روز جهانی کارگر – نسیم خاکسار: رنج‌های جانکاه «احیا» در جهانی بی‌شفقت

نسیم خاکسار، پوستر: ساعد

مجموعه داستان “کارنامه احیا” نوشته حسن حسام از نظر ویژگی‌های زبان و ساختار، داستان‌های اواخر دهه چهل و اوائل دهه پنجاه را در یاد من زنده کرد. از ویژگی داستان‌های آن سال‌ها، تدوام زبان و ساختاری است که در داستان‌های رئالیستی جمال زاده، هدایت، بزرگ علوی و بعد صادق چوبک بنیاد گذاشته شده است. نثر داستانی در این نوع آثار جزئی‌نگر است و واقعیت گرایی آن بر بنیاد بازآفرینی واقعیت‌هایی می‌گذرد که از تجربه مستقیم نویسنده از مکان و آدم‌ها برمی‌خیزد. ماجرا نیز با همه آن که در فضایی تراژیک می‌چرخد و نکبت و فلاکت‌های یک جامعه‌ی دچار فقر فرهنگی و اقتصادی و پر از ریا و دروغ را بیان می‌کند اما با شیوه‌ای خونسردانه پیش می‌رود و می‌گذارد که این‌ نتیجه‌گیری‌ها گام به گام و آرام آرام در داستان ساخته شود. هنری که در داستان‌های کتاب کارنامه احیا که انتشار اول آن به سال ۱۳۵۲ برمی‌گردد، به خوبی بکار برده شده است. مجموعه داستان کارنامه احیا، شامل چهار داستان است. من از این مجموعه، روی داستان کارنامه احیا، که نام مجموعه را نیز دارد، اندکی تامل می‌کنم و از یکی دو داستان دیگر آن نیز نمونه‌هایی می‌آورم.

موضوع اصلی این داستان، توضیح فلاکت و درماندگی یک زن، به گونه‌ای زندگی زنان تهیدست در جامعه ما در دوره نظام گذشته است. داستانی که با چهل سال فاصله از داستان “زنی که مردش را گم کرده بود” از صادق هدایت[۱] نوشته شده است. وضع این گونه زنان اما در طول این چهل سال همچنان یکی است و دست نخورده باقی مانده است. ساختار هر دو داستان از نظر زمانی، از زمان حال شروع می شود و با نقب زدن به گذشته، دوباره به حال برمی‌گردد تا تداوم این بیچارگی را در زندگی شخصیت اصلی داستان نشان دهد.

احیا، در این داستان زنی است که تا چشم گشوده جز بیچارگی و فلاکت در زندگی خیری از این دنیا ندیده و اکنون بیمار و رو به مرگ در زیر لحاف کهنه و مندرسی در زیر زمین خانه‌ای که برای دوازده سال در آن کلفتی می‌کرده، با پاها و دست های ورم کرده خوابیده و روزهای زندگی‌اش را به یاد می‌آورد.

” مدتی بود که در زیر زمین افتاده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. پاها. دست ها و تمام بدنش ورم کرده بود و به زحمت نفس می‌کشید.”[۲]

با این سطرها، داستان آغاز می‌شود. ما هنوز برای او که در زیر زمین افتاده نامی نداریم. یک” او”ی بی‌نامی‌ست که با دست و پاهای ورم کرده جایی دراز کشیده و به زحمت نفس می‌کشد. در دو سطر بعد می‌فهمیم که این او، ” آن وقت ها که حالش خوب بود، روی صندوق برنج می‌خوابید. اما حالا تشکش را انداخته بودند کف اتاق روی حصیری که رطوبت حسابی نمورش کرده بود.”[۳]

در چهار سطر بعد، از مکانی که او در آن خوابیده توصیفی دقیق و از نزدیک داده می‌شود، مکانی که معلوم می‌شود روزهای آخر عمرش را احیا که حالا نامش گفته می‌شود، در آن می‌گذراند:” زیر زمین یک جور انباری هم بود. بوی ترشی. بوی برنج، بوی ادوبه‌های جوراجور، بوی رطوبت شدید، بوی پیاز و سیر و بوهای دیگر چنان درهم آمیخته بود که مشکل می‌شد نفس کشید. با این همه احیا، آن جا زیر لحاف کهنه و مندرسش  دراز کشیده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. دکتر گفته بود ورمش از رماتیسم است.رماتیسمی که یادگار خانه‌ی “کُرد محله” بود. اتاقی که مش رمضان برایش اجاره کرده بود و حالا داشت آرام آرام جانش را می‌گرفت.”[۴]

همین اتاق در کرد محله، بعد که بیشتر با زندگی احیا در داستان آشنا می شویم، معنایی دوگانه پیدا میکند.هم مکانی می‌شود که دوره خوشی و حس استقلال احیا در زندگی چهل ساله‌اش به آن برمی‌گردد، هم شروع بدبختی های اوست. درست مثل اتاقی که در داستان “زنی که مردش را گم کرده بود”، گل ببو بعد از ازدواج با زرین کلاه در محله سرچشمه برای او گرفته بود. توصیفی که از اتاق کرد محله در داستان کارنامه احیا آمده به تنهایی نمایی از ادبار این دوره خوشبختی احیا را برابر ما می‌گذارد. این اتاق، “باریکه جایی  بود تنگ و دراز و آن قدر جا داشت که دو نفر آدم قد کوتاه بتوانند تنگ هم بخوابند! اتاق با دیوارهای خشتی آب آهک زده، پنجره‌ای رو به کوچه داشت. پنجره اما شیشه‌اش شکسته بود و به جایش، سال‌ها بود که نایلون چسبانیده بودند. روی تیرک‌های حائل سقف را به جای لمه، مقوا پوشانیده بودند. ایوانکی هم داشت که احیا چراغ خوراک پزی را زیر آتش گیر گذاشته بود آن جا و غذایش را روی آن می‌پخت”[۵] 

احیا از همان بچگی تا روزی که تنش ورم کرد و در زیر زمین افتاد، کار می‌کرد. در داستان سن و سال او دقیق معلوم نمی‌شود. تنها ذکری که از سالهای زندگی او می‌رود، چهل سال زندگی او در کار و زحمت بوده است. وقتی زن مش رمضان شده بود، همان مختصر چیزی را که از کار کردن در هر بهار نصیبش می‌شد مثل داشتن شش قوطی برنج دو دستی می‌داد به مش رمضان که مش رمضان هم یکی‌اش را صرف خودشان می‌کرد و بقیه را می‌بُرد به خانه اصلی‌اش که با زن اول و بچه‌هایش در آن بسر می‌برد. در دوره دوازده سال کارش در خانه حاج آقا اسماعیل سمسار هم جدا از شب و روز کلفتی خانه، در پاسخ به این سئوال که اسمش چیست و از کجا آمده، با گفتن این که اسمش شامپانزه یا به تلفظ خودش شامانزه است و از باغ وحش آمده، اطرافیانش را می‌خنداند و دل آن‌ها را خوش می‌کرد.

” خانواده پر جمعیت و شلوغ حاج آقا شنگول و سرحال که بودند، دوره‌اش می‌کردند و می‌پرسیدند:/ از کجا آمده‌ای احیا؟/ باید پاسخ می‌داد: از باغ وحش./ می‌پرسیدند:اسمت چیه؟/ باید می‌گفت: شامانزه!/ تا آن‌ها هرهر خنده‌شان بلند شود. دوازده سال تمام هرکس از در وارد می‌شد و می‌خواست خوشمزگی کند از احیا می پرسید: از کجا آمده‌ای؟”[۶]

احیا همه را می‌خنداند اما لب‌های خودش به خنده‌ای باز نمی‌شد. و همین حالت او به نوبه خود باعث می‌شد تا غش غش خنده‌هایی که او را دوره کرده بودند بلندتر شود. او “هرگز از آن رنج جانکاهی که مثل خوره در جانش دویده بود و او را می‌خورد، از آن دردی که در پی آن همه تحقیر، دلش را می‌فشرد برای کسی سخنی نگفته بود.”[۷]

حسن حسام، پوستر: ساعد

همین سکوت و خاموشی او در ابراز دردهایش محور اصلی داستان می‌شود تا با باز شدن آرام آرام این لایه‌های روی هم خوابیده و پنهان تحقیرها و درد و عذاب‌های ناگفته در وجود او، خواننده با احیای در حال مرگ بیشتر آشنا شود. او چهل سال از زندگی‌اش را کار کرده بود. وقتی که بچه بود و پیش مادرش بود، در آن جا کار می‌کرد. بعد که شوهر اول مادرش مرد و مادرش از بیکسی و برای یاقتن سر پناهی برای خودش و بچه‌هایش صیغه شیخ ذکریا شد، در آن جا کار می‌کرد، اما شیخ ذکریا چشم دیدن احیا را نداشت. هروقت او را می‌دید دعای رفع اجنه و شیاطین می‌خواند و دست آخر مادرش را مجبور کرد که احیا را بفرستد به رشت پیش میرزا آقا. میرزا آقا، برادر بزرگ احیا بود و در رشت محله چمارسرا زیر دست مش رمضان شاگرد نقاش بود. زن برادرش به محض رسیدن احیا، تمام کار خانه را گذاشت گردن او. با این که احیا هیچ اعتراضی نمی‌کرد با آن همه، همین زن گاهی که خلقش تنگ می شد با ملاقه و دسته جارو و هرچیزی که به دستش می‌رسید می‌کوبید توی سر احیا. ” احیا اگرچه یک دختر رسیده بود. اما صدایش درنمی‌آمد که هیچ، هر بهار می‌رفت کرجی کار و شش قوطی برنجش را دو دستی می‌‌آورد به خانه برادرش.کم کم برای خودش توی این خانه جا خوش کرده بود و به کتک خوردن از  دست زن برادر و تحقیر شدن عادت کرده بود که مجبور شد صیغه‌ی مش رمضان شود، “مش رمضان اوستای میرزا آقا که زن و دو تا بچه هم داشت یک روزی به میرزا آقا رسانید که اگر دلش بخواهد حاضر است احیا را برای خودش صیغه کند. میرزا آقا هم که از دست غر و لند زنش به تنگ آمده بود احیا را با چهارتا حصیری که خودش بافته بود و یک چراغ فیتیله‌ای خوراک پزی و خرت و پرتی دیگر فرستادش خانه شوهر”[۸] و نفسی راحت کشید.

مش رمضان هم دستش را ‌گرفت و ‌برد به همان اتاق تنگ و تاریک در کُرد محله.

احیا دو سالی را توی آن خانه پر از مستاجر و آن اتاق تنگ و تاریک نمور گذراند و هرگز هم شکایتی از وضعش نمی‌کرد.”آخر این تنها زمانی بود که احیا برای خودش مستقل زندگی کرده بود. برای خودش خانه و زندگی داشت و بهارهایش را هم می‌رفت کرجی کار و برای مردش برنج می‌آورد.”[۹]  اما همین دوره پر از ادبار خوشی او بعد از دو سال به پایان ‌رسید. مش رمضان خسته از فشارهای زنش برای جدایی او از احیا و اندوهی که همیشه بر چهره احیا سنگینی می‌کرد دست او را گرفت و باز ‌بردش پیش برادرش میرزا آقا، “خب دیگر. این تو و این خواهرت. سی و یک تومان مهریه اش هم حاضر..”[۱۰]

میرزا نمی‌توانست از ترس زنش، خواهرش احیا را در خانه نگه دارد و مادرش هم از ترس شیخ ذکریا حاضر به جا دادن به احیا نبود، به ناچار دست او را ‌گرفت و ‌برد خانه آقا شهاب فومنی که کلفتی خانه آن ها را بکند. احیا چند صباحی آن جا بود بعد او را بردند به کلفتی در خانه آشیخ جواد. در آن جا که بود حسین اشتالو، سپور محله که زن و چهارتا بچه داشت، بادیدن احیا هوس کرد یک زن دیگر هم بگیرد. با او ازدواج کرد و بُردش به همان خانه‌ای که زن و چهار بچه‌اش در آن بودند. پای احیا که به خانه حسین اشتالو رسید، کبرا زن اول حسین اشتالو که از آن زن‌های دنیا دیده و زبر و زرنگ بود خوب می‌دانست چطور باید زیر پای احیا را خالی کند.”کار خانه و بچه داری با احیا بود که هیچ، هرروز بهانه می‌گرفت و می‌افتاد به جان احیا و تا خدا می‌خواست می‌زدش.”[۱۱] احیا بنا به طبیعتی که داشت لام تا کام حرفی نمی‌زد و شکایتی هم از این همه آزار و توهین و تحقیر که بر او روا می‌شد، نمی‌کرد. اما زندگی برای حسین اشتالو در این وضعیت شده بود زهر مار.”دستش هم نمی‌رسید که برای احیا اتاق دیگری اجاره کند. دلش هم که خنک شده بود. چاره کار را طلاق دید.

باز احیا سرگردان شد. این قدر این دست و آن دست شده بود و  این خانه و آن خانه رفته بود به کلفتی، که حساب از دستش در رفته بود. تا این که دوازده سال پیش رسیده بود به خانه حاج اسماعیل سمسار و ماندگار شده بود.

خانه حاج اسماعیل سمسار و خانواده بزرگش نقطه پایان این سفر جانکاه زندگی اوست. زندگی زنی که وقتی به کودکی‌اش فکر می‌کرد و یاد روزهای زندگی‌اش در ملاسرا می‌افتاد از شوق دلش می‌گرفت. در آن جا باغ کوچکی بود که در آن با کمک “بمانی” خواهر ناتنی‌اش خیار و بادنجان و گوجه و کدو می‌کاشتند. در آن جا تابستان‌های داغ بود و سایه روشن‌های وهم انگیز اما دل چسب و درخت گردویی که خودشان را دور آن می‌پیچاندند و یا مثل خزه روی زمین جا باز می‌کردند و جلو می‌رفتند. او روزهایی را به یاد می‌آورد که” ناهار می بُرد سر باغ برای برادرش میرزا آقا، که در “باغ کتام” خربزه و هندوانه‌ها را می‌پائید. و او تا میرزا آقا  ناهارش را تمام کند زیر سایبان باغ کتام می‌نشست و با دستبنوئی که برادر از باغ کنده بود و به او داده بود بازی می‌کرد.”[۱۲] همه این یادهای خوش از زندگی در روستا او را در آن دقایق دم مرگ به این فکر می‌کشاند که به ربابه دختر جوانی که بعد از بیماری احیا به کلفتی در خانه حاج اسماعیل آمده و شب و روز در آن جا کار می‌کند و گاه برای دلداری به احیا همان پرسشی را که دیگران برای خندیدن از او می‌کنند تکرار می‌کند، بگوید: “این جا نمان. ربابه جان. برو ولایت ربابه جان…”[۱۳] و نفس آخرش را بکشد.

۱۸۰ درجه: نقد و بررسی و بازخوانی در بانگ. کاری از همایون فاتح

این حرف احیا در آن لحظه‌های در حال مرگ تنها صدای اعتراضی است در زندگی او که برابر آن همه تحقیر و ستم که بر او رفته، از وجود دردمند او بیرون می‌زند. او با این حرف به ربابه می‌گوید تسلیم این خواری نشود و نگذارد این شرایط از او که الان جوان و با نشاط است، احیای دردمند دیگری بسازد. همین فریاد خاموش اعتراض را هم در داستان “زنی که مردش را گم کرد”، زرین کلاه به گونه‌ای دیگر می‌زند. وقتی زرین کلاه می‌بیند بعد از آن همه سفر طولانی و پر زحمت از تهران تا مازندران که برای پیداکردن شوهرش گل ببو کرده، گل ببو و مادرش او را به خانه‌شان راه نمی‌دهند و گل ببو بیرحمانه و بی‌شرمانه زندگی و آشنایی با او و فرزندش را حاشا می‌کند، به اعتراض به این همه بیداد و بی‌شرمی، فرزندش را در کوچه‌ای نزدیک به خانه شوهرش رها می‌کند و می‌رود. در ذهن او می‌گذرد این بچه دیگر به درد او نمی‌خورد. فقط یک بار سنگین و نان خور زیادی است و حالا آن را از سرش باز می‌کند. همانطور که گل ببو او را حاشا کرده و از خود رانده‌است و همان طور که خیلی‌های دیگر با او همین رفتار را کرده‌اند.

این دو داستان در یک فاصله زمانی چهل ساله از هم، می‌گویند در شرایطی که راه از همه سو برای زرین کلاه‌ها و احیاها بسته است و حاشای رنج و عاطفه آدمی به ارزانی انجام می‌گیرد، آن‌ها ناچار می‌شوند از همان دریچه‌های تنگی که همین جهان بیرحم در اختیارشان گذاشته است فریادشان را بزنند، یا در واقع این همان شرایط بیرحم حاکم بر زندگی آن هاست که واکنش‌های اعتراضی آن‌ها را از پیش برمی‌گزیند.

سه داستان دیگر این مجموعه عبارتند از داستان بی‌نام. این غول و خیزاب.

داستان بی‌نام، ماجرای به زندان افتادن سربازی است که خشمگین از بددهنی افسر مافوقش توی گوش او خوابانده و حالا افتاده است به زندان ارتش. فضای درون زندان و آشنایی سرباز با فردی به نام حاجی و زندانی دیگری که در انفرادی محبوس است کم کم زمینه‌ای فراهم می‌کند برای سرباز که با وضعیت سیاسی جامعه‌اش بیشتر آشنا شود. برای آشنایی با نثر جزیی نگر و تصویری داستان، توصیف فضای زندان، آن هم در لحظه ورود سرباز به زندان و از چشم او چون ناظری از نزدیک، در این چند سطر خواندنی است. “ردیف به ردیف، تخت سربازی کنار هم مثل صف سربازان در صبحگاه، کنار هم چیده شده بود و تخت‌ها همه آنکارد شده، انگار برای بازرسی آماده‌ اش( آماده‌شان) کرده باشند. حالا آفتاب داشت از میله‌های رو به رویی بالا می‌رفت. زندانی‌ها تک و توک خوابیده بودند. یکی با نخ نایلون داشت کیف زنانه می‌بافت و جا به جا، چند نفر، تنگ هم آرام به صحبت نشسته بودند. یک جور کرختی و سکوت کسل کننده و چرت آور. با خودم گفتم این همه جماعت و این همه تنهایی؟ و دیدم دارم شعر می‌گویم. خواستم از حاجی بپرسم جای من کجاست،که زندانی انفرادی زد به آواز: تا یار ترا دارم دلدار نمی‌خواهم….”[۱۴]

داستان این غول، که داستان نسبتاٌ بلندی است ماجرای مرگ حاج آقا صمد، تاجر فرش و ابریشم و نیز عضو انجمن شهر است در مسجد و در حال خواندن نماز. مقایسه مرگ او در این داستان و دعوای ورثه و حرفهای مردم وقتی جسد حاج آقا با شکمی گنده و یک چشم نیمه باز هنوز دراز به دراز در صحن مسجد افتاده، با مرگ احیا در آن زیر زمین نمور خود موضوعی است جداگانه برای نوشتن. طنزی هم در این داستان بکار برده شده که جا جا خود را نشان می‌دهد.

اوترخت. آوریل ۲۰۲۱

منبع: آوای تبعید. شماره ۱۹

پانویس:

[۱] – زنی که مردش را گم کرده بود.صادق هدایت.  مجموعه داستان سایه روشن. سال انتشار ۱۳۱۲. تهران

[۲] – کارنامه احیا. مجموعه داستان.حسن حسام. ص ۷. چاپ دوم. لندن.  نشر مهری. ۱۳۹۹.

[۳] – همان

[۴] – همان

[۵] – همان. ص ۱۷

[۶] – همان. ص ۹

[۷] – همان ص ۹

[۸] – همان. ص ۱۶

[۹] – همان. ص ۱۷

[۱۰] – همان. ص ۱۸

[۱۱] – همان. ص ۱۹

[۱۲] – همان ص ۲۳

[۱۳] – همان. ص ۲۵

[۱۴] – داستان بی‌نام. از مجموعه داستان‌های کارنامه  احیا. ص ۳۶

نسیم خاکسار در بانگ:

حسن حسام در بانگ:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی