برام استکور نویسنده ایرلندی در طول زندگیاش با ۱۲ رمانی که نوشت شهرت چندانی نداشت. پس از مرگش اما با اقتباسهای گوناگون سینمایی رمان «دراکولا» به شهرتی جهانی دست یافت. دراکولا نمایانگر بسیاری از تمایلات پنهان نویسندهاش است. در دراکولا، در سرآغاز مدرنیته در غرب، خرافات با دانش درمیآمیزد.
برام استکور در هشتم نوامبر ۱۸۴۷ در یک خانواده پروتستان متولد شد. او تا هشت سالگی در اثر یک بیماری مرموز فلج و زمینگیر بود. در هشت سالگی اما به طرز غیر منتظرهای شفا پیدا کرد. داستانهای ترسناکی که مادرش برای او تعریف میکرد، در شکلگیری ذهن او نقش مهمی داشته. همچنین مهاجرت او از دوبلین به لندن و آشناییاش با محافل هنری در لندن نیز در شکوفایی ادبی او بیتأثیر نبوده است. پارهای از رمان «دراکولا» را میخوانید:
حین حرف زدن دستگیره را چرخاند، اما در باز نشد. ما خودمان را به در کوباندیم؛ در با صدای خرد شدن باز شد و چیزی نمانده بود که با سر داخل اتاق بیفتیم. از قضا پروفسور خورد زمین و وقتی داشت روی دستها و زانوها بلند میشد، نگاهم به آن سوی او افتاد. چیزی که دیدم، وحشت زدهام کرد. موهایم را حس میکردم که مثل موی برس روی گردنم راست شده بودند و قلبم گویی دیگر نمیتپید.
مهتاب چنان درخشان بود که از ورای کرکرهی زرد و ضخیم اتاق را روشن میکرد و میتوانستیم ببینیم. روی تخت کنار پنجره جاناتان هارکر با چهرهای گلگون دراز کشیده بود و گویی در حالت منگی به سختی نفس میکشید. شمایل سفیدپوش همسرش روی لبهی دیگر تخت زانو زده بود و به بیرون نگاه میکرد. کنارش مردی بلندقد و لاغر با لباس مشکی ایستاده بود. صورتش پشت به ما بود و با دیدنش همگی بلافاصله کنت را شناختیم؛ از هر جهت، حتی جای زخم روی پیشانیاش را. هر دو دست خانم هارکر را با دست چپش گرفته بود و آنها را میکشید و از هم جدا نگه میداشت؛ دست راستش گردن او را محکم گرفته بود و سرش را به سینهی خود چسبانده بود. لباس خواب سفید خانم هارکر به خون آغشته شده بود و باریکهای خون از سینهی برهنهی مرد که از لای لباس پارهاش دیده میشد، فرومیچکید. حالت آن دو شباهتی بسیار به کودکی داشت که دماغ گربهای را در نعلبکی شیر فروکرده و او را مجبور به نوشیدنش کرده باشند. وقتی به داخل اتاق هجوم آوردیم، کنت صورتش را برگرداند و آن ظاهر دوزخیواری که وصفش را شنیده بودم، گویی به چهره اش بازگشت. چشمهایش از فرط هیجان اهریمنی برافروخته و سرخ بودند؛ سوراخهای بزرگ آن بینی عقابی سفید کامل گشوده شدند و لبههایشان به ارتعاش درآمدند. دندانهای بزرگ سفید پشت لبهای درشت دهان خونچکانش، مانند دندان های حیوانی وحشی، به هم فشرده شدند. با حرکتی تند قربانی اش را روی تخت پرت کرد، گویی از ارتفاعی به پایین هل داده شده باشد، بعد برگشت و روی ما پرید اما پروفسور قبل از آن توانسته بود روی پاهایش بایستد و پاکت حاوی نان مقدس را به سوی او نگه داشته بود. کنت ناگهان ایستاد، همانطور که لوسی بینوا مقبره ایستاده بود، سپس به عقب برگشت. مادامی که ما با صلیبهای افراشته پیش می رفتیم، او بیشتر و بیشتر قوزکنان به عقب برمیگشت ناگهان مهتاب از درخشیدن ایستاد، چون ابری عظیم و سیاه به سرعت از میان آسمان گذشت و وقتی روشنایی چراغ گاز مقابل کبریت کوئینسی بالا گرفت، چیزی جز بخاری ندیدم. همان طور که نگاه میکردیم، بخار از زیر دری گذشت که پس از گشودنش فنروار به حالت قبلیاش برگشته بود. من و وَن و هلسینگ و آرت رفتیم جلوی سمت خانم هارکر که پیش از این نفسش برگشته بود و جیغی چنان وحشیانه، گوش خراش و مستأصل کشیده بود که حالا به نظرم می رسد طنینش تا روز مرگ در گوشم باقی خواهد ماند. چند ثانیه در آن حالت، بی پناه و گیج دراز کشید. صورتش هراس انگیز بود که لبها و گونهها و چانه اش را به خود آغشته بود، رنگ پریدگی اش را تشدید می کرد؛ جوی باریکی از خون از گلویش فرومی چکید. چشمانش از فرط وحشت حالتی جنون آسا به خود گرفته بودند. سپس دستهای مفلوک و خردشده اش را که فشار سهمگین دست کنت روی سفیدیشان جا انداخته بود، جلوی صورتش گرفت و از پشت آنها شیونی آرام و مستأصل بلند شد که جیغ هول انگیزش در قیاس با آن همچون ابراز سریع اندوهی بی پایان به نظر رسید. وَن هلسینگ پا پیش گذاشت و آرام ملافه را روی بدنش کشید و همزمان آرت پس از آنکه لحظه ای نومیدانه به صورت خانم هارکر نگریست، از اتاق به بیرون دوید. ون هلسینگ بیخ گوشم نجوا کرد: «جاناتان در منگی و رخوتی به سر می برد که میدانیم خون آشام قادر به خلق آن است. چند لحظه نمیتوانیم کاری برای خانم مینای بینوا انجام بدهیم تا اینکه به خودش بیاید؛ باید جاناتان را بیدار کنم!»
گوشهی حولهای را با آب سرد خیس کرد و آن را به صورت جاناتان زد، درحالیکه زنش تمام مدت صورت خود را میان دستهایش گذاشته بود و طوری گریه می که شنیدنش دل را به درد میآورد. کرکره را بالا بردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم آسمان مهتابی بود و وقتی نگاه کردم کوئینسی موریس را دیدم که به آن سوی چمن دوید و خود را در سایهی درخت سرخداری پنهان کرد. فکر اینکه چرا این کار را میکند حیرتم را برانگیخت، اما در همان لحظه فریاد سریع هارگر را شنیدم که تا حدی هشیاریاش را بازیافته بود و به سمت تختخواب می چرخید همان طور که انتظار می رفت، حالتی حاکی از بهت و تعجب بود. چند ثانیه گیج و منگ به نظر رسید و سپس گویی ناگهان هوشیاری کامل به او دست داد و باعث شد از جا بپرد. همسرش که با این حرکت سریع از خلسه بیدار شده بود سریع از خلسه بیدار شده بود با دستان گشوده به سوی او برگشت، گویی بخواهد در آغوشش بگیرد. اما بلافاصله دستهایش را جمع کرد و پس از آنکه آرنجهای را به هم چسباند، آنها را جلوی صورتش گرفت و طوری لرزید که تخت زیر پایش تکان خورد.
هارکر فریاد زد: «محض رضای خدا بگویید معنی این کارها چیست؟ دکتر سوارد، دکتر ون هلسینگ، موضوع چیست؟ چه اتفاقی افتاده؟ چه شده؟ مینا، عزیزم، جریان چیست؟ این خون چه معنایی دارد؟ خداوندا، خداوندا! کار به اینجا کشیده؟!»و پس از آنکه خود را بالا کشید و روی زانو ایستاد، دستهایش را وحشیانه به هم کوبید. «خدای مهربان به ما کمک کن! به مینا کمک کن! آه، کمکش کن!» با حرکتی سریع از روی تخت پایین پرید و بنا کرد به کشیدن لباس های خودش؛ نیاز آنی به ابراز احساسات تمام مردانگی را در وجودش بیدار کرده بود. بی وقفه فریاد می کشید: «چه اتفاقی افتاده؟ تمام ماجرا را برایم تعریف کنید. دکتر ون هلسینگ، میدانم که شما مینا را دوست دارید. آه، برای نجاتش کاری کنید. نمی تواند خیلی دور شده باشد. از او محافظت کنید تا من دنبال او بگردم.»
همسرش از ورای وحشت و ترس و اندوه میدید که خطری قطعی تهدیدش میکند؛ او که بلافاصله غم خود را از یاد برده بود، شوهرش را گرفت و داد زد: «نه! نه! جاناتان، نباید مرا ترک کنی. من امشب آن قدر که باید رنج کشیده ام، خدا خودش میداند، ترس از اینکه به تو آسیبی برساند به کنار. بمان پیش این دوستان که از تو مراقبت خواهند کرد!»
در اثنای حرف هایش چهره اش حالتی آسیمه وار به خود گرفت؛ سپس جاناتان را که در اختیارش را که در اختیارش قرار گرفته بود پایین کشید و کنار او چسبید.
من و ون هلسینگ کوشیدیم هر دو او را آرام کنیم. پروفسور صلیب طلایی را بالا نگه داشت و با طمأنینه ای شگفت آور گفت: «نترسید، عزیزم. ما اینجاییم و تا وقتی که این شیء در کنارتان است، هیچ موجود پلیدی نمی تواند به شما نزدیک شود. امشب در امانید و ما باید آرام باشیم و با هم مشورت کنیم.»
بیشتر بخوانید:
مری شلی: فرانکشتاین – کشتن الیزابت