قاضی ربیحاوی: پنج روایت کوتاه

روایت های قاضی ربیحاوی با بهره‌گیری از ایجاز و «تمرکز بر لحظه‌های بحرانی»، از الگوهای کلاسیک داستان‌نویسی فاصله می‌گیرند. این متون با زبانی کمینه‌گرا و تکیه بر دیالوگ‌های ناتمام، بدون شرح اضافی، جهانی از معنا می‌آفرینند. روایت ها عمدتاً از منظر دانای کل محدود و با حفظ فاصله از ذهنیت شخصیت‌ها، روایت می‌شوند. زمان در این روایت ها خطی اما فشرده است و اغلب در بازه‌ای کوتاه (چند دقیقه یا ساعت) اتفاق می‌افتند. پایان‌بندی‌ها باز و پرابلماتیک طراحی شده‌اند: صحنه‌های پایانی (مثل خندهٔ بی‌بی در «تماشای نخستین بوسه‌ها» یا سکوت مرد و قاطر در «اعتراض») خواننده را به تأویل فرامی‌خوانند. این ویژگی، همراه با تکرار تصاویر متضاد (گریه/خنده، زندگی/مرگ)، به متن‌ها ریتمی موزون و عمقی فلسفی می‌بخشد.
ربیحاوی با مهارت مرز بین واقعیت و تخیل را محو می‌کند؛ رویاهای پسر در «غنچه‌های مونا» یا نگاه قاطر در «اعتراض»، روایت‌ها را به سمت واقع‌گرایی جادویی سوق می‌دهد. این روایت ها، با پرهیز از شعار و انتقال مفاهیم انسانی از طریق جزئیات ظریف، نمونه‌ای درخشان از ادبیات پسامدرن هستند که در عین سادگی، لایه‌های پیچیده‌ای از معنا را آشکار می‌کنند.

برای رفیق از سال‌های دور حسین نوش‌آذر

غنچه‌های مونا

یک ماشین تریلی بزرگ بدون سقف و بدون حصار در جاده پیش می‌رفت و مردم کف آن کنار هم و چسبیده به یکدیگر در سکوت نشسته بودند. مردی که در یک دست یک پارچ بزرگ پلاستیکی و در دست دیگر یک لیوان کوچک داشت به زحمت لابلای جمعیت راه می‌رفت و به آنها آب می‌داد. مرد رسید به پسر و مادرش که بین جمعیت نشسته بودند، مقداری آب از پارچ ریخت توی لیوان و به پسر داد. پسر یک جرعه خورد و بقیه آب را ریخت توی گلدان کوچکی که محکم در بغل گرفته بود. مرد گفت پسر می‌دونی این آب توی این بی‌آبی از کجا حمل شده تا رسیده به اینجا برای این مردم تشنه اونوقت تو اون را می‌ریزی توی خاک. مادر لیوان را از پسر گرفت و بطرف پارچ دراز کرد و گفت دایی ببخش، بچه‌ست گلدونش را خیلی دوست داره. مرد به پسر نگاه کرد و آب ریخت توی لیوان. مادر چند جرعه نوشید و بقیه آن را به پسر داد. پسر همه آب لیوان را سرکشید و لیوان خالی را به مرد پس داد. کسی حرف نمی‌زد. بعضی‌ها نگاهشان به آسمان بود. بمب و موشک از هرطرف که شلیک می‌شد از بالای سر آنها می‌گذشت. پسر دهن خود را به گوش مادر نزدیک کرد و طوری که کسی نشنود گفت من بچه نیستم. مادر با یک دست او را به‌ خود چسباند و گفت نه نیستی. بعضی‌ها سر بر زانوی خود گذاشته به هیچ کجا نگاه نمی‌کردند. مادر پرسید تا کجا می‌خوای این گلدون را توی بغل حمل کنی. پسر گفت تا وقتی برسونم به صاحبش. مادر پرسید اسم صاحبش چه بود. پسر گفت گفتم. جاده دوطرفه بود اما همه فقط به یک طرف می‌گریختند‌‌. مادر پرسید این مونا مدرسه‌ش توی راه مدرسه توست یا خونه‌ش. پسر گفت خونه‌ش. مادر گفت اونوقت اتفاقی از خونه اومد بیرون گفت ما داریم میریم اما بابام نمی‌ذاره من این گلدون را با خودم بیارم، تو برام بیارش. پسر گفت اتفاقی نبود. مادر نگاهی به گلدان کرد و گفت یک چوب سبز خالی. پسر گفت خالی نیست. گلدان را روی زانوی مادر گذاشت و گفت سه تا جوانه داره، ببین این یکی. غنچه مثل نوک یک مداد سرخ تازه تراشیده از لای ساقه سبز پیدا بود. پسر غنچه دیگری را روی ساقه نشان داد. انگار یک قطره کوچک خون که می‌خواست از تن ساقه بیرون بیاید. پسر گفت سه تا، ببین. مادر بی حوصله نگاهی به گلدان کرد اما زود سرچرخداند و به یک ساختمان خراب شده کنار جاده نگاه کرد بعد پسر را بیشتر به خود فشرد و گفت حالا بخواب. پسر بیشتر به مادر تکیه داد و چشم‌ها را بست و خوابید. حالا ماشین بر جاده خاکی می‌رفت و مردم نشسته برجای خود ناخواسته تکان می‌خوردند. پسر در خواب دید که مردم دارند توی بیابانی پُر از سنگ می‌دوند و سنگها پشت سرشان یکی بعد از دیگری منفجر می‌شوند. ناگهان گلدان از دستهای او افتاد روی تخته سنگ و شکست. منفجر شد. پسر از خواب پرید. گلدان میان پاهای او نبود. وحشتزده به دور و بر نگاه کرد. چند مرد سیگار می‌کشیدند و دود سیاه از وسط شهر که دیگر دیده نمی‌شده به آسمان می‌رفت. مادر زانوهای خود را ازهم باز کرد و گلدان را که توی سیاهی پیرهنش بود به او نشان داد. پسر نفس راحت کشید. مادر پرسید چطور می‌خوای دختره را پیدا کنی. پسر گفت پیرهنش را می‌شناسم. مادر پرسید اگه پیرهنش را عوض کرده باشه. پسر گفت اون گفت تا وقتی من پیداش نکردم پیرهنش را عوض نمی‌کنه

قشنگ‌ترین پیرهنم

دختر سر خود را به دست‌های مادر سپرده بود چون مادر داشت موهای هنوز خیس او را با حوله خشک می‌کرد و لبخند می‌زد و تکرار می‌کرد فردا روز شروع مدرسه. دختر در آینه به او نگاه کرد و گفت اما هنوز معلوم نیست لباس ما چطور باید باشه. مادر گفت فردا معلوم میشه. دختر گفت پس من فردا قشنگ‌ترین پیرهنم را می‌پوشم همون که گل‌های زرد ریز داره. مادر گفت نه عزیزم اون پیرهن برای فردا اصلا مناسب نیست. دختر پرسید چرا مناسب نیست. مادر حوله را روی تخت انداخت و شانه را برداشت و گفت زیادی کوتاهِه، آستینش لُختِه، سینه‌ش هم زیادی بازه. دختر گفت زیادی نیست. مادر گفت همون پیرهن آبی از همه بهتره، هم بلنده هم آستین داره و هم جلوش سینه‌ش بسته‌ست. دختر به چشمان خود در آینه نگاه کرد و آرام گفت فردا توی مهم‌ترین روز زندگی‌م باید پیرهنی را بپوشم که دوست ندارم. مادر گفت وقتی بهش عادت کنی قشنگ میشه. دختر گفت باشه ماما هرچی تو بگی. مادر سر او را بوسید. آفرین دختر خوب. دختر لبخند زد. مادر گفت بهرحال که شما باید یک روپوش بلند تیره روی لباس‌تون بپوشید. دختر پرسید باید. مادر که آرام شانه در موهای او می‌کشید گفت فرق نمی‌کنه زیرروپوش چی پوشیدی. دختر گفت فرق می‌کنه. مادر جواب دختر را نشنیده گرفت. باد پاییز از پنجره به داخل اتاق وزید و از لابلای موهای دختر گذشت و دختر به گردش باد در اتاق نگاه کرد و گفت پس من فردا همون پیرهن قشنگم را می‌پوشم که گل‌های زرد داره. مادر گفت عزیزم کسی که نمی‌دونه تو زیر اون روپوش چی پوشیدی. دختر به چشم‌های خود خیره شد و نگاه او پیش‌تر رفت رفت عمیق در روشنی چشم‌ها و گفت من که خودم می‌دونم برای قشنگ‌ترین روز، من قشنگ‌ترین پیرهنم را پوشیدم. و به لبخند گفت می‌دونم

عمو غلام

مرد که گریه نمی‌کنه، می‌دونستی. این را عمو غلام بلند می‌گوید که من بشنوم. تازه از کار برگشته و دارد بدنه موتورسیکلت‌ش را با تکه پارچه‌ای تمیز می‌کند. می‌خندد. مامان به‌ او گفته که من امروز گریه کردم. مامان همه چیز را به او می‌گوید. او شوهر مامان است. قبلا کُشتی‌‌گیر بوده. دیوارهای اتاق نشیمن ما پُر است از عکس‌های او در حال کُشتی یا ایستاده روی سکوی قهرمانی. مامان هندوانه را از پشت موتورسیکلت درمی‌آورد. عم غلام می‌گوید من می‌دونم برای چی گریه کرده، برای بستنی مشتی ایکس. بلند می‌خندد. می‌گوید همین الان خودم می‌برمش اونجا. مامان می‌داند گریه من برای دلتنگی بابا بود. می‌گوید الان دیگه شب شده غلام. بذار برای فرصت دیگه. عم غلام می‌گوید اتفاقا بستنی را باید شب خورد اونهم بستنی مشتی ایکس. مامان می‌خندد از خوشحالی اینکه عمو غلام با من مهربان است. از من پرسد می‌خوای با عم غلام بری. من نشستن پشت موتورسیکلت را دوست دارم. آدم‌ها از روبرو می‌آیند و خیلی زود ناپدید می‌شوند و کسی فرصت پیدا نمی‌کند به من زُل بزند اما من آنها را می‌بینم که انگار از مجلس عزاداری برمی‌گردند. شاید در صورت مردم دنبال صورت بابا می‌گردم با اینکه بعضی وقت‌ها پنجشنبه عمو غلام، مامان و من را پشت موتورسیکلت می‌گذارد و می‌برد سر قبر او. من مطمئن نیستم که این قبر بابا باشد اما مامان می‌گوید خودِ مدیر کل اداره کفن و دفن زندان اوین به او قول داده که این قبر بابا است.

ما وسط خیابان دوطرفه از لابلای ماشین‌ها که می‌آیند و می‌روند به سرعت می‌رویم. باد گرم به صورتم می‌خورد و بوی بنزین. عمو غلام می‌گوید بنزین نیست. نیست. بوی لجنِ. طعم بستنی باز دهنم را پُر می‌کند. موتورسیکلت عمو غلام تندتر از موتورسیکلت‌های دیگر می‌رود. بستنی‌فروشی تا دیروقت باز است. ناگهان عمو غلام به‌ من می‌گوید محکم بشین و تند می‌پیچد بطرف کوچه‌ای. دو پاسبان جلو موتورسیکلت‌ها را می‌گیرند و نمی‌گذارند موتورسیکلتی برود توی کوچه. هنوز نمی‌دانم چی شده. عمو غلام به آنها دروغ می‌گوید، سرکار خونه‌م اینجاست، باورت نمیشه از این بچه‌م بپرس. ترسیده‌م. نکند سربازها بپرسند. یکی از آنها داد می‌زند، جناب سروان. با نگاه دنبال جناب سروان می‌گردم. چند جناب سروان ایستاده‌اند کنار یک ماشین باری بزرگ که نصف جاده را بسته و سربازها جلوی موتورسیکلت‌ها را می‌گیرند و به بهانه‌های جور به جور موتورسیکلت را از زیر پای راننده می‌کشند و می‌اندازند پشت ماشین باری که موتورهای زیادی روی آن افتاده و موتورسوارها پراکنده در حال التماس برای پس گرفتن موتورسیکلت‌شان. جناب سروان می‌آید و به عموغلام می‌گوید پیاده شو. عموغلام می‌خواهد طفره برود. جناب سروان به جون بچه‌م هیچ ایرادی به این وسیله نیست. همه چیزش قانونی‌ی ِ. جناب سروان می‌گوید آره ارواح شکمت، پیاده شو. من فقط ترسیده‌م و کمر عموغلام را دو دستی چسبیده‌م‌. به جای طعم بستنی طمع لجن توی دهنم. عموغلام می‌گوید جناب سروان به درجه مقدس‌ت قسم این وسیله تنها نون‌درآور خانواده‌ست اگه یکروز زیر پام نباشه زن و بچه‌م گرسنگی می‌میرن. جناب سروان می‌گوید فردا بعد از اینکه جریمه را بپردازی می‌تونی بری موتورسیکلت‌ت را پس بگیری. عمو غلام می‌گوید جناب سروان همه می‌دونند وسیله‌ای که وارد انبار شهرداری بشه دیگه فاتحه‌ش خونده‌س. جناب سروان شما این مرتبه بخاطر آقایی خودت بذار ما بریم. جناب سروان می‌گوید نمیشه، موتور باید ضبط بشه تا کلیه جریمه پرداخت بشه. عموغلام خیز برمی‌دارد و یک دست جناب سروان را می‌گیرد، جناب سروان دستم به دامنت به زن و بچه من رحم کن، به این بچه که فردا امتحان داره و من باید صبح زود ببرمش مدرسه. دانش‌آموز نمونه کلاس. جناب سروان تو را به ناموس فاطمه زهرا. جناب سروان می‌گوید نمیشه و یکهو بُغض عموغلام می‌ترکد و صدایش عوض می‌شود. جوون بچه‌ت جناب سروان. و برمی‌گردد بطرف من. اشک‌های او را می‌بینم. باز تند برمی‌گردد بطرف جناب سروان که حالا خیره شده به‌ چشم‌های من و من سر بر کمر عمو غلام خوابانده به چشم‌های او نگاه می‌کنم و او هیچ نمی‌گوید فقط نگاه می‌کند و من دیگر از نگاه او نمی‌ترسم. بعد خودش را از جلو موتورسیکلت کنار می‌کشد. این مرتبه میذارم بری اگه قول بدی جریمه‌هات را بپردازی. صدای خوشحال تشکر از گلوی عمو غلام که به من می‌گوید محکم‌ بشین و موتورسیکلت را روشن می‌کند و ما وارد کوچه می‌شویم و به کوچه دیگر در شمال شهر و خانه‌های پولدارها. کوچه‌های خلوت. عموغلام دستمال از جیب درآورد و در حال راندن اشک‌هایش را پاک کرد. ما به بستنی‌فروشی نزدیک‌تر می‌شدیم. عموغلام سر می‌چرخاند بطرف من و می‌گوید بعضی وقت‌ها هم گریه چیز خوبیه چون اشک چشم‌های آدم را می‌شوره و تمیز میکنه، می‌دونستی؟

اعتراض

مرد باربر جلو حرکت می‌کرد و قاطر را به سختی دنبال خود می‌کشید. او خسته و عصبانی بود و قسمتی از طناب دور گردن قاطر را به‌ دست گرفته ضربه‌های محکم به صورت حیوان می‌زد. راه باریک بود. طرف راست آنها دره عمیق و طرف چپ کوه بود. قاطر که صورتش خیس از اشک بود ایستاد و به مرد نگاه کرد. مرد به قاطر فحش می‌داد و طناب را بالا می‌برد و ضربه می‌زد اما قاطر فقط ایستاده و به او خیره بود. حالا مرد رفت بطرف چپ تا چند ضربه دیگر بکوبد به صورت قاطر اما این بار پیش از آن که طناب را پایین بیاورد قاطر با تکان سر خود ضربه‌ای به سینه مرد زد و مرد پرت شد روی سنگ‌های کوچک بعد نشسته یک سنگ بزرگ را با درد بغل کرد و صورتش را بر آن خواباند و چشم‌هایش را بست اما سنگینی نگاه قاطر را حس می‌کرد با وحشت تجسم اینکه اگر قاطر در طرف راست راه به‌ او ضربه زده بود مرد پرت شده بود توی دره با تنی هزار تکه. مرد صدای قدم‌های قاطر را شنید که بر راه پیش می‌رفت و دور می‌شد و پس از مدتی صدای قدم‌ها قطع شد. مرد سر از روی سنگ برداشت و نگاه کرد. قاطر ایستاده بود و سر برگردانده به او نگاه می‌کرد. مرد به سختی از روی زمین بلند شد و بطرف قاطر رفت. قاطر باز سرش را برگرداند و به راه رفتن ادامه داد. حالا قاطر جلو حرکت می‌کرد و مرد آرام و در سکوت دنبال حیوان راه می‌رفت

تماشای نخستین بوسه‌ها

بی بی می‌خندید گفت خیال می‌کنی من از صدای بمب می‌ترسم، من از وقتی دختر جوان بودم نمی‌ترسیدم، می‌گفتم رعد و برق خدا، دخترها می‌خندیدن چون صدای بمب همیشه بود مخصوصا توی پاییز فصل برداشت مثل حالا.

حلیمه که از مقابل بی بی رد می‌شد گفت حالا اما با همیشه فرق داره خیلی فرق داره.

بی بی گفت چون حالا خدا فرمون رعد و برق را سپرده به ابلیس.

خندید در صدای جیغ زن‌ها و بچه‌ها و فریاد مردها لای بوق ماشین. صدای کی از کجا نالید ابلیس. حلیمه نشست روبروی بی بی گفت من که بدون تو نمی‌تونم برم اما بردن تو روی گاری توی راهی که معلوم نیست چند روز طول می‌کشه. بی بی گفت نه نمی‌خوام روی گاری لای جمعیت بمیرم، همین جا خوش ترم روی تشک خودم توی تنهایی. حلیمه گفت تو نمی‌میری، ما زود برمی گردیم، برات غذای کافی گذاشتم اون گوشه، نون و ماست و خرما، دیگه نرو کنار پنجره خطرناکه، بیرون چیزی نیست که تماشا کنی غیر از خرابی. بی بی گفت انبار زیتون را تماشا می‌کردم. حلیمه پرسید انبار زیتون، کجا. بی بی گفت بیرون ته کوچه بن بست. حلیمه تند رفت از پنجره نگاه به دوطرف انداخت و برگشت گفت صدای انفجار پنجره‌های منزل عمران را از جا کنده، رنگ دیوارهای اتاق دخترشون سبزه. بی بی گفت‌ها، سبزه. حلیمه گفت ما دیگه باید بریم، نکنه باز خیال بزنه به سرت از خونه بری بیرون گم بشی. بی بی گفت خیال نبود. خندید. مراد وارد اتاق شد رو به حلیمه گفت عجله کن گاری منتظره. بچه‌ها ترسیدن. حلیمه بطرف در دوید و مراد بطرف بی بی و زانو زد دستهای او را گرفت چند مرتبه بوسید گفت بی بی زنده بمون تا ما برگردیم. بی بی گفت وقتی دنیا آروم شد. آنها از اتاق رفتند بیرون و بی بی تنها شد، تنها ماند، ماند. صدای باد لای شاخه‌ها.. چه مدت طول کشید تا یک تیغه آفتاب از شکستگی سقف اتاق بتابد روی تشک بی بی که نگاه به پنجره می‌کرد بعد کنار پنجره بود. از پشت یک لته قسمتی از خیابان دیده می‌شد، الاغی که به زحمت یک گاری با جمعیت بر آن را می‌کشید، سایه‌هایی که در نور صبح سرگردان می‌دویدند لابلای ماشین‌ها. پشت شیشه لته دیگر پنجره قشر نازک خاک و از لای خاک کوچه بن بست پیدا بود و یک اتاق سبز که پنجره‌اش از جا پریده بود. در باز شد و آفتاب خزید داخل لمید روی کومه تلبار دانه‌های زیتون وسط اتاق. پسر آمد زنبیل پُر از شانه برداشت و خالی کرد روی کومه، دانه‌ها از بالا به پایین غلتیدند. دختر آمد زنبیل روی شانه را خالی کرد روی کومه. پسر او را بغل کرد. دختر ترسیده نگاه به اطراف کرد شاید بی بی را دید که آرام شد. پسر او را انداخت روی کومه و یک مشت دانه سبز در یقه پیرهنش ریخت و لبهایش را بوسید. دختر دستها را انداخت دور گردن او و چیزی گفت و خندید. پسر برگشت نگاه به بی بی کرد و دختر را بیشتر به خود فشرد و بوسید و از بالا غلتاند و غلتیدند به پشت کومه. بی بی می‌خندید.

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی