فرزانه نامجو: چِش بندو

فرزانه نامجو (پوستر: کاری از ساعد)

با صدا و اجرای نویسنده:

از دیشب که خبر مرگ آنِسه پیچیده بود داخل محل خودم را اینجا پنهان کرده بودم؛ گاهی سر خم می کردم به عمق سیاه و تاریک چاه خیره می شدم. به کف پایی که عرق کرده بود، به دمپای بند انگشتی که از پای چپم رها شده و به قعر چاه پرتاب شده بود. بعد چشم هایم را می بستم و آنِسه را بالای سرم خیال می کردم که با دست های حنا بسته اش به زور خودش را از دیواره چاه بالا می کشد و فریاد می زند: « لقد وجدت لک، اسعد.» می دانستم حوصله اش سر رفته است و پیدا کردن من دیگر مثل قبل، برایش جذاب نیست؛ نتیجه یافتن هایش، فقط از نو چشم برهم گذاشتن خودش بود؛ چون نمی خواستم از این که نمی تواند پنهان شود، احساس شرم کند.

حالا که از دیشب خودم را اینجا حبس کرده بودم، غرق در سکوت چاه به تمام اتفاقاتی فکر می کردم که بانی اش من و پدرم، قُریب بودیم؛ کسی که قرار بود من و ابوحمزه، رازش را تا ابد با خود به گور ببریم. رازی که سال ِ  پیش، تا زمان مرگ ِ ابوحمزه، دوتایی سر به مهرش کرده بودیم. سِری که بعد از مرگ آنِسه دست انداخته بود دور خرخره ام داشت خفه ام می کرد.

پدرم سال پیش ما را ترک کرده بود؛ نه به معنای معمولی اش. نه آن طور که بین آدم ها عادی به نظر می رسید. خاله نفیرو می گفت ترک کردن ترک کردن است، معمولی و غیر معمولی ندارد. اما من  می دانستم، رفتن داریم تا رفتن. می فهمیدم این ترک کردن برای بقیه نه تنها عادی نیست که کلی حرف و  لاف دارد و ما باید خفه خون بگیریم و بیش تر از این صدایش را در نیاوریم. مثلا من که حق نداشتم بی تابی کنم و اسم پدر را حتی داخل تاریک ترین بخش پستوی خانه به زبان بیاورم.

حالا که خوب به آن روزها نگاه می کنم، می بینم که من و ابوحمزه، پدربزرگم، تنها کسانی بودیم که هیچ وقت درباره اش حرف نزدیم. حتی از هم چشم دزدیدم تا مبادا راز مان بیفتد روی دایره و کار دستمان بدهد. ابوحمزه خموشی اختیار کرده بود و نخل وسط حیاط شده بود تنها همدمش. آن قدر که یک شب گرم مرداد، قلب ِ پیر هفتاد ساله اش از حجم آن همه خواری که بعد از ترک داماد نصیب اش شده بود، چانه انداخته بود.

آن شب گرم مرداد، وقتی مادرم و خاله نفیرو تک و تنها، شاخه های بزرگ خارک را روی شانه می کشیدند تا انبار ته باغ و جا می دادند داخل پلاستیک های متری شفاف، ابو حمزه روی تخت چوبیِ کنار حیاط در حالی که انگشت های پینه بسته و کج اش را مشت کرده بود سمت  چپ سینه‌اش، جان داده و از دست رفته بود. من همان کسی بودم که هرگز نباید پیدایش می کرد. پارچ یخ و خاکشیر را که برده بودم داخل پشه بند، دیدم که ابوحمزه چفیه را گیر انداخته لای دندان هایش و با چشم های از حدقه در آمده زل زده به شاخه ی رطب بزرگی که قد خمانده بود روی توری پشه بند. پارچ از دستم نیفتاده بود؛از وقتی شریک راز هم شده بودیم، از بعد از آن اتفاق، دیگر  چیزی نمی توانست مرا بترساند، هیچ چیز جز نبود آنِسه. تا نیمه شب نشسته بودم همان جا کنارش و بی صدا، بِربِر به چفیه ی قفل شده بین دندان هایش زل زده بودم. تازه آنجا بود که فهمیده بودم چه جور دردی خفت می شود و زبان می بندد تا دم مرگ. مرگی شبیه مرگ پدربزرگم.

از وقتی پدرم ما را ترک کرده بود کسی حاضر نبود توی چیدن خارک های زمین ابوحمزه به تنها دخترش کمک کند. هیچ کارگری، حتی با مزد هم برای ما کار نمی کرد. به ناچار مادرم و خاله نفیرو خودشان خوشه های سنگین خارک را، تکُ تنها از درخت ها جمع می کردند و بعد از تیمار، پلاستیک می بستند به امید پختن و رطب شدن. اما بیش تر محصول نخلستان ابوحمزه آن سال از بین رفته بود و فقط اندازه فروش محلی، بار مانده بود روی دست مان که آن هم کسی نمی خرید. . خاله نفیرو، مادرم را دلداری می داد و می گفت:  « خو فکر کن خمپاره خورده به جانش و هزار تکه شده.» بعد مشت بر سینه می کوبید : « ان شاء الله که شده و خِلاص. سی چه اِیطور خودتو هلاک می کنی.» و مرا نشان مادرم می داد، شال سیاهش را می کشید زیر چشم تاتو شده اش، راه اشک را می بست: « دلت سی خودت نیسوزه، سی اِی بی پدر بسوزه.» بعد با همان گوشه ی شال، دماغش را محکم می گرفت:  « از دِرسُ مَشق هم افتاده بی. از بس شدیم خار چش اِی مردُم. » مادرم  هم با التماس می گفت: « نفی، دلت رضا کُن بریم اَ اِی شهر.» خاله نفیرو سرش را تکان می داد که: « خو ما که قاچاق نکرده بیدیم. کجا آواره شیم؟ اصلا سی چه، آواره شیم؟ گیرم آواره شیم، توفیری داره؟ ای لکه ننگ عین جای مُهر می مونه، پاک بشو نیس، چسبیده ای جا.» و محکم می کوبید روی پیشانی. بعد در حالی که بسته های پلاستیک زده را توی کارتن های بزرگ جا می داد زیر لب ادامه می داد: « خدا خوش جای حق نشسته. ای شاالله  گیرُنِش از پا آویزون کُونِنش، وسط همی میدونِ  نخل.» بعد انگار که  وجود من معذبش کرده باشد، زیر لب استغفار می کرد.

حق با خاله نفیرو بود. از وقتی پدرم آن طور رسوای مان کرده بود نام ابوالحمزه و دامادش قُریب، شبیه همان ذکر استغفرالله بود که نشسته بود در  دهان مردم؛ جوری که دیگر خلیل نجس خور به چشم شان  نمی آمد. حالا ما جلو افتاده بودیم و خلیل باید پشت سرمان بوق می زد و گاز می داد  تا شاید به گردمان برسد. سیزده سال بیش تر نداشتم اما حالا بعد از گذشت یک سال و اندی، بعد از مرگ ابوحمزه و آنِسه به آنی بزرگ شده بودم. آنِسه، آنِسه،آنسه.

سرم را بلند می کنم و به حلب تاب برداشته روی سر در چاه چشم می دوزم. خبری از هیچ کس نیست. مادرم بس به جان و سرش زده از حال رفته است لابد و آنِسه؛ آنِسه الان از آن همه درد و عذاب راحت شده است. تنها رفیق عمر کوتاهم. برای من که قد تاپوی داشتم و زبانم خوب در دهانم نمی چرخید به حرف زدن، آنِسه همان ملکی بود که مادرم همیشه از آن حرف می زد. ملک محافظ که به وقتش دستم را می گرفت و نجاتم می داد. اِجلال قَرَه، پسر ستوان احدی همیشه توی جمع مسخره ام می کرد و ته شکلک های بیربطش، خرما را می چپاند کنج لپ اش و با انگشت شست، لوچه اش را می کشید تا بنا گوش و می گفت: « بو…. بُواش… با…. ای…. بعث… ی ها…. بی… .» بعد چشم می گرداند پشت سرش تا تاثیر حرفش را در نگاه آنِسه ببیند؛ نگاه آنِسه بیش تر از سوت و جیغ بچه های محل کیفورش می کرد. معلولیت مادرزاد و از دو پا فلج بودنش مانع دوست داشتن هیچ کدام مان نشده بود. وصل بودنش به آن صندلی چرخدار و اِلباس زر دوز شده ی پاچه تنگش با آن  شیله نارنجی و چلاب نقره ای نگین فیروزه ای، آنِسه را در چشم  اِجلال خواستنی تر کرده بود و این مرا می ترساند. مهم تر این که پدر اِجلال تنها پسر خانواده بود و دخترعموی هم در کار نبود؛ پس کپکش خروس می خواند بالای بام خانه ی آنِسه. همیشه می گفت: « افلیج هست که هست، احب عینیه.» یک بار ابوحمزه شنیده و محکم زده بود پس گردنش‌؛ بسته بودش به فحش که بچه ی چهارده ساله را چه به این غلط ها. اما اِجلال قَرَه، طوری توی محل چُو انداخته بود که ملت فکر می کردند چه همایی نشسته بر سر آنِسه افلیج و مادرش.

آنِسه همسن و سال  من بود. پدرش را همان سال های اول جنگ، عراقی ها کشته شده بودند؛ مادر و تنها برادرش، خرج کش خانه بودند. من و آنِسه بخاطر نقص هامان، بیش تر توی چشم بودیم و رفیق. پچ پچ ها که بالا گرفته بود آنِسه و مادرش آمده بودند خانه ی ما. خاله شکوره، مادرم را دلداری می داد و می گفت : « اِی مردُم حرف مفت  زیاد زنن زن. اَ کجا معلوم که راست بی؟» اما  مادرم که هنوز توی بهت و حیرت بود فقط به دستارِ آویزان پدرم روی میخ  چشم دوخته  و  زبان در دهان قفل. ابوحمزه پنکه را از روی ایوان آورده بود داخل و زده بودش به برق. زیر چشمی نگاهش را دوخته   بود به من که کز کرده بودم  کنار تشک های تلنبار شده ی  روی هم. صدای پره ی فلزی پنکه، آزارام می داد؛ درست شبیه خنده های زهرماری اِجلال قَرَه وقتی جلوی آنِسه جاسوس جاسوس می کرد. دستم را گذاشته بودم روی گوش هایم. آنِسه چرخ را هل داده و خودش را رسانده بود کنارم. دست روی شانه ام  گذاشته و گفته بود: « تو اِی حرفایه باور می کنی؟  نکن. عامو قُریب آدم فروش نی.» بعد هم برای دلخوشی من لب هایش را کشیده و باز چال افتاده بود روی گونه هایش. نگاهش نکرده بودم؛ جرات نداشتم بگویم که کارم از باور گذشته است؛ خودم دیده بودم. با چشم های خودم. می ترسیدم، می ترسیدم آنِسه هم چشم های قهوه برشته اش را از من بگیرد و تنهاتر شوم. آن وقت دیگر هیچ دوستی توی آبادی برایم نمی ماند. ابوحمزه از توی ایوان نگاه مان کرده  و آنِسه تندی دست هایش را پس کشیده بود. ابوحمزه همیشه به جای پدرم با من رفاقت کرده بود. می دانست تنها همراهم توی آبادی آنِسه است و بس؛ هشت سال بیش تر نداشتم که فهمید چقدر آنِسه برایم باارزش است؛ چله تابستان بود؛ پدرم تازه از شط برگشته بود. کیسه ی کوچک کنفی را گرفته بود سمت مادرم: « تازه است، زینو آورده؛حیاط پشتی مهمان دارم، حاضر که شد بده اسعد بیاورد. »

بدون شرح، اثر احمد بارکی‌زاده، نشریه ادبی بانگ

 تا قبل از آن رسوایی، مادرم زن دقیق و پر حوصله ای بود؛ برای هر کاری کلی وقت می گذاشت‌؛ برای  پدرم بیش تر. مادرم دانه های درشت قهوه را با مهماس برداشته و ریخته بود داخل ظرف مسی؛ شعله را پایین کشیده، دانه ها را تفت داده بود. بوی گس و تلخ قهوه پیچیده بود داخل مطبخ. آسیاب سنگی را بالای سرش گذاشته، از پله ها پایین آمده بود؛ دانه های درشت ِ تفت داده شده را آرام و با حوصله ریخته بود داخل آسیاب و دسته ی چوبی را چرخانده و چرخانده بود؛ دو سنگ درشت روی هم غلطیده بودند، دانه ها زیر فشارشان خُرد شده، شبیه توپال آهن ریخته بودند روی دستمال ِ  نخی سفید. مادرم پودر قهوه  را ریخته بود داخل گمگم و شعله را پایین آورده بود؛ چند دانه هل تازه را هم با سوزن سوراخ کرده، انداخته بود داخلش. بوی قهوه مادرم را اذیت می کرد و عق اش را در می آورد اما زن عربی که  قهوه درست کردن بلد نباشد، به کار پدرم نمی آمد؛ پدرم زمین به آسمان می رفت و آسمان به زمین می آمد، روزی دوبار قهوه اش براه بود. من تا آن روز از نزدیک، رنگ قهوه را ندیده بودم؛ آن طور که موقع تفت دادن از زردی رنگ می باخت رو  به سرخ و قهوه ای با حاله ایی زرد رنگ دورش وقتی داخل گمگم می جوشید و کف می کرد. درست رنگ چشم های آنِسه وقتی موقع چِش بندو پیدایش می شد بالای چاه. مادرم قهوه را داخل دله ریخته و سپرده بود دستم تا ببرم برای پدرم و مهمانش. قبلش هم تاکید کرده بود که دله را با دست چپ بگیرم و حتما نوکش را یکبار بر فنجان پدرم و مهمان بکوبم، منتظر بمانم. از مطبخ که بیرون رفتم، ابوحمزه فنجان سفید لب پر شده اش را گرفته بود بالا، منتظر تا برایش قهوه بریزم. با احتیاط کمی قهوه ریخته و آرام به گوشه ی فنجانش کوبیده بودم. نگاهم کرده و گفته بود : « خوش رنگ بی.» بی هوا گفته بودم : « لون عیون آنِسه.» ابوحمزه ابرو کشیده بود بهم. گوش هایم داغ شده و سرم را پایین انداخته بودم. پرسیده بود: « بوآت باز زائر داره.»  سرم را تکان داده بودم. بعد هم جلدی دویده بودم تا هنر قهوه ریختنم را به پدر هم نشان بدهم. پدرم داخل حیاط پشتی نبود. صدای داد و بیداد مردی از توی طویله می آمد. جلو رفته و از درز چوبی شکسته ی در، چشم دوخته بودم داخل. مرد ایستاده بود روبروی پدرم؛ دهن دماغش را با چفیه بسته بود. قد بلندی داشت و شانه های درشتی؛ تند تند با لهجه ایی که تابحال نشنیده بودم، غلیظ تر از ما، عربی حرف می زد. پدرم تکه کاغذی را از جیبش در آورده بود: « لا اعرف  اسم العملیه: اما چذابه، مسیر اصلی شانه.» مرد اسلحه را در آورده، گذاشته بود کف دست پدرم. گفته بود دیگر صلاح نیست تو آبادی بماند. باید برود. باید دل از ما بکند. پدرم یقه اش را چسبیده بود: « لم یکن هذا فی نیتنا.» مرد دست های پدرم را انداخته و گفته بود بستان کوچک است اگر لو برود، می شود مهره سوخته، مهره سوخته هم تکلیفش معلوم است. بعد هم از درب پشتی طویله بیرون رفته بود. همان روز فهمیده بودم. پچ پچ ها درست بود. مخصوصاً حرف های ستوان احدی، وقتی ایستاده بود وسط میدان و گفته بود همه ی آن هایی که شکل ما عربی حرف می زنند دوست نیستند؛ دشمن خاک و ناموس اند؛ من می دانستم ناموس یعنی چه. یعنی مادرم، خاله نفیرو، یعنی آنِسه. درب دله را باز کرده و به رنگ قهوه، چشم دوخته بودم. رنگ چشم های تنها همبازی ام. انگار که همان لحظه رسیده باشد بالای چاه و سُک سُک کرده باشد؛ از توی تاریکی وقتی سر بلند می کردم، می توانستم خورشید را بالای سر آنِسه ببینم و برق آن چشم های قهوه برشته اش را. یاد چشم های آنِسه باعث  شد فراموش کنم که مادرم چقدر از قهوه متنفر است یا پدرم برای جلسات مخفی اش، بهترین قهوه را سرو می کند؛ دلم می خواست پدرم مدام مهمان داشته باشد و من هم توی دله برایشان قهوه ببرم؛ شاید هم همه اش یک فریب بود؛ یک فریب ساده که به من می قبولاند پدرم جاسوسی نمی کند و سرش فقط به قاچاق توتون بند است و خلاص. اما وقتی برادر آنِسه توی تنگه چذابه شهید شد و پرچم سیاه نشست روی دیوارهای خشتی محل، بی قرار از عجز و ناله آنِسه، نشستم کنار ابوحمزه و سِر پدر را برایش فاش کردم؛ از همه ی فالگوش ایستادن هایم گفته بودم؛ از لهجه غلیظ مرد که شبیه ما نبود. ابوحمزه دهان خشکانده، دست هایش لرزیده و دست انداخته بود توی یقه ام، مرا کشیده بود سمت خودش؛  آن قدر نزدیک صورتش که می توانستم بوی توتون تازه پیچیده شده، در کاغذ نازک سیگار را از توی جیب دشداشه اش حس کنم. چشم های سبزش را چرخانده بود دور حیاط. پرسیده بود چند وقت است؟ لال شده بودم؛ ترسیده بودم. هر بار هم که پدرم عصبانی کتکم می زد تا چند روز زبانم الکن می شد. هر چه بود من هم با بستن دهانم، شریک ِ جرمش بودم. ابوحمزه هم این را فهمیده بود؛ این را از فشار انگشت هایش روی یقه ام می توانستم حس کنم. ابوحمزه اما منتظر نمانده بود. خودش افتاده بود پی ماجرا. پدرم هم که بو برده بود کار، کار من است، با کمربند ِ  پهنش افتاده بود به جانم. مثل همیشه فرار کرده بودم داخل چاه؛ درست پشت طویله؛ داخل چاه شده بودم و امید داشتم که فقط و فقط آنِسه آنجا پیدایم کند؛  مثل وقتی که چِش بندو بازی می کردیم.  خودم را مثل حالا به دیواره ی چاه چسبانده بودم و انگشت ِ  پاها را قفل کرده بودم لای درز لوله ی بتنی و دست گره زده بودم دور دایره آهنی ِ راه بَر.  صدای مادرم را، گنگ و دور شنیده بودم. پشت سر هم اسمم را صدا می زد. یکی دو ساعتی همان جا بودم و مدام  آرزو می کردم که فقط آنِسه پیدایم کند و بلند  بگوید : « الوقد، الوقد اسعد. » توان ایستادن از پاهایم رفته بود و دستانم از نگه داشتن حلقه ی آهنی  داخل سنگ خسته شده بود.  تازه دست انداخته بودم به حلقه ی بالای سرم که یک دفعه پدرم با چشمان از حدقه درآمده، سرو ته شده بود داخل چاه و از کنارم گذشته بود تا قعر سیاهی؛ صدای افتادنش در آب، پیچیده بود در سکوت چاه. نمی دانم آن لحظه که پدرم با عرقچین سفید و پیژامه ی راه راهش از مقابل چشم هایم به عمق چاه سقوط  می کرد، هنوز جانی در بدن داشت یا نه؟ قلبم شبیه شمونه، مرغ عشق خاله نفیرو، محکم به دیواره سینه کوبیده بود؛ خاله نفیرو، کس و کاری نداشت. سال ها بود که در خانه ی ما زندگی می کرد؛ تنها مونس اش، مادرم بود و مرغ عشق هایش. شمونه جفت ماده ایی بود که بعد از مرگ نرش، آن قدر خودش را به میله های نازکِ  قفس زرد رنگ  کوبیده  که هنوز غروب، رنگ آسمان را سرخ نکرده، جان داده و تلف شده بود. سرم را بالا گرفته و به بالای چاه خیره شده بودم. ابوحمزه ایستاده بود بالای چاه و با نفرت به ته چاه نگاه کرده بود. بعد سطل را برداشته و درب حلبی چاه را کشیده بود. ابوحمزه نمی توانست مرا ببیند. تنها کسی که همیشه مرا راحت می دید و پیدایم می کرد آنِسه بود.

هیچ کس، هیچ وقت نفهمید که داماد ابوحمزه داخل خانه خودش، در چاه دفن شده است؛ هیچ کس؛ حتی مادرم. درب چاه را که گذاشته بود، نفسم بند آمده و چشمانم سیاهی رفته بود. پدرم فریاد نزده بود، کمک نخواسته بود و این یعنی قبل از پرت شدن، جانش در رفته بود. صدای خسته ی مادرم را می شنیدم که هنوز داشت اسعد اسعد و قُریب قُریب می کرد. با زحمت خودم را بالا کشیده، حلب را کنار زده بودم. ابوحمزه به دیوار طویله تکیه داده و سیگار باریک ِ کوتاهش را دود می کرد. مرا که دید، لرز به شانه هایش افتاده و سیگار از لای انگشت هایش سر خورده بود کف حیاط. دستش را روی قلبش گذاشته، وا رفته بود کنار طویله؛ صورتش کبود شده و سیاهی چشم هایش رفته بود. سکته اش شدید بود، جوری که زبان برای همیشه در دهانش قفل شد. مادرم فریاد زده، دویده بود طرفش. خاله نفیرو هر بار به من و ابوحمزه خیره می شد سرش را تکان می داد و می گفت: « اِی بار خوب بشو نی. اِی دیه مرگ حمزه نی. کمر راس نی کونه ای مرد.»

 اِجلال قَرَه، برده بود. پدرم جاسوس بعثی ها از کار در آمده بود و دیگر کسی توی صورت ابوحمزه و خانواده ش نگاه هم نمی کرد. حتی آنِسه؛ آنِسه که چند روز بعد از شنیدن و مطمئن شدن از صحت و سقم ماجرا،لال شده و در تب سوخته و از دست رفته بود.

  • حالا باز داخل چاه منتظر ایستاده بودم  تا آنِسه چرخش را روی زمین خاکی حیاط هل بدهد و من با صدای شنیدن هر دور چرخ، قدم های به زمین نگذاشته اش را بشمارم. یک، دو، سه…. و  آنِسه فریاد بزند: « اسعد اِی همه نخل. سی چه هی می ری ای تو.» بعد گردنِ باریکِ  بلندش را بکشد داخل چاه و بگوید:« آدم ای تو زیاد بمانه، سراب می بینه. حواست باشه ها. ای چاه ،شبیه دشت چذابه س. زیاد نگاهش کنی توهم برت می داره اسعد. » و بلند بلند بخندد :« لقد خیرت مرته آخری، مرته اخری.» و چشم هایش برق بزند.

 درب حلبی چاه کنار رفته و نور ماه نشسته بود روی سطح آب. سرم را بلند کردم. ماه کامل بود و پر نور. دست هایم را سایه کردم روی چشم ها. آنِسه خوشحال فریاد زده بود: « إنه دورک اسعد. إنه دورک.» بدنم خیس شده بود. صدای آب سکوت چاه را شکسته بود. آنِسه حق داشت. داخل چاه شبیه دشت چذابه بود.

از همین نویسنده:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی