احمد تمیمی: گریه نکن، زایر!

تا یازدهم آذر ۱۴۰۱ در جریان قیام ژینا بیش از ۷۰ کودک دو تا هفده ساله به دست نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی کشته شدند. برخی از این کودکان شهره آفاق‌اند و برخی گمنام. نشریه ادبی بانگ در چارچوب یک کار کارگاهی در تلاش است زندگی و محیط زیست اجتماعی و چگونگی قتل جانباختگان کودک در قیام را با ابزارهایی که ادبیات خلاق در اختیار نویسندگان قرار می‌دهد و با توجه به مستندات موجود و گاه در گفت‌وگو با خانواده‌های جانباختگان بارآفرینی کند. رادیو زمانه از این پروژه حمایت می‌کند.
مهدی فرحانی، نوجوان اهوازی که در مرداد ۱۴۰۱ توسط اطلاعات سپاه بازداشت شده بود، هرگز زنده از بازداشتگاه بیرون نیامد. سازمان حقوق بشر اهواز در آبان همان سال اعلام کرد که جسد او همراه با جسد علی باوی نوجوان ۱۷ ساله یافت شده است. نویسنده در این داستان تلاش کرده با توجه ویژه به اقلیم خوزستان و با تکیه بر تخیل روایتی از این قتل حکومتی ارائه دهد.

زایرخلف در کومه را باز کرد و بیرون آمد. باد سرخی که از سمت هور می‌وزید، دیواره‌ی خاک را تا آسمان بلند کرده بود. حجم ترسناک خاک، مثل هیولایی خونسرد، آرام آرام نخلستان تشنه را می‌بلعید و پیش می‌آمد. در سمت نگاه زایرخلف، گاومیش‌های اُم سریر بی‌حرکت ایستاده و خود را به باد سپرده بودند. زایر از همان فاصله می‌توانست لکه‌های بزرگ زخم را بر گرده‌ی گاومیش‌ها ببیند. زایرخلف دستار را دور سر و صورت پیچانده بود و فقط چشم‌هایش دیده می‌شد. صدای هوهوی باد در نخلستان خشکیده می‌چرخید و از همه‌سو به گوش می‌رسید. باد سرخ تنه‌ی نخل‌های بی‌سر را تکان می‌داد. چیزی از سبزی و طراوت سال‌های دور در سمت حمیدان باقی نمانده بود. کانال‌هایی که روزگاری آب را از کارون به دوردست‌ها می‌رساند، مثل رگ‌های خشکیده، از بین تناورهای بی‌سر می‌گذشت. از وقتی که چند سد در بالادست آبگیری شد، نخلستان‌هایی که کم‌کم بعد از جنگ جان می‌گرفتند از اُم‌تَلول تا ابوحَدیج و از بهمنشیر تا چویبده خشکیدند. هیچ کانالی آب نداشت. آب کارون آنقدر پایین آمد که دیگر به کانال‌ها نمی‌رسید. کانال‌ها، به انباره‌های باریک و دراز زباله تبدیل شدند. باد که جابه‌جا می‌شد، در آب‌راهه‌های خشک زباله روی زباله می‌غلتید و پیش می‌آمد.

کومه‌ی زایرخلف کنار یکی از کانال‌ها بود. زایرخلف یادش نمی‌آمد آخرین بار کی بود که آب در کانال جریان داشت. زیر لب مهدی را دعا کرد، دلو آب را برداشت و رفت سمت تانکر آب. مهدی و دو نفر از دوستانش، وقتی فهمیدند که زایرخلف و عمه‌سلیمه نمی‌خواهند کومه را ترک کنند، تانکر سه‌هزار لیتری آب را برایشان آورده بودند. تانکر را کنار دیوار فروریخته محکم کرده و هر هفته خود مهدی آب می‌آورد و تانکر را پر می‌کرد. برای همین هر وقت مهدی می‌آمد، عمه‌سلیمه یکریز و مدام او را دعا می‌کرد. زایرخلف کنار تانکر نشست و دلو را زیر شیر تانکر گرفت. همان لحظه صدای مهدی را شنید:

– سلام زایر.

– و علیک السلام.

زایرخلف با دیدن مهدی لبخند زد. مهدی گونی به دوش می‌کشید و سنگین قدم برمی‌داشت. معلوم بود خسته شده است. گونی را از شانه پایین آورد و به دیوار کومه تکیه داد و با صدای بلند گفت:

– سلام عمه‌سلیمه.

صدای عمه‌سلیمه از توی کومه شنیده شد:

– علیک السلام عینی*.

مهدی کمرش را تاب داد. زایرخلف همانطور که حواسش به دلو بود که از آب پر می‌شد، به آسمان اشاره کرد و گفت: هوایی شده ها! مهدی جواب داد: کی اینطور نبوده زایر؟ کی نبوده؟ همیشه‌ی خدا همین بوده، باد و خاک.

زایرخلف شیر آب را بست. مهدی جلو آمد، آستین بالا زد و دست‌ها را طوری گرفت که زایر رویشان آب بریزد. زایرخلف دلو را بالا آورد اما آب را روی دست مهدی نریخت. زایر به کبودی ساق دست راست مهدی خیره بود. پرسید: دستت چی شده؟ مهدی لاقید خنده‌ای کرد و گفت: چیزی نیست، کبود شده. زایرخلف با تغیر گفت: کور نیستم. می‌بینم کبود شده، میگم چی شده؟ مهدی سرش را کج کرد و به چشم‌های زایرخلف خیره شد. هنوز لبخند می‌زد. با چشم و ابرو به کومه اشاره کرد و آرام گفت:

– الان عمه‌سلیمه ناراحت میشه.

همان لحظه در کومه باز شد. زایر دلو آب را به نبشی کنار تانکر آویخت، دست مهدی را گرفت و او را از کومه دور کرد. قدری که دور شدند، زایر گفت: چی شده؟

مهدی مِن‌مِن می‌کرد و نمی‌توانست حرف بزند. فکر می‌کرد که هر حرفی پیرمرد و پیرزن را ناراحت و دل‌نگران می‌کند. اما نمی‌شد جواب نداد. زایر کم‌کم عصبانی می‌شد که مهدی گفت:

پریشب با رحمان می‌خواستیم به چم‌عنایه بریم که نزدیک ورزشگاه خوردیم به مامورا. مامورا راه رو بسته بودن و نمی‌شد از خرمشهر بیرون اومد. رحمان گفت بریم سمت بیمارستان بلکه شلوغی رو دور بزنیم. بروبچه‌های احمد خیری، شیرخشکا رو به ما دادن که ببریم چم‌عنایه، اما جلو بیمارستان غلغله بود. مردم جمع شده بودن جلو بیمارستان. مامورا هم هی می‌گفتن برین عقب، برین عقب. کسی عقب نمی‌رفت. انگار همه‌ی خرمشهر دم بیمارستان جمع شده بود. حتی اونایی که زخمی نداشتن اومده بودن. یهو مردم شعار دادن. گاردیا حمله کردن به مردم. من و رحمان کنار دکه رجب مونده بودیم. رحمان می‌گفت موندنمون خطریه. گفتم وقتی ببینن شیرخشک دستمونه، کاری به کارمون ندارن، اما اینطور نبود. اصلا کسی نگاه نکرد که چی تو دستمونه. تا جایی که می‌شد، باطوم خوردیم.

زایرخلف دندان‌هایش را بهم فشار می‌داد. مهدی همچنان با لبخند به او نگاه می‌کرد. حالا میذاری برم به عمه‌سلیمه سلام کنم؟ زایر سر تکان داد. عمه‌سلیمه هنوز توی درگاه کومه ایستاده بود. مهدی نزدیک شد. عمه‌سلیمه دستش را طوری روی چشم‌ها گرفته بود که جلو گرد و خاک را بگیرد:

– ها مهدی؟ باز معرکه گرفتی؟

مهدی خندید:

– عمه، بیا و یه چیزی به این شوهرت بگو.

عمه‌سلیمه لبخند به لب نگاه می‌کرد. مهدی به گونی اشاره کرد:

اینم سیب‌زمینی و پیاز.

***

یک ماهی می‌شد که بچه‌های خرمشهر بعد از ظهرها دور میدان شهر جمع می‌شدند. نیروهای سرکوب آنها را از چهار سمت محاصره می‌کردند. روزهای اول گاردی‌ها سردرگم بودند، اما کم‌کم خشن‌تر شدند و با تفنگ‌های ساچمه‌ای مردم را می‌زدند. شبی که صدای شعار جوان‌های خرمشهری، شهر را تکان می‌داد، دایی‌رضوان آمده بود تا خواهرزاده را از انجام کاری که می‌کرد، منصرف کند. مادر توی آشپزخانه بود. مهدی به دیوار تکیه داده، به حرف‌های دایی‌رضوان گوش می‌داد. مهدی ساکت بود. دایی‌رضوان گفت:

ها؟ چی میگی؟

مهدی سرش را کج کرد و گفت:

دایی، چی بگم؟ من که گفتم حواسم هست.

دایی‌رضوان عصبانی شد اما خودش را نگه داشت. آب دهانش را قورت داد و گفت:

مواظب چی هستی؟ اصلا به تو چه مربوطه؟ اونایی که گاومیش و نخل دارن باید…

مهدی خودش را از دیوار کند، جمله‌ی دایی‌رضوان را شکست و به چشم‌هایش خیره شد:

به من چه ربطی داره؟ بیا با هم بریم تا باغ شکاره، بریم تا بالای حصیف، یحیشه، حمیره… هر جا که دوست داری، بیا تا خودت ببینی خشکی و بی‌آبی یعنی چی؟

دایی‌رضوان هم صدایش را بلند کرد:

من نمی‌دونم خشکی و بی‌آبی یعنی چی؟ من دارم میگم به تو ربطی نداره که بلند میشی و با رحمان میری اینور و اونور که باید سدها رو خراب کرد. مگه خراب کردن سد به همین راحتیه؟

مهدی انگار با خودش حرف می‌زند، زمزمه کرد:

از وقتی سدها ساخته شدن، مردم اینجا به خاک سیاه نشستن، همه‌ی نخل‌ها خشکیدن.

دایی‌رضوان هنوز عصبانی بود. با همان لحن عصبی جواب داد:

خودم بهتر از تو می‌دونم چی شده. دارم میگم راهش این نیست.

دایی‌رضوان ساکت شد. مهدی به دایی‌رضوان نگاه کرد. دایی‌رضوان از جایش بلند شد و کنار مهدی نشست. با صدایی آرام گفت:

نمی‌خوام خواهرم دلواپس بشه. گوش کن ببین چی میگم. یکی از دوستام که تو حفاظته گفته که تو رو زیر نظر دارن. هم تو و هم رحمان رو. شب و روز حواسشون هست که کجا میری و چه می‌کنی.

مادر مهدی توی درگاه آشپزخانه ایستاد. لحن پچ‌پچ برادرش او را نگران کرده بود. دایی‌رضوان ساکت شد. به خواهر نگاه کرد. نتوانست نگاه نگران خواهر را تحمل کند. بلند شد و به مهدی گفت:

دیگه بقیه‌اش با خودت.

مهدی لب پایین را به دندان گرفته بود. به دایی‌رضوان نگاه کرد و سر تکان داد.  

***

مهدی موتور را نگه داشت و پیاده شد. کنار راه منتظر ماند تا تانکر آب برسد. چند روز بود که در خود فرورفته و کم حرف شده بود. ماجرای تعقیب و مراقبت را اول به رحمان گفت و بعد به چند نفری که با هم آب به اینجا و آنجا می‌رساندند. تصمیم گرفتند که به کارشان ادامه دهند. تنها چیزی که مهدی به دیگران نگفت، این بود که از همان روزی که فهمید تحت مراقبت است، نتوانست خشمش را تحمل کند. هر جا که جمعیتی را می‌دید که دور هم جمع شده‌اند، او هم می‌رفت و در دل جمعیت پنهان می‌شد. مشتش را گره می‌کرد، و با تمام حنجره فریاد می‌کشید. روز قبل، گاردی‌ها حمله کردند و جمعیت رفت به سمت بلوار ساحلی. گاردی‌هایی که موزه جنگ بودند، از طرف مقابل راه جمعیت را سد کرد. مهدی از جمعیت جدا شده بود و به سمت خیابان مقبل می‌دوید. دو نفری که لباس شخصی پوشیده بودند، او را تعقیب می‌کردند. نرسیده به خیابان مقبل، دستی از پشت درخت بیرون آمد و یقه‌ی او را گرفت و کشید. مهدی پرت شد توی کوچه‌ی دلگشا. قبل از اینکه لباس شخصی‌ها او را در اختیار بگیرند، ده دوازده نفری که از سمت گمرک می‌آمدند، متوجه شدند. یکی‌شان داد زد «آهای… چیکارش دارید؟ ولش کن، ولش کن». چند نفر متوجه‌ی درگیری مهدی با لباس شخصی‌ها شدند و به کمک آمدند. لباس شخصی‌ها، مهدی را رها کردند. قبل از اینکه در عمق کوچه‌ی دلگشا در تاریکی فرو بروند، یکی‌شان برگشت و به مهدی گفت: حسابتو می‌رسیم بچه پُررو.   

بعد از آن مهدی در خود فرو رفت. ساکت شد و دیگر لبخند به سختی روی لب‌هایش می‌نشست. چند بار زایرخلف و عمه‌سلیمه احوالش را پرسیدند اما تا جایی که می‌توانست حفظ ظاهر کرده بود تا پیرمرد و پیرزن را نگران نکند. آخرین باری که تانکر زایرخلف را پر کرد، طوری به چشم‌های زایر نگاه کرده بود که ته دل زایر از چیزی نامعلوم لرزید. وقتی زایر تشکر کرد، مهدی گفته بود، بالاخره یه روزی آب تو این کانال به شما می‌رسه، حتی اگه مرده باشم. زایرخلف نهیب زده بود: این حرفا به بچه‌ریزه نمیاد. بعد با خودش تکرار کرده بود، مرده باشم، مرده باشم. مهدی چیزی نگفته بود، در سکوت به دازای کانال پر از زباله خیره شده بود. همان روز عمه‌سلیمه او را قسم داد که مواظب خودش باشد. مهدی گفته بود: چشم عمه.

وانت هنوز نرسیده بود. مهدی از موتور پیاده شد و رفت زیر سایه‌ی تنک نخل خشکیده. مزارع خاک‌آلود و نخلستان‌های خشک در نگاهش می‌لرزید. باغ‌های تشنه در هرم آفتاب می‌سوخت و نخلستان در سکوتی داغ فرو رفته بود.

ماشین سیاه‌رنگ در عمق نگاهش تکان می‌خورد و پیش می‌آمد. وانت هنوز نرسیده بود. ماشین برایش غریبه بود. مهدی از تنه‌ی نخل جدا شد و کنار موتورش ایستاد. ماشین کمی دورتر توقف کرد. شیشه‌هایش تماما سیاه بود و حتی راننده هم دیده نمی‌شد.

تانکر آب که رسید، موتور مهدی کنار جاده‌ی باریک خاکی روی جک بود اما خود مهدی نبود. رحمان از سمت شاگرد پیاده شد. نفسش بالا نمی‌آمد. دور تا دورش فقط نخل بود. چند بار مهدی را صدا کرد… پرنده‌ای ترسید و گریخت. راننده هم پیاده شد و از رحمان پرسید:

به نظرت چی شده؟

رحمان جواب داد: نمی‌دونم.

***

زایرخلف از کومه بیرون آمد. خورشید وسط آسمان بود و مثل سینی گداخته‌ی مس می‌درخشید. زایر کنار تانکر آب نشست. شیر آب را باز کرد و دست زیر آب گرفت. حرارت خورشید، آب تانکر را داغ کرده بود. زایر به نخل‌های تشنه نگاه کرد. نگران مهدی بود. چند روزی بود که از مهدی خبر نداشت. دو روز بی‌آبی کشیده بودند و بعد رحمان رسیده و تانکر را پر از آب کرده بود. رحمان هم از مهدی خبر نداشت. هر جایی را که فکر می‌کرد ممکن است خبری از مهدی پیدا کند، رفته بود. حتی دایی‌رضوان هم رفته بود پاسگاه که شاید بین نوجوان‌های بازداشت شده باشد، اما نبود.

زایر از کنار تانکر آب برخاست. کمر راست کرد. رفت توی کومه. عمه‌سلیمه گوشه‌ی کومه نشسته، بذر گندم را توی سینی ریخته و با انگشت‌هایش لابه‌لای بذر را می‌کاوید. زایر چرخی توی کومه زد و باز بیرون آمد. می‌خواست خودش را سرگرم کند اما از نگرانی‌اش کم نمی‌شد. کومه را دور زد و به درازای کانال نگاه کرد. با خود گفت این همه زباله از کجا اومده؟ دوباره به دم در کومه برگشت و به کومه‌ی ام سریر نگاه کرد. گاومیش‌ها روی خاک به پهلو افتاده بودند و گاهی ماغ کشیدن غمگین‌شان از نخل‌های تشنه می‌گذشت. زایر به دست‌هایش نگاه کرد. کف دست‌ها می‌سوخت. ناپدید شدن مهدی، زندگی او را چرخانده بود و نمی‌دانست چه کند. فقط می‌دانست کاری از او ساخته نیست. از عمه‌سلیمه هم کاری ساخته نیست. پشت پلک‌هایش سوخت. زایرخلف می‌گریست.

***

در کوه‌های دوردست، باران باریده بود. آب کارون از نیمه‌شب کم‌کم بالا آمده بود. آب بالا آمد تا ردیف نشان‌های حاشیه‌ی کارون. از نشانه‌ها گذشت و بالاتر آمد. بالاتر آمد تا از شیارهای حاشیه رود رد شد و بر آبراهه‌‌های خشکیده جریان یافت. صدای آب تاریکی نیم‌شب را لرزاند.

خورشید، رنگ به سیاهی پاشید و بالا آمد. آب به تمام کانال‌ها رسیده بود. کسانی از حاشیه‌ی کارون گرفته تا میانه‌های دشت تشنه، خوشحال بودند.

زایرخلف با شنیدن صدا، از کومه بیرون آمد. از چیزی که می‌دید تعجب کرد. با صدای لرزانی گفت: سلیمه، سلیمه… عمه‌سلیمه هم تو چهارچوب در ایستاد. صدا از سمت کانال می‌آمد. آب در کانال خشک جریان داشت و زباله‌ها را می‌برد. زایرخلف بغض کرده بود و به آب نگاه می‌کرد.

دورتر از کومه‌ی زایرخلف و عمه‌سلیمه، چند نفر کنار رود ایستاده بودند. آب، پیکر نوجوانی را با خود آورده بود. هر دو دستش کبود بود. لبخند محوی روی لب‌های نوجوان نقش بسته بود و موهای سرش زیر نور خورشید می‌درخشید.

* نور دیده‌ام

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی