حسن حسام: آهو در بند

داستان «آهو در بند» نوشته حسن حسام از زاویه دید اول شخص روایت می‌شود. راوی، یکی از سرکوبگران، با لحنی عامیانه و گاه زننده داستان را پیش می‌برد. این انتخاب زاویه دید، خواننده را در ذهن آشوب‌زده راوی غرق می‌کند و تضاد میان طنز سیاه، خشونت عریان و احساس گناه پنهان او را برجسته می‌سازد. عبارات تکراری مانند «باور می‌کنی؟» تلاش راوی برای توجیه اعمال خود و کاهش اضطراب درونی‌اش را نشان می‌دهد، و در همان حال این لحن خودمانی، عمق تراژدی و تناقض‌های اخلاقی او را پنهان نمی‌کند.
ساختار داستان به‌صورت خطی و متمرکز بر لحظات کلیدی مانند تعقیب، درگیری و مرگ یک دختر معترض پیش می‌رود. فلش‌بک‌های کوتاه، مانند اشاره به بررسی گوشی دختر، به شخصیت‌پردازی عمیق‌تر کمک می‌کنند. اوج داستان در لحظه مرگ دختر و توصیف چشمان او به‌عنوان «چشمان آهو» رقم می‌خورد.
نماد «آهو» در داستان، نمایانگر معصومیت و بی‌پناهی قربانی در برابر خشونت سیستماتیک است. کامیونت بستنی‌فروشی نیز به‌عنوان نمادی از ریاکاری سیستم عمل می‌کند؛ ظاهری بی‌ضرر که باطنی خشن را پنهان می‌کند. شعارهای دو طرف درگیری، مانند «مرگ بر دیکتاتور» و «بی‌شرف»، تقابل ایدئولوژیک را نشان می‌دهند، اما در نهایت خشونت به زبان مشترک هر دو طرف تبدیل می‌شود. در یک نگاه کلی «آهو در بند» با روایتی بی‌پرده و فضایی خفقان‌آور، خواننده را درگیر نقدی عمیق از مکانیسم‌های غیرانسانی‌سازی در نظام‌های تمامیت‌خواه می‌کند. تک‌گویی‌های راوی، وجدان زخم‌خورده او را آشکار می‌سازد، در حالی که پایان باز داستان و تصویر «چشمان بسته‌نشده» دختر، حس بی‌عدالتی و مصونیت عاملان خشونت را در ذهن خواننده برجای می‌گذارد.
پاول ریکور میان حافظهٔ فردی (خاطرات راوی از خشونت) و حافظهٔ جمعی (تاریخ رسمیِ تحریف‌شدهٔ نظام حاکم) تمایز قائل می‌شود و هشدار می‌دهد که فراموشیِ سازمان‌یافته (مثل دستور نابودی جنازه) می‌تواند به تکرار خشونت بینجامد. در این داستان، راوی با وجود تلاش برای توجیه اعمالش، ناخواسته حافظهٔ آسیب‌دیدهٔ قربانی («چشمان آهو») را زنده نگه می‌دارد، که مطابق نظر ریکور، حافظهٔ اخلاقی (duty to remember) را می‌طلبد تا از تحریف تاریخ جلوگیری کند. همچنین، تناقض در روایت راوی (بین خشونت و پشیمانیِ پنهان) بازتابی از کشمکش ریکور بین فراموشیِ بخشایش‌گر و یادآوریِ عدالت‌خواهانه است (ن. ک به ریکور، حافظه، تاریخ، فراموشی، ۲۰۰۰) (+)

 اون روز لعنتی، روزسیایی بود! اون روزومی‌گم داداش! اون روزِآشوبِ سوسولا که رفته بودیم شیکارِ سوژه! نمی‌دونم بگم جات خالی بود بیبینی یا چه خوب که ندیدی!

نزدیکی‌های پارک لاله بود که کامیونتِ سفیدرنگمون با عکس وآرمِ بستنی‌فروشی رو دو طرفش، با فاصله زیاد از اونا وایسادو من و میثم از پشتش پریدیم پایین.

فرموندمون، حاج‌‌ غفارهمراه زکی پور، جلو، بغل‌دستِ آقا رجب راننده، نشسته بودن. حاجی بدون این‌که به ما نیگا کنه، گفت:

ـ حواستون به ما هم باشه و قبل از این‌که قاطی‌شین، بی‌سیم‌هاتونو کنترل کنین. خیر پیش برادرا!

ما، ینی من ومیثم، رفتیم سمتِ جماعت که شعار مرده‌ باد زنده باد می‌دادند.

حالی ته‌که! باس می‌رفتیم میونشون، همرنگ جماعت می‌شدیم و همرا‌شون شعار می‌دادیم و تازه تندتر و بلندتر از اونا

بی‌شرف، بی‌شرف، بی‌شرف..!

چندبارم پیش ‌اومد با کلک، مسیرشونو عوض کنیم! حالی‌مون بود کِی و کجا چه فنتی بزنیم و این آشوبگرای قرتی‌رو ناکارکنیم، آره داداش!

نوکرت حسابی تیپ زده بود، یه شلوار تنگِ کون‌نما پوشیده بودمو پیرهنمم تا سینه واز! یخه اورکتمو که توش یه شوکر و یه میکروفنِ بی‌سیم جاسازی شده بود با یه شیش‌تیرِ بغلی، کشیده‌بودم بالا، میثم هم مِث این جوون مَوونای پُرشَروشور وتیزوُبز، خودشو ساخته بود تا بره تو جماعت.

خلاصه، جنگی از هم فاصله گرفتیم و زدیم تو جمعیت که بیشترشون جوون بودن و یه عالمه دخترای بی‌حجاب و تودل‌برو وتا دلت بخواد پاچه‌ورمالیده و دریده!

قاطی جمعیت که شدیم، تو دلم گفتم یا امام زمون این دیگه چه بساطیه! کارمون ساخته‌س کَ! برق از کونمون پریده بود

دردسرت ندم، اوضا حسابی کیشمیشی بود!

تو همون هیروویرا، یه دختر فسقلی، پسر! عین پنجه‌ی آفتاب با یه چوب تو دستش پرید رو یه سطل زباله و میون هلهله‌ی اون همه جمعیت- که ما هم، هم‌صداشون شده بودیم- با خنده وشادی وخون‌سردی تموم، واسه همه دست تکون می‌داد.

تو دلم گفتم یاقمربنی‌هاشم این دیگه کیه؟!

اول شالشو از دور گردن وا کرد و بست رو تُوکِ چوب و بعد باخنده فندکو از جیب شلوارش درآورد و آتیشش زد و بالاسرش چرخوند!

دختره شعار می‌داد و بقیه هم با حرارت تموم شعارشو تکرارمی‌کردن، خِب مام مجبوری دوآتیشه‌تر همرا‌‌شون شعار می‌دادیم.

کارمون شده بود همین۰ با بقیه شعار می‌دادیم و حتی بلندتر تا بلکه بتونیم یه‌دونه‌ ازون دونه دُرُشتاشونو سوا کنیم و خلاصه شناسایی و‌ای حرفا…

دیدم حاج غفارکنار زکی پور تو حاشیه‌ خیابون قاطی تماشاچیا وایسادن مثلاتماشا!

حاجی با چش‌وابرو اشاره ‌کرد به دخترهِ بالای سطل زباله که همچنون نترس و خندون و داغ، شال آتیش‌گرفته‌شو می‌چرخوند و شعارِ مرگ بردیکتاتور می‌داد..!

من همون‌طورکه با بقیه، شعار می‌‌دادم، دوزاریم افتاد و حتم کردم که این ورپریده باس یکی ازسردسته‌های همینا باشه. با میکروفن زیریخه‌ی کاپشنم به میثم ندا دادم واونم با چش‌وابرو تاییدم کرد.

دختره‌ی آتیش‌پاره بعدِ این که با حرارت تموم جمعیتو داغ و حشری کرد، از سکو پرید پایین و قاطی بقیه شد.

چند لحظه بعدش، حس کردم انگاری بویی برده باشه، یهوانگاری قیافه‌ش عوض شده و با نگرونی دورورشو می‌پایید! من و میثم هرکدوم رفتیم یه گوشه واسه این‌که به ما شک نکنه، دوسه متر ازش فاصله گرفتیم که یهو حاجی پیغوم داد:

ـ سوژه را تعقیب می‌کنیم.

و ما رفتیم تو نخ خانوم خوشگله وتو همون‌حال، کف‌زنون و باتکرارِشعارا، را افتادیم طرف خیابون انقلاب.

چشمو از دختره نمی‌کندم، اما بایه سرچرخوندن برا تمرکز رو یه سوژه‌ی دیگه، اونو گُمش کردم! ورپریده یهو عینهو اجنه غیبش زده بود!

به ما شک کرده بود یا به یکی دیگه، نمی‌دونم!

بعدها البته از کنترل گوشیش فهمیدیم که شستش خبردار شده بوده و فهمیده که تو توره و اینو با نگرونی به دوستش خبر داده بوده.

میثم هم حال منو داش. با دست‌پاچگی پا تندکردیم وچش چرخوندیم و بعدِ حدود بیست‌دَیقه، یهو متوجه شدیم پشت یه پژوی سیاه‌ قدیمی خودشو قایم کرده، پدرسگ!

به حاجی پیغوم دادم: سوژه به ما شک برده… گُمش کرده بودیم اما بالاخره پیداش شد. حاج‌غفارگفت:

ـ نه، تخمه‌سگ به من و زکی پور شک کرده و ما ناچاری ازش فاصله گرفتیم. شما اما ردِشو ول نکنین، ما هم از دورهوا کارو داریم.

هوا نم‌نمک داشت تاریک می‌شد و اون شیطونک که مدام دور وورشو می‌پایید با زبلی تموم یواش‌یواش از میون جمعیت کشیدکنار و راه افتاد طرف بلوار کشاورز.

من و میثم جداجدا و از دور دنبالش بودیم. حاج‌غفار و زکی‌پورم خیلی دورتر از ما سوار کامیونت، پشت سر می‌اومدن.

سوژه وقتی فهمید تحت تعقیبه، پا تند کرد.

والاما نقشه‌مون این بود یه جای خلوت گیرش بندازیم. میگی پَ واسه چی لفتش دادیم و همونجا نیافتادیم روش؟ ایول بابا! آخه بیحساب کتاب که نمی‌شد عمل‌کرد برادر من! تو اون جمعیت و اون روزای شلتاق و پُرروییِ اونا، اگه بی‌احتیاطی می‌کردیم، ممکن بودکار بدیم دسِ خودمون. باکیَمون نبود البته! سوژهم مِث یه لقمه توچنگمون بود وگیری توکار نبود.

اما وقتی دختره از بلوار کشاورز وارد خیابان وصال شد تادوباره بزنه تو خیابون انقلاب تا قاطی جمعیت شه، یهو تو یه گوشه‌ی خلوت گیرش انداختیم!

حالا با چه جون‌کندنی تونستیم دست‌هاشو از پشت ببندیم واونو بچپونیم تو اتاقکِ پشت کامیونت، خداوندِگارِ عالم می‌دونه و ما!

مگه کوتاه میومد پسر؟! بچه‌فسقلی، زور یه گرازو داش! سه‌نفری جون کندیم تا جمِش کنیم!

سگ‌‌مصب به ظاهر لاجون میومدآ اما مثِ یه قاطرِ چموش دست‌وپامی‌زد و شعار می‌داد. ول‌کن مامله نبودکه! نه تهدید حالیش می‌شد نه خواهش افاقه می‌کرد! یه‌ریز، جیغ‌وداد می‌کشید و پامی‌کوبید با اون دوتا چشِ خوشگلِ درنده‌ش! نگاهِ تیزِ بدمصبش آدمو می‌ترسوند! مث چشای ماده‌ ببر گرسنه موقع حمله!

یه‌نفس هوار می‌کشید عنینه! باور میکنی؟ با داد و فریاد میگفت:

ـ بیشرفا مگه من چی‌کار کردم؟ چی می‌خواین از جون من آخه جانیا…

اصلا کوتاه نمی‌اومد که نمی‌اومد، عَرقِه‌ای بود واسه‌خودش!

میگی پَ چرا فوری تحویلش ندادیم به یه قرارگاه دم دس؟‌ای بابا! کجای کاری داداش! تو‌بمیری به موت قسم دختره اون‌قده کله‌خر و نترس بود که هرجا می‌بردیم تا تحویلش بدیم وخلاص شیم، قبولش نمی‌کردن!

از کلانتریایِ سر رامون بگیر تا دو سه تا قرارگاه برادرای بسیج و سپاه بردیمش!

بدبیاری، همه جا پُرِبازداشتی بود و این بدمصبم با جیع‌وداد وفحش و شعار، دنیا رو می‌‌ذاش رو سرش و تازه کتک و تهدیدهم کاریش نبود و رامش نمی‌کرد، هرچی بگم‌کم گفتم جون تو! ِ

مسئولای قرارگاه‌ها هم خدایی‌ش می‌ترسیدن که اگه تحویلش بگیرن، بقیه رو که همه‌شون جوون وتازه‌سال بودن، تحریک کنه.

هربار با مکافات می‌آوردیمش پایین و دوباره به هر جون‌کندنی که بود، می‌ا‌نداختیمش تو اتاقک تنگ‌و تُرُش و تاریک کامیونت خراب‌شده که تازه یه یخچال بستنی خوابیده‌ی اسقاطی هم بیش‌ترِجاروگرفته بود!

بنده خدا حاج غفار، نا امید از همه جا، از ما فاصله گرفت وبابی‌سیم هرطوری بود، بالاخره تونس با مرکز تماس بگیره ومشکلو گزارش کنه.

خلاصه دستور رسید ببریمش اوین تحویل بدیم و خومونوخلاص کنیم.

حاج‌غفار طبق معمول رفت نشست جلو، کنارراننده، و من وزکی‌پور و میثم با اون جونور هم چپیدیم پشت ماشینْ، درو رومون بستیم.

چش، چشونمی‌دید..!

زکی‌پورچراغ گوشیشو روشن کرد تا ببینیم چی‌به‌چیه.

دختره کم نمی‌آورد و با فریاداش ذله‌مون کرده بود:

– دِ کجا دارین منو می‌برین بی‌شرفا؟ اقلکم تلفنمو بدین به خونواده‌م خبر بدم! گوشیمو می‌خوام کثافتا!

زکی‌پور با تحکم گفت:

ـزر نزن لاشی، گاله رو ببند! سه‌تایی می‌افتیم به جونتا!!

که یهو حمله‌ور شد طرف ما:

ـ گُه می‌خورین با جَدوآبادتون! مگه خواهرومادر ندارین…

یه‌نفس فحش می‌داد و خصوصا بند کرده بودزبونم لال به حضرت آقا! هی به آقا فحش می‌داد و خون مارو بجوش می‌آوردوروجک!

زکی‌پور، اون سیدِ جوشی، بدجوری داغ کرد. میشناسیش که؟ اگه اون رو سگش بالا بیادا، شمر جلودارش نیس! آقا، یهو جوش آورد! نیم خیزشد وبانورِ موبایلش فضا رو روشن کردو بالقت محکم کوبید تو ملاج دختره.

اونم با تموم توونش، دورخیز کرد تا بهش حمله کنه.

شکرِخدا دستاشو از همون اول بسته بودیم و ما، ینی من و میثم، بازوشو ول نمی‌کردیم اما هی جفتک می‌پروند طرف ما. میثم گفت:

ـ دهنِ جنده‌شو باس بس. اگه این‌طوری پیش بره، تا برسیم اوین، کلافه‌مون می‌کنه.

دهن‌بندکه نداشتیم! اما با همون نورچراغ‌‌قوه‌ی موبایل، دیدم جوراب‌ساق بلند پاشه!

تیزوبُز با زکی انداختیمش رو یخچال و من اول تادق‌دلی‌مو خالی کنم دوتا مشت محکم خوابوندم زیرِقلوه‌گاش و یکی هم تو آبگاش وُ زکی‌پورم با مشت کوبید تو چونه‌ش.

دختره خون‌دماغ شد و یهذره آروم گرفت و باز دوباره شروع کرد به تقلا! سگ پدر؛ مرگ بر خامنه‌ای از دهنش نمی‌افتاد!

با اونکه زکی‌پور شونه‌شو محکم گرفته بود و میثم دوتا پاشو، تاتکون نخوره؛ اما کوتا نمی‌اومد و با تموم زورش مقاومت می‌کرد

یه‌نفس هوار می‌کشید و به ما فحش می‌داد. باورمی‌کنی؟ سه‌نفری جون کندیم تا حریفش ‌شدیم! باور می‌کنی!؟ چیه؟ خنده‌ت گرفته نه؟ میدونم باور نمی‌کنی! اما یه جونوری بود که خدامیدونه پسر!

با هر مکافاتی بود، جورابو از پاش کشیدم بیرون وتمام قدافتادم روش و با پاهام کلافش کردم تا تکون نخوره و هرطوری‌که بود تونسیم با جوراب خودش، دهنِ گاله‌شو ببندیم.

وقتی افتاده بودم روش و پاهامو قُلاب کرده بودم دور پاهاش که جُم نخوره، خداوکیلی یه جوریم شد! هُرمِ تنش مِث برق دوید تو جونم و حالی‌به‌حالی‌م کرد!

همین‌طور که زور می‌زدم باجوراب دهنشو ببندم، دست‌وپا می‌زد و تو همون دست‌وپا زدناش، فحشای جویده‌جویده می‌داد!

تنم داغ شده بود و خیس عرق… اونم از بس تقلا کرده بود، صورتش خیس عرق شده بود و این خودش بیش‌تر حالمو خراب می‌کرد!

یهو تو یه چشم به‌هم‌زدنی خودمو کشیدم بالا و یه ضرب زیپ شلوارشو کشیدم پایین، دس کردم تو تنیکه‌ش و سرمو چسبوندم دم گوشش و گفتم:

ـ یه کافر، اسیرِ یه بچه‌مسلمون!

میثم تو تاریکی پرسید:

ـ چی‌کار داری می‌کنی صادق، چی‌چی داری می‌گی؟

میون اون بی‌تابی و حرکتای عصبیِ دختره، دستم تو شورت ولبم رولپاش بود که یهو نور گوشیِ میثم افتاد رو صورتم.

سرمو بالا کردم و نیگا‌م افتاد به چشاش! یا امام زمون، بند دلم پاره شد! ترو خدا واسم حرف در نیاری آ! دوتاچشم سیاه، عینهو چشای آهو! اما مث یه بچه‌آهوی کلافه وبی‌پناه!

من که رفته بودم توحال، کَکَمم نمی‌گزید، دروغ چرا، آتیشم تندتر شده بود! تو اون‌حال خواستم مثلا برادرارو ساکتشون کنم، دراومدم که:

ـ این بچه‌کافر اسیرمونه برادرا، حلالِ حلاله! آسیاب به نوبت!

جمله‌م تموم شده نشده، دختره با همه‌ی قوا، با کون و کمرش بلندم کرد و زانوی چپشو تا کرد و محکم کوبید رو تخمم که پرت شدم رو زکی و میثم.

درد پیچید تو تمومِ جونم و نفسم بند اومد! وبعد نشست رو یخچال و تا می‌تونست با لقت کوبید توسروصورت ما و یه لقتم هم عدل اومد تو چشِ راستم!

به جون تو اینا همش یه‌ آن بودآ، یه‌ چش به‌هم‌زدن انگاری!

آقا منو می‌گی! یهوخونم جوش اومد و حال کردن، یادم رفت! نشستم روش و با شوکرکوبیدم تو دهنش. کوبیدم‌، کوبیدم روصورتش، رو دماغش رو چشش. برادرا هم اومدن کمک، می‌زدیم با باتوم با شوکر با لقت… واسه این‌که صورتشو بِپّاد، یهوخودشو جمع کرد و پشت کرد به ما، و ما زیر نورموبایل زکی‌پور، کوبیدیم تو ملاجش؛ با شوکر، با باتوم کوبیدیم کوبیدیم کوبیدیم تا که از نا رفت و بی‌حرکت شد!

من یکی که دیگه وارفته بودم ولو شدم کف وانت و تکیه دادم به یخچال.

امازکی‌پورو میثم با نور موبایلا‌شون نیم‌خیز شدن ببینن اوضاع در چه حاله؟

میثم نبضشو گرفت بعد سرشو گذاش رو سینه دختره و یه لحظه بعد با نگاه تندِ و با شماتت‌ به من، دراومد که:

ـ تموم کرده!

زکی‌پور با صدایی ترسیده و جاخورده گفت:

ـ آره سَقط شد!

بعدم کوبید به دیواره فلزی پشت سرِ راننده.

حاج‌غفار با صدای بلند پرسید: چیه؟ اون پُش چه خبره؟ سه نفری با صدای هیجانی جواب دادیم

ـ حاجی سوژه تموم کرده…

که ماشین وایساد، حاجی پرید پایین و اومد درِ پشت رو واکرد و چراغ تلفن دستی‌شو چرخوند و انداخت روجنازه و دادش دراومد:

ـ گَند زدین که بابا، این چه وضعیه! چی‌کار کردین آخه!

بعد رو کرد به راننده:

ـ تو بساطت کهنه‌ای چیزی پیدا می‌شه آقا رجب؟

رجب زیر صندلی راننده یک کهنه پت‌وپهنِ چرک‌و‌چروک وگازوئیلی درآورد و گفت که فقط همینو داره و حاجی غُرغُرکنون با کهنه اومد پشت کامیونت و درو گُرمبی بست و گفت:

ـ چراغ‌ گوشی‌هاتونو روشن کنین ببینم این جا چه خبره..!

اتاقک که روشن شد، دیدیم خون همه جا پخش شده اما یه چشِ سیاه و درشت و زنده، عینهو یه گربه زل زده به ما، به‌من..!

حاجی کفری شد و‌گفت تِرِکمون زدین که بابا! حالا اول باس چش ِ شو بس.

و منتظر ما نموند و خودش به زور، با دو انگشت شست وسبابه‌ی دست راستش پلک میّت رو کشید پایین و چشم نیمه‌بازو بَس. بعدشم فوری کف دست راستشو محکم گذاشت رو پلک بسته‌ش، شاید یک دقیقه هم بیش‌تر، عین یه اوستاکارِ کارکشته! و تو همون‌حال با خودش گفت تا بدن داغه باس اینکارو کرد

حاجی همون‌جا با بالا تماس گرفت و پرسید با جنازه چی‌کار کنیم؟ دستور اومد، بازداشتگاه‌ها پُر جنازَن، جسدو بندازین همون‌جا تو یه خیابون خلوت و تموم.

حاجی رو کرد به ما که:

ـ قبل از این که جسدو بیارین پایین، اول حسابی سروصورتشو‌ تمیز کنین و یه دستی هم رو اتاق کامیونت بکشین. بعدا توقرارگاه حسابی می‌شوریمش تا ردی جا نمونه. و زیرجُلکی لبخندی زدو واسه اینکه بهمون حال بده، گفت: ناسلومتی ما بستنی فروشیم آخه!

وما سه نفری زدیم زیر خنده!

حاجی، درو واکرد و پرید پایین و دستور داد: کارتون که تموم شد، علامت بدین تا یه گوشه‌ی خلوت پیدا کنیم و ماشینو پارک کنیم. من و آقا رجب دورو ورو می‌پاییم، شما سه‌تام جسدو بدون سروصدا میندازین یه گوشه! روشنه برادرا؟

و بدون این‌که منتظر تایید ما بمونه، درو بس و رفت نشس بغل راننده و راه افتادیم.

مام سعی کردیم تا اون‌جا که می‌شه همه چی‌رو جمع‌و‌جور کنیم. اون جورابِ ساق بلند لادندونای شیکسَش قفل شده بود! حالاکِشش ندم و سرتو درد نیارم که چه جونی کندیم تا جورابو تیکه‌تیکه از دهنش که خون توش دلَمه بسته بود، بِکشیم بیرون، خودش یه شاهنومس! آخ نبودی که ببینی چه مکافاتی داشتیم سر این فسقلی، اگه تو بامون بودی شاید اوضاع همه رقم فرق می‌کرد..!

اما بذا اینم همچی خصوصی بهت گفته باشم برادر؛ گفتم که ترو خداحرف درنیاری واسم آ!! خداییش با اونکه حالا دیگه چِشِ میّت بسته شده بود اما منِ لاکردار می‌دیدمش باور می‌کنی!؟ سگ مصب، بند کرده بود به من وولم نمی‌کرد!

****

توهمون نزدیکی‌های بزرگ‌راهِ یادگارِامام جسدو انداختیم گوشه‌ی یه خیابون فرعیِ خلوتِ کناریه‌ دیوارقدیمی آجر. مَخلصِ‌کلوم، طرفای یازده شب یا همین حدودا بود که خلاص شدیم. هوا حسابی تاریک و ترافیکم سبک شده بود. دسته‌جمعی یه نفس راحت کشیدیم بالاخره!

انگاری کوهی از رو دوشمون ورداشتن! دختره حسابی خسته‌مون کرده بود و از نا افتاده بودیم.

گفتیم حاجی جون کار تمومه، حالا باس چی‌کار کرد؟

حاج‌غفار دراومد که باس بریم ستاد برا گزارش

زکی‌پورکه حالش گرفته شده بود، با دل‌خوری پرسید:

ـ حالا همین نصفه‌شبی واجبه حاجی جون؟!

پشت سرشم میثم که تُرش کرده بود، غُر زد:

ـ از ظهر تا حالا چیزی نخوردیم که هیچ، تازه نمازم نخوندیم حاجی جون!

من دلم شورمی‌زد و حسابی وارفته بودم! خداوکیلی رمق نداشتم. با این همه گفتم:

ـ خُب اگه باس بریم، که باس بریم دیگه! حرفی نیس.

زکی‌پور مث بچه نُنُرا پرسید بیام جلو کنارت حاجی؟

میثم هم پشت‌بندش روکرد به زکی پور، که:

ـ بَهَه! پَ ما چی پَ برادر؟

حاجی گفت:

ـ همه که جلو جا نمی‌شین! دوتاتون می‌تونین بیایین.

و اون دوتا برادرِ با معرفتْ جِستن جلو، کنارِ حاجی!

به‌جدّت، برام مثِ روز روشن بود که برادرا واسه چی می‌خوان برن جلو و بچسبن به کونِ حاج غفار! به رفاقتمون قسم به دلم برات شده بود، بامعرفتا میخوان پشت سر، خرابم کنن..! داری منو؟

میگی از کجا میدونم؟ بَهَه خونه‌ت آباد! برادرا واسه خود شیرینی چسبیده بودن بغل ‌حاجی که تا برسیم اوین، دم گوشش مث‌ِ مَگَز وزوزکنن و آب رووغنِ شو زیادکنن وکاسه‌کوزه‌هارو صاف بشکونن سرمن! مُلطفتی که داداش؟

دل تو دلم نبود اما راهی نداشتم؛ چپیدم تو اون اتاقک خفه‌ی پشت کامیونت، که سگ‌مصب مث قبر تاریک بود! رو همون یخچال نشستم و درو روم بستم.

حالا دیگه تنها بودم…. اول چراغ گوشی‌مو روشن کردم و نورو دورتادور چرخوندم. خون همه جاروگرفته بود و بوش تو هواپخش شده بود. لکه‌های خون رو یخچال، همه جا… رو لباسام که هیچ، پُرِ لک‌..! و اون یه‌‌ چشم وَق‌زده‌ی دختره همه جا حاضربودو لاکردار، عدل میخ شده بود رو من! انگاری یه بچه‌آهو، یه بچه آهوی کلافه که یهو افتاده باشه تو تله!

درباره همین نویسنده:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی