استعاره‌‌های کابوس: بخش سوم گفت‌وگوی مهرک کمالی و شهریار مندنی‌پور

گفت‌وگوی صمیمانه و تفصیلی دو دوست، یکی جامعه‌شناس و دیگری داستان‌نویس که این بار به «سانسور یک داستانه عاشقانه ایرانی» می‌رسد.

مهرک کمالی (جامعه شناس) و شهریار مندنی‌پور (نویسنده) . کاری از همایون فاتح

دسامبر ۲۰۱۲ داشتم روی پایان‌نامه‌ی دکترایم درباره عدم قطعیت در آثار شهریار مندنی‌پور کار می‌کردم. یک هفته‌ای در کمبریج ماساچوست مهمان شهریار بودم و کلّی درباره داستان‌هایش حرف زدیم و ضبط کردیم. همان موقع،‌ گفتگوها را پیاده و در تحقیقم از آنها استفاده کردم. چند وقت پیش که داشتم فایل‌های قدیمی‌ام را زیر و رو می‌کردم، گفتگوی پیاده شده را پیدا کردم و دیدم خیلی چیزها آنجا گفته شده که برای داستان‌خوان‌ها و داستان‌دوست‌ها ممکن است جذاب باشد. این همان متن است با کمترین تغییر. لحن مکالمه‌ای و حاشیه رفتن‌های وسط گفتگو را هم حفظ کردم. گفتگویمان با یاد هوشنگ گلشیری شروع شد و با بحث درباره مقاله‌ی من درباره «بشکن دندان سنگی را» پایان یافت. برای بحث آخر، امید فلاح آزاد هم به ما پیوست.


درباره‌ی سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی

مهرک:  چند صفحه اول بیشتر شبیه کارهاییه که تو ایران درآوردی. اون صفحه ها به یک شکلی پیش‌بینی جنبش سبز و کشته شدن ندا هم هست.

شهریار: تو نقدها هم چند نفر به این اشاره کردند.

مهرک:  این لحن طنز …

شهریار: طنز از همون صفحه‌های اول شروع می‌شه. اونجایی که سارا اون پلاکارد رو دستش گرفته و اون شعار عجیب و غریب رو نوشته روش، طنز شروع می‌شه. نوشته:‌مرگ بر استبداد، مرگ بر آزادی…  از قضاوت­های دانشجوها، پلیس، و حزب اللهی‌ها که همه هم  می‌خوان نادیده‌اش بگیرن در عین حالی که زیر نظرش می‌گیرن، طنز شروع می‌شه.

بعد آلتر اگوی من که وارد داستان می‌شه، طنز راحت‌تر کار می‌کنه.

   مهرک:  به مخاطب فکر می‌کردی؟ به اینکه باید ترجمه پذیر باشه فکر می‌کردی؟ یا فرم کار این شکل نوشتن رو بهت تحمیل کرد؟

شهریار: فرم و لحن کار بود. این جزو رمان­هایی بود که من آخرش رو نمی‌دونستم، نمی‌دونستم وسط‌های کار چی می‌شه. فقط ایده رو داشتم. نویسنده می‌خواد داستان عاشقانه‌ای بنویسه که از سد سانسور رد بشه. نه طوری بنویسه که از سد سانسور رد بشه که سانسور یقه اش را نگیرد. نه. می خواد همون طوری که دلخواهشه بنویسه، خودش رو سانسور نکنه و درعین حال بتونه کار رو چاپ کنه. فرم و لحن کار برای خودم هم جدید و لذت‌بخش بود.

مهرک:  این همون چیزیه که خرمی بهش می‌گه “آزمایشگاه ادبی” یا ادبیات تجربی. فکر کنم این کار اولین نمونه همکاری یک نویسنده و یک مترجم باشه لااقل در زبان فارسی. ادیتور هم داشتید؟

شهریار: کار را که ناشر قبول کرد، ادیتور کار را کامل خواند و یک جلسه با هم داشتیم ، یه سری مسائل رو مطرح کرد …

مهرک:  روی چه چیزهایی بیشتر انگشت می‌گذارند؟

شهریار: اولین بار بود که با یک ادیتور واقعی روبرو می­شدم. مثلا دو سه تا صحنه بود که آمریکایی‌ها را به طنز گرفته بودم. به من گفت این را قبلا نویسنده‌های آمریکایی نوشته‌اند. همه اش به صورت پیشنهاده. می‌تونی قبول نکنی. اما قُد‌بازی اینجا معنا نداشت، اگه تکراریه باید درش بیارم. یه جا مثلا بهم گفت ریتم کار اینجا کند شده به نظرم. می‌خوندم و می‌دیدم انگار راست می‌گه. تنش لازمه اینجا. پیشنهاد می‌داد یه جمله کم بشه یا اضافه بشه یا یه توضیحی یه جایی اضافه بشه.

من با مخاطبی روبه رو می‌شدم کم شبیه مخاطب ایرانی نبود. این مشکل ادبیات ما هست که یه جور ناروشنی توش هست. نویسنده ایرانی مدام فکر می‌کنه داره برای خواننده ایرانی می‌نویسه. نثر رو طوری به کار می‌بره، یا صحنه‌هایی رو تو داستانش توضیح نمی‌ده چون خواننده ایرانی می‌دونه اینارو ولی خواننده غربی نمی‌دونه. می‌گفت اینجا برایم گنگه، توضیح بده برام.

مهرک:  این رمزگشایی‌هایی که از اول رمان داری می‌کنی، یه مقدار کار خودت بوده، یه مقدار هم او بهت گفت؟

شهریار: نه. کار تموم شده بود. با پیشنهاد او یه فصل چهار پنج صفحه‌ای تو دو سوم آخر رمان اضافه کردم. تنش زیادتر شد تو داستان. چهار پنج پاراگراف تو جاهایی که براش فرهنگ ایران مبهم بود اضافه کردم. ولی با این روشی که دیدم، خودم هی برمی‌گشتم و سعی می‌کردم رمان رو بهترش کنم و خب سارا هم خیلی صبوری کرد. کار را ترجمه کرده بود اما باید هی عوض می‌کرد. پهلوی هم نبودیم. من اینجا بودم او نیویورک بود. صبوری­اش برای این کار اصلن نیویورکی نبود. حافظی بود. و همه‌اش با تلفن. اول با کار با زبان ادبی هم آشنا نبودیم.  برای انتخاب کلمه مناسب انگلیسی، من کلمه پیشنهادی او را
 می­خوندم. برام سخت بود ارتباط بگیرم با انگلیسی. بخصوص کلمات کلیدی. رد سایه‌های کلمه رو تو انگلیسی و تو فرهنگ­ها می‌گرفتم. او هم از آن طرف ردش رو می‌گرفت که چه کسانی این کلمات رو به کار بردند، چه جوری به کارش بردند. بعضی وقت­ها دو سه ساعت رو یک کلمه بحث می‌کردیم که کلمه چی باشه. او سه چهارکلمه پیشنهاد می‌داد. من می‌رفتم آن­ها را و کاربردشان را جستجو می‌کردم. ادیتش هم بیشتر از یک سال طول کشید. تا یک روز دیگه بالاخره گفتیم نهاییه، بزن بریم.

مهرک:  یعنی نقش سارا بیشتر از نقش یک مترجم معمولی بود.

شهریار:  یه ترجمه خوب، یه ترجمه خلاق باید باشه. ترجمه کلمه به کلمه موفق نخواهدبود. سارا این خلاقیت را داشت.

مهرک:  هیچوقت بهت پیشنهاد می‌داد چیزی رو عوض کنی؟

شهریار: آره چون منتقد خوبی هم هست، کتاب خوب خونده، با ادبیات آّشناست.

مهرک:  و با فرهنگ اینجا …

شهریار: با فرهنگ اینجا و با فرهنگ ایران. دوفرهنگیه. اگرچه در کودکی به خارج فرستاده شده اما  تماسش با ایران قطع نشده. بعضی وقت­ها بحث می‌کردیم راجع به خود داستان. انسان بزرگیه.

مهرک:  به نظرم تجربه یگانه ای بوده لااقل تو زبان فارسی.

شهریار: آره. خود من خیلی چیز یاد گرفتم. یاد گرفتم دنیای حرفه‌ای کتاب تو دنیا چه جوریه تا حدی.

تا قبل از این بیشتر نشرهای دانشگاهی کارهای قارسی را چاپ کرده بودند. کناپ ( (Knopf ناشری که کار را برداشت، بخشی از راندوم هاوسه. یعنی بخش ادبی رندوم هاوس هست. انگار بزرگترین ناشر آمریکاست. کتاب که چاپ شد، ازم خواستن یه زندگی نامه چهار سطری بنویسم، یه خلاصه کتاب بنویسم درحد دوصفحه. همین جوری کار ادامه داشت. یعنی فقط این نبود که مثل ایران کتاب رو بدی دست ناشر و او هم بیفته تو هزارتوی سانسور. برام تجربه خیلی جالبی بود. قرارداد نوشتن؛ قبل از اینکه کناپ پیدا بشه یا من اصلا متوسل بشم به ایجنت، از رو همون بی‌تجربگی نویسنده‌ی ایرانی، توی فستیوال پن نیویورک که دعوت داشتم. آنجا راجع به این رمان حرف زدم که دارم همچین کاری می‌کنم و تیکه اولش رو گفتم، همون تیکه شرق بنفشه ایش رو. بعد که جلسه تموم شد و اومدیم بیرون، یه برادر وخواهر اومدن که ما ناشریم و این کار رو می‌خوایم. من هم خوشحال، گفتم خیلی خوب. نیویورکی بودن. تابستون که خونه خواهرم بودم و داشتم کار رو ادامه می‌دادم اینا پاشدن اومدن هاریسبورگ، پنسیلوانیا. و با هم یه نهاری خوردیم، سارا هم اومد. یه جلسه داشتیم با هم که قرارداد چه جوری باشه. یه قرارداد معمولی مطرح کردند با یه سری شرایط خیلی معمولی. من هم که نه ناشر داشتم نه ایجنت داشتم، به نظرم خوب اومد. سارا هم به نظرش خوب اومد. یه سری کارهای نویسنده‌های شرقی هم اینا چاپ کرده بودند. یعنی لیست کتاب‌هایشان را که نگاه کردم به نظرم یه جور اعتبار داشتن. ناشر بازاری نیستن. برگشتم کمبریج و اینا متن قرارداد رو تو ده دوازده صفحه فرستادن، برخلاف قراردادهای ایران که یک صفحه است. بعد اینا تمام امتیازهای کتاب رو مال خودشون کرده بودن. اگه خنگ بودیم مثل بعضی‌ها که فقط می­خوان بگن ترجمه شدیم و چاپ شدیم،‌ دوسر باخت بودیم.

مهرک:  ترکمانچای بود …

شهریار: آره دقیقا. یعنی حتی اگه کتاب به یک زبان دیگه ترجمه می‌شد، درصد برمی‌داشتن. که اصلا ربطی به ناشر اینجا دیگه نداره. بعد هم یه متن پیچیده‌ای بود که ما به نظرمون رسید دست و پامون رو حسابی می‌بنده.  رفتم از رابرت کوور پرس و جو کردم، البته قبلش با کمک سارا با یه وکیل صحبت کردم که گفت قرارداد خوبی نیست. اینجا بود که فهمیدم دنیای حرفه‌ای اینجوریا هم نیست. این قرارداد چیز عجیب غریبی بود و ما گفتیم نه. دوره خوشحالی هم تموم شد. ما موندیم واین کتاب. همین ناشر الان کلنل دولت آبادی رو در آورده.

مهرک:  در سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی، برعکس آثاری که تو ایران نوشتی، از اول کدها را باز می‌کنی؟ چرا؟ به مخاطب فرنگی فکر می کردی؟

شهریار: این فرم کاره.

مهرک:  یعنی کسی نگفت اگه بخوای به انگلیسی چاپش کنی …

شهریار: نه اصلا این بحث ها نبود. می دونستم کار داره ترجمه می‌شه. اما تاکید می‌کنم همه اش لحن کار و فرم کاره. رمان از اینجا شروع می‌شه که من یه نویسنده ایرانی هستم، خسته شدم از نوشتن داستان­های سیاه، ومی خوام یه داستان عاشقانه بنویسم و نه سانتی مانتال و رمانتیک. داستانی که  تو ادبیات ایران  کم داریم. رمانس داریم، دشتی و حجازی و اینا نوشتن اما داستان عاشقانه به مفهوم امروزی خیلی کم داریم. اگر هم باشه خیلی سیاهه. این خود من نیستم، راوی داستانه.

مهرک:  مدام داره با خواننده غربی گفت و گو می‌کنه.

شهریار: این خواننده غربی فقط نیست. نسل بعدی هم هست تو ایران، وقتی که دیگه سانسور نخواهد بود و آنها اصلا یادشون نیس چه خبر بوده. سندی هم که گفتم، نیست که چه شرایطی بوده، نویسنده‌ها چکار می‌کردن. این فرم رو داستانِ داستان به من تحمیل کرد. من یه خواننده مبهمی تو ذهنم داشتم. اون موقع اصلا نمی‌دونستم این کار تو لهستان هم چاپ می‌شه مثلا یا کره جنوبی.

مهرک:  اینجا با یه چالش بزرگتر از ایران مواجه بودی. اونجا تکلیفت معلوم بود. می‌گفتی من دارم می نویسم و خواننده باید خودش رو تربیت کنه تا بتونه با من بیاد.

شهریار: نویسنده خواننده اش رو می‌سازه.

مهرک:  و برای کارهای فارسیت، خواننده خودت را هم ساخته‌ای. اینجا مواجهی با این چالش که چطور خواننده رو تربیت کنم. خواننده من مبهم و جهانیه …

شهریار: نه موقع نوشتن اینو نمی‌دونستم ..

مهرک:  و یه چیز دیگه الان گفتی که نمی‌دونم چقدر روش اصرار داری؛ گفتی نسل‌های بعدی خواننده‌ی من خواهند بود.

شهریار: اون رو در جواب تو گفتم که گفتی مخاطبت فقط غربیه، گفتم نه. هیچ جا سند نشده که سیستم سانسور ارشاد چه جوری تکامل پیدا کرد. ایرادهایی که روی کتاب‌های من می‌گرفتند، یه برگه می‌دن دستت که حتی سربرگ وزارت ارشاد نداره. یه کاغذ معمولی. صفحه فلان سطر فلان عوض شود؛ صفحه فلان سطر فلان حذف شود؛ یا داستان “باز رو به رود” حذف شود.

مهرک:  یعنی می‌خواستی شاهد زمانه باشه. کار شده یک سند ادبی، نه سند تاریخی. جنبه هایی از درگیری‌های نویسنده و روشنفکران ایرانی با حکومت، جنبه‌هایی از تعامل روشنفکران ایرانی با فرهنگ غربی. یک جنبه خودزندگی نامه پیدا می‌کنه، یه جنبه تاریخی پیدا می‌کنه.

شهریار: خودزندگینامه نیست، بحثشو کردیم. نویسنده سایه است. خیلی جاها هم تخیلیه. اون جاهایی که می‌گم جمله اینجوری بوده اما من اینجوری می‌نویسم، تمام اینها رمانه اصلا اینجوری نبوده. من هیچوقت اینجوری درگیر حرف گوش­کنی از سانسور نمی‌شدم. این رو حتما بنویس. این اشتباه پیش نیاد که هی عوض می‌کردم داستانمو که از سانسور رد بشه. نه، برعکسه. چندین داستان دارم که تو کامپیوترم هست که اصلا ندادم به ناشر چون می‌دونستم اصلا جرات نمی‌کنه ببرتش ارشاد. اینجا داره ترجمه می‌شه و چاپ می‌شه. مثلا “سلطان گورستان” داستان یه پدر و مادریه که بچه شون چریک فدایی بوده اعدام شده و توی گورستان شهری مثل شیراز، در گوشه ای که مخصوص بچه های اعدام شده بود خاک شده بی‌نام و نشان. اینا دائم اونجا می‌گردن بفهمن بچه شون کجا خاک شده. یه آدم کلاشی پیدا می‌شه می‌گه من می‌دونم بچه‌تون کجا خاک شده. پول از اینا می‌گیره و یه جایی نشونشون می‌ده. این داستان غیرممکن بود ناشر ببرتش ارشاد… مومیا و عسل هم ترجمه شده و چاپ شده. هفت هشت تا از داستان کوتاه­هام که پیچیده هم بودن اینجا ترجمه شدن و چاپ شدن…

…یه نقاش که می‌خواد یه آسمون پرستاره، یه شب پرستاره بکشه. این کلی پیرنگ می‌زنه زیرش، یه آسمون سورمه‌ای شب با ستاره‌ها. اصلا ممکنه زیرش رنگ زرد یا قرمز بزنه بعد سورمه ایش بکنه. این پیرنگ رو که می‌زنی، این رنگ‌ها یا لایه‌های داستان که روی هم می‌خوابه، تو رو می­بره به سمتی که انتخاب کردی و باید ادامه بدی. قبول دارم که با بقیه کارهایم فرق می‌کنه و از این بابت هم خوشحالم. ولی این رمان آخری که نوشتم اصلا این جوری نیست. و برای همین هم به سختی ناشر براش پیدا می‌شه. وقتی هم شروع به نوشتنش کردم می دانستم. می دانستم که این کار تو بازار چاپ آمریکا مورد پسند نخواهد بود. ولی پایش هستم.

مهرک:  تو “بشکن …” عدم قطعیت از فضاهای خالی داستانی می آید. یعنی تو زاویه دید رو جوری انتخاب کردی که بخشی از واقعیت قاعدتا نباید گفته بشه و اون بخشی که گفته نمی‌شه خلاء به وجود می آره. یا زبانش می تونه عدم قطعیت ایجاد کنه. مثلا تغییر فعل­ها از wrote  به write  تو ترجمه انگلیسی کلی چیزها رو عوض می‌کنه. تو سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی  عدم قطعیت رو کجا می‌شه پیدا کرد؟

شهریار: از پایان کار می‌شه شروع کنیم. تو نقدهایی که نوشته شده، یه نفر اشاره کرده که پایانش خیلی پایان هم نیست، نقطه پایانی بر این داستان گذاشته نمی‌شود. فقط راوی داستان از ترس اینکه کوتوله رو بیارن بذارن در خونه‌اش، یا تبدیل بشه به کوتوله  در رو می‌بنده. از شروع داستان شروع می‌شه که این موجود نیمه خیالی هزار ویک شبی به سارا می‌گه اینجا واینسا کشته می‌شی. معلوم نیست راست می‌گه یا نه، خیاله.  جاهایی اینا حتی به عشق خودشون شک می‌کنند. و دوگانگی نثر، اینجوری می خوام بنویسم ولی اینجوری می نویسم.

عدم قطعیت،‌ حسی،‌ انگار از روزهای اول تو کار من بوده دیگه. یه کم فیزیک کوانتم خوندم، بیشتر بحث‌های فلسفی که از فیزیک کوانتم می‌آد. اصل هایزنبرگ رو خوندم و بحث‌های فلسفی‌اش را. که تو مکان یک الکترون رو اگه بخوای تعیین کنی مومنتش رو نمی‌تونی تعیین کنی؛ مومنتش رو بخوای تعیین کنی مکانش رو نمی‌تونی تعیین کنی. همچه چیزی اگه درست فهمیده باشم.  این دوتا چیزیه که پایه فیزیک کلاسیکه و سعی می‌کنن هر دوش رو تعیین کنن در یک لحظه خاص. فیزیک کوانتوم این­ها را به هم می‌ریزه، اصل علیت رو عوض می‌کنه.

مهرک:  سه چهار تا چیز که تو تعریف تو از عدم قطعیت هست، باختین بهشون اشاره کرده: شدنbecoming ، بی پایانی definalizability، چندصدایی polyphony…

شهریار: اینا بحث­های بعده. بحث­های بعد از چاپ کار. موقع نوشتن یه مکانیزم ارگانیک عمل می‌کنه …

مهرک:  درسته حرفت، اما این جهان‌بینی توئه. به قول خودت کار بعضی نویسنده‌ها نمی‌تونه بیانگر عدم قطعیت باشه. داستان دولت آبادی نمی‌تونه …

شهریار: نه، نمی‌تونه. برای این که به واقیت بیرونی تسلیمند. تنهایی رابینسو کروزویی واقعیت داستانی رو خوش ندارن… تو وقتی به عدم قطعیت معتقدی، خود فلسفه‌اش، عدم قطعیت رو می‌بره زیر سوال. عدم قطعیت، عدم قطعیت داره. من بیشتر به جاش می­ذارم شک. من شک می‌کنم پس می‌نویسم. باید به همه چیز شک کنم، قطعیت استبداد می‌آره.

مهرک:  یه اصطلاحی داره گلشیری، خیال‌بازی …

شهریار: آره، قشنگه …

مهرک:  من معادل انگلیسی براش پیدا نکردم. تو داستان­هایی از تو که شخصیت­هاش خیال‌بازترند، عدم قطعیت مشهودتره. تو سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی، شخصیت­ها خیال‌باز نیستند، اما تو با یه گردش پست مدرن یعنی وارد کردن پتروویچ تو روند خلق داستان، که یکی را مامور می‌کنه بره دارا رو بکشه. با این شگرد، بدون اینکه خیال‌‌بازی کنی …

شهریار: مگه این خیال‌بازی نیست؟

مهرک:  خیال‌بازی شخصیت­های داستان نیست …

شهریار: داستان اصلا خیال‌بازی یه. تو کدوم داستان بدون طراحی نویسنده یکی از شخصیت­ها کمر به قتل شخصیت دیگه داستانی می‌بنده؟ نوع خیال‌بازی فرق می‌کنه. مثلا تو برف که داره با پتروویچ قدم می­زنه، یه تیکه قالی می‌آد، این قالیچه پرنده‌س. یه تیکه قالیچه پوسیده از زیر برف اومده بیرون. یا تعاملی که بین متن و بعضی داستان­های دیگه هست؛ از جنایت و مکافات شروع می‌شه دیگه. حالا تو نقدهای سانسور یک داستان عاشقانه بعضی به تاثیر کوندرا اشاره می‌کنن که من قبول ندارم. می‌گن مثل  کارهای کوندرا،‌ نویسنده هم  تو کار من  هست و خودش می‌شه شخصیت داستانی. ولی بیشتر از همه من با هزار و یک شب رابطه بینامتنی دارم. شهرزاد قصه گو خودش شخصیت داستانه.

مهرک:  شاید رابطه‌اش با بار هستی این باشه که هر دو به شکلی عشق رو به امر رهایی‌بخش و ابزار مقاومت در برابر سانسور و استبداد تبدیل می‌کنن.

شهریار: اصلا فلسفه‌ی بار هستی همینه. مقابله با  اختناق با سکس. نه، این تو این کار نیست. چون اینا اصلا نمی‌تونن با هم سکس داشته باشند. اینجا بسیار ایرانی و محدود است. اختناق می‌خواد روی عشق اینا هم کنترل داشته باشه اما تو بارهستی اینطور نیست؛ حکومت کاری به عشق اونا نداره. می‌گه برین حال کنین و کاری به سیاست نداشته باشید. اما تو ایران و  سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی کاملا برعکسه. شلاقتون می­زنیم یا اعدامتون می­کنیم.

مهرک:  همین عشق رو به امر رهایی‌بخش تبدیل می‌کنه …

شهریار: اینا با عشق بیشتر با رژیم درگیر می‌شن …

مهرک:  منظورم تو عرصه سیاسی نیست، تو حیطه شخصی‌یه. درسته با رژیم بیشتر درگیر می‌شن اما از لحاظ شخصی به یه تعادل خوشایندی می‌رسند.

شهریار: به هر حال یه مرحله تکاملیه. مسئولیت هم داره.

مهرک:  محور چندصدایی اینه که تا چه حد نویسنده به شخصیت­ها اجازه می ده خودشون حرف بزنن نه اینکه حرف خودشو تو دهن اونا بگذاره.

شهریار: کلیدر رمان تک صداییه چون تو همه جا صدای نویسنده رو می‌شنوی. تو آل احمد یا دولت آبادی تو دائم حضور نویسنده رو می‌بینی …

مهرک:  یا ساعدی …

شهریار: ساعدی نه، ساعدی خیلی کمتر. تو عزاداران بیل ما خود ساعدی رو زیاد نمی‌بینیم.

مهرک:  ولی داره ذهنیت خود رو به همه تحمیل می‌کنه …

شهریار: در نهایت هر نویسنده‌ای این کار رو می‌کنه. باید ببینیم او ذهنیت تک بعدی داره یا چند بعدی؛ ذهنیت تک صدایی داره یا چندصدایی. به هر حال نویسنده ذهنیتش رو می‌نویسه. کوندرا وقتی داستان عاشقانه می نویسه با حکومت درگیر نمی‌شه ولی من می‌شم.

مهرک:  اینجا نوشتم «نسل مندنی پور هم می‌خواهند با سانسور و جمهوری اسلامی مواجهه کنند و هم با گذشته خود. روی آوردن به کلمه، چیزی فراتر از فرم و درگیری همیشگی با محتوا نوعی خودکشی به منظور تسویه حساب با گذشته خود است.» این تا قبل از سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانیه. تو سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی تغییر کرده. از درگیری همیشگی با محتوا منظورم مقابله با محتواست، یعنی بگی من با کلمه و فرم دارم کار می‌کنم و محتوا بعد از اون می‌آد.

شهریار: اما من فکر می‌کنم همه با همند. اصلا نباید از هم جدا بشن. فرم محتوا رو می‌سازه و محتوا فرم رو. تو تئوری و بحث نظری می‌تونیم از هم جداشون کنیم اما در واقع جدا نیستن و داستان یک پدیده ارگانیکه.

تلفیق فرم و محتوا برای من از نوشتن مارپیچی می‌آد. حادثه وسط این مارپیچ روایته، هیچ وقت هم بهش نمی‌رسی. می‌تونه از خود حادثه شروع بشه و باز بشه یا نه برعکس، از دور و  بر  حادثه شروع بشه هی بپیچه دورش و بچرخه می‌تونیم بگیم spiral writing . یک جا حادثه رو می‌ذاری یه نقطه با خط مستقیم می‌ری از این نقطه می‌گذری. یک جا نه، حادثه یه هسته است و راوی داستان و داستان دور این می‌چرخند. این جوری همه ابعادش رو می‌بینه و هیچوقت هم بهش نمی‌رسه. برای همین هم هست که همیشه داستان با تاریخ سرشاخه. تاریخ قطعیت می‌ده به وقایع. بروتوس شکسپیربا شک به همه چیز نگاه می‌کنه، بروتوس تاریخ اگه بود، قاطع بود و نظر قطعی می­داد،‌مثل آنتونی.

استعاره‌های کابوس

بخش اولبخش دومبخش سوم – بخش آخر (در دست انتشار)

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی