آنها دو نفر بودند. در جادۀ اسالم میرفتند. یکیشان آخوند بود. دیلاق. در آستانۀ سی سالگی. با ریشی به قاعدۀ آخوندی. عینکی. دور لب پایینش که ریشش نمیپوشاند و روی پرههای دماغش، زیرِ دماغیِ عینک، ردپای ضایعۀ پوستی سالها پیش. چشمها ریز، صورت تکیده. پیراهن سبز لجنی به تن و شلوار پارچهای مشکی به پا. هنوز عمامه نمیپراندند که تصمیم گرفت «لباس» نپوشد هیچوقت. از وقتی یادش میآمد شوفرهای تاکسی آخوند سوار نمیکردند، جارو را هم نمیگذاشتند کسی توی ماشینشان بیاورد. کلاس اول راهنمایی یک هفته رفت فعلگی زیر دست اوستای بنای محله. دکتر علفی تجویز کرده بود مادر همیشه مریضش گوشت بخورد. از آن به بعد اوستاهای محل او را سر کارهای متفرقه میبردند، بنایی، لولهکشی، برقکاری. عرق میریخت، عرقش گوشت میشد میچسبید به تن مادرش. درسش هم خوب بود. در رشتۀ برق قبول شد، بعد از چند هفته دانشگاه را گذاشت کنار، رفت درس آخوندی بخواند. میخواست مجتهد شود.
آخوند به عمرش شمال را ندیده بود. حالا هم اگر گاهی سر از گیم گوشیاش برمیداشت، میشد سرشاخههای شمشادهای بالای سرش را ببیند که هم آمدهاند و جادۀ پرچالهچولۀ اسالم را زیر سایهشان گرفتهاند. حوصلهاش از شاخوبرگها و جادۀ ناهموار سرمیرفت، پیچ ضبطصوت را میچرخاند و نالۀ مستانۀ هایده را کم میکرد و دوباره مشغول گیم میشد یا سریال خانگی میدید.
راننده، آن یکی، سیوچند ساله میزد. با قدی کوتاهتر از آخوند، قوز میکرد، حتی وقتی پشت فرمان نمینشست. چانهای جلو آمده، دندانهایی سفید، با لبهای باریکی که انگار همین الان زهرماری تلخی سر کشیده، صورتی سیاهسوخته. انگشتهای دست راستش موقع ساختن بمب پریده بود. با چند تا از جوانهای محل گروهی راه انداخته بود. به جوانها میگفت اگر همه یکی بشویم میتوانیم آخوندها را بیندازیم بیرون. اما کارش که به بیمارستان کشید گفت ترقه میساخته. بعد خبر گروهشان درز کرد. پنج سال رفت زندان و ده سال تعلیقی خورد. از دانشگاه انداختندش بیرون. درس و مهندسی مالید. زور بمب فقط به انگشت کوچکش نرسید. انگشت وسطی را از ته کند. از بقیۀ انگشتها هم یک بند ماند. حالا هم هر بار خیابانها شلوغ میشد، بیخ انگشتانش به گزگز میافتاد. پیغام پسغامی هم به او میزدند برود برای برخی توضیحات. پیراهن آستینکوتاه رنگی و شلوار لی به پا داشت. پارچۀ پیراهنش را پیارسال از بزازی محل گرفت. سی هزار تومان داد خیاط محل دوخت. در محلهشان به این پیراهنهای رنگی میگفتند هاوایی. مربعهای بنفش و زرد پاشیده در زمینۀ آبی دریا، دقیق که میشدی طرحی شبیه برج ایفل هم داشت، پایهها عریضتر از ایفل، پراکنده روی رنگها، وارونه، کجکی. همه کاری از دست راننده برمیآمد، از جوشکاری و بنایی تا تعمیر لوازم برقی. راستدست بود. قاشق و ابزار کارش را با همان انگشتهای نصفهنیمه فرزوتیز در دست میگرفت. زیاد میخورد و تندتند. انگشتهایش فرزتر از دستهای بمبنساخته کار میکرد.
آخوند سر از گوشیاش برداشت، نگاهی به سبزنای دو طرف جاده انداخت، گفت: «درختا نمیذارن جنگلو ببینم.» و به حرف خودش ریز خندید. آنقدر تند حرف میزد انگار کلماتش به هم میچسبید، انگار دنبالش کرده باشند. لبهای زهرماری خوردۀ راننده به نیشخندی گِرد شد و همینطور که روی فرمان قوز کرده بود گفت: «یخ نکنی.» و برای چندمین بار صدای ضبط را زیاد کرد. غر زد: «تو گوش نکون.» آخوند فرزتر بود از بقیۀ وردستهای گاهوبیگاهی که راننده فصل کمکاری زمستان در قهوهخانه تور میکرد. آخوند کاری را هم اگر بلد نبود، همان بار اول خوب انجام میداد. چانۀ گرمی هم داشت. راننده پرایدش را میبرد رشت، برگردد برود ترکیه، از آنجا پناهنده شود به کانادا یا استرالیا یا دانمارک. به خواهرش گفته بود نمیخواهم ماشین بیفتد دست اینها. آخوند به خیالش میبرد پراید را به قیمت بفروشد. راننده گفته بود او هم بیاید راه را نردبان بگذارند، با یکی از آشناهای کامیوندارش برمیگردند.
پراید در چالهای افتاد و کلۀ آخوند خورد به سقف. بیشتر قوز کرد. گفت: «پدر ماشینو درآوردی،کی این قراضه رو میخره؟» راننده سرازیری تندی را پیچید و نگاه برگهای پارسال کرد که فرش مسیرنگ زیر پای درختان شده بود. نگفت میبرد بدهد اوراقش کنند. گفت: «این قراضه الان صد تومن بیشتر مییرزه. تو به عمرت صد تومنو یه جا دیدی؟» حرف صدمیلیون که میشد یاد پدرش میافتاد که تا عمر داشت دعا کرد پسرش ماشین صدمیلیونی سوار شود. پوزخندی روی لبهایش ماسید. آخوند کمرش را تا جایی که میشد صاف کرد. سیگاری از پاکت درآورد، دستش را کاسۀ دور فندک کرد و سیگارش را گیراند. دلش چای خواست. راننده نه سیگاری بود نه چایخور. آخوند حساب کرد شام را قهوهخانهای جایی بخورند، با لیوانی چای تازهدم. میگفتند شمالیها مسافرها را سرکیسه میکنند. از صبح راننده او را به کره و عسل بسته بود. تختهگاز آمده بودند. میترسید باز صورتش جوش بزند. گفت: «عصای دستته پیاده میخوای بری سرکار منبعد؟» نیشخند زهرماری راننده قاطی برق نگاه شیطنتبارش شد. فکر کرد: «منبعد باید یه خر دیگه گیر بیاری برات کار جور کنه مُلّا.» تیغۀ آفتاب وسط تابستان گاهی از لابلای برگهای پرپشت شمشادها سرک میکشید. موسیقی آخرین موهیکان در پراید پیچید. راننده موبایلش را برداشت. نق زد: «ول کن نیستن.» ب بلی را کشید، به چالهای جا خالی داد و به مشتری پشت تلفن گفت: «من نیستم تا یهشنبه. لنت بپیچ دور لوله… میدونم، زیاد بپیچ، فشار آب پایینه، زنگ بزن نمایندگی.»
نگاه آخوند افتاد به قوز راننده. گوشی که دست میگرفت قوزش بیشتر بیرون میزد. این قوز اگر نبود، بالاتنۀ عضلانیای داشت، بدون شکم. بازوهای تا خط آستین سوختهاش هم عین کشتیگیرها قرص بود و درشت. جعد سیاهْ پرپشتی موها را به رخ میکشید. کلۀ آخوند به همین زودی تنک بود. شاید اگر عمامه میگذاشت کچلی همدست رد جوشهای نوجوانی نمیشد. راننده گوشیاش را گذاشت سینۀ پراید. عکس مرغی پسزمینۀ موبایل بود. آخوند نیشش باز شد: «سلطانچطوره؟» خیلی طول کشیده بود گوش راننده سر کارشان به سرعت کلام آخوند عادت کند. کسی غیر از راننده اگر بود فقط س و چ را میشنید. راننده سرش را چرخاند سمت پنجره. گفت: «چطو مگه؟ هوس جوجهکباب کردی؟» آخوند قهقهه زد. «سلطانچغرشدهحالاجلوسگمبندارینمیخوره.چندسالشه؟» راننده باز هم چند سین و چ شنید. به تلافی پنج را طوری گفت که آخوند فقط پ را بشنود. گوشهای آخوند ریز بود، دماغش عقابی، نصف صورتش. سلطان از پسزمینه رفته بود که آخرین موهیکان آواز خواند. اوراقچی بود. از جادۀ سرازیری اسالم فقط چالهچولههایش مانده بود. پراید به رقص آمد. راننده قوز کرد، آخوند پیچ ضبطصوت را پیچاند. راننده گوش به اوراقچی پشت تلفن زیرلبی پدرومادر کسی را لعنت فرستاد. آخوند صدای مرد پشت تلفن را میشنید جابهجا. سلطان که برگشت نشست روی صفحۀ موبایل، آخوند پرسید: «چقدمونده؟» راننده بازوی چپش را گذاشت روی فرمان پراید. حالا آنقدر قوز کرده بود که انگار با همین شمایل از مادر زاده شده. گفت: «مشتری صُب میاد. شب موندنی شدیم.» و دوباره پیچ ضبطصوت را پیچاند. هایده جادههای شمال را نمیخواند. راننده انگشتهای نصفهاش را کرد لای موهای پرپشتش. آخوند دل از گیم کند و گوشیاش را گذاشت سینۀ پراید. «موندنیِکجا؟ بارفیقتبرمیگشتیمکه.» تصویر سلطان از صفحۀ موبایل تار شد و رفت. امشب سلطان تنها میخوابید. جایش کنار راننده بود هر شب. مادر و خواهرش در اتاق میخوابیدند. او و سلطان هم در هال. مادرش موکت کهنهای میانداخت بغل رختخواب پسرش، برای کثیفکاریهای سلطان. راننده فکر کرد اگر بگذارد برود دانمارک سلطان چه میشود؟ نکند سرش را ببرند بگذارند روی پلو؟ گفت: «جوش نزن، عوضش تا رشت نمْیریم. میریم خلیفآباد صبح آفتاب نزده میاد.» دل آخوند برای یک استکان چای لک زده بود. گفت: «یهاستکونچاییهمنداریم.» بعد گفت: «دوره؟» «کجا؟» «همونجا،خلیفهآباد.» «خلیف، خلیفآباد.» بعد هر دو ساکت شدند. هر دو دمپایی دوربخیه به پا داشتند، مشکی. کهنه، سنگین، زهواردررفته، عین پیکانهای قدیم، خسته، خوابیده، کفسابیده. راننده اگر میرفت دانمارک باید یک جفت کتانی اسوقسدار میگرفت. آخوند دلش میخواست نعلین بپوشد. گران بود. شام را هم حتماً شمالیها گران حساب میکردند. عینکش را بالا زد و گیجگاهش را مالید. باید چایی میگرفت. سق دهانش زهر بود. ده یازده ساعتی راه آمده بودند. گفت: «آبادیدیدیچاییبگیریممنبشینمپشتفرمونحوصلهامتنگشد.» موبایلش زنگ خورد. مادر آخوند سفارش کلوچه میداد. آخوند گفت برنج را شمال از همه جا گرانتر میدهند. راننده قهقهه زد. بلند که مادر آخوند هم بشنود. گفت: «دلارای دیجیتال چی شد پس؟ چسید عین بورس؟» آخوند دستش را گذاشت روی دهنی گوشی. گوش به مادرش، زیرچشمی نگاه راننده کرد. بعد آلونک چوبی تکافتادۀ وسط جنگل را نشان داد.
زن میانسال ریزهای پشت دخل نشسته بود. پیراهنِ گلگلی به تن. چشمها آبی، صورت به سفیدی گچ. لیوان کاغذی یکبارمصرف را گذاشت روی میز چوبی رنگورورفته. آخوند قند برداشت از قنددان کنار بستههای هلههوله. چای ماندۀ نیمهگرم را که ریخت، عطرش را به درون کشید. باید فلاسک برمیداشت برای راهی به این دورودرازی. راننده رفته بود لب رودخانهای که شقاشق میگذشت. کشوقوسی به بدنش بدهد، آبی به صورتش بزند. برگشت از پیراهنگلگلی پرسید: «مادر تا خلیفآباد چقد مونده؟» زن به زحمت چند سالی بزرگتر از خودش میشد. گفت بروند پایینتر میرسند کیجاو، آنجا بپرسند. راننده نگاه آسمان پشت شمشادها انداخت. پرسید: «اتاقْ خالی چی؟» زن نگاه پرایدشان کرد، گفت کیجاو هست، هم ویلا هم اتاق. آخوند چایش را سر کشیده بود و دوباره لیوان کاغذی را پر میکرد. راننده گم تماشای مرغ و خروس دکهدار. حرمخانۀ خروس پخش و پلای دوروبر دکه. خروس گشت میزد، دانهای اگر میجست، نوکشان میزد پرتشان میکرد هوا، قوققوقکنان حرمخانهاش را خبر میکرد بیایند دانه برچینند. راننده فکر کرد اگر رفت دانمارک زنگ نزند به مادرش. فکر کرد آبغورههای مادرش دلش را نرم نکند یکوقت برگردد گیر این دیوثها بیفتد باز. میگفت میرود جهنمدرهای هوایی تازه کند برگردد. پیراهن هاوایی چسبیده بود به تنش از نمنم باران و دم هوای گرم. دامن پیراهن را گرفت و باد زد. برج ایفلِ پتوپهنِ دامن پیراهن ماند زیر انگشتهای نصفهنیمهاش. بقیۀ برجها موج برداشتند و روی آبی دریا رفتند و آمدند و برجهای وارونه رفتند زیر آب. راننده خیلی جاها را دیده بود. ترکیه، تایلند، ارمنستان، یونان، آلمان. این دفعه اگر شانس میآورد و گیر نمیافتاد، تا خود دانمارک میرفت. حیف چهارده سال بیمهای که ریخت توی جیب آخوندها. نگاه همسفرش کرد که داشت با کارت بانکی او پول چاییها را میکشید. آخوند یادش رفته بود کارت خودش را بردارد. پیراهنگلگلیْ روبرویش را نگاه میکرد. نه به جوانی که نمیدانست آخوند است، نه به مرغوخروسهایش، نه راننده. راننده دور پراید گشت، مکعبهای اسفنجی آبی آسمانی روی هر چهار در را کند. نشست جای آخوند. صندلی را خواباند و چشمهایش را بست. آخوند با انگشت اشاره عینکش را روی دماغش عقب کشید، زائدههای دماغش سرک کشیدند. دستی را خواباند و راه افتاد.
جاده خلوت بود. تکوتوک ماشینهای راهسازی میگذشتند. چالهچولهها عقب میماند و آنها میرفتند. فکری بود اگر پولی داشت خودش پراید را برمیداشت. نصفش را هم اگر داشت اوستا قبول میکرد. بقیهاش را قسطی میداد. حالا دیگر خیلی از آخوندهای معمم هم پشت فرمان مینشستند. پشت فرمان ماشینهای حسابی شاسیبلند. او به همین ابوقراضه هم راضی بود. اگر پیارسال به موقع پولش را از بورس کشیده بود بیرون! میتوانست صفرش را بخرد. یا خانهشان را عوض کند. اگر مادرپدرش راضی نمیشدند از آن محل بروند چی؟ چالۀ پدرمادرداری چهارستون پراید را لرزاند. راننده همانطور درازکش جابجا شد. آخوند گفت: «عجبجادهاییه.» راننده زیرلبی غرید: «زیر سر جیب گشاد عباهاس.» آخوند قهقهه زد: «اونقباس.عباجیبندارهکه.» راننده بازویش را گذاشت زیر سر: «قبا، عبا، جیبای گشادو بچسب.» شمشادها تنکتر شدند. تکوتوک سگی شانۀ خاکی جاده دراز کشیده بود. راننده دهندرهای کرد. پاهایش را عین گربه کشوقوس داد. گفت: «آدمیزاد دیدی خلیفآبادو بپرس.» و دوباره چشمهایش را بست. اگر یک هفتهای زودتر جنبیده بود ماشین را به اسم خواهرش میزد میگذاشت میرفت، به گرد پایش هم نمیرسیدند، کارش به اجرائیات آخوندها نمیکشید. حالا هم نمیگذاشت دستشان به پراید نازنینش برسد. به قیمت آهن هم که شده ردش میکرد.
آخوند جلوی بقالیای کنار زد. از منقل جلوی بقالی دود بلند میشد. کنار بقالی چند اتاق گلی توسریخورده با درها و پنجرههای چوبی بسته. قاب پنجرهها آبی آسمانی. جلوی بقالی درختی با خرمالوهای کال. آن طرفتر کپۀ شن و اسکلت ساختمانی نیمهکاره. سگی سینهکش کپۀ شن نیمهخواب. هوا تاریکروشن و شرجی. آخوند دستی را کشید رفت پایین. نگاهی به دوروبرش انداخت. منتظر که راننده بیاید پایین. راننده خواب بود یا خودش را به خواب زده بود. رفت سر شیر آب جلوی اتاقکهای گلی. صورتش را شست. تشنه هم بود. مزۀ قند و نیکوتین دهانش را ترش میکرد. پسربچهای از در بقالی سرک کشید. آخوند رفت جلوتر. به پسرک گفت: «علیکسلام.» پسر بروبر نگاهش کرد، پرسید: «اتاق میخوای؟» سگ مگسی را از گوشش پراند. مگس با سماجت برگشت نشست روی کلهاش. آخوند نگاه اتاقها کرد. پرسید: «شبیچنده؟» پسرک تکرار کرد: «شبی چند؟ مفت. دویست تومان. اینجا از پونصد کمتر گیرت نمیاد. بیا ببین!» آخوند نگاه اتاقکهای گلی کرد. جلوی اتاقهای توسریخورده سمندی پارک کرده بود و زنومرد جاافتادهای میرفتند و میآمدند و سبدی و بقچهای و فلاسکی را میبردند توی یکی از اتاقها که لنگۀ در چوبیاش باز بود. زنومرد هر دو از آستانۀ در که رد میشدند سرشان را خم میکردند. آخوند راه افتاد سمت پراید. در سمت راننده را باز کرد. راننده با پلکهای نیمهباز خمار خواب پرسید: «پرسیدی؟» آخوند گفت: «میگهشبیدویست.قرارموننبودبمونیمکه.» برجها توی هم رفته بود. راننده بلند شد نشست، پشتی صندلی را هم راست کرد. نوک یک برج خورد به پایۀ آن یکی. آبی دریاها موج برداشت رفت توی هم. راننده با انگشتان بریده آخوند را کنار زد: «پسر، خلیفآباد میشناسی؟» پسرک سلانه سلانه آمد جلوتر. گفت راست جاده را بگیرند بروند، رسیدند به کمربندی چند متری بروند پایین، بعد دور بزنند برگردند سمت آستارا. با دستش پُلی زد. گفت: «آن طرف کمربندی آستاراست.» راننده گیج خواب دهندرهکنان پرسید: «آستارا کدومه، این خلیفآباد همین دورووراس.» پسرک نیشش باز شد: «آستارا نه، کمربندیش.» سگ آمده بود جلوتر و دم تکان میداد. به راننده یا پسرک. تا آخوند پاکتی سیگار بگیرد و برگردد، راننده نانهای بیات را پاره کرد ریخت جلوی سگ. سگ چند تکه نان به نیش کشید، جویده نجوید قورت داد. موهایش گله به گله ریخته بود. بعد تکهای نان برداشت رفت پشت کپۀ شن. راننده با نگاه دنبالش کرد تا پشت شنها گم شد. ندید سگ چهارچنگولی شنها را کنار زد، تکهای نان گذاشت و رویش را پوشاند.
چند متر پایینتر از مادری که فقط چند سال از خودشان بزرگتر بود نان محلی تنوری میگرفتند. پرسانپرسان میرفتند. خلیفآباد لب دریا بود. خانوادهها آبتنی میکردند. مردها با مایو. لباس زنهای سرلخت را آب به تنشان چسبانده بود. جیغوویغ بچهها ساحل را برداشته بود. قبل کورونا شهرداری ردیف کیوسکهای سفیدی پشت به ساحل علم کرده بود. که هلههوله بفروشند، دمپاییای، مایویی. حالا بپّای شهرداری کیوسکها را به خانوادهها اجاره میداد. با هر کسی دمخور میشد مجانی حساب میکرد. خودش هم چند متر دورتر در ساختمان دوطبقهای میماند. تنها بود. کمحرف. روزش به تماشای عشقوحال جوانها شب میشد. کارت پستالی با زمینۀ دریا و رنگینپوشهایی که زبان خیلیهاشان را نمیدانست. اوراقچی را میشناخت. واسطهاش بود. راننده رانهای مرغ را که مادرش با سیروماست مزهدار کرده بود از کاپوت آورد. کشید به سیخ. روی آتش منقل پشت کیوسک کباب کرد. نشستند رانهای نیمپز را به نیش کشیدند، بفرمایی هم به بپّا زدند که دستشان را رد نکرد. نصفشب بود. بپّا خواب نداشت. قوری آورد. چای ذغالی تیار کرد. سروصداها خوابید. خانوادهها لب ساحل چادر زده بودند. دریا آرام موج برمیداشت تا یواشکی دستی به چادرها برساند. آهنربایی از اعماق آب موجها را پس میکشید. موجها دوباره دست دراز میکردند، ماسهها را میشستند و دست خالی پس مینشستند.
سه نفری روی نیمکتی دور از هرم منقل نشسته بودند بیحرفی. میز سیمانی با طرح شطرنجی لبهاش جا به جا کنده شده بود. ذغالها به خاکستر مینشست که آخوند لیوان چایش را سر کشید، پا شد سیگارش را با گُل ریز ذغال گیراند، از توالت پرسوجو کرد و راه افتاد سمت سرویس بهداشتی شهرداری پشت ساختمان دوطبقه. بپّا با چانه آخوند را نشان راننده داد: «داداشته؟» تکانتکان پای راننده لحظهای رفت و برگشت. نگاه بپّا کرد. «نُچ. کی میاد این رِفیقت؟» آخوند پشت ساختمان گم شده بود. بپّا دوباره با چانه راه رفتۀ آخوند را نشان داد: «مطمئنه؟» «سرش تو کار خودشه.» «الانم میتونه بیاد.» «صبح بهتره.»
راننده که رفت بخوابد، بپّا آخوند را دید که همان دوروبر میچرخید. پشت کیوسکها، اطراف شیرهای آب جلوی ساختمان دوطبقه. در تاریکی شلنگانداز رو به شالیزارها میرفت که بپّا صدایش زد: «سگارو بیدار نکنی تو ده.» آخوند دستی در هوا بالا برد و پیش رفت. خانههای پراکنده که دید برگشت. وسط کیوسک، راننده روی موکت کثیف دراز کشیده بود. کفش به پا. بازو زیر سر خواب بود یا خودش را به خواب زده بود باز. آخوند پرسهزنان رفت تا لب ساحل. ابرها حجاب ماه و ستارهها. ساحل در سکوت. دریا و آسمان در ظلمت قاطی هم. رفت جلوتر. جای دریا و آسمان عوض شده بود. صدای موجها از بالای سرش میآمد و آسمان زیر پایش بود. چراغ قوۀ گوشیاش را انداخت، زیر پایش پلکانی دید با تک آجرهایی تکیه به تاریکی. قدم روی پلهها گذاشت. سکوت آسمانِ زیر پایش را هر از گاهی عبور دور هواپیمایی میشکست. فاصلۀ انگشتی بین آجرپلهها ملاتش ظلمت. آخوند نگاهی به کیوسکهای سفید پشت سرش انداخت، بعد پلههای بیپایان را رفت و رفت تا در قعر تاریکی گم شد. شغالها هم که صدا به صدای دور اذان مؤذنزاده دادند برنگشت.
آفتاب از خط افق بالا نیامده بود که اوراقچی رسید. راننده چشم گرداند، آخوند نبود. دست تنها خرتوپرتهایش را از کاپوت ریخت بغل کیوسک. پت قر آبمعدنی، آچارفرانسه، شیشهشور، باقی عسل کوهی و نان محلی لای بقچۀ نان. اوراقچی چک کشید، لاستیک زاپاس را جدا حساب کرد، پراید را برداشت برد. بپّا حق دلالیاش را گرفت، رفت تا ظهر بخوابد. به راننده سپرد رفتنی کلید کیوسک را بگذارد زیر موکت. راننده رفت تا ساحل. دریا و آسمان ابری همدست هم. در تاریکروشن هوای ابری پیراهن هاوایی و شلوار لیاش را کند. او که تن به دریا زد، رگباری زمین و آسمان را دوخت به هم و او را روی دوش امواج برد. در ساحل ولوله افتاد. خانوادههای چادرخواب بچههایشان را زیر بالوپرشان گرفتند دویدند سمت ماشینها.
هنوز چادر و لباس مسافرهای شب قبل خشک نشده بود که مسافرهای تازه از راه رسیدند. زنومرد سمندسوار که پرسانپرسان آمده بودند دنبال خانۀ جلال بگردند، کیوسکی گرفتند، ظرفوظروف آلومینیومی کجوکولۀ داخل کیوسک را ریختند بیرون کنار خرتوپرتهای راننده. زن با شیشهشور افتاد به جان کیوسک. موکت را هم آورد بیرون تکاند، گردوخاک سالهای کورونا پاشید به دریا. بپّای شهرداری سمت خانۀ جلال را نشانشان داد. گفت خانوادهاش سرایدار خانۀ جلال بوده. گفت خانه سالها پیش رفته زیر آب. مرد گفت: «آب که میگن کمتر شده، پس نشسته!» بپّا حتم داشت آنها چیزی از جلال نمیدانند. کیوسکشان پشت به درختی داده بود، مرد سمندش را زیر درخت پارک کرد و با زنش دو طرف بپّا ردیف کیوسکها را رفتند و برگشتند. زن خواست بروند سمتی که خانۀ جلال بوده قبلاً. پیش پایشان باد پیراهن هاوایی لب ساحل را پر میداد. آنها که میرفتند سمت شرق، سمت جای خالی خانۀ جلال، پشت سرشان موجهای بلند دست دراز کردند، پیراهن را از دست باد قاپیدند و غنیمتیشان را دست به دست بردند. آن شب هم بپّا نشست با زنومرد در سکوت. مرد آتش گیراند، قوری آوردند، چای دم کردند. دور آتش نشستند، بپّا از جلال و سیمین گفت. زن باقی غذای ظهرشان را گرم کرده بود. بپّا غذای مانده دوست نداشت. به مرد سپرد صبح که میروند کلید کیوسک را بگذارند زیر موکت و زودتر رفت بخوابد. نصفشبی کیوسکخوابها از هیاهوی دخترپسرهای تازه از راه رسیده بیدار شدند. دخترپسرهای پاتیل نشستند دور آتش منقل، حشیش کشیدند، با سیخهای راننده کوبیده زدند، بیاعتنا به غر و قال خانوادهها کوبیدند و رقصیدند. گوش خانوادهها که به سروصدایشان عادت کرد و خوابشان گرفت، بوقزنان و جیغکشان از جلوی ردیف کیوسکها و چادرها ویراژ دادند و رفتند.
از همین نویسنده:
ت. پکچین: عَنّننامه