش در آورد.
صبح روزی حمام کردم و رختهای توی تشت را شستم و آوردم داخل مهتابی. رختها را چلاندم و انداختم روی بند. آب توی تشت را ریختم وهمین که پا شدم جماعتی سی چهل نفری دیدم میان زمینها. معلوم نبود کی آمده بودند. زن ومرد با ده دوازده تایی ماشین که اینجا وآنجا پارک کرده بودند. رختهای روی بند را مرتب کردم و برگشتم داخل. لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. آنقدر هول بودم که هیچ به صرافت موتور سوارها نیفتادم. محشری بود. باورم نمیشد، انگار خواب میدیدم. کپه کپه مزار جمعی بود و چند تایی مزار تازهی تکی. صدای شیون و گریه قاطی شده بود با قار قار کلاغها. لرزی به دست و پایم افتاده بود. شک داشتم درست میبینم یا نه. چند نفری با کمربند و کلوخههای گل و ترکه یا هرچیزی که دستشان میآمد کلاغها وسگها را میتاراندند. زنی لنگهی کفشی از زمین برداشته بود، کفش را به سینه میفشرد و قهقاه میخندید. دختری خاک پای مزاری را با هر دو دست جمع میکرد و میریخت روی مزار. گیج و ویج از کنارش گذشتم. مزارها اسم و مشخصاتی نداشتند و انگار هول هولکی خاک کمی ریخته بودند رویشان. زنی پای کپه مزاری زانو زده بود و با چنگ هاش خاکها را کنار میزد. پلاستیک سیاهی آمد دستش. کشید و انداختش کنار. خشکم زده بود. شک کردم شاید کابوس میبینم. کمی دورتر نزدیک کاج کوتاهی سگی چیزی را به دهن گرفته بود و میکشید. دویدم طرفش. دستی از خاک بیرون بود و سگ پنجهاش را به نیش گرفته بود و زور میزد. کلوخهی گلی برداشتم و پرت کردم سمتاش. سگ پنجه را رها کرد و دوید رو به مزارهای پایینی. چند قدمی گذاشتم دنبالش و برگشتم سر مزار. دست تا بازو بیرون بود و آستین پیرهن چهار خانهی قرمزش پیدا بود. گشتی زدم دور و اطراف بلکه چیزی پیدا کنم. کندهی نیم سوختهای افتاده بود روی زمین. برش داشتم و رفتم سمت مزار. خاک کنارش پوک بود و دست ریز. با نوک کنده مقداری خاک کندم و با هر دو دست راندم طرف مزار. نعیب کلاغها امان نمیداد. قار قه قار. انگار میخواستند ازهم کم نیاورند. آستین پیرهن را کشیدم بالا تا دست را بگذارم کنار تنهی جسد. تکهای از آستین جر خورده کنده شد و ماند توی دستم. انداختمش کنار و آستین را از آرنج گرفتم و گذاشتم روی خاک کنار بدنش و خاکها را ریختم روی دستش. انگشت هاش بلند و خاکی بود و جوان میزد. چند سالش بود؟ خاکهای دور مزار را جمع کردم و ریختم رویش. فایدهای نداشت، ترسیدم این جوری باز سگها یا شغالها خاک را کنار بزنند. از کپهی نخالههای پای دیوار آجری چند لخت سیمان خشکیده و سنگ آوردم و گذاشتم جایی که خاک ریخته بودم. بعد نشستم همان جا وسیگاری روشن کردم. تکهی پیرهن پای مزار پیش رویم بود. بازی بازی با نوک کفش خاک پیش پایم را سر دادم طرفش. به ذهنم انگار آشنا میآمد. کی بود؟ یادم نمیآمد. سر و صدایی بلند شد و هفت هشت تایی مامور معلوم نبود کی آمده بودند و میخواستند مردم را برانند بیرون. تکهی پیرهن را برداشتم و چپاندم توی جیب شلوارم و یواش از محوطه زدم بیرون.
از همان موقع جا خوش کرده گوشهی اتاقم و حسابی با هم اخت شدهایم. گه گاهی که میروم بیرون انگار سایهای میافتد دنبالم. صدایش میکنم اسماعیل.
مثل آن یکی اسماعیل میزند زیر خنده. میگوید: کی بود؟
– دوستم، توی بند کاریکاتور همهی بچهها رو کشیده بود روی دیوار.
– نقاش بود؟
– همیشه پیرهن چهار خونهی قرمز میپوشید. یه بار بچهها به شوخی پیرهنش رو قایم کردند قشقرقی راه انداخت که نگو. بعد فهمیدم بخاطر مادرش بود. میگفت: چشم هاش کم سوست میخوام هر وقت دید بشناسه.
بعضی روزها که دل و دماغی باشد بساط شترنج را میچینم و چند دستی با هم بازی میکنیم. حریف خوبیست و پا به پایم میآید. یک روز حین بازی صحبتمان گل کرد ازش خواستم از آن شب تعریف کند. گفتم: چی شد، چطور گذشت اون شب.
پوزخندی زد و سربازش را حرکت داد. انگار نمیخواست حرف بزند. دنبالش را نگرفتم. چند شب بعد حال و روز خوبی نداشتم، خواب و بیدار دراز کشیده بودم دیدم یواش پا شد، انگار خفیهنویسی قلم و کاغذ برداشت و رفت توی مهتابی. دوسه شبی کارش همین بود. کنجکاو بودم چی مینویسد. صبح روزی که خوابیده بود برگهها را از کنارش برداشتم و نگاه کردم. دیدم داستانی ست بنام راوی خاموشان.
من شاهد خاموش آن وقایع بوده ام…
بیشتر بخوانید: