مریم برزگر: هراز چاک

طرحی در پیش‌زمینه ساکنان یک منطقه محروم در شمال ایران که می‌خواهد فقر و رنج خاموش روستائیان را وارسی کند با تاکید بر گویش محلی.

از سال‌های دهه ۱۳۴۰ به این‌سو ادبیات اجتماعی، منطقه‌گرا و روستایی در ایران شکل گرفت. تهران از آن زمان به بعد دیگر معرف تمامی ایران نبود. داستان‌های اجتماعی از همان آغاز معمولاً شتابزده بود. زیرا نویسنده در تلاش بود از خودش بیرون بیاید و به میان مردم برود. توجه به گویش‌های محلی معمولاً از مهم‌ترین ویژگی‌های این داستان‌ها بوده و هست.  در سال‌های بعد از انقلاب بهمن ۵۷ سکونتگاه‌های غیررسمی هم پدید آمده است. بر اساس آمارهای رسمی دست‌کم پنج میلیون نفر در این سکونتگاه‌ها زندگی می‌کنند. زندگی آنها در ادبیات داستانی ایران چه نمودی داشته؟

در داستان‌های اجتماعی معمولاً انسان‌ها در بندند. در داستان مریم برزگر هم چنین است. در داستان هراز چاک [هراز چاک حاشیه‌ی ماسه‌ای رودخانه در گویش مازندرانی] قسمت بیشتر داستان را شرح جمع‌آوری سوخت گرفته و بعد موضوع فرار اکبری (میوه‌فروش)  مطرح شده که قسمت داستانی داستان است. طرحی در پیش‌زمینه ساکنان یک منطقه محروم در شمال ایران که می‌خواهد فقر و رنج خاموش روستائیان را وارسی کند اما در حد طرح باقی می‌ماند، نوشته مریم برزگر.

بانگ

مریم برزگر

آب هراز باز هم بالا آمده بود؛ آب گل‌آلود بود. کف‌های سفید روی آب می‌چرخیدند و با سرعت می‌گذشتند. پارک کوچک زیر «دوازه پله پل» در مه غلیظ صبحگاهی خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌آمد. رستم روی رخش سفیدش خیس خیس بود؛ سم‌های رخش پر از خزه‌های سبز رنگ بودو قوباغه‌ای با خال‌های بزرگ زشت روی یکی از دست‌های به هوا بلندشده‌ی مجسمه نشسته بود و غبغبش را باد می‌کرد. حوض پارک پر بود از بچه قورباغه‌های سیاه با سرهای بزرگ خنده‌دار. نادری سپور با جاروی گنه ماییش*؛ توی پارک هلک و هلک می‌کرد و برای جارو زدن برگ‌های خیس چسبیده به سنگفرش جان می‌کند.

تا چشم کار می‌کرد ماسه بود و شاخه‌های شکسته‌ی درخت و گویی*. اثری پررنگ از حضور چارپایانی که در چاکه می‌پلکیدند.

«بمانی»* با سطلی از اتاق بیرون آمد. انگشتان چرکمردش را در دمپایی قرمزرنگ پلاستیکی فرو کرد. روسری نخی رنگ و رو رفته را کشید جلو. گیس بافت سیاه براقی از پشت روسری بیرون زده بود. شانه‌هایش را عقب داد و شکمش را داد جلو. دسته‌ی فلزی سطل را گرفت بالا و همانطور که لی‌های صورتی خشکش را به دندان گرفته بود از پله‌های کاهگلی رفت پایین. «پاپلی»* جلوی پرچین ایستاده بود. بلوز راه راه بافتنی سفید و آبی‌اش را کرده بود توی شلوار قهوه‌ای رنگش، یه سوسکه * به موهای پرپشت و چرب جلوی سرش زده بود و با شاخه‌ی کوچکی که در دست داشت با پرچین* ور می‌رفت.

بمانی را که دید چشمان قهوه‌ای رنگش خندید. لب بالای باریکش کاملا در خنده‌ی کوچکش محو شد. فاصله‌ی دو دندان جلویی قیافه‌ی مضحکی به او می‌داد.

به طرف رودخانه راه افتادند. ۲۰ متری که رفتند تاپاله‌های سیاه بیشتر شدند. بمانی سطل را گذاشت روی زمین و اولین تاپاله را با انگشتانش امتحان کرد، خشک بود. برش گرداند و باز هم امتحان کرد. انداختش توی سطل. پاپلی همین که خواست اولین تاپاله را بردارد انگشت کوچکش توی ماده‌ی چسبناک قهوه‌ای‌رنگ فرورفت. بمانی خندید و برق چشمان سیاهش بیشتر شد.

– باید گویی‌های سیاه رو جمع کنی؛ این هنوز خشک نشده. ببین این یکی خوبه.

و با پنجه‌ی پایش یک تاپاله‌ی سیاه رنگ و بزرگ را پشت و رو کرد.

پاپلی دولا شد و همان را توی سطل انداخت. انگشت کوچکش بوی خانه‌ی بمانی را می‌داد. خوشحال بود که به بمانی و مادرش طیبه کمک می‌کند. ماده‌ی قهوه‌ای رنگ و چسبناک دستش را به شلوارش کشید و با چوبش تاپاله‌ی سیاهی را امتحان کرد. برش گرداند و دوباره با چوب امتحانش کرد. سبک بود و سیاه. برش داشت.

– بمانی چرا رنگ دیوارهای اتاق شما سیاهه؟

– رنگ گوییه.

«طیبه»  چک چکی* نشسته بود و آستین پیراهن نخی‌اش را بالا زده بود. دستش تا آرنج سیاه بود؛ سیاه و چسبناک مثل قیر. جلوی پایش تشت حلبی کج و کوله‌ای قرارداشت. گویی‌های سیاه رنگ را از زمین کاهگلی اتاق برمی‌داشت و می‌انداخت توی تشت و همانطور که با دست چپش به آن آب اضافه می‌کرد، با دست راستش آن را ورز می‌داد. ملات سیاه‌رنگ و نرمی تشت را پر کرد. پارچه‌ای را به سر خلنگی* بسته بود. خلنگ را با ملات سیاه رنگ پوشاند و از زیر سقف اتاق شروع به اندود کردن دیوار کرد.

بمانی با دست‌هایش‌، گویی‌های داخل سطل را فشرده کرد. پاپلی یک گویی دیگر داخل سطل انداخت.

– بریم اینا رو بدیم به مامانت؟

– الان خونه نیست. رفته خونه‌ی «دلوسه»* خانم.

دلوسه در حالی که قابلمه‌ای مسی در دست داشت از اتاق بیرون آمد. قابلمه را طرف طیبه گرفت و گفت این را هم ببر بده قلی* کنن.

طیبه با دست‌های پیرشده از آبش قابلمه را گرفت. سکندری خورد. قابلمه را زد زیر چادرش.

– چشم خانم

– دستت درد نکنه.

و یک اسکناس دو تومانی چروکیده را به طرف طیبه گرفت.

– خدا بهت برکت بده خانم

وقتی این را می‌گفت لبهایش سنگین بودند و می‌لرزیدند.

اسکناس را در لبه‌ی چادر رنگ و رو رفته‌اش گره زد.

بمانی روی لکه‌ی سیمانی زیر شیر آب نشسته بود. انگشتان کوچکش از جلوی دمپایی پلاستیکی خیس و لیز بیرون زده بود. یک تکه پارچه‌ی حوله‌ای دستش بود و آب از پایین آستین‌های ژاکت نیمدارش می‌چکید.

کونه‌ی یک قوطی پلاستیکی ریکا کنار دستش بود. خاکستر درونش خیس بود. پارچه‌اش را به خاکستر خیس فشرد و همانطور که با دست چپش قابلمه‌ی رویی را روی زمین می‌غلتاند با دست راست داخل قابلمه را می‌سابید. لب زیرینش را به دندان گرفته بود و با حرکت دستش سرش هم تکان می‌خورد.

– بده من آب بکشم.

پاپلی این را گفت و قابلمه را از دست بمانی گرفت. دامن بمانی خیس بود. پاهایش را گرفت زیر شیر آب و یکی دوباری از دمپایی در آورد و دوباره آنهارا پوشید. دستش را گود کرد و کمی آب ریخت روی کلگی شیر و آب را بست.

پاپلی یک سر سبد پلاستیکی را گرفت و دوتایی آن را به دم اتاق کشیدند و زیر لبه‌ی شیروانی گذاشتند.

کمی طول کشید تا چشمان پاپلی بتواند داخل اتاق را ببیند. رفت و نشست کنار منقل وسط اتاق و دستهایش را گرفت روی آن. چندتایی گویی سیاه رنگ خشک شده توی منقل می‌سوخت. سرش را کشید عقب و یکی از چشمهایش را بست و همانطور که به آتش درون منقل نگاه می‌کرد دستهایش را به آن نزدیکتر کرد.

بمانی پارچه‌ی آویزان ته اتاق را کنار زد و پشت آن گم شد.

– همه می‌گن اکبری جایی نرفته؛ از ترس طلبکاراش همین دور و برا قایم شده.

– حالا مگه چقدر بدهی داشت؟ یه مغازه‌ی چهار متری زپرتی میوه‌فروشی مگه دخل و خرجش چقده؟

– کوتاه آورد؛ به صاحب مغازه بدهکاره. روزی ۱۰ تومن هم در نمی‌آورد. ماه به ماه باید ۳۰۰ تومن می‌داد اجاره‌ی مغازه؛ اونم با چهار سر عائله.

وقتی بمانی با دو پیش‌دستی ملامین تا به تا پرده رو کنار زد پاپلی فکر کرد پیرمرد کچل کوتاه قدی را در پستوی خانه دیده است.

بمانی با چشمان بادامی زیبایش به پاپلی نگاه کرد و پرسید: خشکه ولیک * می‌خوری؟

وقتی ولیک‌ها را از پستان شلوارش درمی‌آورد، دست‌هایش سرخ سرخ بود.

•هراز چاک حاشیه‌ی ماسه‌ای رودخانه (در گویش مازندرانی)
• گویی: تاپاله گاو
• سوسکه: سنجاق سر سیاه فلزی
• چک چکی: سرپانشستن
• خلنگ: چوب چنگک داربلند که معمولا برای چیدن میوه‌های شاخه‌های بالایی از آن استفاده می‌شود
• قلی: گویش محاوره‌ای ” قلع کردن “
• ولیک: یک نوع میوه‌ی جنگلی
• بمانی اسم دخترانه به معنی ” ماندگار “
• دلوسه اسمی دخترانه در گویش مازندرانی به معنی ” دلخواه “
• پاپلی اسمی دخترانه در گویش مازندرانی به معنی ” پروانه “

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی