آتفه چهارمحالیان، همسر زندهیاد کورش اسدی متن حاضر را به مناسبت سالمرگ همسرش در اختیار نشریه بانگ قرار داده است. بنا به گفته او این متن بخشی از مجموعهای زیر عنوان «چهرهها» است که کورش اسدی در زمان حیاتش منتشر نکرده بود و از آنجا که نویسنده این مجموعه را ویرایش نکرده بود، روایت زیر با وفاداری به متن اصلی منتشر می شود.
متن حاضر به چهره نگاری هوشنگ گلشیری در جریان قتلهای زنجیرهای اختصاص دارد. ما عنوان «در شبی از شبهای قائلۀ قتلهایِ زنجیرهای» را برای این نوشته برگزیدیم. علاوه بر آن نشانههای سجاوندی و فاصله بین کلمات را هم تصحیح کردیم.
کوروش اسدی متولد ۱۳۴۳ در ۲ تیر ۱۳۹۶ درگذشت. او پس از پایان تحصیلات متوسطه در زادگاهش آبادان به تهران آمد. کار ادبیاش را با نقدنویسی بر آثار نویسندگان سالهای پس از انقلاب آغاز کرد و با حضور در محفل گلشیری و نشریه او «کارنامه» ادامه داد. در مجموعه «پوکهباز» (۱۳۷۸) به زندگی در دوران انقلاب و جنگ با تجربهگرایی در صناعت نگارش پرداخت. دومین مجموعه داستان او «باغ ملی» در سال ۱۳۸۲ برنده جایزه گلشیری شد. «گنبد کبود» و رمان بلند «کوچه ابرهای گمشده» از دیگر آثار داستانی اوست. «دریچه جنوبی»، آنتالوژی داستان خوزستان (همراه با غلامرضا رضایی)، «شناختنامه غلامحسین ساعدی» و «افسون چشم خورشید» (بازنویسی رستم و سهراب و رستم و اسفندیار) نیز از کورش اسدی منتشر شده است.
گلشیری داشت با سیروس علینژاد مصاحبه میکرد – در شبی از شبهای قائلۀ قتلهایِ زنجیرهای
من داشتم متنِ نمیدانم داستان یا مقاله یا چی را برای کارنامه غلطگیری میکردم.
خانم طاهری سرش گرمِ ترجمه یا ویرایش بود.
شبی پاییزی بود. از سالِ هفتادوهفت – از شبهایِ قائلۀ [درست: غائله] قتلهایی که میگفتند زنجیرهایست و گلشیری نامش به عنوان یکی از حلقههایِ زنجیر بر سر زبان بود. هوا بوی مرگ میداد. مرگ دوروبرمان میگشت و بو میکشید.
صحبتهای بیرون، و حرفهای روزنامهها همه سر دادن هزینه بود. برای اصلاحات. که برای تغییر باید هزینه داد. هزینه را باید کسانی میدادند که دیگری بودند.
(چند سطر دربارۀ اصطلاح دگراندیشان که اصلاحطلبان باب کرده بودند)
من آن شب خانۀ یکی از این دیگران بودم.
ما از دایره بیرون بودیم. در شبی از شبهای قائلۀ قتلهای زنجیرهای.
گلشیری یکی از این دیگران بود و غروب در مسجد در ختم مختاری نمیدانم یا پوینده بهش خبر داده بودند که در یکی از شهرستانهای مذهبی برایش ختم گرفتهاند و فاتحهاش را خواندهاند
فهرست آنهایی که به نوبت باید که کشته میشدند هی هر روز چاپ میشد – عوض میشد – اسمها بالا و پایین میرفت – گلشیری تویِ تمامِ فهرستها اول بود
اوایلِ کارِ کارنامه بود
قرارمان بود برای اینکه گلشیری تنها نباشد هر شب یکی از بچهها برود خانهاش بماند.
آن عصر مرا کنار کشیده بود گفته بود – میدونی که من برایم مهم نیست، فقط بخاطر فرزانه و بچههاست
آنشب علینژاد نمیدانم از طرف کجا آمده بود داشت با گلشیری توی اتاق مصاحبه میکرد. من داشتم غلطهای کارنامه را میگرفتم. خانمِ طاهری یک سرش توی ترجمه بود یک پاش تو آشپزخانه و دلش در وحشتِ اینکه این شب هم به صبح میرسد یا نه – داشت بادمجان سرخ میکرد – گلشیری عاشق بادمجان سرخ کرده بود با ماست
مصاحبه طولانی شد. علینژاد که خواست برود گلشیری گفت تا پایین همراهش بروم. گفت مطمئن شو که سوارِ ماشین شده. خایههام آمد توی حلقم گفتم چشم.
رفتیم طرفِ آسانسور. این سکوتِ راهروهای اکباتان. فاز دو. همینجوریش کالیگاریه وای به اینکه منتظر چندتا چاقوکش هم باشی – علینژاد تو آسانسور گفت زحمتت شد خودم میرفتم. گفتم کاشکی اصلاً نیامده بودی. تو دلم گفتم – علینژاد را رساندم تا دم ماشین تندی برگشتم طرف درِ بلوک. دستم روی دستگیرۀ در بلوک بود که بازش کنم، دیدم یکی به هیکل ستون، با کُتِ دولتی مثلِ جن برابرم ظاهر شد. نگاهم کرد. در را برایم باز کرد. سرووضع و لباسش داد میزد که دولتیست.
فرستادم تو. در را بست. بییک کلمه حرف .
بعد هم پشتِ در – توی تاریکی شب غیب شد. رفتم بالا در زدم. خانم طاهری در را باز کرد.
آن شب همه نگران چنگیز پهلوان بودند.
زنش زنگ زده بود و گفته بود از مسجد برنگشته به خانه. اگر درست یادم باشد غروبش هفت یا چهلم پاینده و مختاری بود یا یکی دیگر. زنِ چنگیز پهلوان گفته بود تا بعد از مراسم تماس که گرفته گفته میرود اول سیمین بهبهانی را میرساند و بعد میآید خانه.
گلشیری میگفت بهبهانی گوشی را برنمیدارد. دیر وقت بود گفت از ساعت نمیدانم چند به بعد گوشی را میکشد.
گفت: اسدی یک آژانس بگیر برویم خانۀ بهبهانی – افتاده بود روی قدبازی و هی میگفت همهشونو کشتن تا حالا – هی راه میرفت هی شماره سیمین بهبهانی را میگرفت هی کسی برنمیداشت میگفت حمام خون راه انداختن حتما
به فرزانه نگاه کردم – اشاره میکرد که نگذار برود بیرون –
گلشیری گفت: کشتنشون. همهشونو کشتهن.
گفتم خوابیده لابد دیگه. مگه نمیگی گوشی رو میکِشه
زنگ زد به مجتمع ونک – از سرایدار خواهش کرد که اگر میشود برود تا در اتاق خانم بهبهانی یک خبری بگیرد و برگردد.
دست آخر خبر شدیم که آقای پهلوان شب منزل دوستی مانده و خانم بهبهانی هم سالم در خانهاش خوابیده.
حالا وقت شام بود – بادمجان سرخ کرده با لوبیا
گفتم آقا این تلفونو بکش آسوده بشینیم شاممونو بخوریم
نمیدانم از کدام رادیو قرار مصاحبه داشت – بین نویسندهها فقط گلشیری بود که به وجه ویرانگری خودش را در اختیار این قضایا و پوشش دادن اخبار آن گذاشته بود.
هر چه بود و هر که خواسته بود زنگ زده بود و حرف میزد – هی حرف میزد تند هم حرف میزد – زبانش تیز بود.
بعدش نفهمیدیم کی اینجوری شد که یکهو یکی گفت چه مهای شده!
رفتیم سمت پنجره
تمامِ پنجره را مه گرفته بود.
انگار در یک آن از تمام دنیا جدا شده بودیم و شده بودیم اسیر توی مه – تنها
پنجره را اگر باز میکردی مه میبلعیدت
شبهای شومی بود – هی شومتر هم میشد.
به سیاق هرشب پردهها را کشیدیم – گلشیری لباسهای بیرون هنوز تنش بود – نزدیکِ وقتِ خواب بود – وقتِ خواب که نبود ولی خواب راه خوبی بود برای رفتن از این شب و مه و سایههای مرگ و زودتر رسیدن به صبح – به فردا –
لباسهایش را درآورد – توی لباس خواب با آن شلوار گرمکن ارتشی درست همانی بود و شد که باید باشد و همیشه هم بود– یک نویسنده شهرستانی دوستداشتنی و مهربان که دقیقترین داستانهای زمانهاش را نوشته بود – و آنقدر لاغر شده بود که هر آن احساس میکردی الان است که بشکند – هنوز هیچکس از بیماریش خبر نداشت – جز خودش
یا شاید همسرش
برای من یک بالش و یک پتو آورد
گفت بخواب روی همین کاناپه
گفتم حالا که خوابم نمیاد
گفت پس برو یک چایی بذار
گفتم نمیخوای بخوابی مگه؟
گفت منم بشینم یک چیزی بخونم
نشستیم و حرف زدیم و حرف توی حرف آمد تا رسیدیم سر «گرگ»
گفتم چرا گرگ رو ادامه ندادی؟
به نظرم نابترین داستان گلشیری بود – هست – و یکی از بهترین داستانهای دنیا
گفت بعد از فتحنامه دیدم راهم رو باید عوض کنم و فتحنامه رو ادامه دادم دیگه
گفتم ببین – توی مجموعۀ نمازخانه هر دو تا راه هست – دو تا از معصومها و گرگ یک طرفِ داستاننویسیته – اون داستانهای زندان و عروسک چینی و اینا هم یه طرف – تازه کریستین و کید هم هست – غیر از اون قسمت بدش – که قضیه رو تاریخی میکنی و اشارههای صریح به زمانه و اوضاع – هر دو تا دغدغه رو داری – ولی یکراست اومدی و همون قسمت بد کریستین و کید رو ادامه دادی
گفت دیدم لازمه
گفت باید شهادت بدیم به زمانه خودمون
گفت نسلهای بعد که میان باید ببینن چی بوده – چی اومده سر آدمها خیابونها
گفت نگاه کن به ادبیات ما – هیچ جا اشاره صریح به اوضاع زمانه نیست – نمیگذاشتند – همهش طفره رفتهاند –حاشیه رفتهاند
گفتم تو میخوای هم داستان بنویسی هم تمام تاریخ و مذهب رو نقد کنی –هم هنرمند باشی هم جای همه کارهای نکرده رو پر کنی یک تنه
گفت چاره نیست
گفتم توی زندگیت هم همینکارو داری میکنی – جای اینکه بشینی داستانت رو بنویسی هی این زونکن کانون رو میزنی زیر بغلت هی میری این جلسه اون جلسه خدا خودتو درمیاری که چی؟ اینم نتیجهش
و به پرده اشاره کردم
منظورم مه بود
منظورم یعنی نه پرده بود نه مه – منظورم چیزهایی بود که ما را محاصره کرده بود
میدانست
آگاه بود – به کاری که داشت میکرد و به تمام کارهایی که نکرده بود
گفت یک رمان هست سیزدهساله مونده روی دستم –یک وقت میخوام بشینم یک کله تمومش کنم
گفتم بشین بنویس – کارنامه رو ول کن – کانون رو ول کن –
گفت من معلمم – یعنی معلم هم هستم –
گفتم همین علمات زد همه چیزو به هم ریخت – تو دلم گفتم – تو دلم گفتم خوار این مملکتو من – آدمی که باید میگذاشتنش مثل یک تاج روی سر تمام این مندان و دانشمندان دانشگاهی – ببین زدن چی به روزش آوردن – که شب شرمنده زن و بچهش باشه و شرمنده منی که دلم میخواست خم بشم و سرمو بذارم روی اون شلوار زمخت پشمی گرمکن ارتشی عهد بوقی و زار زار گریه کنم گریه کنم پای مردی که تمام فرهنگ این سرزمین و مذهبش توی پنج تا انگشتش بود و هر چی مینوشت خلاص نمیشد خلاص نمیشد که اگر خلاص شده بود
اگر خلاص شده بود
رفتم چای دوم را ریختم – یک چیز سیاهی هست قطره قطره
شکل شب
میچکد
میچکد
دستهایش شبیه اوسّای معمار بود
معمار
مداد را گذاشت روی حاشیۀ چیزی که داشت میخواند و گرداند
حروف را همیشه میکشید
عشق میکرد با این کلماتی که میکشید
فقط کاش
کاش میگذاشت این شور اینهمه قاطی با شعور نشود
شعورش مضاعف
و همین اضافهها فرسودهاش کرد
کمکم داشت کم میاورد
و این را وقتی فهمیدم که توی هجده تیر وقتی همۀ ما ناگهان با صدای شعارها و تظاهرات ریختیم بیرون دفتر و رفتیم قاطی دیگران شدیم برگشتیم دیدیم آرام و سنگ نشسته پشت میزش و دارد متن مزخرفی را تصحیح میکند بیاعتنا به چیزی که گذشته بود توی خیابان
همه چیز به هم ریخته بود
این را میشد از نگاه خستهاش دید و دید که دیگر نمیتواند یک تنه از پس میلیونها جوانی برآید که ناگهان زبان باز کرده بودند
در خیابان
در شعر
در داستان
و گلشیری خسته بود و خسته بود و صدای گرگ را شنیده بود – گرگی که اینبار از حوالی باغان سر درآورده بود
نقاش باغانی و زندانی باغان شروع جدیدی بود در کار نویسندگی مردی که داشت و میخواست دوباره جوان شود ولی دستهایش را دیگر گرگ خورده بود
گفت تخته بلدی بازی کنیم
گفتم: نه خوشم نمیاد از تخته – بیستیک فقط بلدم – تخته مال پیرمرداس