
داستان
احمد تمیمی: گریه نکن، زایر!
زایرخلف در کومه را باز کرد و بیرون آمد. باد سرخی که از سمت هور میوزید، دیوارهی خاک را تا آسمان بلند کرده بود. حجم ترسناک خاک، مثل هیولایی خونسرد، آرام آرام نخلستان تشنه را میبلعید و پیش میآمد.
زایرخلف در کومه را باز کرد و بیرون آمد. باد سرخی که از سمت هور میوزید، دیوارهی خاک را تا آسمان بلند کرده بود. حجم ترسناک خاک، مثل هیولایی خونسرد، آرام آرام نخلستان تشنه را میبلعید و پیش میآمد.
در این نوشتار با واکاوی داستانهای «توی دشت بین راه» و «گلدان» از قاضی ربیحاوی نشان میدهم که در جهان داستانی او، مسئلۀ آوارگی/پناهندگی چگونه از یک عارضه سیاسی در دل وضعیتِ اضطرار به امری عاطفی بدل میشود و همچنین چرا شخصیتهای این داستانها به «آوارگی درونی» تن میدهند.