نسیم خاکسار درباره فتوای قتل رشدی به خاطر رمان آیات شیطانی: داستان خلق موقعیت تراژیک انسان تنهاست

نسیم خاکسار، پوستر: ساعد

سلمان رشدی جمعه ۱۲ اوت/۲۱ مرداد در غرب ایالت نیویورک در یک برنامه ادبی با چاقو مورد حمله قرار گرفت.
خانواده سلمان رشدی گفته‌اند که به «شوخ‌طبعی» این نویسنده با وجود «شدت جراحاتش» خدشه‌ای وارد نشده است.
بنا به اعلام خانواده سلمان رشدی جراحاتی که به این نویسنده وارد شده به حد و به گونه‌ای است که «زندگی او را تغییر خواهد داد».
سی‌ان ان چهارشنبه ۱۷ اوت/۲۶ مرداد گزارش داد که وضع رشدی به ثبات رسیده اما احتمالا یک چشم خود را از دست خواهد داد.
ضارب یک جوان ۲۴ ساله لبنانی‌تبار به نام هادی مطر است. او در دادگاه اتهاماتش را نپذیرفته و اعلام «بی‌گناهی» کرده است.
ما در«بانگ» سوءقصد به سلمان رشدی را «تیغ کشی جاهل و جهالت بر آزادی بیان» می‌دانیم.
در ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ آیت‌الله خمینی تحت تاثیر اطرافیانش از جمله عطاءالله مهاجرانی، وزیر اسبق ارشاد اسلامی فتوای قتل سلمان رشدی را صادر کرد.
نسیم خاکسار در مجموعه‌ای از نظرخواهی‌های نشریه ادبی بانگ درباره این واقعه مقاله‌ای را در اختیار ما قرار داد که در سال ۱۹۹۲ نوشته شده است. این مقاله به تنهایی نمایانگر مقاومت مدنی نویسندگان ایرانی تبعیدی از همان فردای صدور فتوا تاکنون است. خاکسار می‌نویسد:
«داستان در گوهر لامذهب ترین قالب ادبی دنیای معاصر است. هر چهارچوبی که بخواهد از بیرون خود را بر جهان داستان تحمیل کند یا جهان داستان را می‌میراند یا جهان داستان را به ستیز با خود وا می‌دارد.»

داستان چیست؟ درّه‌ای است آیا، پوشیده از گیاهان وحشی که با رنگ‌هائی غریب توصیف شده، تا ما با افسون و جادوی کلمات در بو و رنگ آن‌ها گیج شویم؟ قفسی است آویزان که “هنرمند گرسنگی”[۱] در آن به روزه داری مشغول است؟ زنی است بچه به بغل که در جاده‌ای دور از شهر در فکر شوهری گم کرده سرگردان مانده است؟[۲]

چیست این قالبی که در برابر ماست؟ قالبی که هرگاه به آن خیره می‌شویم پاره‌ای گم و ناشناخته از خود و جهان را در آن کشف می‌کنیم.

داستان همین جهان است؛ عینی و بیرونی، اما در قالبی دیگر، بیرون آمده از آن و در گذار از ذهن نگرنده که داستان نویس است. نویسنده با توصیف همان منظره، با آویختن قفسی برابر ما یا خیره به زنی تنها و سرگردان میان جاده، از این جهان نابسامان فاصله می‌گیرد، تا با خلق جهانی بسامان، واقعیت جهانی را اعلام کند که ما در رویاها و تخیلات‌مان سایه‌واری از آن می‌دیدیم.

بسامانی و گرفتن فاصله از جهان عینی از رکن‌های اصلی جهان داستان است. با آن‌هاست که داستان قالب ادبی دنیای معاصر می‌شود. دنیائی که انسانِ تنها، یکه، در مرکز آن ایستاده است.

یکه بودن انسان از ویژگی‌های دورانی است که داستان در آن پا می‌گیرد. دورانی که انسان بی‌یاری همه آن پشت و پناه های اساطیری و مذهبی، لخت و عور در بیابانی رها شده است. اکنون، اوست و جهانی ناشناخته و بهم ریخته در برابرش. تراژیک بودن موقعیت او، که واقعیتی داستانی پیدا می‌کند، همه برخاسته از همین تنهایی است که او خُرده خُرده به آن آگاهی یافته است. یکه بودنی که ناچار و ناگزیر می‌بایست در تاریخ زندگی انسانی رخ می‌داد.

هملت و دون کیشوت دو شخصیت ادبی که با شروع دوره رنسانس در جهان ادبیات اعلام حضور کردند، از جانب‌های مختلف، نمود و نمادهایی از درگیری‌های این انسان با جهان تازه‌اش هستند.

هملت درمانده از بی‌سامانی جهانی که در آن متولد شده و با این احساس که وظیفه‌ای سنگین بر دوشش گذاشته شده می‌گوید : “زمانه از مدار خود برگشته، و آه چه رنج و شکنجه‌ای، که من برای آن زاده شدم تا آن را باز بر جای نهم.” و دون کیشوت با توشه‌ای اندک و سوار بر اسبی مردنی و همراهی آدمی ساده لوح راه می‌افتد تا خود جهان را شناسایی کند. برای او تقدیری وجود ندارد. تقدیر او راهی است که برگزیده. او از این که به خود سپرده شده است آگاهی دارد. از این‌رو دون کیشوت زیباترین و واقعی‌ترین چهره داستانی تاریخ معاصر است.

در این موقعیت تراژیک که برای انسان، گذشته با همه تقدس‌اش مرده است و دیگر نه سنت، نه خدا و نه اسطوره یاری‌اش می‌کنند، داستان چون اسطوره‌ای تازه بر می‌خیزد تا با رسوخ در نُه توی روح این انسان و عبور از راه‌های پر پیچ و خمی که گذرگاه‌های آتی اوست جهانی را که جز انسانی شدن راهی ندارد شناسایی کند.

داستان شرح حال این انسان تنهاست. انسانی که یا در زندان است یا زیر شکنجه یا در پرداختن به کاری معمولی یا مبارزه می‌کند. گاه ناتوان پشت دری باز، ایستاده است و جرأت ورود به آن را ندارد.[۳] گاه نومیدوار با سایه‌اش حرف می زند[۴]، گاهی نشسته در جمعی در کوهستان و در فکر پلی است که باید منفجر کند[۵]. او در تمام این وضعیت‌ها تنهاست. با نامی مشخص و در جائی مشخص.

برای این یکه‌ای که همه چیز از او دریغ شده راه بازگشتی وجود ندارد. زمانه دیگر گشته، هملت این را بانگ می‌کند. و دون کیشوت راه افتادن را. جهانِ داستان با گردش بر این دو مدار خلق می‌شود.

سلمان رشدی

مشکلی که گاه ما، خودمان را می‌گویم، با داستان داریم پیش از آن که مشکل ما با جهان داستان باشد، مشکل پذیرفتن تنها ماندن این انسان است. انسان کلی، انسان زنجیر شده به ارزش‌های گذشته، انسان تعریف شده با هر آنچه که تاریخ پار و پیرار، بخشی از او را هویت می بخشید و انسان منتظر معجزه ظهور آن‌ها، نه انسان تک، فرد، هنوز در فرهنگ ما غالب است. سنت چنان بر فرهنگ انسان جامعه ما سیطره دارد که او برای رهائی از چنگ این چهره جمعی خود گاه ناچار می شود جان گرو بگذارد. برای همین هم است که در ادبیات داستانی ما آنجا که فرد چهره‌ای قهرمان دارد برای مثال ” گیله مرد” بزرگ علوی و یا “تنگسیر” چوبک بیشتر مورد توجه است و تا اندازه‌ای هم موفق‌تر است. فردیت “زرین کلاه” در “داستان زنی که مردش را گم کرد”، از  هدایت، کمتر به دیده می‌آید. اما حوادثی که بر ما می‌گذرد کلی نیست. هیچ صدائی شبیه به صدای دیگری نیست. هر چیزی به گفته آن حکیم یونانی نو است. اگر همه صداها آهنگی یکسان داشت جهان به لانه زنبوران می‌ماند. با وزوز مدام و یکنواخت‌شان. جهان اما جنگلی است با صداهای گوناگون. گاهی باد است که میان شاخه‌ها می‌توفد. گاه جانوری می‌غُرد، گاه صدای نُک زدن دارکوبی و گاه صدای آبشاری شنیده می‌شود و گاه همه آن‌ها با هم سمفونی غریبی می‌سازند. باغچه روبرویمان هم همیشه یک منظره ندارد. گاه در پناه دیواری است. گاه زیر نور مهتاب، گاه در تاریکی مطلق است و گاه در زیر آفتاب آغوش گشاده است.

باغچه بی‌حضور نگاه انسانی بستری مرده و بی‌رمق است. در نگاه انسانی است که رنگ و زندگی پیدا می‌کند. همه این‌ها در حضور یک انسان و حالات روحی او و نوع نگاه و توجهی که به آن‌ها دارد بخشی از هستی‌شان را به جنبش در می آورند. داستان تعقیب کننده این انسان تنهاست.

در این روال، داستان در گوهر لامذهب ترین قالب ادبی دنیای معاصر است. هر چهارچوبی که بخواهد از بیرون خود را بر جهان داستان تحمیل کند یا جهان داستان را می‌میراند یا جهان داستان را به ستیز با خود وا می‌دارد. جهان داستان با هرگام که از گذشته، سنت، خدا و مذهب و از هر قدرت فائقه بر انسان فاصله می‌گیرد، تا در مراقبت کامل به این انسان یکه برآید، به همان اندازه چهره‌ای مهیب‌تر برای این جهان می‌یابد. عجیب نیست که در زمانه ما نویسنده‌ای بخاطر نوشتن رمانی تکفیر می‌شود و در بیشتر کشورها از سوی متعصبان مذهبی جشن رمان سوزی راه می‌افتد. در جهان داستان، جهان بیرون عریانی کامل خود را می‌بیند. جهان بیرون از داستان از زمان خلق “مادام بواری” فلوبر تا “مسخ” کافکا و ” بوف کور” هدایت و “طاعون” آلبرکامو و “اریندیرای ساده دل” مارکز مدام در حال محاکمه شدن است. جهان در نابسامانی امکان پنهان کردن چهره خود را دارد اما در دنیایِ بسامانِ داستان برای آن راه گریزی نیست. هملت برای اینکه در باور به جنایتی که رخ داده به یقین برسد از گروهی بازیگر دعوت می‌کند تا آنچه را که شبح به او گفته در نمایشی اجرا کنند. بعد از آن است که هم بر او و هم بر دیگران جنایتِ گلادیوس آشکارا می‌شود. کار داستان نویس نه گذاشتن آئینه‌ای برابر واقعیت بلکه آفریدن واقعیتی دیگر و روشنایی افکندن بر دنیائی است که در انبوهی از هزاران صدا و رنگ و بیرنگی سیمای واقعی آن گم شده است.

حالا اگر به پرسش‌های آغازین خود برگردیم می‌توان گفت داستان هم آن منظره درّه است با رنگهای غریب گیاهانش در چشم نگرنده‌ای که بر سنگی به تماشا ایستاده، هم آن زنی است که سرگردان میان جاده ایستاده است و هم آن قفس آویخته در برابر ماست. با کمی دقت در نگاه کردن به جهانی که این داستان‌ها برابر ما ساخته‌اند، رد آن انسان جستجوگر را می‌توانیم در همه آنها بیابیم. انسانی که با سیماهائی گوناگون برخاسته تا همه مناطقی را که از خدایان خالی شده است پر کند.

۱۹۹۲، اوترخت

[۱] –  داستانی از فرانتس کافکا.

[۲] – اشاره به داستان زنی که مردش را گم کرد از صادق هدایت.

[۳] – اشاره به داستان ” جلو قانون”  از فرانتس کافکا.

[۴] –  اشاره به رمان بوف کور، صادق هدایت.

[۵] – اشاره به شخصیت  اصلی رمان “زنگها برای  که به صدا در می آیند.” از ارنست همینگوی

بیشتر بخوانید:

سوءقصد به سلمان رشدی: تیغ‌کشی جاهل و جهالت بر آزادی بیان

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی