در نقد این شعر:
«استفادهی بکر و شگفتآور شاعر از تمثیل خیابان نقطهی ثقل شعر است (…) همین جاست که او خط ضخیمی بین خود و حال و هوای رمانتیسم انقلابی میکشد. زیرا خیابان اینجا نه مکان قدمهای پرشور و مصمم مردمی به پاخاسته برای احقاق حقِ در تاریخ جاماندهشان، که مصاف لبهای قیری و تجمع تماشاگرانِ جرثقیلِ گردنشکن است، و جهانِ پسِ آن چشمبند، به همراه شاعر، در فکرِ برای همیشه بستنِ آن خیابانهای تاریک و جداشده از خورشید است. چشمبندی که جلادان بر چشم سوژهی شعر بستهاند، تفاوتی با پندارِ محصور کردن خورشید ندارد: «خور-آسان»؛ همان زادگاه خورشید است؛ جایی که سوژه-خورشید در آن «موضع» گرفته است. و جلادان از همین روی، بر چهرهی خود نقاب زده اند؛ توان رویارویی با آن تشعشع را ندارند.»
حمید فرازنده: تراژدی و حماسهی خیابان در «چشمان باز، چشمان بسته» فاطمه شمس(+)
سطربندی این شعر بخشی از ساختار آن است. شعر را میتوانید در پی دی اف هم بخوانید. دانلود (+)
برای همرزم خراسانیام مجیدرضا رهنورد
در دوشنبهای مدفون زیر همهمه برگریزانِ چنارها
چشمان بستهات را به خیابان آوردند.
ردّ پای خورشید را دیدیم
سوزانده بر ساقِ شکسته رشیدت که رویای دوردست ِدوباره تابیدن از شرق بود:
خور…آسانِ من
خور… آسان ِ تو.
چشمان ِ بستهات را دیدیم
چه چشمهایی! با مردمکانی از سرب ِ مذاب
چه گلوگاهی! با بیدارترین ِ کلمات در بامدادِ سرخ واپسین
شبیه شعری بلند که در تاریخ راه میرود و میجوشد.
در پیشانیات هلالِ خونینِ ماه بود
بر چشمبندت ردّ پای زخمهای بیضماد
در دهانت تصنیفی شگفت درباره مرگی نو
و دلیلی شایسته برای زیستن.
در هیاهوی یاکریمها به خیابانت آوردند.
خیابانهایی که سالها رگهای عصیان نوجوانیمان را چون زالویی تشنه میمکید و در گنداب دینخویی قی میکرد.
خیابانهایی که از درختان کوچههای پیدرپی شهیدش
جز چوبههای پوسیده دار نواله ما نبود.
خیابانهایی با دهانهای قیری و تماشاگران ِ جرثقیلهای گردنشکن
خیابانهایی که میخواهم برای همیشه در این شعر ببندمشان:
پس از کشف چشمهایت مینویسم
در هنگامهای که خیرگی ِوحشت و شکست بر نقاب چرکین مردان ِ خدا آماسیده بود
و ترس چون ماری گرسنه صدا را در حنجرههای لالشان میجوید.
وقتی آتشبهاختیارها وصیتنامهات را نشخوار میکردند
تو با چشمبند سیاهت ایستاده بودی و سر ِ مردن نداشتی.
در صدایت نیلوفرهای عریانِ آبی میدویدند و
در موهای سیاه بلندت کبوتری که هرگز به پایان سلام نداده بود.
ایستاده بودی با کوه دستهایت که آشیانه امنِ آفتابِ سردِ آذرماه بود.
با چشمان بسته
در آستانه خلسه شادی پس از مرگ
چشم در چشم با جهلِ جلّادانت که تنی زنده را بر شانه کفتارها مینشاندند.
آن تن تو بودی، با چشمانی فراخ و روان
چونان تیغه مغراضی که شرافت را از شانههای چرکینشان زنده زنده میزدود.
ساعت پنج بار نواخت
و تو باز زاده شدی.
در شفق شرق با آن سرخی ِ ساقهایش
در نفرینهای مادرت بر گوری بینام و نشان
به ساعت هفت صبح
در نیمکتهای دبیرستانهای دخترانه فرهنگ
در دهان خرد شده همکلاسیهایت در انفرادیها
در گوری که پشیمانی و حسرت به آن راهی نخواهد داشت.
تو زاده شدی، با چشمانی باز
بازتر از تمامی فصول
افراخته بر بلندیهای بینالود
همانجا که خورشید از آن آسان سر بر میکشد.
خور… آسان ِ تو
خور… آسان ِ مادرت.
دیشب در خواب خیابانهای بلند و بیچنار شهرمان را بسته بودم.
بر خاک سردت برآمدم
نامت را دیدم، نشسته بر تاج ِ فاخر آفتاب
دستی مهر و موم شده با خورشید از آوار ِ خاک فراز آمد:
گیسوانِ برهنهام را دوتاری کرد و
تا صبح نواخت.