به یاد معلم آزادیخواه هرمز گرجی بیانی، یحیی رحیمی و احسن و شهریار و نیوشا و دیگرانی که در این روزها جان در کف زندگی را ستایش کردند
لابهلای آن سالها و سایههای آفتاب بیرمق پاییزیاش
پا در کلاس میگذاشت
انگشتان باریکاش در گچ و فرمول تخته سیاه را رنگی دیگر میبخشید و میدیدی که خط نازک مهری لبانش را به برزشی
میگفت:
“بچهها علم و دانش را باید گرفت و در رویای بهارانهای پیچیدش
و عطر سبز آنها را
در کوچه پس کوچههای لخت منجمدشده این دیار سوخته
افشاند”
و ما همگی محصلهای شندر پندری مدرسه “شاهپور” که همراه پشت بامهای گلی که به شقایق مینشستند و
داغ میشدند
به هم میگفتیم:
آقای گرجی بیانی
“چنی آدم خوبیه دلسوز مانه ها! “
بعدها
سال، سال ۵۷
زور ترکی برداشته بود
و “هرمز” با گونههای برجسته
و زبانی آتشین
آن رویا را طلبی روزانه کرد و
خواستی به حق را
هم چون امیدی پرواز میداد
(شور و شیدایی در سر داشت که نگو)
تا اینکه آن “زور” با نام و در هیبت خدا
ظاهر شد،
ترکها به سرعت درز گرفته شد
و شهر، شهریتاش را به ماتم برد و
عزلت.
تلفن زنگ زد عمو “یحیا” گفت:
هرمز رفت و جاودانه شد
باید کوچ کرد و اعتراض یا محکم جنگید (به چه یقینی! حسرت برانگیز) تکرار میکرد و.. طرح میداد….. “ما”در گیجی به تکاپو…..
و اما چند صباحی بعد
خدا و گماشتههایش
جنایت را نظم و رفتاری عامیانه
عادی کردند
هیولای فاجعه آغاز شد و
بال گستراند
حیات جوید و بلعید و استفراغ.
عمو “یحیا” و…..
به هرمز و “احسن” و “شهریار” و خیل “آنها” پیوست و
ما “بچهها”ی هرمز
در سوگ و حیرانی
درد و مرگ و فرار و شلاق
چه بگم
تا در بدری…
ناگهان آوای عشق با تنورهای در اندازهی اندوه
زبانه کشید
که رویاها را “زمینی” میخواست
“نیوشا” بود برهنه بر سکویی
که از دهان درد و آتش
آزادی میخواند!
در جفت روی هم افتاده، به حاشیه نشسته
کفشهایش.
حالا و اینجا
هرمز
و “آن جفت کفش” کزخورده
و گورهای بینشان در بار و بام روزگار
در “من” زندهاند
با گونهها و چشمها
و حنجرهای غزالانه
اگرچه در خط نازک بهارین آرزوها …
چنانکه در “ما” جستجوییست
در فهم تازه از آن رویا(ها) و
آوایش. ….
علی آشوری