از ما
ت. پکچین: آن دو نفر
آنها دو نفر بودند. در جادۀ اسالم میرفتند. یکیشان آخوند بود. دیلاق. در آستانۀ سی سالگی. با ریشی به قاعدۀ آخوندی. عینکی. دور لب پایینش که ریشش نمیپوشاند و روی پرههای دماغش، زیرِ دماغیِ عینک، ردپای ضایعۀ پوستی سالها پیش.