حسین رحمت: تمنای باد

حسین رحمت، پوستر: ساعد

برادر مینا، توی ایوان مشرف به حیاط، بساط را مهیا کرده بود. تا آمدم بنشینم بلند شد به احترام. توی این روز و شب‌های ملال‌آور، کمک حالم بود و از اینکه به چنین سرانجامی رسیده‌ام ناراحت بود. گاهی سربه‌سرم می‌گذاشت و نمی‌دانست که مالک ابدی رنج‌هایم هستم و از دوایر بی‌نام‌ونشانی که سرگردان دور سرم می‌گشت با خبر نبود.

می‌گفت: «حالا ملتفت روزگار شدید اسدالله خان؟ کی فکر می‌کرد که آخر و عاقبت کار به این جاها بکشد؟ دور و اطراف می‌دانند که چه بر سر شما آورده‌اند.»

غروب بود و نسیم خنکی می‌آمد بساط هم مهیا بود.

گفتم: «گذشته مثل برق یهو مرا می‌گیرد و رهایم نمی‌کند… دیگر جای ما این جا نیست»

گفت: «اسدالله خان گذشته‌ها گذشته، این چیزها نباید شما را سراسیمه کند.»

گفتم:. «قرار نبود این‌جوری تموم بشه.»

گفت: «روز اول به شما گفته بودم.»

گفتم: «دست خودم نبود که جور دیگه‌ای تمومش کنم.»

گفت: «حالا چرا همه‌اش به نقشه سیستان نگاه می‌کنید؟»

گفتم: “دیگر چه حاجت که سیر و پیاز را تعریف کنم. “

عرق کاری شده بود و سرخوش بودم. به زحمت از روی صندلی بلند شدم. رفتم دستشویی، بعد رفتم به اتاق‌خواب و روی تخت دراز کشیدم. پلک‌هایم بازنمی‌ماند. درودیوار دور می‌شدند و سقف اتاق بالا می‌رفت.

درجایی غریب بودم و آفتاب شناور بود. در دوردست، لایه‌ی سفیدی بود که به سراب می‌ماند. باد می‌آمد و دایره‌هایی از خاک به هوا می‌رفت با تصاویری ملتهب که روی سینه‌ام فشار می‌آورد و محو می‌شد.

برای استراحتی کوتاه از قاطر پیاده شدیم.

جلوی روی او نشستم و سیگار دود کردیم. پیدا بود از آنچه در ذهنم گذشته با خبر نیست.

این بود که به خود گفتم با خُلق خوب شروع کنم.

نکته‌بین بود. سیگار دوم را روشن کرد و گفت:

– «شما کم حرف می‌زنید.»

گفتم: «چه روزگاری شده، روزگار.»

پرسید: «از رفتن پشیمان شدید؟»

هیچ نگفتم.

اندکی پس نشست و ته سیگارش را در خاک خاموش کرد.

گفتم: آن‌کس که می‌گفت رزق و روزی هر کس حواله می‌شود مزخرف گفته است.

بر تخته‌سنگی نشسته ‌بود و از بقچه‌ی روی زانو لقمه می‌گرفت. پرسید:

«میل نمی‌کنید؟ چشم به هم بزنید به مرز می‌رسیم.»

آسمان ساکت بود و جابه‌جا لکه‌های ابر بی‌حرکت و دور از هم دیده می‌شدند.

گفتم: «میل ندارم. نوش جان.»

گفت: «تا مرز یک نصف روز راه داریم.»

پرسیدم: «کی راه می‌افتیم؟»

گفت: «شتاب نکنید. راه می‌افتیم» و با دست نشان داد و گفت: «چیزی نمانده. شما آمُخته راه نیستید انگار.»

توی مسیر از فرق تپه‌ها می‌گذشتیم. گاه و بی‌گاه از دامنه تپه‌ها می‌رفت بالا، دمی می‌ایستاد، چشم چشم می‌کرد و به چشم هم زدنی می‌آمد پایین و می‌گفت محض احتیاط این کار را می‌کند. با چند قدم فاصله پشت سرش بودم. سرم به این‌سو و آن‌سو می‌چرخید و دلواپس بودم نکند کارش را بلد نباشد و حلال و حرام سرش نشود.

زیاد حرف می‌زد و مکث‌های طولانی داشت و سعی می‌کرد بفهماند که عالمی را از سر گذرانده است و درنیافته بود که در میان خار و خاشاک و تیغ آفتاب اسیر یک دودلی غمناک شده ‌بودم که بر بدبختی‌هایم آوار شده بود. نور منتشر خورشید سنگین بود و جان می‌گرفت. آشوب به جان بودم و نفس آرام نداشتم. در زیر زور نور آفتاب، عوالمی غریب و ناآشنا می‌آمدند و می‌رفتند.

یک جای دل نه می‌گفت و یک جای دیگر از گذشته‌ها یاد می‌کرد. آمدورفت این دو التهابم را بیشتر می‌کرد و ذهنم را به بازی گرفته بود.

گفت: «آقا خدانخواسته در فکری‌ها.»

گفتم: «از دست روزگار.»

گفت: «کیست دیگر نداند.» و سر تکان داد.

گفتم: «باورش مشکل است.»

گفت: «اگر قابل هستیم به ما بفرما»

گفتم: «نقل کردن فراغت دل می‌خواهد.»

گفت: «بله» و جلو افتاد.

او جلو می‌رفت و من در میان راهروهای اداره‌ی گذرنامه سردرگم شده بودم. نمی‌دانستم گره کارم به دست چه کسی باز می‌شود. هر بار با معصومیت محض کسانی مواجه می‌شدم که فقط می‌دانستند نباید حرف بزنند و همین مسئله نفسم را بند می‌آورد. یکی می‌گفت دست قوه‌ی قضاییه است. یکی می‌گفت خبر ندارد. دیگری می‌گفت منتظر جواب استعلام هستیم و این دلهره‌ام را چند برابر می‌کرد. به‌واقع چایی بیار قسمت اداری دلش به حالم سوخت و از زبانش پرید که:‌«پدر گیر پرونده جای دیگه س. برو آنجا.» نگفت کجا.

بدون شرح. کاری از: احمد بارکی زاده

به گمانم ناکجایی که او اشاره کرده بود همین جای کم سو و تنگ و پُر آشوبی بود که می‌نشستم و توی خودم پیچ‌وتاب می‌خوردم.

رمق نداشتم. در قالبی فرو رفته بودم که حاضر بودم بیشتر از بود و نبود را بگویم و از زیر مشت و لگد خلاص شوم.

بازجوی تازه بچه نظام‌آباد بود. خودش گفت. چاق و قدبلند بود با چشم‌های درشت و ابروهای پیوسته. تا چشمم به دو عقیق انگشتان دست راستش افتاد لرزه‌ بر بدنم افتاد. پشت به در ایستاد و نگاهم کرد. دامن پیراهن را انداخته بود روی کمربند شلوار. طوری نگاهم می‌کرد که فکر کردم همین دم و ساعت است که از هوش بروم. بدون اینکه خیز بردارد از من خواست اول من حرف بزنم. چی باید می‌گفتم؟ توی این حبسگاه آن‌قدر خالی شده بودم که در حیطه‌ی مرگ زندگی می‌کردم و از درد شکنجه‌های شب‌های پیش به حال نیامده بودم. استخوان‌هایم درد داشت. از فرط فحاشی‌های تکراری هوشیاریم را از دست داده بودم وهر دفعه به ساحت دیگری پرتم می‌کردند.

با خودم گفتم برای این تازه‌وارد بگویم که ماجرا کی و چی است و توی همین گیج‌گیجه‌ی فکر گفتم:

«به خاطر خدا هم که شده این حرف‌وحدیث‌ها را باور نکنید. همه‌اش دروغه. به من وعده امنیت کاری داده شده بود. چند روز پیش در برگه‌ها نوشتم که سرم به کار خودم بود. کارخانه داشتم. محرم ده روز تکیه می‌گرفتم، اهل محل می‌دونن. هر ماه به ده‌ها خانوار نون می‌رسوندم، همه‌ی اتهام‌ها بی پایه است.»

نگاهم می‌کرد.

خواستم ادامه بدهم که ناگهان به سمت من آمد، با چشم‌هایی مثل دو گل آتش. هیچ نگفت یا گفت. دستی به موهایش کشید و چنان با مشت به صورتم زد که تیره‌ی پشتم لرزید. دشنام می‌داد و می‌داد و می‌داد و می‌زد و می‌زد و می‌گفت حالیت می‌کنم. این جا سنگ را به رقص در میاریم ما. تو عددی نیستی که. کاری نکن که تا قیام قیامت این جا بمانی.

تمامی نداشت. یکی می‌رفت، یکی دیگر می‌آمد.

یکی که مسن‌تر بود بیشتر تحقیر می‌کرد و آیه پشت آیه ردیف می‌کرد. معلوم بود که این‌ها را آن‌قدر گفته و گفته که ملکه‌ی ذهنش شده. می‌گفت پرهیز دارد بگوید ولی هنوز یک از هزار پرونده روشن نشده است. بعد که می‌دید هیچ نمی‌گویم یک عالم آتش می‌شد. دردسرتان ندهم، از واماندگی من لذت می‌بردند.

محاصره شده بودم. دیگر امکان حاشا نبود. به دیوار سلول خیره می‌شدم و عقلم قد نمی‌داد که این ماجرا از کجا آب خورده است. گم‌گشته‌ی وادی غریبی بودم و منتظر که کسی از بیرون مدد کند.

بازجویی که آقا سید صدایش می‌کردند، می‌نشاندم روی زیلوی کف سلول و از پشت سر بالای سرم می‌ایستاد و هیبت و اقتدار خود را به رخم می‌کشید. مجال نمی‌داد حرف بزنم. چاله‌میدانی حرف می‌زد. می‌گفت کارخانه را به چس‌مثقال خریدی، باید با یه گوز از خیرش بگذری. گوشش به جواب‌های من بدهکار نبود. تا می‌خواستم حرف بزنم تشر می‌زد و می‌گفت زر نزن. بد و بی‌راه بارم می‌کرد. فهم نمی‌کردم که این دیگر چه جور معامله کردن است. امید داشتم یک آدم خوش‌مرام که سه تا سوره خوانده باشد از چنین بلایی با خبر شود و مرا از زیر فشارهای شناخته و ناشناخته نجات بدهد. امیدم واهی بود. واهی مثل شب سیاه. تنهایی داد می زد و انتهای مسیر روشن نبود و پایان نداشت.

در مسیر، و با باد نیم گرم می‌رفتیم که گفت:

«آقا!»

پرسیدم: «خبری شده؟»

گفت: «نه، می‌گویم اگر این جاها نفت پیدا می‌شد، مردم زیر سایه‌ی عنایت آدم‌هایی مثل شما صاحب زندگی می‌شدن. چه عظمتی می‌شد این جا.»

گفتم: «بی‌نشان نباید مظنه زد.» و عقب افتادم.

چشم می‌چرخاندم سر هر هفته چهل نفر را نان می‌دادم. سه سال طول کشید تا خط تولید راه بیفتد. یک سال پس از تولید در اصفهان و شیراز و مشهد شعبه زدم. در دفتر کارخانه به فکر فرومی‌رفتم و این احساس را داشتم که ممکن است برای بلعیدن کارخانه هجوم بیاورند. از طرفی فکر می‌کردم که چرا باید بترسم. سرم زیر بود و نمی‌خواستم به جایی تکیه بدهم و حرفی هم خارج از اصول نمی‌زدم که حساسیت ایجاد کنم. یک دسته آشنای جورواجور هم دست‌وپا کرده بودم که بعدن فهمیدم هیچ‌کدام به‌دردبخور نبودند.

روزگار می‌گذشت تا دم یک غروب که کارخانه خلوت بود و کارکنان رفته بودند، راننده پای ماشین توی محوطه منتظر بود. داشتم گزارش‌های فروش شعب را بررسی می‌کردم که سه نفر سرزده وارد دفتر شدند. یکی که مسن‌تر بود و بینی درشتی داشت دورتر ایستاد و دو نفر دیگر در دو طرف میز. آشکار بود که برای سهمیه روغن موتور ماشین نیامده‌اند. تعادل را حفظ کردم و صبر کردم ببینم چه می‌خواهند. یکی از آن دو نفر نا غافل یقه‌ام را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد و چنان با لگد به پای راستم زد که نمی‌توانستم آن‌ را از زانو خم کنم. پس پس که می‌رفتم مشت محکمی هم به ملاجم زد. پس‌وپیش شدم و روی زمین افتادم. آن‌که دورتر ایستاده بود آمد بالای سرم. دست پیش آورد و زور زد که از زمین بلندم کند. در و دیوار را سیاه می‌دیدم. توی همین حال و احوال آن دو نفر دست انداختند زیر بغلم و کشان‌کشان از اتاق بردندم بیرون.

روز و شب پر‌ملال می‌گذشت و کسی به سراغم نمی‌آمد. او هم که پیشاپیش سوار بر قاطر می‌رود نمی‌داند که من روزی برای خودم کسی بودم و چنین سرنوشتی را به خواب هم نمی‌دیدم ولی حالا با یک روح خسته و مثل یک نخل سوخته در یک برهوت به‌هم‌ریخته در پی‌اش روان هستم. سن و سال دارم. زن دارم. دو پسر و یک دختر دارم. دخترم با شوهرش در آمریکا زندگی می‌کند. پسرها هر دو دانشکده رفته، در لندن کار می‌کنند. من مانده بودم و مینا همسرم. همسرم سه ماهی قبل از دستگیریِ من رفته بود لندن. لیزا زن پسر بزرگم پا به ماه بود. بعد از امضای اسناد فروش، کیف کوچکی که بعدن فهمیدم محتوی دلار است روی میز گذاشتند. روال واگذاری کارخانه به یک اسم من‌درآوردی، در دفترخانه‌ای که اسم‌ورسم چندانی نداشت در ترس‌ولرز اتفاق افتاد. وقتی اسناد فروش کارخانه را امضا می‌کردم، سرم از درد و بی‌خوابی شب پیش گیج بود.

سر یک جا بود و تن یک جا. انگار توان جدا کردن خیال و واقعیت روزگار را از دست داده بودم که یک لحظه حضور واقعی برادر مینا را کنار تخت خواب یافتم. ذوق‌زده دست روی شانه‌ام گذاشته بود و هیجان‌زده می‌گفت مینا پای تلفن است. می‌گفت نوه‌دار شده‌ام.

گفتم: «بگو زنگ می‌زنم.»

با ناباوری بیرون رفت.

نیمه بیدار، هزار فکروخیال جورواجور دور سرم چرخ می‌زد.            

لندن

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی