آلبَلوسیا آنخل مارولاندا ( Albalucía Ángel Marulanda) در سپتامبر ۱۹۳۹ در در پریرا، کلمبیا متولد شد. او نویسنده و خواننده ترانههای محلیست و به خاطر رمانهایش به عنوان پیشگام پست مدرنیسم در آمریکای لاتین شناخته میشود.
آنخل در سال ۱۹۶۴ به اروپا سفر کرد و تحصیلات خود را در رشته هنر و ادبیات در سوربن دنبال کرد و سپس در دانشگاه رم به تحصیل در رشته سینما پرداخت. او ابتدا به عنوان یک خواننده ترانههای محلی خود را شناساند اما در اواخر سالهای دهه ۱۹۶۰ به نویسندگی روی آورد. اولین رمان او «آفتابگردان در زمستان» (Girasoles en Invierno) نام دارد. بسیاری از آثار او از مضامینی از حقوق زنان و تاریخ مبارزات زنان در جهان برخوردارند. او از سال ۱۹۸۰ در لندن زندگی میکند.
ببین فلیسیداد موسکوئرا، همین که قمهبهدست از راه برسن و با زور و تهدید ازت بپرسن کدوم گورستونی خودش رو قایم کرده، مُقُر میآی. پرسوجو میکنن. مجبورت میکنن جاش رو لو بدی چون اگه حرف نزنی پیرپاتالا رو با خودشون میبرن، مثل دو روز پیش که رفیقت کلِتا رو بردن، یادت میآد، یا مثل کالیکسا پنالوسا دستات رو میذارن تو آتیش، یا شیکمت رو جر میدن، هر چی نباشه – همهشون – از بدنت سوء استفاده کردهن. بله، فلیسیداد، اینطوریاس. باید باهاش میرفتی تا اینجوری به عذاب نیُفتی. اونوقت دربهدری نمیکشیدی، گریه و زاری نمیکردی، هاجوواج هی دنبال چیزی نمیگشتی که به جای اسلحه استفاده کنی، تکههای اثاثیه رو هل نمیدادی پشت در. اون شب که سگای سباستین مارتینز صداشون رو گذاشته بودن رو سرشون و عین دیوونهها عوعو میکردن، و تو یهو دیدی با شلوار پارهپوره و پیرهن سفیدِ خونینومالین عین مجسمه اونجا ایستاده، باید یه حرفی میزدی، چیزی میگفتی، بهونهای میآوردی تا وادار بشه یواشکی شببهخیر بگه و دزدکی برگرده همون خرابشدهای که بود، اما نه، حیف که از این خبرا نبود. بدا به حالت فلیسیداد. وادارش کردی بدون یه کلمه حرف بیاد تو، یه صندلی گذاشتی زیر پاش و اون هم خودش رو ول کرد و مثل سنگ افتاد رو زمین، همونجا زخم روی سرش رو دیدی؛ فقط زیرلبی گفت: خستهم. بعد مثل اسب ولو شد کف زمین. پیش خودت چه فکری کرده بودی، فلیسیداد موسکوئرا؟ خیره به کدوم ستارهی نحس شدی، کدوم باد مسموم به قلبت وزید که هیزم به این آتیش دادی، که کور شدی؟ چون کور بودی، کور. همین که به صورتش نگاه کردی و دیدی چه خوشقیافهس تموم بدنت به لرزه افتاد. از سبیل سیاهش خوشت اومد. با سرعت و ترسی که از تو بر نمیاومد رفتی آب رو بجوشونی و ضماد گیاهی رو مهیا کنی. از همون اول هم خونسرد بودی. هشیار و گوشبهزنگ. هیچوقت توی اینجور دامها نمیافتادی. چی رفت تو جلدت، بهم بگو. چی رفت تو جلدت که عوض خداحافظی، حالش که بهتر شد و شبونه قصد پیادهروی کرد و رفت هیزم بیاره، به تعارف گفت بره آب بکشه، عوض اینکه بگی باشه، ممنون، فعلا خداحافظ، گفتی نه، چه زحمتی، چرا چند روز بیشتر نمیمونی. لعنت به تو، چی رفت تو جلدت. سر در نمیآرم. فلیسیداد موسکوئرا، دیگه تو رو نمیشناسم. اصلا فکر نمیکردم اینقدر سریع، روزبهروز، عوض بشی، رنگ عوض کنی. چه لرزهای به جونت افتاد وقتی با چشمای سیاهش نگات کرد، مثل دختربچهها به تتهپته افتادی وقتی ازت خواست نمک بیاری و نمک رو که توی دستش میذاشتی انگشتاش کَمکی دستت رو لمس کرد، همهی وجودت به هم ریخت، زیر و رو شدی، خودت رو باختی، پس بگو چرا متوجه نشدی.
نمک توی دست یکی دیگه گذاشتن آخرِ حماقته، شگون نداره. نکبت و نحوست. اون روز چی؟ وقتی تعارف کرد کمی با هم پیادهروی کنین، عوض اینکه بذاری تنهایی بره هواخوری، سرخ شدی و صورتت گل انداخت و از روی پل که رد میشدین دستش رو انداخت دور کمرت و بهونهش این بود که پل خیلی میلرزه ولی حس کردی حرارتی که روی پوستش میجوشید یواشیواش به درونت نفوذ کرد، گُر گرفت و دردآور بود، فریادی از عمق وجودت. یه نالهی عمیقِ عمیق. توی راهَن فلیسیداد موسکوئرا. میآن و با داد و فریاد میگن که میدونن. همهی وسائل خونه رو لگد میزنن، مثل همون کاری که با زن پروسپرو مونتویا کردن، گذاشتنش توی چاه به امون خدا، شیکمش رو جر دادن، شکمی که یه بچه توش بود. نمیذارن از جات جُم بخوری. وقتی اینطوری از راه برسن یعنی آمادهن تو رو بکُشن و ردی هم به جا نذارن. میگن همه چی رو میدونن تا تو هم باورت بشه. ولی فقط تو و خدا شاهدین. تنها شاهدای ملاقات توی مزارع، کنارهی رودخونه، لابهلای ملافههای معطر؛ چه کسی میتونه قسم بخوره وقتی فقط تو لذتش رو چشیدی، آلتی که داخل بدنت میشد، لطافت و نرمی تو رو میکاوید، تو رو به جوی و سپیده و دریا بدل میکرد؛ چه کس دیگهای از جنبش رونای سوزانت با خبر میشه، از دستای جستجوگرت؛ کشالهی رون رو لمس میکردی و با فشار دلپذیری راهت رو به سوی زندگی باز میکردی. چه کس دیگهای صدای آهونالههاش رو شنید. گشتوگذار محبتآمیزش رو. ارگاسم طولانی و کشدارش رو وقتی تو در سکوتی از غشاهای نمدار، تپش پرشتاب خون و لرزهی تند و بیقرارِ عضلات غرق میشدی، و بعد موجاموج به تموم بدن جاری میشد و آروم میگرفت، فریادی از ته دلت که، مثل سیلاب، رو به بالا فواره میزد. پس کیه که تو رو قضاوت کنه، فلیسیداد موسکوئرا، وقتی فقط تو و خدای خودت میتونین گواهی بدین که حقیقت داره. کسی زَهرهش رو نداره. بذار دلورودهت رو بریزن بیرون، با قمههاشون دوشقهت کنن، مغزت رو سوراخسوراخ کنن، قلبت رو بشکافن، ولی چیزی پیدا نمیکنن. تو بگو یه پچپچ. اینطوری نباش. ترست رو بنداز دور. دیگه به زمین و زمان فحش نده: رفته و دور شده و مهم اینه که زندهس و به مبارزه ادامه میده. تو هم لام تا کام حرف نمیزنی. حتا اگه کلبهت رو آتیش بزنن، خودشون رو یا بطریها رو درونت فرو کنن، یا برای عصبانی کردنت همون کاری رو که به سر بقیه آوردن به سر تو هم بیارن؛ شجاع باش فلیسیداد موسکوئرا، دیگه آهوناله بسه. درو خودت باز کن. صاف بایست تو درگاه. زل بزن تو چشماشون.
در همین زمینه:
- حمید فرازنده:دستیابی به آرامشِ فردی و آشتیِ جمعی – رمان «پاتریا»، اثر فرناندو آرامبورو
- رضا علامهزاده: «نداى قبیله»، تازهترین اثر ماریو بارگاس یوسا
- رضا علامهزاده: بدرود با «گابو» و «مرسدس» – یادداشتهاى پسر گابریل گارسیا مارکز از آخرین روزهاى زندگى پدرش
- بانگ – نوا: «سوزنبان» نوشته خوان خوزه آرهاولا با اجرای ژوان ناهید
- کوشیار پارسی – خوشامدگویی به تنکامخواهی و راندن ِ آن در اسپانیا