آیا تجربهای در زندگی شما وجود داشته که بر اساس آن داستانی نوشته باشید؟ آن تجربه چه بوده و در داستان شما به چه شکل تغییر ماهیت داده؟
ما این نظرخواهی را با نویسندگان در میان میگذاریم با این هدف که به درکی از سهم تجربه در آفرینش ادبی برسیم.
تا به امروز به یاد ندارم که در زمان نوشتن، طرح اولیهای را جلویم گذاشته باشم. نهایت تصویری بوده و صدایی. من به آن جمله فاکنر معتقدم «تجربه، مشاهده و تخیل» اینها لازمه نوشتن هستند. همیشه سعی کردم خوب نگاه کنم. از کنار هیچ تصویر و اتفاقی ساده نگذشتهام. چرا که معمولا سوژهها همیشه در دسترسترین اتفاقات دور و برم بودند. پس از این پنجره که من به آن نگاه میکنم، نوشتن لذتی پیدا میکند وصفنشدنی؛ آن قدر هم خودخواه هستم که این لذت را اول برای خودم میخواهم. مسیر نوشتن برای من گاهی شبیه فتح قلهای است که اصلا پستی بلندیهایش را نمیشناسم، گاهی هم شبیه جنگلی که پیچ و خماش را نمیدانم. هیچ وقت شبیه تماشای دریایی ساکت و آرام نبوده، نخواهد بود.
همیشه یک تصویر مرا به سمت نوشتن داستانی، هل داده است. مثلا در رمان «ساکوراهای بیثمر» من فقط یک تصویر داشتم: تصویر زنی نشسته در کافه. یا در جایی دیگر لگدمال شدن شکوفههای ساکورایی که تا چند ساعت قبل زیباییشان روی شاخهها وصفناشدنی بود. همیشه همین طور شروع کردهام. نه اینکه تصاویر دیگر غریبه باشند، نه. چون بسته به نوع داستانی که مینویسم و شخصیتهایی که قبل از نوشتن حتی نامشان را هم نمیدانستم، تصاویر از پی هم هویدا میشوند. مثل این است که در یک مسیر مهگرفته قدم بردارم. نوشتن برای من شبیه ساختن یک ساختمان نیست؛ شبیه همان جاده مهگرفته است. هر روز از اینکه شخصیت جدیدی از ته ذهن و تخیلام بیرون بزند و خودش را پیشبرنده آن داستان و روایت معرفی کند، شگفتزدهام کرده است. من دنبال آنها نمیروم، آنها جایی در من زیستهاند؛ بخش تاریکی که قبل از آن داستان، هرگز ندیده بودمش. هیچ نقشه و راهنمایی در کار نیست. فقط در پی پیشبرد داستان، یک به یک از پی مه نمایان میشوند.
نویسنده، در پی شخصیتهایش کم کم به شهود میرسد. همهی ما درگیر «منها»یی هستیم که درونمان رخنه کردهاند. به نظرم مهمترین وظیفه نویسنده نجات دادن آنهاست؛ منهایی که به زعم اجتماع، خانواده، محیط و هزاران دلیل دیگر سرکوب شدهاند.
در کنار بستر زیستی مهمترین عنصر نوشتن تخیل است. تخیلی که افسار اصلی را در دست میگیرد. به همین خاطر هیچ وقت نسخه آخر، آن چیزی نیست که نویسنده برای اولین بار روی کاغذ آورده. اصلا برای همین این روزها اثر ِ نقد بیولوژیک این قدر مهم شده است؛ پایه اولیه فکری یک داستان چه بوده است؟ از کجا به کجا رسیده است؟ شخصیتها چطور تغییر رویه دادهاند و هزاران سوال دیگر. چون نسخههای اولیه یک اثر جز مهمترین جریانهای شناخت فکری و روانی نویسنده هستند.
هر نویسندهای روش مخصوص به خودش را برای نوشتن دارد. تاجایی که یادم است من همیشه شبها نوشتهام. سکوت عجیبی که در شب جریان دارد به من اجازه میدهد صداهای درون خودم را بشنوم؛ آدمهایی که در طول روز حتی در ذهنم پچ پچ هم نمیکردند شبها به دیوارهی خیال برای بالا آمدن چنگ میزنند. آدمهایی که شبیه عروسکهای ماتروشکا، تو در تو، در هم مخفی شدهاند. آنها نسخههایی هستند که به ظاهر شبیه مناند اما هر کدامشان جداگانه صدایی دارند که من تابحال نشنیدهام. پس هیچ وقت نمیتوانم بگویم کدام شخصیت داستانیام به من نزدیکتر است. همین است که نویسنده همیشه در بافت اثرش به یک جور جاودانگی میرسد. حتی در به نمایش گذاشتن تفکرات ضد و نقیضاش. نویسنده در زمان نوشتن آن قدر آزاد است که با شهامت تمام، بدون قضاوت، خودش را به دست شخصیتهایش میسپارد. این گونه اثریزاده میشود عاری از ترس و حرف؛ واقع و خالص. فارغ از بایدها و نبایدها. این همان نسخه اولیه و شفاف است. بعد از رهایی، درست در پی بازنویسیهای مداوم، نویسنده به خودش این اجازه را میدهد که کلاهش را قاضی کند. این بار دیگر در آن جاده مه گرفته راه نمیرود. این بار راه را میشناسد؛ نقطه کور را میداند؛ روشنایی و تاریکی را. میداند کجا و چطور، عرض رودخانهی بدون پل را دور بزند، بیآن که ذره ایی خیس شود.
برای من نوشتن دنیای است به این شکل. جهانی که فقط از یک تصویر ساده اما تاملبرانگیز خلق میشود. جهانی با صداهای مختلف و درهای بستهی فراوان. لذت نوشتن برای من، در کشف آن چه پشت آن درها و صداها است اتفاق میافتد. در پی رفتن دنبال آن رشتهی عصبی پیچ در پیچ که آن را واقعیت عصبی مینامند؛ تخیل. درست در بستر واقعیت.
در همین زمینه:
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – مسعود کدخدایی: در پسِ هر داستانی واقعیتی هست مرتبط با تجربههای نویسنده
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – قباد آذرآیین: بدون تجربه زیسته، نویسنده چارهای جز توسل به بازیهای زبانی ندارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – آوات پوری: تجربه زندگی در داستان فرم و ساختار پیدا میکند و به شکلی نیرومندتر و واقعیتر از آنچه بوده به بیان درمیآید
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – کوشیار پارسی: واقعیت آشنای روزمره تنها دستمایه برای ساختن واقعیت ِ ادبیات خودمختار است
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – امیلیا نظری: امکانهای نامحدودی در برخورد با یک تجربه وجود دارد
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – بیژن بیجاری: متن مبتنی فقط بر واقعیتِ صرف، دست بالا یک”گزارش ِجدی”ست
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – فریبا چلبییانی: در داستاننویسی علاوه بر تجربه از تخیل هم نباید غافل ماند
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – فریبا صدیقیم: واقعیت زندانی نمیشود؛ داستان از واقعیت فراتر میرود
- نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – شهلا شهابیان: «نوشتن یا کشیدن؟ مسئله این است»