«قسم»
به این نمک که ردّ بوسهات
به نونی که در تنور تنت ذغال می شود
به تورِ سینۀ پنجره که از آبِ گل آلود
به همین سوی چراغِ همسایه
وقتی که برق این طرف کوچه رفته بود
به غافل که میگیری ام
به ادامۀ انگشتانت که تب
به مرگ خودم
به مرگ تو
توأمان
تا تمام
تا آهی که شیشه را تباه میکند
قسم به ها کردن های پُر عرق
که قسمت نبود
که قصه به سر رسید قبل از آن که کلاغ
دریایی که قرار بود بمیریم
صبح ها مردانه است
و عصرها غرق میشود
قبل از آن که زنانه شود.
«دیوانه خانه»
دیوانه نیستم
فقط با نبودنت گپ میزنم
جواب که نمیدهی قهر میکنم
دست به موهایم میکشم
مثلاً ناز میکنی
هوا را بغل میکنم
هوایی میشوم
یادم میآید که هوا به دردم نمیخورد
یادم میرود نفس بکشم
دیوانه نیستم
فقط هر روز با خودم جناغم را میشکنم
دلم را که گه میخورد تنگ میشود
کتک میزنم
دور میاندازم نان کلاغها شود
مرا یاد و تو را فراموش میشوم
اینجا دیوانه خانه نیست
دوزخ است
که هی دروغ بگویم که اینجایی
و هی خدا در آتشم بیندازد
دیوانه نیستم
پشت سرم یک کلاغ چل کلاغِ نبودن هاست
نیستی و بیابانم
دریا میبافم
برمیدارم از دار
غرق میشوم
« به افق زخم»
مهاجرت یعنی
دری که درد میکرد هربار میرفتی
دو در کند و
وا شود به هوایی که میبارد روی هوار
تپاندنِ لبههای حادثه
در لبهای هیسِ فرار
پیچاندنِ هایهای یاد
لای جاماندن از قرار
ته نشین شدن روی تورمِ چمدان
وقتی دیگر زورت نمیرسد
به قافیههای باخته در بستنِ زیپِ دهان
و عادتِ جغرافیای خیس
از خون کوچههایی که صدا میزنی و میگویند: هان!
اذانِ کندن به افقِ زخم
یعنی قار قار جا بماند و
کلاغ برود و قصه
دیگر به سر نرسد…