بهرام مرادی: نصیر

بهرام مرادی، پوستر: ساعد

پاره‌یی از رُمانِ «سنگینی دیگران»
برای مادرانی که همیشه‌ی این چهل‌وچند سال پشتِ درِ زندان‌های خدای کشتار پیر شده‌اند.

«… نصیر می‌گفت مُهرِ برگه‌ی اعزامش قرمز بوده. می‌گفت از هر دری که رد شده، از زیرِ هشتِ داخلی تا بخشِ اداری، هر مُهری که روی برگه‌ش زدن قرمز بوده. می‌گفت همین مُهرا پیرمو درآورد. می‌گفت تو زیرزمینِ دادسرا من بودم، دوتا قاچاقچی، دوتا قاتل، ها،‌ یکی‌شون جلیل‌الله‌هستُم‌بِرار، همونی که زنشو کشته بود و یه بهایی، همون بهایی چمدونیه توی زیرزمینِ دادسرای پونصد سال پیش که دیرتر فهمیدم یکی از سرانِ تشکیلات‌شون بوده که زیرِ بارِ اطلاعیه‌ی برائت از بهاییت نرفته. می‌گفت اونو که می‌دیدم فکر می‌کردم هیچ‌کس قدِ ما مثلن سیاسیا کس‌خل نیس که تا رژیم چراغ‌سبز بزنه عشوه‌شتری بیاییم و ازشون رودست بخوریم. می‌گفت شام به‌مون چلوکباب دادن. می‌گفت یه اسدولا اومد گفت شام چی می‌خورین؟ می‌گفت دهن‌مون وامونده بود که این دیگه چه فرم‌شه. می‌گفت قاچاق‌چیا هی سیگار کشیدن و خندیدن، هی کس‌شعر گفتن و خندیدن، هی اسدولا در رو واکرد و عربده کشید خفه، هی قاچاق‌چیا گفتن بابا بامعرفت داریم یواش‌یواش غزلو می‌خونیم و همش چند ساعت دیگه مهمونتیم‌ دندون رو جیگر بذار، و هی اسدولا گفت مردم‌آزارای بی‌دین، همو به‌تر که شما چرثومه‌ها رِ اعدام بُبُرن. می‌گفت اون بهایی‌یه تا زیرِ طناب یه‌کلام نگفت. می‌گفت جلیل‌الله‌هستُم‌بِرار هم تنها چیزی که می‌گفت همون چی‌بلایی‌سرِشیش‌تا‌بیچَه‌م‌میَه‌بِرار بود. می‌گفت یه‌بار هم به‌ من گفت بیا بِرِ مو همی یه شعری رِ که مُگم بنویس رو ای تیفال، گفت و نوشتم: هر کجا محرم شدی چشم از خیانت بازدار/ ای بسا محرم که با یک نقطه مجرم می‌شود. می‌گفت کمی خوابیدم، خواب دیدم چند ساعتِ دیگه قراره اعدام بشم. می‌گفت تو خواب هیچ بگومگویی سرِ این نداشتم، هیچ ترسی نداشتم، هیچ تأسفی از نبودنم نداشتم، هیچ گوشه‌یی از دلم برای بودن نمی‌زد. می‌گفت فقط وقتی قبری رو که قرار بود لاشه‌مو توش دفن بکنن نشونم دادن عصبانی شدم، عصبانی شدم که همیشه دلم می‌خواست وقتی می‌میرم لاشه‌مو بسوزونن و حالا تسلیم شده بودم که تو خاک دفنم کنن، عصبانی شدم از این که لاشه‌مو تسلیمِ آداب‌ورسومِ دینی می‌کنم که ردش کردم و همیشه همه چیزش برام نشونه‌ی فرومایه‌گی و ترس و دورویی بوده.

می‌گفت بیدار که شدم فکر کردم چرا منی که هیچ‌وقت به پس از مرگ‌ فکر نکردم تو این خواب دفن‌کردن یا سوزوندن برام مهم بود؟ می‌گفت دیرتر، وقتی که صدای مؤذن از همه‌ی مساجدِ خیابونِ کوه‌سنگی‌‌ دبیرستانِ سابقِ مختلطِ سابقِ علمِ سابق بلند شد، اسدولا در رو باز کرد گفت وَخزید عزرائیل منتظرتانه. می‌گفت یکی از قاچاق‌چیا زد زیرِ خنده که از بچه‌گی تو کله‌مون فرو کردن که عزرائیل یه فرشته‌س بِرار، حالا تو می‌گی حاکم‌شرعه؟ اسدولا گفت اگه دستِ مو بود مِنداختمتا تو خِلا خفه برین. می‌گفت تو حیاطِ دادسرا شیش‌تا طناب بود. دوتاشون از شاخه‌های همون درختِ توت بزرگه آویزون بود، چارتای دیگه از تیرکایی که ساخته بودن. می‌گفت زیرِ هر طناب یه چارپایه یا دَبه‌ی روغنِ ده کیلویی بود. می‌گفت چندتا آدمِ عادی اون‌وقتِ صبح اون‌جا بودن که اول نفهمیدم برای چی، دیرتر وقتی زیرِ طناب‌ها ایستادیم و محمدجبرائیل میکائیلی‌ دادستان شروع کرد به خوندنِ احکام و به جلیل‌الله رسید، فهمیدم خونواده‌ی زنِ بدبختِ جلیل‌الله هستن. می‌گفت میکائیلی بازم از بابای زنه پرسید آیا حاضره از خیرِ قصاصِ دامادش بگذره و باباهه گفت نه. می‌گفت اون‌وقت بود که جلیل‌الله فقط گفت کِبلایی رحم کن به شیش‌تا بیچَه‌م مو غلط کِردُم مو بد کِردُم تو بد نکن. می‌گفت ننه‌ی دختره، مادرزنه، به شوهرش التماس می‌کرد که کِبلایی رضایت بده ای شیش‌تا بیچَه از بابا هم یتیم نرن.

موذن اذان نگو – از انبوه آثار هنری جنبش

می‌گفت می‌گفت می‌گفت و من کُرک‌وپَرم ریخته بود که دارن می‌برن بکشنت، دارن طنابو می‌ندازن گردنت، دارن سربه‌نیستت می‌کنن و تو این همه شدوناشدا رو موبه‌مو ثبت می‌کنی که چی؟ که کجا ببری‌شون، برا کیا تعریف‌شون کنی؟ تویی که به هیچ قصه‌یی که سرسوزنی به اون دنیا اشاره کنه پابند نیستی، با خودِ خدا هم ترک‌مراوده کردی و همه‌ی زندگیت در یه عنوانِ بی‌دروپیکرِ دکترنشده فشرده می‌شه. مجید می‌گفت،‌ بعد چی شد؟ و نصیر، نصیری که یه ماه لالمونی گرفته بود و هَپکه‌زده‌ی مرگ بود، می‌گفت بعدش پدرزنه هِق‌هِق زد زیرِ گریه، بعد رضایت داد، بعد جلیل‌الله رفت افتاد به پای کِبلایی، بعد قاچاق‌چیا زدن زیرِ خنده گفتن یه سیگارِ دیگه به‌شون بدن، بهایی‌یه سر به آسمون کرد زیرلب وِرد خوند، بعد دستامونو از پشت بستن. می‌گفت منو بردن زیرِ درختِ توت. می‌گفت داشتم می‌رفتم بالای دَبه‌ی روغن که یه پاسدار واردِ محوطه شد و چیزایی دَمِ گوشِ میکائیلی گفت. می‌گفت او هم چیزی به اسدولا گفت و اسدولا اومد دستامو واکرد گفت جَستی بِرار، قسمتت نِبود. می‌گفت قاچاق‌چیا بازم خندیدن، ولی زودتر از اجرای احکام منو بردن زیرزمین. می‌گفت اگه دستِ خودم بود دلم می‌خواست بمونم و ببینم. می‌گفت تمومِ روز تنها من و جلیل‌الله تو زیرزمین بودیم و هیچ‌کس رو از زیربازجویی یا وکیل‌آباد نیوردن. می‌گفت نمی‌دونستم چی شده، فکر می‌کردم منو گذاشتن برای فرداصبح.

می‌گفت هفته‌ی بعدش، تو ملاقات، خواهرش گفته که همون شب مادرش خواب می‌بینه می‌خوان نصیر رو بزنن. بلند می‌شه بنفشه، دخترِ دو ساله‌ی نصیر رو، بغل می‌کنه می‌ره دَمِ دادسرا. می‌گه آمدم که من و این بچه رو هم با پسرم اعدام کنین. می‌گفت از تصورِ این‌که تو اون سرما مادرم با بنفشه تو بغلش تنها به‌اندازه‌ی بیست‌سی متر دورتر از زیرزمین دَمِ در ایستاده و می‌گه آمدم که من و این بچه رو با نصیر اعدام کنین قلبم می‌گیره، کاش می‌ذاشت بزننم تا هم خودش راحت می‌شد هم من هم اون بچه. مجید می‌گفت بعد چی، بعدش چی شده، یعنی چی‌کار کرده؟ نصیر می‌گفت بعدش اون‌قد الم‌شنگه راه‌می‌ندازه که رازینی رو خبر می‌کنن. رازینی هم که تو جلسه‌ی شورای امنیتِ استان بوده می‌گه بفرستینش این‌جا، مادرم می‌ره، رازینی که منو یادش نبوده، جلوی مادرم زنگ می‌زنه به دادیار و جزئیاتِ پرونده‌مو می‌پرسه، بعد می‌گه خواهرِ من حکمِ خدا رو که نمی‌شه زمین گذاشت، مادرم می‌گه این بچه حکمِ خدا نیست؟ رازینی خیلی حرفا می‌زنه،‌ خیلی فحش‌وفضیحت می‌کنه، خیلی عصبانی می‌شه، خیلی می‌گه این حکم از خودِ قم تأیید شده و مادرم هی تنها تکرار می‌کنه این بچه حکمِ‌ خدا نیست؟ بگو نیست تا من برم و خودِ همین بچه اون دنیا سرِ پلِ صراط یقه‌‌ی شما و قمیا رو بگیره، بعدش رازینی می‌پرسه اصلن شما چه‌طو فهمیدین امروز صبح قراره پسرتونو بزنن؟ مادرم می‌گه خواب دیدم، رازینی وامی‌مونه، می‌گه اجرای حکمو متوقف کنن تا ببینه چی‌کار می‌تونه بکنه….»

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی