
جان چیو (John Cheever)، نویسندهی آمریکایی، یکی از مهمترین چهرههای ادبیات مدرن قرن بیستم به شمار میرود. او در سال ۱۹۱۲ در ماساچوست به دنیا آمد و بیشتر به خاطر داستانهای کوتاه و رمانهایش که زندگی طبقه متوسط و مرفه جامعه آمریکایی را به تصویر میکشند، شناخته شده است. چیور اغلب به عنوان “چخوف حومهنشینهای آمریکایی” توصیف میشود، چرا که توانایی بینظیری در نمایش پیچیدگیهای روانی و اجتماعی شخصیتهایش داشت.
آثار چیور اغلب حول محور زندگی خانوادگی، تنشهای زناشویی، و جستوجوی معنا در دنیایی به ظاهر آرام اما پر از اضطراب میچرخند. او با نگاهی دقیق و طنزی ظریف، تاریکیهای پنهان در زیر سطح زندگی مرفه و به ظاهر بیدغدغهی شخصیتهایش را آشکار میکند. داستانهای کوتاه او، از جمله «رادیوی عظیم» (The Enormous Radio)، نمونههای درخشانی از این رویکرد هستند.
چیور در طول زندگیاش جوایز ادبی متعددی از جمله جایزه پولیتزر و جایزه کتاب ملی را دریافت کرد. او نه تنها به دلیل مهارتش در روایتگری، بلکه به خاطر تواناییاش در خلق شخصیتهای به یاد ماندنی و موقعیتهای پرکشش، مورد تحسین قرار گرفته است. چیور در سال ۱۹۸۲ درگذشت، اما آثارش همچنان به عنوان بخشی از میراث ادبی آمریکا مورد مطالعه و تقدیر قرار میگیرند.
جیم و ایرن وسکات از آن دسته افرادی بودند که به نظر میرسید به آن میانگین رضایتبخش از درآمد، تلاش و احترام اجتماعی دست یافتهاند که در گزارشهای آماری بولتنهای فارغالتحصیلان دانشگاهها دیده میشود. آنها والدین دو فرزند کوچک بودند، نه سال بود که ازدواج کرده بودند، در طبقه دوازدهم یک آپارتمان نزدیک «ساتن پلیس»[۱] زندگی میکردند، به طور میانگین ۱۰٫۳ بار در سال به تئاتر میرفتند و امیدوار بودند روزی در وستچستر[۲] ساکن شوند. ایرن وسکات دختری خوشبرخورد اما نسبتاً سادهلوح با موهای قهوهای نرم و پیشانی پهنی [۳]بود که هیچ چیزی روی آن نوشته نشده بود، و در هوای سرد، کتی از پوست قاقم میپوشید که به رنگ خز مینک[۴] رنگآمیزی شده بود. نمیشد گفت که جیم وسکات جوانتر از سنش به نظر میرسید، اما حداقل میشد گفت که احساس جوانتری داشت. او موهای خاکستریاش را بسیار کوتاه نگه میداشت، لباسهایی میپوشید که همردههایش در آندوور[۵] میپوشیدند، و رفتارش صمیمی، پرحرارت و عمداً سادهلوحانه بود. وسکاتها تنها در یک چیز با دوستان، همکلاسیها و همسایههایشان تفاوت داشتند: علاقهشان به موسیقی جدی. آنها به کنسرتهای زیادی میرفتند – اگرچه به ندرت این موضوع را با کسی در میان میگذاشتند – و زمان زیادی را صرف گوش دادن به موسیقی از طریق رادیو میکردند.
رادیوی آنها یک دستگاه قدیمی بود، حساس، غیرقابل پیشبینی و تعمیرناپذیر. هیچیک از آنها از تعمیر رادیو سر درنمیآورد – و وقتی دستگاه خراب میشد، جیم با دست به بدنه آن میزد. این کار گاهی کمک میکرد. یک بعدازظهر یکشنبه، در میان کوارتت شوبرت، موسیقی کاملاً قطع شد. جیم چندین بار به بدنه رادیو زد، اما هیچ واکنشی ندید؛ دیگر هیچ راهی برای شنیدن ادامه کوارتت شوبرت وجود نداشت. او به ایرن قول داد که یک رادیوی جدید برایش بخرد، و روز دوشنبه وقتی از سر کار به خانه آمد، به او گفت که یک رادیو نو خریده است. از توصیف آن خودداری کرد و گفت که وقتی رادیو برسد، غافلگیر خواهد شد.
رادیو بعدازظهر روز بعد دم در آشپزخانه تحویل داده شد، و ایرن با کمک خدمتکار و سرایدار، آن را از جعبه خارج کرد و به اتاق نشیمن آورد. او بلافاصله تحت تأثیر زشتی بدنه بزرگ رادیو از چوب صمغ قرار گرفت. ایرن به اتاق نشیمناش افتخار میکرد، او مبلمان و رنگهای آن را با همان دقتی انتخاب کرده بود که لباسهایش را، و حالا به نظرش میرسید که رادیوی جدیدش میان وسایل شخصیاش مانند یک مزاحم پرخاشگر ایستاده است. او از تعداد زیاد دکمهها و سوئیچهای روی دستگاه گیج شده بود، و قبل از اینکه سیم را به پریز بزند و رادیو را روشن کند، آنها را به دقت بررسی کرد. دکمهها با نور سبز شرورانهای روشن شدند، و از دور صدای موسیقی یک کوارتت پیانو به گوشش رسید. صدای کوارتت تنها برای یک لحظه از دور به گوش رسید بعد با سرعتی بیشتر از سرعت نور به سمتش هجوم آورد و آپارتمان را با صدای موسیقی چنان بلندی پر کرد که یک شی تزئیتی چینی را از روی میز به زمین انداخت. او به سمت دستگاه دوید و صدا را کم کرد. نیروهای خشنی که در بدنه زشت چوب صمغی به دام افتاده بودند، او را نگران کرده بودند. بچههایش از مدرسه به خانه آمدند، و او آنها را به پارک برد و تا بعدازظهر نتوانست دوباره به سراغ رادیو برود.
خدمتکار به بچهها شام داده بود و بر حمام کردن آنها نظارت میکرد که ایرن رادیو را روشن کرد، صدا را کم کرد و نشست تا به یک کویینتت موتسارت که میشناخت و از آن لذت میبرد گوش دهد. موسیقی به وضوح پخش میشد. به نظرش رسید که دستگاه جدید تُن بسیار خالصتری نسبت به دستگاه قدیمی دارد. او تصمیم گرفت که تُن مهمترین چیز است و میتواند بدنه رادیو را پشت مبل پنهان کند. اما به محض اینکه با رادیو به صلح رسید، پارازیتها شروع شدند. صدایی ترقترقمانند شبیه به صدای سوختن فتیله باروت، همراه با نوای سازهای زهی به گوش رسید. فراتر از موسیقی، صدای خشخشمانندی بود که ایرن را به طرز ناخوشایندی به یاد دریا انداخت، و با پیشروی کویینتت، این صداها با صداهای دیگری همراه شدند. او تمام دکمهها و سوئیچها را امتحان کرد، اما هیچکدام پارازیتها را کم نکردند. او نشست، ناامید و گیج، و سعی کرد ملودی را دنبال کند. شفت آسانسور ساختمانشان کنار دیوار اتاق نشیمن قرار داشت، و صدای آسانسور بود که به او سرنخی از ماهیت پارازیتها داد. صدای تکانخوردن کابلهای آسانسور و باز و بسته شدن درهای آسانسور در بلندگوی رادیو پخش میشد، و با فهمیدن اینکه رادیو به همه جریانهای الکتریکی حساس است، او شروع کرد به تشخیص زنگ تلفنها، شمارهگیری تلفنها و صدای جاروبرقی از میان موتسارت. با دقت بیشتر، توانست زنگ درها، زنگ آسانسورها، ریشتراشهای برقی، میکسرها، جاروبرقیها، و دیگر دستگاههایی که صداهایشان از آپارتمانهای اطراف گرفته شده و از طریق بلندگوی رادیو به گوش میرسید. این دستگاه قدرتمند و زشت، با حساسیت اشتباهش به ناهماهنگیها، قدرتمندتر از آن بود که ایرن بتواند کنترلش کند، بنابراین رادیو را خاموش کرد و به اتاق بچهها رفت تا فرزندانش را ببیند.
وقتی جیم وسکات آن شب به خانه آمد، با اعتماد به نفس به سراغ رادیو رفت و دکمهها را تنظیم کرد. او تجربهای مشابه ایرن داشت. مردی در ایستگاهی که جیم انتخاب کرده بود صحبت میکرد و صدایش ناگهان از دور به صدایی چنان قدرتمند تبدیل شد که آپارتمان را به لرزه درآورد. جیم ولوم را کم کرد و صدا را کاهش داد. سپس، یک یا دو دقیقه بعد، پارازیتها شروع شدند. زنگ تلفنها و درها به صدا درآمدند، همراه با صدای خشخش درهای آسانسور و وزوز دستگاههای آشپزی. ماهیت صداها از زمانی که ایرن رادیو را امتحان کرده بود تغییر کرده بود؛ آخرین ریشتراشهای برقی از برق کشیده شده بودند، جاروبرقیها همه به گنجههایشان بازگردانده شده بودند، و پارازیتها نشاندهنده آن تغییر سرعتی بودند که پس از غروب خورشید بر شهر حاکم میشود. جیم با دکمهها بازی کرد اما نتوانست از شر صداها خلاص شود، بنابراین رادیو را خاموش کرد و به ایرن گفت که صبح به شرکت فروشنده زنگ میزند و آنها را به شدت سرزنش میکند.
بعدازظهر روز بعد، وقتی ایرن از یک قرار ناهار به آپارتمان بازگشت، خدمتکار به او گفت که مردی آمده و رادیو را تعمیر کرده است. ایرن قبل از اینکه کلاه یا خزش را درآورد، به اتاق نشیمن رفت و رادیو را امتحان کرد. از بلندگو صدای ضبطشدهای از ” والس میزوری” [۶]پخش شد. این صدا او را به یاد موسیقی نازک و خشدار گرامافونهای قدیمی انداخت که گاهی اوقات در آن سوی دریاچهای که تابستانها در آنجا میگذراند، میشنید. او صبر کرد تا والس تمام شود، انتظار داشت توضیحی درباره این ضبط بشنود، اما هیچ توضیحی نبود. پس از موسیقی سکوت حاکم شد، و سپس همان ضبط غمانگیز و خشدار تکرار شد. او دکمه را چرخاند و موسیقی قفقازیای با صدایی رضایتبخش شنید – صدای پای برهنه در خاک و جرینگ جرینک سکههای طلا – اما در پسزمینه میتوانست صدای زنگها و همهمهای از صداها را بشنود. بچههایش از مدرسه به خانه آمدند، و او رادیو را خاموش کرد و به اتاق بچهها رفت.
وقتی جیم آن شب به خانه آمد، خسته بود؛ حمام کرد و لباسهایش را عوض کرد. سپس به ایرن در اتاق نشیمن پیوست. او تازه رادیو را روشن کرده بود که خدمتکار شام را اعلام کرد، بنابراین آن را روشن گذاشت و ایرن به سراغ میز شام رفت.
جیم آنقدر خسته بود که حتی تظاهر به معاشرت هم نمیکرد، و چیزی در شام نبود که توجه ایرن را جلب کند، بنابراین حواس او از غذا به لکههای واکس نقره روی شمعدانها و از آنجا به موسیقی در اتاق دیگر پرت شد. چند دقیقهای به یک پریلود[۷] شوپن گوش داد و سپس با تعجب شنید که صدای مردی قطعش کرد. گفت: “به خاطر مسیح، کتی، همیشه باید وقتی به خانه میآیم باید پیانو بزنی؟” موسیقی ناگهان قطع شد. زن گفت: “این تنها فرصتی است که دارم، من تمام روز تو دفتر هستم.” مرد گفت:”من هم همینطور،” بعد حرف زشتی درباره پیانوی دیواری زد و در را محکم کوبید. موسیقی پرشور و غمانگیز دوباره شروع شد.
ایرن گفت: “شنیدی؟”
جیم در حال خوردن دسرش بود. گفت: “چی؟”
“رادیو. وقتی موسیقی هنوز پخش میشد یک مرد چیزی گفت – چیزی زشت.”
“احتمالاً نمایشه.”
ایرن گفت: “فکر نمیکنم نمایش باشه”
آنها از سر میز بلند شدند و قهوههایشان را به اتاق نشیمن بردند. ایرن از جیم خواست ایستگاه دیگری را امتحان کند. او دکمه را چرخاند.
مردی پرسید: “گیرههام رو دیدهیی؟”
زنی گفت: “دکمههام رو ببند”
مرد دوباره پرسید: “گیرههام رو دیدهیی؟”
زن گفت: “فقط دکمههام رو ببند. گیرههات رو پیدا میکنم”
جیم به ایستگاه دیگری رفت.
مردی گفت: “دلم نمیخواد هسته سیبها را توی زیرسیگاری بذاری، از بوش متنفرم.”
جیم گفت: “عجیبه”
ایرن گفت: “همینطوره.”
جیم دوباره دکمه را چرخاند.
زنی با لهجه غلیظ انگلیسی گفت: “در ساحل کوروماندل، جایی که کدوهای تنبل زودرس میرویند، در میان جنگل یونگی-بونگی-بو زندگی میکرد. دو صندلی قدیمی، و یک شمع نیم سوخته، یک کوزه قدیمی بدون دسته…”
ایرن فریاد زد: “خدای من! این پرستار خانواده سویینیهاست.”
صدای با لهجه غلیظ انگلیسی ادامه داد: “اینها تمام داراییهای دنیوی او بودند”
ایرن گفت: “خاموشش کن، شاید اونها هم بتونن صدای ما رو بشنوند.”
جیم رادیو را خاموش کرد.
ایرن گفت: “این خانم آرمسترانگ بود، پرستار بچههای سویینی. داشت برای دختر کوچکشان کتاب میخواند. آنها در آپارتمان ۱۷-B زندگی میکنن. با خانم آرمسترانگ در پارک صحبت کردهم. صداش رو خیلی خوب میشناسم. داریم صدای همسایهها ر. میشنویم.”
جیم گفت: “این غیرممکنه.”
ایرن با عصبانیت گفت: “خب، این پرستار سویینیها بود، صداش رو میشناسم. خیلی خوب میشناسمش. دارم فکر میکنم که آیا آنها هم میتونن صدای ما رو بشنوند یا نه.”
جیم دوباره رادیو را روشن کرد. اول از دور و سپس نزدیکتر و نزدیکتر، گویی صدای پرستار سویینیها با وزش باد به سمت آنها میآمد که میگفت: “لیدی جینگلی! لیدی جینگلی! آن جا که کدوهای تنبل میرویند نشستهای، آیا میآیی و همسر من میشوی؟ گفت یونگی-بونگی-بو…”
جیم به سمت رادیو رفت و با صدای بلند به بلندگو گفت: “سلام.”
پرستار بچه در ادامه گفت: “من از تنها زندگی کردن خسته شدهام، در این ساحل وحشی و سنگریزهای، از زندگیام خسته شدهام؛ اگر بیایی و همسر من شوی، زندگیام پر از آرامش و خوشبختی خواهد شد…”
ایرن گفت: “فکر نمیکنم صدای ما رو بشنوه. یه چیز دیگه رو امتحان کن.”
جیم به ایستگاه دیگری رفت و اتاق نشیمن پر از سر و صدای یک مهمانی کوکتل شد که از حد خود گذشته بود. کسی پیانو مینواخت و آهنگ “ویفنپوف” را میخواند، و صداهایی که دور پیانو جمع شده بودند پرحرارت و شاد بودند.
زنی جیغ کشید: “بیشتر ساندویچ بخور”
صدای خندههای بلند و شکستن ظرفی به گوش رسید.
ایرن گفت: “اینا باید فولرها باشن، در آپارتمان ۱۱-E، میدونستم امروز بعدازظهر مهمونی دارن. در مغازه مشروب فروشی دیده بودمش. فوقالعاده نیست؟ یه چیز دیگه رو امتحان کن. ببین آیا میتونی صدای ۱۸-C رو بگیریم؟”
آن شب، وسکاتها به یک گفتار درونی درباره ماهیگیری سالمون در کانادا، یک بازی بریج، نظراتی درباره فیلمهای خانوادگی از تعطیلاتی ظاهراً دو هفتهای در سی آیلند، و یک دعوای تلخ خانوادگی درباره برداشت بیش از حد از حساب بانکی گوش دادند. آنها رادیو را در نیمهشب خاموش کردند و با خستگی ناشی از خنده به رختخواب رفتند. در طول شب، پسرشان یک لیوان آب خواست و ایرن برایش آب آورد. هوا گرگ و میش بود. همه چراغهای محله خاموش بودند، و پسرش میتوانست از پنجره خیابان خالی را ببیند. او به اتاق نشیمن رفت و رادیو را امتحان کرد. سرفههای خفیفی شنیده شد، نالهای، و سپس مردی صحبت کرد:
“حالت خوبه، عزیزم؟”
زنی با خستگی گفت. “بله، فکر کنم حالم خوبه،” و سپس با احساس زیاد اضافه کرد، “اما میدونی، چارلی، “من دیگه خودم نیستم. انگار خود واقعیم و گم کردهم. فقط گاهی اوقات، برای چند دقیقه در هفته، احساس میکنم که خودم هستم. نمیخوام پیش دکتر دیگهیی برم، چون همین الان هم هزینههای دکتر خیلی زیاد شده، اما دیگه احساس نمیکنم که خودم هستم، چارلی. دیگه هیچ وقت احساس نمیکنم که خودم هستم.”
ایرن فکر کرد که آنها جوان نیستند. از لحن صدایشان حدس زد که میانسال هستند. غم پنهان در دیالوگها و نسیمی که از پنجره اتاق خواب میآمد، او را به لرزه انداخت و به رختخواب بازگشت.
صبح روز بعد، ایرن برای خانواده صبحانه درست کرد – خدمتکار تا ساعت ده از اتاقش در زیرزمین بالا نیامده بود – موهای دخترش را بافت و پشت در منتظر ماند تا بچهها و همسرش با آسانسور به محل کار و مدرسه بروند. سپس به اتاق نشیمن رفت و رادیو را امتحان کرد.
بچهای جیغ کشید: “من نمیخوام به مدرسه برم، از مدرسه متنفرم. نمیرم مدرسه. از مدرسه متنفرم.”
زنی با عصبانیت گفت: “تو به مدرسه میری، ما هشتصد دلار دادیم تا تو را در اون مدرسه ثبت نام کنیم و حتی اگر باعث مرگت هم بشه، به مدرسه میری.”
شماره بعدی روی دکمه، همان ضبط قدیمی ” والس میزوری” را پخش کرد. ایرن دکمه را چرخاند و به حریم چندین میز صبحانه نفوذ کرد. او به نشانههایی از سوءهاضمه، عشق شهوانی، خودبینی عمیق، ایمان و ناامیدی گوش داد. زندگی ایرن تقریباً به سادگی و حفاظتشدگی بود که به نظر میرسید، و زبان صریح و گاه بیرحمی که آن صبح از بلندگو رادیو میآمد، او را نگران کرد. او به گوش دادن ادامه داد تا اینکه خدمتکارش وارد شد. سپس رادیو را سریع خاموش کرد، چون فهمید که شنیدن این صداها به یک معنا تجاوز به حریم خصوصی دیگران است.
ایرن که آن روز با یکی از دوستانش قرار ناهار داشت، کمی بعد از ساعت دوازده آپارتمان را ترک کرد. وقتی آسانسور در طبقه او توقف کرد، چندین زن در آن بودند. او به چهرههای زیبا و بیاحساس آنها، خزهایشان و گلهای پارچهای روی کلاههایشان خیره شد. با خودش فکر کرد کدام یک از آنها به سی آیلند رفته بود؟ کدام یک بیش از حد از حساب بانکیاش برداشت کرده بود؟ آسانسور در طبقه دهم توقف کرد و زنی با دو سگ اسکای تریر[۸] به آنها پیوست. موهایش را به بالا جمع کرده بود و یک شنل خز مینک پوشیده بود. او آهنگ ” والس میزوری” را زمزمه میکرد.
ایرن موقع ناهار دو مارتینی نوشید و با نگاهی جستجوگر به دوستش نگاه کرد و از خود پرسید که رازهای او چیست. آنها قرار بود بعد از ناهار به خرید بروند، اما ایرن بهانهای آورد و به خانه بازگشت. به خدمتکار گفت که مزاحمش نشود؛ سپس به اتاق نشیمن رفت، درها را بست و رادیو را روشن کرد. او در طول بعدازظهر، گفتوگوی لکنتدار زنی را که از عمهاش پذیرایی میکرد، پایان هیستریک یک مهمانی ناهار، و دستورالعملهای یک میزبان به خدمتکارش درباره مهمانی کوکتل را شنید. میزبان گفت: «به کسانی که موهای سفید ندارند، بهترین اسکاچ رو نده، ببین میتونی قبل از سرو کردن چیزهای داغ، پاته جگر رو تموم کنی، و میتونی پنج دلار به من قرض بدی؟ میخوام به آسانسورچی انعام بدم.»
با گذشت بعدازظهر، گفتوگوها شدت گرفتند. از جایی که ایرن نشسته بود، میتوانست آسمان باز بالای رودخانه شرقی را ببیند. صدها ابر در آسمان بودند، گویی باد جنوبی زمستان را تکهتکه کرده و به سمت شمال میبرد، و از رادیوی او صدای ورود مهمانان و بازگشت بچهها از مدرسه و کارمندان از محل کارشان به گوش میرسید. زنی گفت: “امروز صبح یه الماس نسبتاً بزرگ روی کف حمام پیدا کردم، حتماً از دستبند خانم دانستون که دیشب پوشیده بود، افتاده.” مردی گفت: “میفروشیمش، ببرش به جواهرفروشی خیابان مدیسون و بفروشش. خانم دانستون متوجه نمیشه، و ما میتونیم چند صد دلاری رو که دستمون رو میگیره به زخمی بزنیم…” پرستار سویینیها خواند: “پرتقال و لیمو، زنگهای سنت کلمنت میگویند نیم پنی و فارتینگ، زنگهای سنت مارتین میگویند. کی به من پول میدهی؟ زنگهای اولد بیلی میگویند…” زنی فریاد کشید: “این یه کلاه نیست،” در پشت سرش صدای یک مهمانی کوکتل به گوش می رسید. “این یک کلاه نیست، این یه رابطه عاشقونهس. چیزه که والتر فلورل گفت. گفت این یه کلاه نیست، این یک رابطه عاشقونهس” و سپس، با صدایی آرامتر، همان زن اضافه کرد، “با کسی حرف بزن، به خاطر مسیح، عزیزم، با کسی حرف بزن. اگر ببیند که اینجا ایستادهیی و با کسی حرف نمیزنی، ما را از لیست دعوتها حذف میکنن، و من عاشق این مهمانیها هستم.”
وسکاتها آن شب برای شام بیرون میرفتند، و وقتی جیم به خانه آمد، ایرن در حال لباس پوشیدن بود. به نظر غمگین و گیج میرسید، و جیم برایش یک نوشیدنی آورد. آنها با دوستانشان برای شام بیرون رفتند، و پیاده به سمت محل مورد نظر راه افتادند . آسمان پهناور و پر از نور بود. یکی از آن شبهای بهاری باشکوه بود که خاطره و اشتیاق را برمیانگیزد، و هوایی که دستهایشان را لمس میکرد، بسیار لطیف بود. یک گروه ارتش نجات[۹] در گوشه خیابان آهنگ «عیسی شیرینتر است» را مینواخت. ایرن بازوی شوهرش را گرفت و او را برای یک دقیقه نگه داشت تا به موسیقی گوش دهند. گفت: “واقعاً آدمهای خوبی هستن، اینطور نیست؟ چهرههای خیلی مهربونی دارن. در واقع، خیلی بهتر از خیلی از آدمهایی هستن که ما میشناسیم.” یک اسکناس از کیفش درآورد و به سمت آنها رفت و آن را در تمبورین انداخت. وقتی پیش شوهرش برگشت، در چهرهاش جلوهای از غم بود که جیم با آن آشنا نبود. و رفتار او در مهمانی شام آن شب نیز عجیب به نظر میرسید. او با بیادبی حرف میزبان را قطع کرد و به افرادی که آن طرف میز نشسته بودند خیره شد، کاری که اگر از بچههایش سر میزد، آنها را تنبیه میکرد.
وقتی آنها از مهمانی به خانه بازگشتند، هوا هنوز ملایم بود و ایرن به ستارههای بهاری نگاه کرد. فریاد زد: “چه دور شعله شمع کوچک میتابد،» او فریاد زد. «چه خوب است کار خوب در دنیای شریر.»[۱۰] آن شب صبر کرد تا جیم خوابید، سپس به اتاق نشیمن رفت و رادیو را روشن کرد.
جیم حدود ساعت شش شب بعد به خانه آمد. اما، خدمتکار، در را باز کرد. کلاهش را برداشته بود و در حال درآوردن کتش بود که ایرن به سراغش آمد. چهرهاش از اشک میدرخشید و موهایش به هم ریخته بود. فریاد زد: “برو به طبقه ۱۶-C، جیم! کتت رو درنیار. برو به طبقه ۱۶-C. آقای ازبرن داره زنش رو کتک میزنه. از ساعت چهار دارن با هم دعوا میکنن، و حالا داره میزندش. برو اونجا و متوقفش کن.»
از رادیوی اتاق نشیمن، جیم فریادها، فحشها و صدای ضربهها را شنید. گفت: “میدونی که مجبور نیستی به این چیزها گوش بدی.” به اتاق نشیمن رفت و رادیو را خاموش کرد. گفت: “بینزاکتیست. مثل اینه که به پنجره خونه مردم نگاه کنی. میدونی که مجبور نیستی به این چیزها گوش کنی. میتونی خاموشش کنی.”
ایرن گریه میکرد: “اوه، وحشتناکه، خیلی وحشتناکه، تمام روز گوش دادهم، افسردهکنندهس.”
“خب، اگر اینقدر افسردهکنندهس، چرا گوش میدی؟ من این رادیوی لعنتی رو آوردم تا تو لذت ببری. پول زیادی هم براش پرداختم. فکر کردم ممکنه خوشحالت کنه. میخواستم خوشحالت کنم”»
نالهکنان گفت: “نکن، نکن، نکن، نکن، با من دعوا نکن،” سرش را روی شانه جیم گذاشت. گفت: “بقیه تمام روز دارن با هم دعوا میکنن. همه دارن دعوا میکنن. همه نگران پول هستن. مادر خانم هاچینسون در فلوریدا داره از سرطان میمیره و پول کافی ندارن که به کلینیک مایو بفرستندش. یعنی، آقای هاچینسون میگه پول کافی ندارن. و یک زن در این ساختمان با سرایدار رابطه داره – با اون سرایدار زشت. تهوعآوره. و خانم ملویل مشکل قلبی داره، و آقای هندریکس قراره در آوریل کارش رو از دست بده و خانم هندریکس هم به خاطر این ماجرا خیلی بداخلاقه و اون دختری که « والس میزوری» رو مینوازه، یک فاحشه است، یک فاحشه معمولی، و آسانسورچی سل داره و آقای ازبرن داره همسرش رو کتک میزنه.» ناله میکرد و از اندوه میلرزید. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
جیم دوباره پرسید: “خب چرا باید گوش بدی؟ چرا باید به این چیزها گوش کنی اگه ناراحتت میکنه؟»
گریهکنان گفت: “اوه، نکن، نکن، نکن، زندگی خیلی وحشتناکه؛ پست و وحشتناک. اما ما هیچوقت اینطور نبودیم، اینطور نیست، عزیزم؟ اینطور نیست؟ منظورم اینه که ما همیشه خوب و شریف و دوستداشتنی بودیم، اینطور نیست؟ و ما دو بچه داریم، دو بچه زیبا. زندگیهای ما پست نیست، اینطور نیست، عزیزم؟ اینطور نیست؟” بازوهایش را دور گردن جیم انداخت و صورتش را به سمت خودش کشید. “ما خوشحال هستیم، اینطور نیست، عزیزم؟ ما خوشحال هستیم، اینطور نیست؟”
با خستگی گفت: “البته که خوشحال هستیم. فردا اون رادیوی لعنتی رو درست میکنم یا برشمیدارم.” موهای نرم ایرن را نوازش میکرد. گفت: “دختر بیچاره من.”
پرسید: “منو دوست داری، اینطور نیست؟ و ما خیلی سختگیر یا نگران پول نیستیم. بیصداقت هم نیستیم، اینطور نیست؟”
صبح روز بعد، یک مرد آمد و رادیو را تعمیر کرد. ایرن با احتیاط آن را روشن کرد و خوشحال شد که یک تبلیغ شراب کالیفرنیا و اجرایی از سمفونی نهم بتهوون بر اساس «قصیده شادی» شیلر، را شنید. او تمام روز رادیو را روشن نگه داشت و هیچ چیز ناخوشایندی از رادیو پخش نشد.
وقتی جیم به خانه آمد، یک سوئیت اسپانیایی در حال پخش بود. پرسید: «همه چیز خوبه؟» ایرن فکر کرد رنگ شوهرش قدری پریده. آنها چند کوکتل نوشیدند و برای شام به آهنگ «سرود سندان»[۱۱] از اپرا ایل تروواتوره گوش دادند. پس از آن «دریا»ی دبوسی[۱۲] پخش شد.
جیم گفت: «من امروز قبض رادیو رو پرداختم، چهارصد دلار هزینه داشت. امیدوارم ازش لذت ببری.”
ایرن گفت: “اوه، مطمئنم که لذت خواهم برد.”
جیم گفت: “چهارصد دلار خیلی بیشتر از چیزیه که بتونم از پسش بربیایم، میخواستم چیزی بخرم که ازش لذت ببری. این آخرین چیز تجملاتیست که امسال به خودمون هدیه میده=یم. میبینم که هنوز قبضهای لباسهات رو پرداخت نکردهی. روی میز آرایشت دیدم.” مستقیم به ایرن نگاه کرد: “چرا به من گفتی که پرداختشون کردی؟ چرا به من دروغ گفتی؟”
گفت: “نمیخواستم نگرانت کنم، جیم.” جرعهای آب نوشید. گفت: “میتونم قبضهام رو از کمک هزینه این ماه پرداخت کنم. ماه گذشته روکشهای مبل و آن مهمانی بود.”
جیم گفت: “تو باید یاد بگیری که پولی که بهت میدم رو کمی هوشمندانهتر مدیریت کنی، ایرن، تو باید بفهمی که امسال به اندازه سال گذشته پول نداریم. امروز با میچل یک گفتوگوی جدی داشتم. هیچکس چیزی نمیخره. ما تمام وقتمون رو صرف تبلیغ مسائل جدید میکنیم، و میدونی که چقدر طول میکشه. من دارم پیر میشم، میدونی. سی و هفت سالمه. سال بعد موهام خاکستری میشه. آنطور که امیدوار بودم موفق نشدهم. و فکر نمیکنم وضع بهتر بشه.»
ایرن گفت: “بله عزیزم.”
جیم گفت: “ما باید از خرج و مخارج بزنیم. باید به بچهها فکر کنیم. صادقانه بگم، خیلی نگران پول هستم. اصلاً از آینده مطمئن نیستم. هیچکس از آینده مطمئن نیست. اگر اتفاقی برای من بیفته، بیمه هست، اما امروز این بیمه خیلی به درد نمیخوره. من سخت کار کردهم تا برای تو و بچهها یک زندگی راحت فراهم کنم.” با تلخکامی گفت: “دوست ندارم ببینم تمام انرژیم، تمام جوانیم، صرف کتهای خز و رادیوها و روکشهای مبل و… میشه.”
ایرن گفت: “لطفاً جیم، لطفاً. صدای ما رو میشنون.”
“کی صدای ما رو میشنوه؟”
«رادیو.»
فریاد زد: “من از ترسهای تو به ستوه آمدهام. رادیو نمیتونه صدای ما رو بشنوه. هیچکس نمیتونه صدای ما رو بشنوه. و حتی اگر بتونن بشنون، چه اهمیتی داره؟ چه کسی اهمیت میده؟”
ایرن از سر میز بلند شد و به اتاق نشیمن رفت. جیم به طرف در رفت و فریاد زد. «چرا یک دفعه اینقدر مقدسمآب شدی؟ چه چیزی تو رو یکشبه به یه راهبه تبدیل کرده؟ تو جواهرات مادرت رو قبل از اینکه وصیتنامهاش تأیید بشه دزدیدی. تو هیچوقت حتی یک سنت از اون پولی که برای خواهرت در نظر گرفته شده بود بهش ندادی – حتی وقتی بهش نیاز داشت. تو زندگی گریس هولند رو تباه کردی، و تقوا و فضیلتات کجا بود وقتی که رفتی بچه رو انداختی؟ هرگز فراموش نمیکنم که چقدر خونسرد بودی. چمدانت رو بستی و رفتی تا آن بچه رو بکشی، انگار که داری به ناسائو[۱۳] میری. اگر دلیلی داشتی، اگر حداقل دلایل موجهی داشتی…”
ایرن برای یک دقیقه مقابل آن کابینت زشت ایستاد، شرمسار و بیمار، اما قبل از اینکه موسیقی و صداها را خاموش کند، دستش را روی سوئیچ نگه داشت، امیدوار بود که شاید دستگاه با او با مهربانی صحبت کند، که شاید صدای پرستار سویینیها را بشنود. جیم همچنان از پشت در فریاد میزد. صدای رادیو نرم و بیطرف بود: “یک فاجعه قطار در توکیو در ساعات اولیه صبح بیست و نه نفر را کشت. یک آتشسوزی در یک بیمارستان کاتولیک نزدیک بوفالو برای مراقبت از کودکان نابینا، امروز صبح توسط راهبهها مهار شد. دمای هوا چهل و هفت درجه است. رطوبت هشتاد و نه درصد.”
پانویس:
[۱] ساتن پلیس (Sutton Place) یک منطقه مسکونی لوکس و مشهور در محله منهتن شهر نیویورک است. این منطقه در کنار رودخانه شرقی (East River) قرار دارد و به خاطر خیابانهای آرام، ساختمانهای آپارتمانی مرتفع و گرانقیمت، و چشم اندازهای زیبا به رودخانه شناخته میشود. ساتن پلیس اغلب به عنوان یکی از ثروتمندترین و مرفهترین مناطق نیویورک در نظر گرفته میشود و بسیاری از افراد مشهور و ثروتمند در آن ساکن هستند.
[۲] وستچستر (Westchester) یک شهرستان ثروتمند و مشهور در ایالت نیویورک است که در شمال شهر نیویورک قرار دارد. این منطقه به خاطر محلههای مسکونی لوکس، فضای سبز گسترده، مدارس معتبر و دسترسی آسان به مرکز شهر نیویورک شناخته میشود. وستچستر ترکیبی از مناطق شهری، حومهای و روستایی است و به عنوان یکی از مرفهترین مناطق ایالات متحده محسوب میشود.
[۳] در این معنا که ایرن وسکات تا آن نقطه از زندگیاش، تجربیات سخت یا ناملایمات عمیقی را تجربه نکرده بود. این عبارت به نوعی نشاندهنده بیتجربگی یا سادگی او در مواجهه با چالشهای زندگی است. پیشانی او نمادی از ذهنی است که هنوز تحت تأثیر رنجها، نگرانیها یا تجربیات تلخ قرار نگرفته است.
[۴] خز مینک (Mink) نوعی خز لوکس و گرانقیمت است که از پوست حیوانی به نام راسوی آمریکایی (American Mink) به دست میآید. این خز به دلیل نرمی، درخشندگی و دوام بالا، یکی از محبوبترین انواع خز در صنعت مد و پوشاک است و معمولاً برای ساخت کتها، کلاهها و سایر لباسهای زمستانی استفاده میشود.
در داستان “رادیوی عظیم”، ایرن وسکات کتی از پوست قاقم (Fitch) میپوشد که به رنگ خز مینک رنگآمیزی شده است. این جزئیات نشاندهنده این است که ایرن سعی میکند ظاهری شیک و مرفه داشته باشد، حتی اگر نتواند خز واقعی مینک را تهیه کند.
[۵] آندوور (Andover) یک شهر کوچک در ایالت ماساچوست، ایالات متحده آمریکا است که بیشتر به خاطر وجود آکادمی فیلیپس آندوور (Phillips Academy Andover) معروف است. این آکادمی یکی از معتبرترین و قدیمیترین مدارس خصوصی (پیشدانشگاهی) در آمریکا است و در سال ۱۷۷۸ تأسیس شده است. بسیاری از افراد مشهور، سیاستمداران، نویسندگان و شخصیتهای برجسته از این مدرسه فارغالتحصیل شدهاند. در داستان “رادیوی عظیم”، جیم وسکات لباسهایی میپوشد که همردههایش در آندوور میپوشیدند. این اشاره نشاندهنده این است که جیم احتمالاً در این مدرسه تحصیل کرده یا حداقل تحت تأثیر سبک و کلاس اجتماعی افرادی است که از این مدرسه فارغالتحصیل شدهاند. این جزئیات به نوعی نشاندهنده جایگاه اجتماعی و سطح تحصیلات جیم است و اینکه او سعی میکند خود را با استانداردهای خاصی تطبیق دهد.
[۶] والس میزوری (The Missouri Waltz) یک آهنگ محبوب آمریکایی است که در سال ۱۹۱۴ ساخته شد و بعدها به عنوان سرود رسمی ایالت میزوری انتخاب شد. این آهنگ با ملودی آرام و نوستالژیکش، حالوهوایی رمانتیک و دلنشین دارد. در داستان این آهنگ ممکن است به عنوان نمادی از ظاهر آرام و مرتب زندگی شخصیتها در مقابل آشفتگی و ناهماهنگی پنهان آنها باشد. شنیدن مکرر این آهنگ از رادیو میتواند نشاندهنده تلاش شخصیتها برای حفظ ظاهری آرام و متعادل باشد، در حالی که در پسزمینه، زندگیشان پر از تنش و ناهماهنگی است.
[۷] پریلود (Prelude) به معنای “مقدمه” یا “پیشدرآمد” است و در موسیقی به قطعهای کوتاه و مستقل گفته میشود که معمولاً به عنوان مقدمهای برای یک اثر بزرگتر (مانند سوئیت، اپرا یا فوگ) نواخته میشود. با این حال، پریلودها میتوانند به عنوان قطعات مستقل نیز اجرا شوند. بسیاری از آهنگسازان مشهور، مانند فردریک شوپن (Frédéric Chopin)، مجموعهای از پریلودها را خلق کردهاند که هر کدام حالوهوای خاص خود را دارند و اغلب کوتاه اما بسیار تأثیرگذار هستند.
پریلودها معمولاً حالوهوایی احساسی و عمیق دارند، و این موضوع به فضای داستان و احساسات شخصیتها اضافه میکند.
[۸] سگهای اسکای تریر (Skye Terrier) یک نژاد کوچک و قدیمی از سگهای تریر هستند که اصالتاً از جزیره اسکای در اسکاتلند میآیند. این سگها به خاطر موهای بلند و ابریشمیشان، وفاداری زیاد و شخصیت جسورانهشان معروف هستند. اسکای تریرها در گذشته برای شکار حیوانات موذی مانند روباه و گورکن استفاده میشدند، اما امروزه بیشتر به عنوان سگهای همراه و خانگی نگهداری میشوند. این نژاد به دلیل ظاهر متمایز و شخصیت دوستداشتنیاش، محبوبیت خاصی دارد.
[۹] ارتش نجات (The Salvation Army) یک سازمان مسیحی بینالمللی است که در قرن نوزدهم تأسیس شد و هماکنون در بسیاری از کشورهای جهان فعال است. این سازمان علاوه بر فعالیتهای مذهبی، خدمات اجتماعی گستردهای مانند کمک به افراد بیخانمان، ارائه غذای رایگان، و برنامههای حمایتی برای نیازمندان ارائه میدهد. اعضای ارتش نجات معمولاً با نواختن موسیقی یا خواندن سرودهای مذهبی در مکانهای عمومی، پیامهای مذهبی و امیدبخش را منتشر میکنند. در این بخش از داستان، گروه ارتش نجات در حال نواختن آهنگ «عیسی شیرینتر است» (Jesus Is Sweeter) هستند که یک سرود مذهبی محبوب است و معمولاً برای انتقال پیامهای امید و آرامش استفاده میشود. این صحنه به یک معنا تضاد بین زندگی ظاهری آرام و مشکلات پنهان شخصیتهای داستان را نشان میدهد.
[۱۰] عبارت «چه دور شعله شمع کوچک میتابد» (How far the little candle throws his beams) از نمایشنامه “تاجر ونیزی” (The Merchant of Venice) اثر ویلیام شکسپ گرفته شده است. این جمله به تاثیر کوچک اما قدرتمند کارهای خوب و نور امید در دنیای تاریک اشاره دارد. عبارت «چه خوب است کار خوب در دنیای شریر» (So shines a good deed in a naughty world) نیز از همان نمایشنامه شکسپیر است و به این مفهوم اشاره میکند که حتی یک عمل خوب کوچک میتواند در دنیایی پر از شرارت و ناپاکی، مانند نوری درخشان بدرخشد.
[۱۱]«سرود سندان» (Anvil Chorus) بخشی از اپرای «ایل تروواتوره» (Il Trovatore) اثر جوزپه وردی (Giuseppe Verdi)، آهنگساز مشهور ایتالیایی، است. این قطعه یکی از معروفترین بخشهای این اپرا است و معمولاً به عنوان نمادی از هماهنگی و قدرت جمعی شناخته میشود. در این قطعه، گروهی از کولیها در حال کار با سندانهایشان هستند و آهنگی را میخوانند که به «سرود سندان» معروف است. این قطعه موسیقی پرانرژی و ریتمیک است و اغلب در اجراهای اپرا و کنسرتها مورد توجه قرار میگیرد.
[۱۲] «دریا» (La Mer) اثر کلود دبوسی (Claude Debussy)، آهنگساز مشهور فرانسوی، یکی از شاهکارهای موسیقی کلاسیک است. این قطعه یک اثر ارکسترال است که در سه موومان (بخش) تنظیم شده و به توصیف زیباییها و حالوهوای دریا میپردازد. دبوسی در این اثر از تکنیکهای مدرن و امپرسیونیستی استفاده کرده تا احساسات و تصاویر مرتبط با دریا را به شکلی هنرمندانه به تصویر بکشد.
[۱۳] ناسائو (Nassau) پایتخت کشور باهاما است و یکی از مقاصد محبوب گردشگری در منطقه کارائیب به شمار میرود. این شهر به خاطر سواحل زیبا، آبهای فیروزهای، و تفریحات ساحلی معروف است. ناسائو همچنین به عنوان یک مقصد لوکس برای تعطیلات شناخته میشود و بسیاری از گردشگران برای استراحت و لذت بردن از آبوهوای گرمسیری به آنجا سفر میکنند.
درباره این داستان:
داستان «رادیوی عظیم» اثر جان چیور، از منظر دانای کل محدود، زندگی زوجی به نام جیم و ایرن وسکات را به تصویر میکشد. این زاویه دید به خواننده اجازه میدهد تا از طریق دیدگاه ایرن، شخصیت اصلی داستان، با جهان داستان ارتباط برقرار کند. این رویکرد باعث میشود که خواننده به تدریج با احساسات، ترسها و تنشهای درونی ایرن آشنا شود، در حالی که جیم بیشتر به عنوان شخصیتی حاشیهای و کمتر عمیقشده ظاهر میشود. این عدم تعادل در روایت، به نوعی نشاندهنده شکاف ارتباطی بین این زن و مرد هم هست.
روایت داستان با توصیفی آرام و به ظاهر عادی از زندگی وسکاتها آغاز میشود، اما با ورود رادیوی جدید، این آرامش به تدریج از بین میرود. رادیو به عنوان یک عنصر نمادین، نقش کلیدی در پیشبرد داستان ایفا میکند. این دستگاه نه تنها صداهای موسیقی، بلکه صداهای خصوصی و مکالمات همسایهها را نیز پخش میکند، که این امر به نوعی نقض حریم خصوصی و آشکارسازی تاریکیهای پنهان زندگی دیگران است. این تغییر در روایت، از یک زندگی آرام و معمولی به سمت آشفتگی و اضطراب، به خوبی توسط چیور مدیریت شده است.
از نظر ساختار روایی، داستان از یک الگوی کلاسیک پیروی میکند: وضعیت عادی، اختلال، و سپس تلاش برای بازگشت به تعادل. اما چیور هرگز اجازه نمیدهد که این تعادل به طور کامل بازگردد. پایان داستان، با آشکار شدن مشکلات مالی و تنشهای زناشویی، نشاندهنده این است که زندگی وسکاتها نیز مانند همسایههایشان، پر از ناهماهنگی و ناراحتی است. این پایان باز، خواننده را به تفکر وامیدارد و نشان میدهد که حتی زندگیهای به ظاهر کامل نیز میتوانند پر از مشکلات پنهان باشند.
در نهایت، روایت داستان «رادیوی عظیم» با ترکیبی از واقعگرایی و نمادگرایی، به بررسی پیچیدگیهای زندگی مدرن و تنشهای درونی انسانها میپردازد. چیور با مهارت فراوان، از طریق روایتی ظریف و چندلایه، خواننده را به درون دنیای شخصیتهایش میکشاند و او را با سوالات عمیقی درباره هویت، حریم خصوصی و ماهیت واقعی خوشبختی مواجه میکند. این داستان نه تنها یک اثر ادبی قدرتمند، بلکه یک بررسی روانشناختی دقیق از زندگی انسانها در جامعه مدرن است.
از منظر فمینیستی، میتوان ایرن را به عنوان زنی در جامعهای مردسالار تحلیل کرد که درگیر محدودیتها و انتظارات جنسیتی است. ایرن، اگرچه در ظاهر زندگی مرفه و بیدغدغهای دارد، اما در واقعیت، تحت فشار نقشهای سنتی زنانه مانند همسری، مادری و مدیریت خانه قرار دارد. این فشارها به تدریج باعث میشود که او احساس کند هویت فردیاش در حال محو شدن است.
رادیوی عظیم، به عنوان نمادی از دنیای بیرون، نقش مهمی در آشکارسازی موقعیت ایرن ایفا میکند. از طریق صداهایی که رادیو پخش میکند، ایرن با مشکلات و رازهای دیگر زنان همسایه آشنا میشود. این صداها، که اغلب شامل مشاجرات، نگرانیهای مالی و تنشهای خانوادگی هستند، به نوعی بازتابی از موقعیت خود ایرن نیز هستند. این موضوع نشان میدهد که زنان در این جامعه، علیرغم تفاوتهای ظاهری، با مشکلات مشابهی روبرو هستند: محدودیتهای جنسیتی، وابستگی اقتصادی به مردان، و فقدان استقلال فردی.
از سوی دیگر، رابطه ایرن با جیم نیز از منظر فمینیستی قابل تحلیل است. جیم، به عنوان همسر ایرن، نقش سنتی مرد نانآور خانواده را ایفا میکند و در عین حال، کنترل مالی و تصمیمگیریهای مهم را در دست دارد. این نابرابری قدرت در رابطه زناشویی، به وضوح در صحنههایی که جیم ایرن را به خاطر هزینههایش سرزنش میکند، آشکار میشود. ایرن، اگرچه تلاش میکند تا نقش یک همسر و مادر خوب را ایفا کند، اما به تدریج احساس میکند که در این نقشها گم شده است و هویت واقعیاش نادیده گرفته میشود.
در نهایت، داستان «رادیوی عظیم» از منظر فمینیستی، به بررسی موقعیت زنان در جامعهای میپردازد که آنها را در نقشهای سنتی محدود میکند و از آنها انتظار دارد که ظاهری آرام و بیدغدغه داشته باشند، در حالی که در درون با اضطراب و نارضایتی دستوپنجه نرم میکنند. ایرن، به عنوان نماینده این زنان، تلاش میکند تا با شنیدن صدای دیگران، به درک بهتری از خود و موقعیتاش برسد، اما در نهایت، این آگاهی تنها باعث افزایش ناراحتی و احساس تنهایی او میشود. این داستان، با نگاهی انتقادی، به بررسی محدودیتها و فشارهای جنسیتی وارد بر زنان میپردازد و خواننده را به تفکر درباره نیاز به تغییر در ساختارهای اجتماعی و خانوادگی دعوت میکند.
ایرن در حال تجربه یک بحران روانی است که ناشی از فشارهای زندگی، نقشهای اجتماعی و مواجهه با تاریکیهای پنهان زندگی دیگران است. این بحران، او را به سمت رفتارهای غیرمعمول و احساسات شدید سوق میدهد، اما لزوماً به معنای جنون نیست.
داستان «رادیوی عظیم» با توجه به نقش فناوری در زندگی مدرن، حالتی پیشگویانه دارد. چیور با استفاده از رادیو به عنوان نمادی از فناوری، به بررسی تأثیرات منفی نقض حریم خصوصی، اطلاعات بیش از حد و مواجهه با مشکلات دیگران میپردازد. این موضوعات به طور مستقیم با تجربه کاربران شبکههای اجتماعی امروزی مرتبط هستند و نشان میدهند که چگونه فناوری میتواند بر روان و روابط انسانها تأثیر بگذارد. چیور در این داستان، به یک معنا هشدار میدهد که پیشرفت فناوری میتواند باعث ایجاد بحرانهای عمیق در زندگی افراد شود.
گزینش، ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوشآذر