نسیم خلیلی: «روایت‌های شورانگیز از رنج انسانی» – جنگ، عشق و مهاجرت در مجموعه داستان «کمانچه‌ای که زوزه می‌کشد» امین عسکری‌زاده

مجموعه داستان «کمانچه‌ای که زوزه می‌کشد»، با سیزده روایت شورانگیز اسطوره‌دارش، نویدبخش مواجهه با قلمی پخته و نثری پاکیزه و نویسنده‌ای عمیق‌اندیش است. امین عسکری‌زاده که در هر قصه‌ای که در این کتاب قلمی کرده است، با ژرف‌نگری انسان‌شناسانه و روایت‌پردازی خوش‌خوان، رنج زیستن در جهان را، جهانی که اخلاق و خویشتن‌داری و گناه و اندوه و عشق در آن درهم می‌آمیزند و می‌شوند تلخاب زندگی، به یاد مخاطب خودش می‌آورد. این نگاه عمیق و خلاقانه را از همان نخستین داستان درخواهی یافت، روایت تکان‌دهنده و تأثیرانگیز «رشک ماشه»، که نگاهی ممتاز، از زاویه‌ای غیرکلیشه‌ای و نامرسوم به جنگ ایران و عراق است به طور خاص، و هر جنگی به طور کلی که در طول تاریخ، دامان انسان را آلوده‌ی اندوه و انزجار کرده است، روایتی از زبان یک رزمنده‌ی سابق که حالا سال‌هاست مهاجرت کرده و رفته و خاطره‌ی جگرسوز مرگ رفیقش در روزهای آغازین جنگ، دمل چرکینی‌ست که باید با نیشتری به دردآکنده گشوده شود و چرکابه و اندوه و شرم و حسرت از دلش بیرون بریزد، «شُر کند» به قول نویسنده و پشنگه بزند بر سرتاپای طیب و طاهر آدمی خوش‌نام که در جنگ فرمانده بوده و سال‌ها رازی هولناک از آن روزها را، راز غم‌انگیز گلوله‌ی کلت و گلوله‌ی کلاش را، در دل ریخته و با خودش از لب اروندرود تا مینه‌سوتا و ترافیک خیابان نیکولت برده است و هر روز، در هر خلوت و فراغی، به دنبال تکاندن این خاک حسرت‌ناک ناگفته‌ها و رازها، از شانه‌های رنجورش بوده است. و داستان چنان خوب روایت می‌شود که مخاطب در همان میانه‌ی قصه، واگویه کند با خودش که: پس جنگی که می‌گویند فقط آن اندوه جسدهای غواص‌های دست‌بسته و شکوه در راه وطن جان سپردن نبوده و گاهی فروفتادن انسانی بوده است در سیاه‌چال اخلاق و ندامت و سال‌ها با این شکنجه‌ی روحی زندگی کردن.

داستان «خرگوش موفرفری» اما بیش از هر داستان دیگری خلاقیت قصه‌گویی نویسنده را به رخ می‌کشد؛ این‌که چگونه رنج‌ها و شادی‌های قهرمانان روایتت را درست کنار هم بچینی تا در کشاکش یک تعلیق پرکشش، به یک پایان‌بندی تأثیرگذار و غیرمنتظره برسی، پایان‌بندی‌ای که فراتر از وجه تکنیکال و خلاقانه‌اش، ناظر است بر سردرگمی انسان زیسته در چنبره‌ی گره‌های کور عاطفی، دلبستگی‌ها و دل‌گسستن‌ها و مواجهه‌ای صعب و سرگشته‌وار با تنهایی، با آدم‌ها، با مست لایقلی در پی ماوا گشتن‌ها. و باید خواند این روایت را تا به نویسنده‌اش بابت پایان‌بندی تکان‌دهنده‌اش – که به رساترین شکل ممکن تنهایی و نومیدی انسان را بازمی‌نمایاند – احسنت گفت. و این آفرین‌گویی، به کرات و مثلاً در مواجهه با یک داستان خوش‌خوان دیگر از همین مجموعه، باز هم به خاطر پایان‌بندی درخشانش تکرار خواهد شد، داستان «گل‌خون» که افزون بر فضای بومی و تأثیرگذارش، چنان پایان غمگنانه‌ی به دردآکنده‌ای دارد که زیرلب حسرت می‌خوری که چرا نام عسکری‌زاده بر فراز طاقچه‌ی ادبیات داستانی ما درخشی درخور قلم و معرفت‌شناسی و نثر و نگاه درست‌درمانش ندارد؟ چرا از او و از این قلم بیشتر و پیش‌تر نخوانده‌ایم؟ حسرتی که باز بیشتر از هرجا در مواجهه با داستان «یاد» تکرار می‌شود، روایتی روان و خوب از تلاقی آدم‌ها با کوله‌باری از احساسات و عشق‌های شبیه به هم در گذر زمان، با طنزی غم‌انگیز در زیر پوستش، وقتی که راننده‌ی تاکسی دارد استاد فلسفه را از خلوت جاده‌ی شهریار به دانشگاه می‌رساندش: «حالا شما که اوستای فلسفه هستی، چرا ما هرچی تو این دنیا می‌دویم نمی‌رسیم؟…»

و راستی که چه عریانی و اندوهی در آن روایت‌های مربوط به ادبیات مهاجرت نهفته است، در چین و شکن آن قصه‌ی «کمانچه‌ای که زوزه می‌کشد» مثلاً، که بازنمایی هم‌نشست غافلگیرکننده‌ی دو روی نیک و بد آدم‌هاست در تعامل با جهان که مثل الاکلنگ، سنگینی‌اش گاه به یک سمت است و گاه به سمتی دیگر، روایتی از آدم‌هایی که به طمع مال بیشتر و زندگی بهتر، از جان یک آدمی‌زاد حتی گذشته‌اند و حالا آدمی‌زاد دیگری، یاریگر و منجی آن‌هاست در غربت و بی‌وطنی و در نهایت هم نیشتر از همان‌ها می‌خورد. نویسنده این تلاقی و این هم‌نشست غم‌انگیز را به خوبی در داستانش بازتاب داده است به‌ویژه با شخصیت‌پردازی‌های سنجیده‌اش؛ مثلاً شخصیت مسعودچرچیل که بعید است که از یاد ببری‌اش؛ همچنان که قاری محمد، کارگر افغانی و هانیه را که اولش فکر می‌کردی دخترش باشد – انگار همان دختران سمرقندی که حافظ وصفشان کرده است – در داستان «کافه کتی» از یاد نخواهی برد.

و در میان همه‌ی این روایت‌ها، داده‌های پس‌زمینه‌ای زیبایی هم وجود دارد که تأثیرگذاری و ماندگاری قصه‌ها را در ذهن و جان مخاطب بیشتر می‌کند؛ صدای موسیقی ارکستر سمفونیک از اپراهاوس وین می‌آید و پرهیب یک درخت بلوط با برگ‌های قرمزش در جایی فرسنگ‌ها دورتر از ایران، یادآور اندوه و تردید و وطن است: «درخت بلوط قرمزی آن دست خیابان بود. به نظر پیر می‌آمد. از آن‌هایی که اگر ایران بود، درخت نذر و نیاز می‌شد و کنارش امامزاده‌ای سبز می‌شد». و این «در خاطره‌ی فرهنگی وطن غرق بودن»، گاهی باعث می‌شود قهرمانان قصه‌های عسکری‌زاده با نوای ویولن‌سل نوازنده‌ی غربی، مثل درویش‌های نعمتی‌الهی برخیزند و به حالت سماع برقصند. این رویکرد بومی‌گرایانه مخصوصاً در داستان «شالی که سپید اما سیاه شاید»، به اوج خودش می‌رسد، داستانی که اساساً با نگاهی نوستالژیک و امیدبخش به وطن شروع می‌شود، انتخاب زیستن در وطن تا آخر عمر، تو گویی بخواهی از هیاهوی سال‌ها در شهر زیستن به آرامش روستا پناه ببری: «بعد از طلاقم از ناصر تصمیم گرفتم که به ایران بازگردم تا مابقی عمرم را آن‌طور که دوست داشتم زندگی کنم.» و در همین داستان است که نویسنده، حتی از رد کمرنگ شعارهای انقلابی روی دیوارهای محله‌ی بچگی‌ها و خانه‌ی پدری در وطن هم می‌نویسد تا آن ور اندوهگین انسان رهیده از ایران را قلقلکش بدهد: «در خانه‌مان هنوز همان در رنگ و رورفته‌ی قدیمی بود و کنارش هم همان شعار انقلابی آفتاب و باران خورده‌ای که شهاب سال‌های جنگ روی دیوار نوشته بود: «اسلام پیروز است، کفر نابود است». و زیباتر آن‌که در همین داستان، قهرمان فرنگ‌برگشته، پسر دست‌فروشی را توی ترافیک تهران سوار ماشین می‌کند تا کمکش کرده باشد از اعتیاد دربیاید، اعتیاد یا همان چیزی که پدر بچه می‌گوید: «این بچه بوخوری شده یه کم…» و همین کودک، طاهاست که شبیه تمثال مقدسین از آب درمی‌آید و نویسنده با بخشاییدن این صبغه‌ی قدسیانه به آدم‌های روایتش، هم قصه‌اش را معنامند و عاطفی‌تر می‌کند و هم بستر و گفتمان فرهنگی نهفته در پس روایت را به خوبی می‌گستراند: «چشمان خماری داشت، مثل نگاه امام شهید توی قاب روی طاقچه‌ی خانه‌ی شهاب بود وقتی سینه‌اش را محکم به پستان‌هایم می‌فشرد، آن قاب عکس محرم همه‌ی رازهایمان بود.»

و البته که نویسنده از گنجاندن خلاقانه‌ی مؤلفه‌های فرهنگی فرابومی هم بهره می‌برد تا قصه‌هایش نمادین و تاریخ‌مند و جهان‌شمول هم بشوند مثلاً در آن قصه‌ی خوش‌خوان «کوکوپلی» که بر پاشنه‌ی همین مؤلفه می‌چرخد اصلاً: «گردنبندی بلند از یقه‌اش بیرون پریده بود که روی آن طرح مردی خمیده با کوله‌پشتی بود که فلوت می‌زد. آرش پرسید: «چه گردنبند عجیبی داری». کای گردنبند را از زیر یقه‌ی پیراهنش بیرون آورد و گفت: «این کوکوپلی هست، در فرهنگ سرخپوستی نشانه‌ی باروری طبیعت و موسیقیه، اعتقاد بر اینه که این مرد، در کوله‌اش نوزادهای به دنیا نیامده داره که به مردم هدیه می‌ده». یا مثلاً در آن قصه‌ی «کارگر بی‌جیره و مواجب تئاتر» که راوی به خاطر عشق به یک زن، می‌رود بازیگری تئاتری را می‌کند که قصه‌اش، روایتگر جنگ جهانی دوم است و دیالوگ‌ها خوش نشسته است بر آن چیزی که نویسنده در تمام داستان‌های این کتاب به نحوی خواسته است بیانش کند؛ رنج و اندوهی که هم وطنی‌ست و هم جهان‌شمول، که یعنی این‌که انسان هرجای این جهان فراخ که باشد تنهاست، تنها و شاید خطاکار، نادم و ضربه‌خورده از جنگ و سیاست، سرگشته و پریشان و به یاد وطن و کودکی و مادر، مادر و آن اولین کسی که دوستش داشته و در تلاطم روزگار و تاریخ و انقلاب و جنگ گم شده است.

تهیه کتاب (+)

در همین زمینه:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی