
داستان با بهکارگیری روایت چهلتکهای و تکگویی درونی، دو خط موازی را پیش میبرد: خاطرهی شکار یک پرنده (یاهی) در سیزدهسالگی و صحنهی پس از رابطهی جنسی در چهلودوسالگی. راوی اولشخص با زبان حسی و ریتم کوتاهنفس، فضایی از هیجان و اضطراب را میآفریند. استفاده از حالِ روایت در بخش کودکی خواننده را مستقیماً در صحنهی شکار قرار میدهد و بر شدت لحظه تأکید میکند. این بخش با توصیفات بدنمدار و جزئیات حسی، روایت را به تجربهای لمسی تبدیل میکند. همزمان، راوی بزرگسال با پرسشهای مکرر دربارهی تاریخ («پانزده اردیبهشت هزار و چند؟») و تردید در صحت خاطرات قابلیت اعتماد روایت را زیر سوال میبرد و بر موضوع تحریف خاطرات توسط ذهن انسان تمرکز میکند.
گذار زمان و نمادگرایی چندلایه
انصاری با پیوند نمادین بین دو مقطع زمانی، روایت را از سطح خطی فراتر میبرد. یاهیِ زخمی نماد معصومیت ازدسترفته و گناه پنهان است: شادی ناشی از شکار بهسرعت با عذاب نجات دادن پرنده و سپس رهایی ناتمام آن جایگزین میشود. این تضاد در بزرگسالی بازتاب مییابد؛ صحنهی پس از رابطهی جنسی و بازی با آینه، اتحاد فیزیکی را نشان میدهد، اما گفتوگوی پس از آن آشکارا بر ترس از فراموشی و شکنندگی ارتباطات دلالت دارد. تکرار آوای پرنده («هُووو…هُوووه») بهعنوان موتیف صوتی، گذار زمان را بههم پیوند میزند و پایان باز داستان با جیغ پرستوها که هرگز شنیده نمیشوند بر گسست بین انسان و طبیعت و ناتوانی در احیای معصومیت کودکی تأکید میکند.
برای میم ف
پانزده اردیبهشت هزار و چند؟
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
از دور میبینیشان: دوتایند: پشت هم از روی ساختمان قدیمی انبار میپرند: آنورتر آرام روی آخرین ردیف سیمخاردارهای انتهای باغ مینشینند: میبینیشان: نر و مادهاند: سریع خودت را میرسانی پشت انبار قدیمی: با احتیاط سیمخاردارها را با ته کفش خم میکنی و آهسته از بینشان میگذری: آنور سیمهای خاردار در امتداد دیوار تند میروی و انتهایش میایستی: از گوشهی دیوار سرک میکشی میبینی: آنجایند: گلوی نر پف میکند و سرش را میاندازد پایین
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
از گوشهی دیوار آهسته میروی پشت مینیبوس اسقاطی: ظهر است: هوا داغ داغ: عرق کردهای: نمیدانی از هواست از ترس یا از هیجان! دستت که به بدنهی اتوبوس میخورد تند میکشیش کنار: آهن داغ است زیر آفتاب بعدازظهر: بوی آهن زنگزده میآید: بوی چرم سوخته: مینیبوس را که دور میزنی: میبینیشان: هنوز روی سیمخاردارند
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
نرها را از آوازشان میشناسی مادهها را از جثه: نرها درشتترند از مادههاشان: هیچوقت آواز مادهها را نشنیدهای: شبیهند بههم: دو طرف گردنشان نواری تیره با رگههایی سفید… یقههاییاند انگار از پارچهی بافتدار: شبیه کبوترند با نوک باریکتر و تیزتر و خاکستریتر: پاهاشان کوتاهتر: سرخفام: دمها بلند با رگههایی سفید در انتهای پرها: شبیه برگهای پژمرده
از روی سیمخاردارها که میپرند گمشان میکنی: دیده بودی اول ماده پریده: پریدند سمت درخت سنجد: چشم میچرخانی پیداشان کنی: بین برگها گمشان کردهای
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
آواز نر میگوید کجاییم: اینجا! روی شاخهی درخت سنجد: میبینیمان؟ میبینیشان: آهسته تا پشت مینیبوس میروی: حواست هست که بیصدا قدم برداری: آهسته: چشم ازشان برنمیداری و پا روی علفهای خشک نمیگذاری: برخلاف گنجشکها از آدم نمیترسند: باید مراقب نگهبان باغ هم باشی: آنوقت ظهر معمولا توی اتاقکش است: روی تخت کنار پنجره دراز میکشد و چرت میزند: چرتش سبک است: با کوچکترین صدایی بیدار میشود: شکستن شاخه: دویدنِ توی باغ: قدقد مرغ و قوقولیقوقوی خروسهاش: تا چشمش میافتد به بچهها که از سیمخاردارها عبور کرده آمدهاند توی باغ از اتاقک بیرون میزند: هوار میکشد که ترس بیندازد به دلتان: چاق است: تند نمیتواند بدود: میدود: تپ تپ تپ: وسط باغ نفسش میگیرد: میایستد: فحش میدهد: سنگ پرت میکند: سنگها خیلی دور نمیروند: چند متری جلوتر میافتند زمین: تا از اتاقکش بیاید بیرون و دادوهوار بچهها دویدهاند سمت سیمخاردارها: از سیمخاردارها میگذرند میروند کوچه میدوند توی خانههاشان: در را که میبندند میخندند نگهبان با هارتو پورت برمیگردد به اتاقک و دراز میکشد روی تخت کنار پنجره: بچهها را نفرین میکند که لحظهای راحتش نمیگذارند: تهدید میکند شکایتشان را به پدرهاشان خواهد بُرد: هر که را میبیند میگوید: «این بچهها! این شرارت غیرقابلتحمله!»
هر روز همین بساط است: بچهها باز برمیگردند: از سیمخاردارها میگذرند و ملخها را شکار میکنند: از درختهای سنجد بالا میروند: زیر تبریزیها کمین میکنند و گنجشکها را با تیروکمان میزنند: نگهبان با تو بیشتر از باقی لج است: چند باری روی درخت سنجد گیرت انداخته… چند باری هم توی مینیبوس اوراق قدیمی که پشت فرمانش نشسته و وانمود میکردی رانندهای… یک بار هم پشت پیراهنت گرفت به سیمخاردار و نوک تیزش کمرت را خراشید: از هر چه سیم خاردار و نگهبان است متنفری!
مزهی سنجد کال…
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
میبینیشان: آنجایند: نگاهی به اتاقک نگهبانی میاندازی: سوت و کور است: باز نر پف کرده: چند متر بیشتر ازشان فاصله نداری: چند متر؟ دست میبری توی جیبت: سنگریزهای انتخاب میکنی: درشتترینش را: سنگها را با دقت انتخاب کردی: گِرد: صیقلی: سفت: اندازهی تیلهی معمولی: سبکوسنگینشان کردهای و سنگینترها را برداشتی ریختی توی جیب: سنگین شدهای: سنگ را میگذاریش وسط چرم تیروکمان: با دو انگشت محکم میفشاریش: باید سنگ را محکم بگیری بین دو انگشتت: با دست دیگرت تیروکمان را محکم نگه داری: دستت نباید بلرزد: نمیلرزد: وقتی تنهایی نمیلرزد: این بار اگر تیرت خطا برود باید فکر تیروکمان دیگری باشی: کلی شاخه شکستهای تا این یکی را پیدا کنی! قرینهی هماند چوبها: هفت هفت: چوب گیلاس است اینیکی: پوستش را کندی گذاشتی خوب خشک شود: شده: با چاقو تراشش دادی: دو لایه تیوب بستهای بهش
روی پاهات مینشینی و تیروکمان را میگیری جلوی صورتت: نر پف کرده
هُووو…هُوووه
تیوب را میکشی: محکم: از لای تیروکمان چوبی نگاهشان میکنی: سرش را پایین انداخته درست وسط هفت است: نر باید درست وسط دوشاخهی تیروکمان باشد که بزنیش
هُووو…هُوووه
نر میپرد روی آن یکی: ماده جمع میشود: نر دُمش را خم میکند سمت دُم ماده: میبینیشان: نباید عجله کنی: تیروکمان را کمی به چپ میچرخانی: نر دوباره وسط تیروکمان نشسته روی ماده میلرزد: حالا تا جایی که میتوانی تیوب را محکم میکشی: یک چشمت را میبندی: نر درست وسط است: خیره میشوی بهش: نفست را توی سینه حبس میکنی و حالا سنگ را قبل از اینکه نر بپرد رها میکنی: چشمت را که باز کنی زل که بزنی بهشان ماده قبلش پریده ولی نر که نیمخیر شده بپرد میافتد: تپ: صدای اصابت سنگ: تپ: صدای افتادن پرنده: تپ: صدای قلب تو: باور نمیکنی! جریانی از شادی تمام تنات را فرا میگیرد: تند از جا میپری: تو باور نمیکنی! زدهای! زدهام؟ واقعا زدهای! زدهام؟ کسی نیست که ببیند! ببیند که واقعا زدهای! زدهای: درست به هدف: وسط سینهاش زدهای! برخلاف گنجشکها که جیغوویغ میکنند صدایی ازش بلند نشده: میخندی: بلند: جلوی خندههایت را میگیری: تپ: قلبت میزند: تپ: میدوی: جلوی درخت سنجدِ انتهای باغ میایستی و خم میشوی: یاهی افتاده زمین: روی خاک: مُرده؟ نه! تیروکمان را فرومیکنی توی جیبت: خم میشوی یاهی را از زمین برمیداری: زنده است! زنده است: تقلا نمیکند که فرار کند: نه! آرام است: تسلیم… پرهای دور سینهاش را که کنار بزنی میبینی سنگ خورده به چینهدانش: چینهدانش را پاره کرده: خون از روی انگشتت میسُرد روی دستت: خون را نگاه میکنی: چه خون رقیقی! سر یاهی را میچسبانی به دماغت: عمیق نفس میکشی: بوی کهنگی: بالش خیس: باز نفس عمیقی میکشی: بوش را دوست داری
صدای جیر باز شدن در اتاقک نگهبانی را که میشنوی تند روی دو پا پشت سنجد مینشینی: یاهی را با دو دست گرفتهای: حواست باید باشد که محکم فشارش ندهی: زخمی شده: زیاد هم شل نگیریش که فرار کند: نه! آرام است
نگهبان در اتاقک را میبندد و خمیازهای میکشد و راه میافتد سمت توالت: ندیده تو را: منتظر میمانی که در را پشت سرش ببندد که از زیر درخت آرام بیرون میآیی و تند میدوی: تا ندیده باید از باغ بزنی بیرون: نبض یاهی را توی دستهات حس میکنی: بوش توی دماغت است: قاطی آهن زنگزده: از کنار مینیبوس اسقاطی میروی پشت انبار قدیمی: نگهبان آنجا دید ندارد: پات را میگذاری روی ردیف سیمخاردارها و فشار میدهی: تا میتوانی خم میشوی و از بین فضای خالی میروی آنور و بلند که میشوی پات را برمیداری: تپ: قلبت تند میزند: عرق است که از سرورویت میریزد: نمیدانی از هواست از ترس یا از هیجان! تند راه میافتی سمت خانه: عرق پیشانیت را با پشت دستهات که میگیری خون یاهی میماسد به پیشانیت: یاهی را میدهی آن یکی دستت و با دست دیگرت پیشانیت را پاک میکنی از خون: کوچه خلوت است: کسی از بچههای محل نیست که ببیند چطور زدهای به هدف: لبخند میزنی: احساس غرور میکنی: چه نشانهگیریای! چه دقتی! اجازه ندادی یاهی حتی جنب بخورد! نگاهش میکنی: دستت خونی شده: مادهها همیشه زودتر میپرند: فرزترند: چشمهاش باز است: نگاه میکند: سرش را تکان میدهد: هنوز نمُرده: جلوی در که میرسی در را با پا هل میدهی و تو میروی و از پلهها میدوی بالا: تند میروی سمت در باز حیاط و گوشهی ایوان کارتن خالی را باز میکنی: یاهی را آرام میگذاری توش: صدای مادر میآید: میخواهد دستهایت را بشوری بروی آشپزخانه: میگوید: ناهار حاضر است: بوی سیبزمینی سرخشده میزند زیر دماغت: بوی خون: آهن زنگزده: کهنگی: اشتها نداری: زل میزنی به یاهی و کارتن را میبندی: خون روی دستت خشک شده و پرهای ریز سینهی یاهی چسبیده به آن…
شانزده اردیبهشت هزار و چندم؟
بعد از عشقبازیای طولانی روی تخت دراز کشیدهاید: برهنهاید: توی آینهی روبهرو میم چسبیده به تو و تو زل زدهای به او: هردو نشئهاید: میخندید: نفس عمیقی میکشی: میم آهی بلند: میخندید: نشان میدهید مثل همیشه کارتان خوب بوده: حالا باید بلند شوید ولی احساس میکنی هنوز نای بلند شدن ندارید: زیادی نشئهاید: گلوهاتان خشک شده و هنوز نفسهاتان به حالت عادی برنگشته: هوا گرم است: کولر را هنوز راه نینداختی! به این فکر میکنی که بعد از رفتن میم باید بروی پشتبام و کولر را که تمیز و روغنکاری کردی پوشالش را عوض کنی: باید تا هوا گرمتر نشده راهش بیندازی
به میم میگویی: هوا خیلی گرم شده… باید کولر را تمیز کنی و راش بندازی
میم هم با اشارهی سر توی آینه تایید میکند: به خودش توی آینه زل زده: نگاهتان که به هم میافتد لبخند میزنید: میچرخی سمتش: محکمتر بغلش میکنی و میبوسی: توی آینه شکم برآمدهات را میبینی: چاق نیستی ولی شکم آوردهای: دست میکشی روی شکمت: چاق شدهم!
میم توی آینه به شکمت نگاه میکند و لبخند میزند: از بس آتآشغال میخوری و تحرک نداری!
چشم از شکمت برنداشتهای: شکمت قالب تن او شده: ببین! دست میکشی روی رانش: ببین! دست میکشی روی گودی کمرش: با دست دیگر شکمت را لمس میکنی: انحنای زیر شکم را: میگویی شکمت گودی کمرش را پر میکند و گودی کمرش شکمت را شکل میدهد… میگویی شکل بدنش را گرفتی… قالب او شدهای… سرش را میگذارد روی سینهات و توی آینه با شکمت بازی میکند: همیشه بین و بعدش زیباتر میشوی: زیبایش میکنی… میگویی: زیبایت میکند: حس میکنی بین جملهها مکثی طولانی میافتد: طوری که انگار میخواهی معنی این کلمات ساده را دقیقتر بفهمی… عجیب است… پیر هم که بشوی من حالایت را دقیقتر از هرکسی به یاد خواهم داشت: میگویی: اجازه نخواهی داد خودش را فراموش کند… او را به خودش حتی وقتی نیست یادآوری خواهی کرد: میم زل زده به تو: سرش را گذشته روی سینهات پاهاش را جمع کرده: قوس کمر تا رانهایش را تماشا میکنی
همیشه گفتوگو از یک جایی مثل اینجا شروع میشود: بعد از عشقبازیای طولانی: آن روز هم گفتوگو از همینجا شروع و به خاطرهای از تو ختم شد که در آن سیزده سالهای: نمیدانی چرا یکهو یاد چنین خاطرهای افتادی: نمیدانی چرا یکهو یاد برخی چیزها میافتی! سیزده سالهای: تیروکمان به دست برای اولین بار یاهیای نر میزنی: حالا چهل و دو سالهای: بیست و نه سال گذشته ولی خون گرم یاهی را هنوز هم بهیاد داری: چند روز است که چهلودوساله شدهای… عجیب است که آدم خیلی چیزها را فراموش میکند و برخی را نه… مثلا بچه که بودهای کلی گنجشک با تیروکمان زدهای ولی تصویر هیچکدامشان توی ذهنت نیست… ولی آن یاهی! آن یاهی را هیچوقت فراموش نکردی… نر بود… نرها همیشه دنبال مادهها میافتند و جثهشان بزرگتر از آنهاست و فقط نرهایند که آواز میخوانند…
میگویی بچه هم که بودهای تفاوت نر و مادههاشان را از روی همینها میفهمیدی… نر پریده بوده روی ماده که سنگ را رها کردهای… باور نمیکردی زدهای… وقتی دیدی که ماده پرید و نر افتاد تند بلند شدی و از خوشحالی توی پوست خودت نمیگنجیدی… توانستی… بالاخره توانستی… یکیشان را بزنی… دویدی سمت درخت سنجد… یاهی نر افتاده بوده زیر درخت… یاهی را که از زمین برداشتی هنوز زنده بوده… تپ تپِ ضربان قلبش را زیر انگشتهات حس میکردی… زخمی شده بوده… پرهای دور سینهاش را کنار زدهای و چینهدانش را دیدهای که پاره شده… خون از روی انگشتت سُریده روی دست… خون گرم… تازه… با هولوولا برگشتی خانه یاهی را گذاشتی داخل کارتن خالی بعد که برگشتی سراغش هنوز زنده بوده… هی با خودت میگفتی هنوز زنده است… برایش آب و دانه بُردی… به دانهها نوک میزده میخورده ولی دیدهای هرچه میخورد از چینهدان پاره بیرون میریزد… آب… دانه… موهای ریز سینهاش وقتی بوش میکردهای آغشته به خون چسبیده بوده به صورتت… توی کارتن راه میرفته ولی نمیپریده… یکآن به ذهنت رسیده با نخ و سوزن چینهدانش را بخیه بزنی… از مادر نخ و سوزن خواستی… پرسیده برای چه!… بردهایش ایوان و یاهی زخمی را نشانش دادی… با نخ و سوزن که برگشتهاید ایوان ایستاده بوده مادر با دقت نگاهت میکرده و تو با دقت داشتهای زخمی یاهی را میدوختهای… با چه ظرافتی هم نوک سوزن را از گوشت میگذراندی و یاهی تقلا نمیکرده که فرار کند… گذاشته چینهدانش را بدوزی و بعد گذاشتیش توی کارتن
میم با تعجب میگوید: چه عجیب!… چطور مادرت گذاشته چنین کاری بکنی! عجیبترش اینکه خودش هم ایستاده نگاه کرده… چه تصویر عجیبی!… بچهی سیزده سالهای در حال بخیه زدن چینهدان زخمی یاهی!
گفتی: دقیق یادم است…با نخ آبی و سوزن خیاطی چینهدان یاهی را دوختی و انتهای نخ را گره زدی و با قیچی باقی نخ را بریدی… یاهی را برگرداندی توی کارتن خالی منتظر ماندی ببینی چه اتفاقی خواهد افتاد… کمی بعد یاهی باز شروع کرده نوک زدن دانهها… چند ساعت بعد چینهدانش پر شده از آب و دانه… خونریزی هم قطع شده بوده… دیگر خبری از دانههایی که از چینهدانش بیرون میریخته نبوده… مادرت صدات کرده که ناهار حاضر است… رفتی توی آشپزخانه گفتی بیا نگاه کن… یاهی من یاهی من! از اینکه یاهی را از مُردن نجات دادی توی پوست خودت نمیگنجیدی… بهکل از یاد برده بودی که خودت زخمیاش کردی… توی مغز سیزده سالهات فقط نجات یاهی حک شده بوده… به نفعت بوده ماجرا را به سود قصهات تغییر بدهی… گفتی: یاهی را زخمی پیدا کردی… خودت را قهرمانی جا زدی که آن یاهی را از مرگ حتمی نجات دادی ولی توی کوچه به بچهها گفتی: خودم زدم! تیروکمان را نشانشان دادی… هیچکس باور نمیکرده توانسته باشی یاهی را از آن فاصله با تیروکمان بزنی… هیچوقت نشانهگیریت خوب نبوده… همهی بچهها این را میدانستند… بیشتر کاری میکردی گنجشکها فرار کنند… دلش را نداشتی کلهی گنجشک را از بدنش جدا کنی بیندازی زمین… پرهاشان را… پر بال و تنشان را بکنی روی آتش کبابشان کنی ولی با همهی اینها بالاخره یک بار جرئت کردی… فقط یک بار از گوشتشان بخوری
-گوشت یاهی که خوردنی نیست! هیچکس یاهی شکار نمیکند… در ضمن زدن یاهی با آن جثه راحتتر از زدن گنجشک است… کار شاقی نکردی! اگر راست میگویی برو کبوتر چاهی شکار کن
پسر همسایه: پدرش شکارچی است: خودش تفنگ ساچمهای دارد: آن شب شام گوشت خرگوش میخورند و بارها گوشت اُردکهایی را که با پدرش شکار کردهاند خورده
محلش نمیگذاری… برمیگردی خانه و میروی سراغ یاهیات… کارتن را که باز میکنی میبینی حالش بهتر شده: قبراقتر… سر کج کرده بیرون کارتن را نگاه میکند: میروی از انبار قفس قناری قدیمی را پیدا میکنی و میآوریش: یاهی را میگذاری توی قفس و نگاهش میکنی: زنده است: راه میرود: اینور و آنور را نگاه میکند و به دانهها نوک میزند: زخمش دارد خوب میشود: هر روز چینهدانش را شستهای: ولی چرا نمیپرد! از قفس بیرونش میآوری میگذاریش توی اتاق راه برود: دنبالش میروی: تند میرود سمت دیوار و هی کیشش میکنی که بپرد نمیپرد! بهجاش تند اینور و آنور میرود و یکهو میایستد از جاش تکان نمیخورد
مدام زخمش را نگاه خواهی کرد: متوجه خواهی شد دیگر آواز نمیخواند: چند بار که صدای آواز یاهی خواهی شنید فکر خواهی کرد صدای یاهی خودت است: اشتباه میکنی… صدا از بیرون میآید… آواز یاهیهای دیگر است… چند روز میگذرد و یاهی نمیمیرد: به خودت میگویی: اگر یاهی همینطور به نمردن ادامه دهد بالاخره زنده میماند
روز چندم است؟ نمیدانی… آن چند روز همهاش به یاهی فکر کردی… حتی شک برت داشته نکند ماده را زدهای و فکر کردهای نر بوده: ولی ماده زیر بود: نر بالا: خیره شدی به نر که وسط دوشاخهی تیروکمان بود: یاهی را توی ایوان از قفس بیرون میآوری: خوب نگاهش میکنی: هیچ شباهتی به مادهها ندارد: زیباست: دماغت را میچسبانی به یاهی و چند بار دم و باز دم… چه بویی… آدم را مست میکند… بوی کهنگی… بوی لحافتشک قدیمی… میگذاریش روی زمین: کیشش میکنی: یاهی میرود سمت لبهی ایوان زیر آفتاب میایستد: عصر است: غروب آفتاب: سرخی دویده بین ابرها: به پرواز فکر میکنی… چرا نمیپرد؟ چرا آواز نمیخواند؟ پشت سرش میروی و هی کیشش میکنی: چند بار لبهی ایوان اینور و آنور میرود و برمیگردد: وسط ایوان میایستد: تا میروی سمتش تند میرود کنار قفس میایستد: نوک میزند به زمین: چندتا دانه را که ریخته بیرون قفس میخورد: منتظر میمانی ببینی چه خواهد کرد: میروی توی اتاق و مینشینی پشت پنجره نگاهش میکنی: میخواهی ببینی تنها که شد چهکار خواهد کرد: کنار قفس اینور و آنور میرود و لبهی ایوان میایستد: هوا دارد تاریکتر میشود که یکهو:
پرررررررر
یاهی که پرید تندی بلند شدی و دیدی که بهزور خودش را رسانده آن بالا و نشسته روی خرند دیوار همسایه: بلند میگویی: یاهی! یاهی من پرید!
یاهی روی خرند حرکت میکند و وسط دیوار میایستد: میدوی به ایوان: ترجیح میدهی بهخاطر اینکه نجاتش دادهای برگردد… پررررر…. میپرد…پررررر… اوج میگیرد… میبینی که پشت ساختمانهای روبهرو گم میشود
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
میگویی چند روز بعد از رفتن یاهی همهجا چشمت دنبالش میگشته… هر جا یاهی میدیدی میگفتی یاهی من! یاهی دیگری بوده…مطمئنی چند باری یاهی را دیدی… پرهای چینهدانش ریخته… پیدا بود چینهدانش قبلا زخم بوده… تنها بوده… روی سیم برق توی کوچه نشسته و آواز نمیخوانده… روی دیوار حیاط خانهی قدیمیتان نشسته و آواز نمیخوانده… روی سیمخاردارها نشسته و آواز نمیخوانده…
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووه
لباس پوشیدهاید: هنوز نشئهاید: از میم میپرسی: تا به حال صدای جیغ پرستوها را شنیده؟… آفتاب که میخواهد بالا بیاید کمکم سروکلهشان پیدا میشود… دستهجمعی میآیند و از کنار پنجرهی آپارتمانت که میگذرند جیغ میکشند… نمیدانی پرندهای به آن ظرافت چطور توی این هوای کثیف تهران زنده میماند!
کنار پنجره ایستادهاید که آفتاب کمکم دارد بالا میآید… میگویی: این ساعت روز… گوش بده…
اولش صدایی نیست بعد صدایی نیست و بعد صدای جیکجیک گنجشکها… قار قار کلاغها… شپلقشپلقِ بال کبوترها…
هُووو…هُوووه… هُووو…هُوووهِ
میم حالا دارد صدای گنجشکها را میشنود:
بعد صدای یاهیها: کلاغها: کبوترها را…
ولی جیغ پرستوها را نه…
:صبر کن…
بغلش کردهای و چشمهای را بستهای
هنوز نشئهاید
چقدر زمان میگذرد؟
چشمهایت را که باز میکنی
دستهای پرستو جایی اطراف پشتبام آپارتمانت جیغ میکشند…