محسن یلفانی: بهار هر سال…

محسن یلفانی، نمایشنامه‌نویس و از کوشندگان عرصه تئاتر اجتماعی ایران هشتاد ساله شد. از سال ۱۳۶۱ که یلفانی مخفیانه از ایران خارج شد، تا امروز در تبعید، در فرانسه زندگی می‌کند. حاصل این دوران طولانی تبعید، چند نمایشنامه تک پرده‌ای، دو نمایشنامه چند پرده‌ای، یک سناریو، و تعدادی مقاله و نیز همکاری با نشریه «چشم‌انداز» است. نسیم خاکسار می‌نویسد:
«یلفانی در تمام نوشته‌هایش نگاهی تحلیل‌گر و ریزبین به وقایع زمانه‌اش دارد. نگاهی درگیر با مسایل سیاسی و اجتماعی و در جستجوی آن که خطوط سیمایی از آینده را در آن‌ها ترسیم کند. آن هم با این احتمال که بتوان تغییر تقدیری را سبب شد که بنیادهای ویرانگر در جوامعی نظیر جامعه ما برایمان رقم می‌زنند.»
و ناصر رحمانی نژاد درباره رویکرد اجتماعی یلفانی در نمایشنامه نویسی می‌نویسد:
«به‌عنوان نمایشنامه‌نویس، تعهد محسن یلفانی، در جامعه‌ای که در هر گوشه‌ی آن بی‌عدالتی، خشونت و ظلم عریان آن انکارناپذیر است، تعهدی است اخلاقی تا سیاسی. به‌همین دلیل آثار محسن یلفانی نه به‌معنای رایج یا دستوری آن سیاسی، بلکه پیش از هر چیز وجدانی، انسانی و اخلاقی است؛ و قدرت نمایشنامه‌های او، و حقانیت شخصیت‌های آفریده‌ی او از همین وجدان انسانی و اخلاقی سرچشمه می‌گیرد. همین نکته است که آثار او روح خواننده و یا تماشاگر خود را تسخیر می‌کند و در قبول ادعانامه‌ی آنها تردیدی در ما به‌وجود نمی‌آورد. این تعهد اخلاقی را محسن یلفانی نه تنها در آثارش بلکه آنجا که در چنگال مأموران ستم به‌خاطر آفرینش چنین آثاری گرفتار می‌گردد، در دفاع از حقانیت آثار خود، و در ایستادگی خود به اثبات می‌رساند. و در اینجاست که جوهر سیاسی آثار او و اندیشه‌ی او ظاهر می‌گردد.»
آخرین نمایشنامه‌ی او «بهار هر سال» با نگاهی به انقلاب ایران، در نشر ناکجا منتشر شده است.
تینوش نظم‌جو به این مناسبت با محسن یلفانی گفت‌وگویی انجام داده که پاره کوتاهی از آن را می‌شنوید:

( صحنۀ ۱ و ۲)

مجتبی، فرامرز، صابر، جواد

جواد : چند سال می‌شه؟… شما می‌دونین؟ من هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد. یه چیزهائی رو یادم می‌آد. ولی این که چند سال می‌شه، یا چه سالی بود…

کسی چیزی نمی‌گوید.

جواد : چطور ممکنه؟ اتفّاقی که این جور — اصلاً انگار برای خود ما اتفاق افتاد … اون وقت حالا نمی‌دونم اصلاً ربطی هم به من داره یا نه.

صابر : آقاجواد، راجع به چی داری حرف می‌زنی؟

جواد : فقط می‌دونم که بعد از این… بعد ار این «چیز» بود.

صابر : بعد ار چی؟

جواد : حتّی چند سال بعدش بود.

صابر : چند سال بعد از چی؟

جواد : شاید علتش این باشه که به قول معروف روزها کند می‌گذره و سال‌ها تند.

صابر : کدوم قول معروف؟ کی همچه حرفی زده؟

جواد : آقای دکتر می‌دونن. حتّی یه بار کلمۀ فرانسویش رو هم گفتن. گفتن یه حالت مخصوصی‌یه – که انگار آدم همۀ چیزهائی که جلوی چشمش می‌گذره، که اتفّاق می‌افته، یا اتفّاق افتاده، همه رو از پیش می‌دونه — یا می‌دونسته.

مجتبی : آقای نوائی، اون ربطی به این مطلبی که شما ازش حرف می‌زنین نداره.

جواد : ربطی نداره؟

مجتبی : نخیر. اون یه حالتی‌یه که برای خیلی‌ها پیش می‌آد. چیز مهمی هم نیس. چند ثانیه هم بیشتر طول نمی‌کشه – شاید چند ثانیه هم نشه. این جور حالت‌ها رو نمی‌شه زمانش رو اندازه گرفت. برای آدم‌های مسن هم پیش نمی‌آد. یا خیلی کم پیش می‌آد.

صابر : ملاحظه می‌فرماین، آقاجواد؟ حرف شما پایۀ علمی نداره! زمان که دست ما نیس. نمی‌شه روزها کند بگذره و سال‌ها تند. 

مجتبی : چرا. می‌شه، صابرجان. برای ساعتی که به مچ دستت بسته‌ی و تقویمی که تو جیب بغلت گذاشته‌ی، زمان تندی و کندی نداره. ولی برای ساعت و تقویمی که تو قلبت، یا بهتر بگم، تو اعصاب و روحت کار گذاشته شده، خیلی فرق می‌کنه.

جواد : (به صابر) بفرما! (به مجتبی) علتش سن-و-سال نیس، دکتر؟

مجتبی : سن-و-سال علت اصلی‌شه. برای یه پسربچه یا دختربچۀ پونزده-شونزده ساله زمان همون نیس که برای ما.

جواد : (به صابر) من بی‌خود حرف نمی‌زنم. یه چیزی می‌دونم که می‌گم. علتش سن-و-ساله. کاریش هم نمی‌شه کرد.

صابر : من بچه که بودم، تو فامیل‌مون – فامیل بزرگی هم داشتیم. چندین و چند خونواده بودن. چل-پنجاه، شاید هم شصت-هفتاد نفر. تواین همه، آدم‌های بالای هفتاد سال دو-سه نفر بیشتر نبودن. اون‌هائی که عمر طبیعی می‌کردن، اکثراً بین پنجاه و شصت دیگه می‌رفتن. شاید هم زودتر. همه‌شون هم می‌گفتن چه زود گذشت. اینو می‌گفتن، ولی شکایتی نداشتن. خویشان و کسان‌شون هم شکایتی نداشتن.

جواد : اشکال کار همینه. ما الآن همه‌مون بالای هفتادیم. اون وقت…

صابر : اون زمانی که من می‌گم، پیرمرد هفتادساله تو فامیل، حتّی تو محله و شهر، یه احترام و اعتباری داشت. واقعاً داشت، ها! فقط به خاطر سن-و-سالش هم نبود که به‌اش احترام می‌ذاشتن. به خاطر تجربه و عقل و شعورش بود. ولی امروز…

جواد : من که ندبده‌م یه جوون نوزده-بیست ساله بیاد با پدر و مادرش یا پدر بزرگش صلاح-مصلحت کنه.

مجتبی : طول عمر، که حالا داره هی بیشتر و بیشتر هم می‌شه، هر عیبی داشته باشه، یه حسن بزرگی داره که نمی‌شه انکار کرد.

جواد : چی هست این حسن بزرگ، آقای دکتر؟ پارکینسون؟ آلزایمر؟ دردسر و مزاحمت و خرج برای دیگران؟

مجتبی : این‌ها اسباب و سائلشه. طول عمر ترس از مرگ رو از بین می‌بره. حتّی به یه آرزو تبدیل می‌کنه.

صابر : آقای دکتر، همین الآن عرض کردم. قدیم‌ها هم کسی از مرگ شکوه-شکایتی نداشت.

مجتبی : شکوه-شکایت نداشتن، چون چاره‌ای نداشتن. ده، بیست، سی سال فرصت اضافی همۀ حساب‌ها و معادله‌ها رو به هم می‌ریزه. به آدم فرصت می‌ده که دیگه از زندگی سیر بشه.

صابر : فکر می‌کنین آدم ابوالبشر از چیزی سیر بشه؟ یا این که هر چه بیشتر به‌اش بدی، بیشتر می‌خواد.

محتبی : (مدتی فکر می‌کند.) ایراد شما درسته. ولی این هم هست که آدم می‌تونه یاد بگیره – چیزی که ما اغلب فراموش می‌کنیم. ده، بیست، سی سال عمر اضافی به آدم یاد می‌ده که با رفتنِ خودش کنار بیاد.

صابر : با رفتن خودش ممکنه کنار بیاد. ولی رفتن کس-و-کارش، عزیزهاش، بچه‌هاش…

جواد : حالا که اینو گفتی، داره یادم می‌آد. انگار دیروز بود…

      نه مجتبی و نه کسی دیگر چیزی می‌گوید.

فرامرز، که گوشۀ نیمکت نشسته، کم-و-بیش پنهان از دیگران، دستمالش را از جیب درمی‌‌آورد، صورتش را می‌پوشاند و به آرامی گریه می‌کند.

مجتبی دستش را برشانۀ او می‌گذارد و به نرمی فشار می‌دهد.

مجتبی : کریم هیچ وقت با ما نیومد اینجا. حتّی اون سال‌های اوّل هم نیومد.

صابر : چرا، دکتر. یه چند باری اومد.

جواد : من خودم می‌رفتم می‌آوردمش… طاهره‌خانم، خدابیامرز، به زهرا تلفن می‌کرد. بعد از این که دخترشون، بهار رو… طاهره‌خانم به زهرا تلفن می‌زد می‌گفت این مرد داره دیوونه می‌شه. بیاین یه کاری بکنین. بعد من می‌رفتم می‌آوردمش. با هزار خواهش و تمنّا.

مجتبی : یادم نمی‌آد اومده باشه.

صابر : چرا، چند بار دیگه هم اومد. زود هم خداحافظی می‌کرد، می‌رفت.

جواد : خودشو کنار می‌کشید. نه برای این که تحمّل ما رو نداشت. انگار تحمّل خودش رو هم نداشت.

مجتبی : به نظرم فکر می‌کرد که نیایست خودش رو تحمیل کنه.

فرامرز : (همچنان که سعی می‌کند پنهان از دیگران اشک‌هایش را پاک ‌کند.) همین طوره، آقای دکتر. الآن هم همه‌ش نگران اینه که مبادا حضورش دیگران رو ناراحت کنه.

اندک زمانی همه ساکت می‌مانند و  برای یافتن حرفی مناسب فکر می‌کنند.

جواد : زهرا اغلب به‌اشون سر می‌زنه. با این که دیگه یه کم براش سخت شده، ولی هر دو-سه روز می‌ره می‌بیندشون. خودم هم گاهی باهاش می‌رم. کریم بعضی وقت‌ها همون جور سر-به-سرم می‌ذاره. من هم چیزی نمی‌گم. گوش می‌دم و چیزی نمی‌گم.

محسن یلفانی، پوستر: ساعد

فرامرز : ما همه‌مون مدیون عروسش هستیم– آذرخانم. اگه می‌ذاشت می‌رفت…

صابر : من اطلاع دقیق دارم. کریم به‌اش اصرار کرد که بره. دست دخترش رو بگیره و برن زندگیشون رو بکنن.

فرامرز : برادرش نادر همه چیز رو برای من شرح داد. گفت یه هفته بعد از… بعد از حادثۀ بهروز، از فرانسه، از همون دانشگاهی که قبلاً – قبل از انقلاب – توش درس می‌داده، براش می‌نویسن که شغلش اونجا محفوظه. همه جور امکانی هم برای دخترش فراهم کرده بودن. به همه جواب منفی داد و پیش کریم موند. دخترش هم گفته بوده حاضر نیس پدربزرگش رو تنها بذاره.

مجتبی : اون دخترک… اسمش چی‌یه؟

فرامرز : بهاره.

مجتبی : بله، بهار… بهاره. هنوز هم شعری که اون شب برامون خوند – همون شب که بهروز دیگه برنگشت — بعضی سطرهاش یادمه … «تشخیص مبداً و مقصد محال بود..

فرامرز : «بیهوده می‌نمود»، آقای دکتر. «تشخیص مبداً و مقصد بیهوده می‌نمود». من بعداً ازش خواهش کردم شعرش رو برام نوشت.

مجتبی : شما درست می‌فرماین، آقای مهندس. اون دخترک درک و فهمش بیشتر از من بود. حکم قاطع و قطعی نمی‌داد.

صابر : من این چیزهائی رو که تو خارج نوشته‌ن شنیده‌م. ولی هنوز نمی‌فهمم این جوون چرا این جور تلف شد؟ داشت زندگی‌شو می‌کرد. کاری هم به کارش نداشتن. سر شغلش بود. کتاب‌هاش چاپ می‌شد، خانمش، اون دختر معصومش… دلیلی نداشت این جور تلف بشه.

جواد : من نمی‌دونم. هیچ حرفی هم نمی‌زنم. اون چه شنیده‌م می‌گم. زهرا از قول آذرخانم می‌گه این جوون هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت یادش نرفت که چه جور برادرش رو از تو بغلش بیرون کشیدن و بردن گذاشتن پای دیوار. می‌گه همین که خودش برادرش رو کشیده بود تو – چه می‌دونم، گروه‌شون، سازمان‌شون — همین راحتش نمی‌ذاشت. می‌گه شب‌ها خوابش نمی‌برد. تا صبح. حاضر هم نبود قرص خواب بخوره. از قول آذرخانم می‌گه نمی‌خواست خوابش ببره.

صابر : بعد هم که خواهر جوونش و اون برادر دیگه‌ش — بهمن‌شون — خود بهروز رفت پیش منتظری. اون هم کمک کرد، عفوش رو گرفتن. ولی حاضر نشد از زندان بیاد بیرون. اون قدر موند تا تلف شد.

مجتبی : همۀ اینها درست. ولی بهروز بسیار آدم سنجیده‌ای بود. آدم فهمیده و مسئولی بود. دختر نازنینش، خانمش، پدرش – کریم — به خاطر  اون‌ها هیچ وقت همچه بلائی سر خودش نمی‌آورد. کشتنش. علتش هم همون بود که نشریات خارج از کشور نوشتن.

صابر : نشریات خارج از کشور هر چی دم دست‌شون بیاد می‌نویسن.

فرامرز : فکر می‌کنین اطلاعات ماًمورهای داخل کشور کمتر از اطلاعات نشریات خارج کشوره؟ اینها جزء-به-جزء رفت-و-آمدها رو می‌دونن. چه داخل، چه خارج. بهروز تو سفری که دو سال پیش رفت خارج تمام اعدام‌ها رو، از اوّل انقلاب تا اعدام‌های شصت و هفت، همه رو مو-به-مو برای «عفو بین‌الملل» شرح داده بود.

صابر : یعنی فکر می‌کرد که ماًمورهای داخل کشور نمی‌فهمن؟

فرامرز : نمی‌دونم. ولی می‌دونم که وقتی رفت این کارو کرد، به این چیزها فکر نمی‌کرد. به برادرها و خواهرش، به همۀ برادرها وخواهرهاش، فکر می‌کرد… حتماً هم یادش نرفته بوده که یه وقتی «فدائی» بوده …

بار دیگر برای مدتی همه سکوت می‌کنند تا به آنچه گفته شده بیاندیشند.

………………..

کریم، بهاره

بهاره : (از روی دفترچه‌ای می‌خواند.)

         از ازدحام شهر

       به کوچه گریختم

       از وهم کوچه به خانه

       که پوشیده بود در گرد و خاکِ خلوت و سکوت

در گوشه و کنار اتاق‌ها بیم و هراس لانه کرده بود

       به پشت بام گریختم

روز رفته بود

       در سطح ساکت و سرد و سربی آسمان

       خطی ز خاکستر

       که باد شبانه‌اش می‌روفت

       شهابی گذشته بود…

سکوت می‌کند و در انتظار می‌ماند.

کریم : از کجا می‌دونی؟

بهاره : چی رو از کجا می‌دونم؟

کریم : که «شهابی گذشته بود.»

بهاره : همه می‌دونن.

کریم : تو فکر می‌کنی همه می‌دونن؟

بهاره : نمی‌دونن؟

کریم : سوآل منو با یه سوآل جواب می‌دی؟

بهاره : خودتون به‌ام یاد دادین. وقتی که جواب یه سوآل رو نمی‌دونم.

کریم : مهم نیس. مهم نیس که همه می‌دونن یا نمی‌دونن. همین قدر که تو یکی می‌دونی برای من کافی‌یه.

بهاره : باز هم دارم. می‌خواین براتون بخونم؟

کریم : چی شده که تو از مدرسه نرسیده، اومده‌ی برای من شعر می‌خونی؟

بهاره : مادر گفت بیام یه سلامی به شما بدم. گفت اگه چای میل دارین براتون بیاره.

کریم : نگفت بیای شعر بخونی که صدای تلفن‌کردنش رو نشنوم؟

بهاره : مگه می‌شنوین؟

کریم : از ظهر تا حالا پشت تلفنه.

بهاره : دلش نمی‌خواست شما بدونین.

کریم : چرا نمی‌خواست من بدونم؟

بهاره : نمی‌خواد شما نگران بشین.

کریم : مادرت تو رو فرستاده که مواظب من باشی؟

بهاره : نه… فقط گفت شما از این — از این چیزهائی که من می‌نویسم بدتون نمی‌آد.

کریم : معلومه که بدم نمی‌آد. ولی به مادرت بگو که نگران من نباشه.

بهاره : شما نگران نیستین؟

کریم : چرا این سوآلو می‌کنی؟

بهاره : اگه نمی‌خواین جواب ندین.

کریم : از مادرت چیزی شنیده‌ی؟

بهاره : نه.

کریم : از پدرت؟

بهاره : نه.

کریم : از خود من؟

بهاره : اصلاً.

کریم : خودت این طور فکر می‌کنی؟

بهاره : ببخشین.

کریم : چی رو ببخشم؟

بهاره : که این حرفو زدم.

کریم : این حرف… یا این فکر؟

بهاره : هر دوش.

کریم : تو این قدر باهوش هستی که حرفی نزنی. تو فقط فکر کردی. برای قکر کردن هم کسی عذرخواعی نمی‌کنه. به مادرت بگو نگران نباشه. به‌اش بگو من چند دقیقه دیگه می‌آم با هم حرف می‌رنیم…

بهاره، سربه زیر، برمی‌گردد و از او دور می‌شود.

کریم : بهاره… (بهاره می‌ایستد و به سوی او برمی‌گردد.) هیچ وقت فکر کرده‌ی که تو این دنیا بجز خط و خاک و خاکستر و شهابی که گذشته و رفته، خبرهای دیگه‌ای هم هس؟

بهاره اندک زمانی به حرف او فکر می‌کند، بعد به او نزدیک می‌شود، صورتش را پیش می‌برد، گونۀ کریم را می‌بوسد و به سرعت از او دور می‌شود.

کریم مدتی به جائی که بهاره رفته است، خیره می‌ماند…

صدای بهار : (شوق‌زده و بی‌قرار، از جائی دور و نامعلوم ) آهای…مادر… پدر… کجائین؟… بچه‌ها اومدن — «جوون‌هاتون» اومدن. نمی‌خواین بیاین پائین؟ … مادر… پدر… کجائین پس؟…  پسرهاتون اومدن، مادر…دیگه منتظر چی هستین؟… جلوی زندان که نیومدین استقبالشون. حالا هم نمی‌خواین بیاین پائین؟ …

………………..

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی