ریچارد رایت: «مردی که تقریباً یک مرد بود»، به ترجمه نادر افراسیابی 

ریچارد رایت (۱۹۰۸–۱۹۶۰) یکی از برجسته‌ترین نویسندگان آمریکایی آفریقایی‌تبار قرن بیستم است که به‌عنوان یکی از پیشگامان ادبیات سیاه‌پوستان و از چهره‌های تأثیرگذار در جنبش حقوق مدنی شناخته می‌شود. او در می سی سی پی به دنیا آمد و در فقر و تبعیض نژادی بزرگ شد. این تجربیات تأثیر عمیقی بر نوشته‌هایش گذاشت و او را به صدایی قدرتمند برای بیان بی‌عدالتی‌های اجتماعی و نژادی تبدیل کرد.
رایت با رمان‌هایش مانند «پسر بومی» (۱۹۴۰) و «خشم زیرین» (۱۹۵۳) به شهرت جهانی رسید. «پسر بومی» داستان زندگی یک جوان سیاه‌پوست به نام بیگر توماس است که در جامعه‌ای سرکوب‌گر و نژادپرست گرفتار شده و به خشونت روی می‌آورد. این رمان به‌عنوان یکی از مهم‌ترین آثار ادبیات آمریکا شناخته می‌شود و به مسائل پیچیده‌ای مانند ترس، خشم و هویت نژادی می‌پردازد.
رایت علاوه بر رمان، در نوشتن داستان‌های کوتاه، مقالات و زندگی‌نامه نیز تبحر داشت. کتاب «پسر سیاه» (۱۹۴۵) که زندگینامه‌ی خودنوشت اوست، تجربیاتش از رشد در جنوب آمریکا و مبارزه با فقر و تبعیض نژادی را به تصویر می‌کشد. این اثر نیز به‌عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات آمریکایی شناخته می‌شود.
ریچارد رایت در سال ۱۹۴۶ به فرانسه مهاجرت کرد و تا پایان عمرش در آنجا زندگی کرد. او در طول زندگی‌اش نه‌تنها به‌عنوان یک نویسنده، بلکه به‌عنوان یک فعال اجتماعی و روشنفکر نیز شناخته می‌شد. آثار او تأثیر عمیقی بر نسل‌های بعدی نویسندگان سیاه‌پوست، از جمله جیمز بالدوین و تونی موریسون، گذاشت. رایت در سال ۱۹۶۰ در پاریس درگذشت، اما میراث ادبی و اجتماعی او همچنان زنده است و به‌عنوان نمادی از مبارزه برای عدالت و برابری شناخته می‌شود.

دیو  از توی مزرعه راه افتاد، چشم‌هاش به سمت خانه‌اش بود که با نور کم‌رنگ غروب قاتی شده بود. «به چه دردی می‌خوره با این سیاه‌پوست‌های مزرعه حرف بزنی؟ به هر حال، مامانم الان باید شام رو گذاشته باشه رو میز. این کاکاسیاه‌ها که هیچی نمی‌فهمن!» زودتر یه تفنگ دستی می‌خرد و تمرین تیراندازی می‌کند، آن وقت دیگر نمی‌توانند با او طوری حرف بزنند که انگار یک بچه‌ی کوچولو‌ست. آرام‌تر راه رفت و زمین را نگاه کرد. «چرت و پرته، من که از اینا اصلاً نمی‌ترسم، حتی اگه از من بزرگ‌تر باشن! آره، می‌دونم چی کار کنم. می‌رم مغازه‌ی جو پیر یه سری می‌زنم و کاتالوگ سیزرز-روباک رو می‌گیرم، ببینم چه جور تفنگ‌هایی دارن. شاید مامانم اجازه بده یه دونه بخرم، وقتی دستمزدم رو از آقای هاوکینز بگیره. ازش چند دلار می‌خوام. آخه من دیگه بزرگ شدم که یه تفنگ داشته باشم. هفده سالمه. تقریباً یه مردم.» با قدرت قدم برداشت و پاهای بلند و لاغرش را حس کرد. «به خدا، یه مرد باید بتونه یه تفنگ کوچیک داشته باشه، بعد از اینکه تمام روز جون کنده.»

مغازه‌ی جو پیر آنجا بود. یک فانوس زرد نورش را روی ایوان جلوی خانه می‌انداخت. از چند تا پله بالا رفت و از در سیمی که رد شد صدای بسته شدنش را پشت سرش شنید. بوی تند نفت و ماهی ماکرل توی هوا پیچیده بود. حالش حسابی خوب بود — تا اینکه جو چاق را دید که از در عقب وارد مغازه شد: آن وقت بود که جراتش کم شد. 

«عصر بخیر، دیو. چی می‌خوای؟» 

«عصر بخیر، آقای جو. آه، من چیزی نمی‌خوام بخرم. فقط می‌خواستم ببینم می‌تونم کاتالوگ رو برای یه مدتی قرض بگیرم.» 

«حتماً. می‌خوای همینجا نگاه کنی؟» 

«نه. می‌خوام ببرم خونه. فردا وقتی از مزرعه برگشتم، برمی‌گردونمش.» 

«فکر می‌کنی چیزی بخری؟» 

«آره، همین‌طوره.» 

«مامانت اجازه می‌ده پول خودت رو داشته باشی؟» 

«خب، آقای جو، من دارم کم‌کم مرد می‌شم، مثل بقیه!» 

جو خندید و با یه دستمال قرمز صورت چاق و سفیدش را پاک کرد. «چی می‌خوای بخری؟» 

دیو زمین را نگاه کرد، سرش را خاراند، رانش را خاروند و خنده‌ی ریزی کرد. بعد با خجالت گفت: «بهتون می‌گم، آقای جو، اگه قول بدید چیزی رو لو ندین.» 

«باشه، قول می‌دم.» 

«خب، راستش، من می‌خوام یه تفنگ بخرم.» 

«یه تفنگ؟ با تفنگ می‌خوای چیکار کنی؟» 

«با خودم حمل کنم.» 

«تو هنوز بچه‌ای. به تفنگ نیاز نداری.» 

«آخه، آقای جو. بذارید کاتالوگ رو بردارم. برمی‌گردونمش.» 

جو از در عقب مغازه بیرون رفت. دیو حالش خوب بود. به اطراف نگاه کرد، به شکر و به بشکه‌های آرد نگاهی انداخت. صدای برگشتن جو را شنید. گردن کشید تا ببیند آیا کاتالوگ را با خودش آورده یا نه. آره، آورده! لعنت بهش، آورده! 

«بگیر؛ اما حتماً پسش بیار. این تنها کاتالوگیه که دارم.» 

«حتماً، آقای جو.» 

«ببین، اگه می‌خوای یه تفنگ بخری، چرا از من نمی‌خری؟ من یه تفنگ دارم که می‌تونم بهت بفروشم.» 

«شلیک هم می‌کنه؟» 

«معلومه که شلیک هم می‌کنه.» 

«چه جور تفنگیه؟» 

«یه مدل قدیمی‌تره… یه ویلر. نسبتاً بزرگه.» 

«توش فشنگ داره؟» 

«آره، شارژ شده.» 

«می‌تونم ببینمش؟» 

«پولت کجاست؟» 

«چقدر می‌خواین براش؟» 

«دو دلار بهت می‌دم.» 

«فقط دو دلار؟ هاه، می‌تونم بخرمش وقتی دستمزدم رو بگیرم.» 

«برات نگه می‌دارم، اگه می‌خوای.» 

«باشه، آقا. اینو می‌خرم.» 

از در بیرون رفت و صدای بسته شدن در را پشت سرش شنید. «از مامانم پول می‌گیرم و بعد تفنگ رو می‌خرم! فقط دو دلار!» کاتالوگ را زیر بغل گرفت و تندتند راه افتاد. 

مادرش یک کاسه داغ نخود در دست‌هایش گرفته بود. گفت: «کجا بودی، پسر؟»   

«آه، فقط یه کم پایین خیابون با بچه‌ها حرف زدم، مامان.» 

«دلیلی نداشت منو منتظر شام بذاری.» 

دیو نشست و کاتالوگ را روی لبه میز گذاشت. 

«بلند شو برو کنار چاه و خودتو بشور! تو خونه‌ی من به خوک‌ها غذا نمی‌دن!» 

مادرش شانه‌اش را گرفت و هلش داد. دیو از اتاق بیرون رفت و بعد برگشت تا کاتالوگ را بردارد. 

«اون چیه دستته؟» 

« فقط یه کاتالوگه، مامان.» 

«از کی گرفتیش؟» 

«از جو، تو مغازه.» 

«آها، خوبه. می‌تونیم ازش تو دستشویی استفاده کنیم.» 

«نه، مامان، نه.» دستش را دراز کرد. «کاتالوگ رو به‌م پس بده، مامان.» 

مادرش کاتالوگ را محکم گرفت و به او خیره شد. «داد نزن! چه خبرته؟ عقلت رو از دست دادی؟» 

«اما مامان، لطفاً! این مال من نیست! مال جوئه! بهم گفت فردا پسش بدم.» 

مادرش کتاب را رها کرد. دیو از پله‌های پشتی پایین رفت، کتاب ضخیم را زیر بغلش چسبانده بود. وقتی صورت و دست‌هایش را با آب شست، به آشپزخانه برگشت و به دنبال حوله‌ای در گوشه‌ای گشت. به یک صندلی برخورد؛ صندلی با سر و صدا به زمین افتاد. کاتالوگ باز شد و جلوی پاهایش روی زمین افتاد. وقتی چشم‌هایش را خشک کرد، کتاب را برداشت و دوباره زیر بغلش گذاشت. مادرش آنجا ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد. 

«خب، اگه اینقدر به این کتاب قدیمی وابسته‌ای، می‌ندازمش تو بخاری.» 

«نه، مامان، لطفاً.» 

«پس بشین و آروم باش.» 

دیو نشست و چراغ نفت‌سوز را نزدیک‌تر کشید. با شستش صفحه‌های کاتالوگ را یکی پس از دیگری ورق می‌زد، و در همان حال متوجه نشده بود که مادرش غذا را روی میز گذاشته است. پدرش وارد شد. بعد برادر کوچک‌ترش. 

پدرش پرسید: «اون چیه دستته، دیو؟»

بدون اینکه سرش را بلند کند جواب داد: «فقط یه کاتالوگه،»

چشم‌هایش برق زدند وقتی به تفنگ‌های آبی-سیاه نگاه کرد: «آره، ایناهاش!»  با یک حس گناه ناگهانی سرش را بلند کرد. پدرش داشت او را نگاه می‌کرد. آرام کتاب را زیر میز کشید و روی زانوهایش گذاشت. بعد از اینکه دعای شام خوانده شد، شروع به خوردن کرد. نخودها را با عجله می‌خورد و گوشت چرب را بدون جویدن قورت می‌داد. شیر دوغ به او کمک کرد تا همه‌چیز را پایین بفرستد. نمی‌خواست جلوی پدرش درباره پول حرف بزند. اگر تنها با مادرش صحبت می‌کرد، شانس بیشتری داشت. با ناراحتی از گوشه چشم به پدرش نگاه کرد. 

«پسر، چرا دست از این کتاب برنمی‌داری و شامت را نمی‌خوری؟» 

«بله، قربان.» 

«تو و آقای هاوکینز، باهم چطور کنار می‌آیید؟» 

«قربان؟» 

«کر شدی؟ چرا درست گوش نمی‌دی؟ ازت پرسیدم تو و آقای هاوکینز چطور باهم کنار می‌آیید؟» 

«آه، عالیه، پدر. من از بقیه بیشتر زمین شخم می‌زنم.» 

«خب، به هر حال حواس‌ت جمع کارت باشه.» 

«بله، پدر.» 

دیو بشقابش را پر از شیره کرد و با یک تکه نان ذرت آن را پاک کرد. وقتی پدر و برادرش از آشپزخانه بیرون رفتند، او هنوز آنجا نشسته بود و به تفنگ‌های داخل کاتالوگ نگاه می‌کرد و آرزو می‌کرد که بتواند جرئت کند با مادرش صحبت کند. «خدایا، کاش می‌تونستم اون تفنگ قشنگ رو داشته باشم!» تقریباً می‌توانست صافی و نرمی اسلحه را با انگشتانش حس کند. اگر چنین تفنگی داشت، آن را تمیز می‌کرد و همیشه براق نگه‌اش می‌داشت تا هرگز زنگ نزند. «و همیشه خشابش را پر می‌کردم، اینو مطمئن باش!» 

صدایش لرزید: «مامان؟ آقای هاوکینز پولم رو بهت داده؟» 

«آره، اما لازم نیست نگران باشی که چطوری خرجش کنی. من هر پنی رو پس‌انداز می‌کنم تا بتونی برای زمستون لباس بخری.» 

دیو بلند شد و به سمت مادرش رفت، کاتالوگ باز شده را در دست‌هایش گرفته بود. مادرش ظرف‌ها را می‌شست و سرش را پایین انداخته بود و روی یک کاسه خم شده بود. با خجالت کتاب را بالا آورد. وقتی شروع به حرف زدن کرد، صدایش گرفته و نامفهوم بود: «مامان، من می‌خوام یکی از اینا رو داشته باشم.» 

بدون اینکه سرش را بلند کند پرسید: «یکی از چی؟»

دوباره گفت: «یکی از اینا»  حتی جرات نداشت به آن اشاره کند. 

مادرش سرش را بلند کرد، به صفحه کاتالوگ نگاه کرد و بعد با چشمانی گشاد به او نگریست: «سیاه‌پوست، دیوانه شدی؟» 

«آخه، مامان» 

«برو گمشو! با من از تفنگ حرف نزن! تو که کاملاً احمقی!» 

«مامان، من می‌تونم یکی رو با دو دلار بخرم.» 

« وای به روزت اگه من خبردار بشم. بهت گفته باشم!» 

«اما تو بهم قول دادی» 

«مهم نیست چی قول دادم! تو هنوز فقط یه بچه‌ی احمقی!» 

«مامان، اگه بهم اجازه بدی یکی بخرم، دیگه هیچ وقت ازت چیزی نمی‌خوام!» 

«بهت گفتم برو گمشو! حتی یه پنی از اون پول رو برای تفنگ خرج نمی‌کنی! به همین خاطره که از آقای هاوکینز خواستم دستمزدت رو به خودم بده، چون می‌دونم تو عقلت به این کارها نمی‌رسه.» 

«اما مامان، ما به یه تفنگ نیاز داریم. پدرم تفنگ نداره. ما باید تو خونه یه تفنگ داشته باشیم. هیچ‌کس نمی‌دونه چه اتفاقی ممکنه بیفته.» 

«خب، حالا سعی نکن منو گول بزنی، پسر. اگه یه تفنگ داشته باشیم، تو مطمئناً بهش دسترسی نداری!» 

دیو کاتالوگ را زمین گذاشت و دستش را دور کمر مادرش انداخت. 

«آخه مامان، من تمام تابستون سخت کار کردم و هیچ وقت ازت چیزی نخواستم، خودت می‌دونی، نه؟» 

«وظیفه‌ت رو انجام دادی!» 

«اما مامان، من یه تفنگ می‌خوام. می‌تونی دو دلار از پولم رو بهم بدی. لطفاً، مامان. می‌تونم به پدرم بدم… لطفاً، مامان! دوستت دارم.» 

وقتی دوباره حرف زد، صدایش نرم و آرام بود: «با یه تفنگ می‌خوای چیکار کنی، دیو؟ تو که به تفنگ نیاز نداری. فقط خودت رو به دردسر می‌ندازی. و پدرت اگه بفهمه من بهت پول دادم که تفنگ بخری، سکته می‌کنه.» 

«من قایمش می‌کنم، مامان. فقط دو دلاره.» 

«خدای من، بچه، چه‌ت شده آخه؟» 

«هیچی، مامان. من تقریباً یه مرد شدم. یه تفنگ می‌خوام.» 

«کی می‌خواد بهت بفروشه؟» 

«جو پیر، تو مغازه.» 

«و بیشتر از دو دلار نمی‌خواد؟» 

«همین‌قده، مامان. فقط دو دلار. لطفاً، مامان.» 

مادرش ظرف‌ها را توی کابینت گذاشت؛ حرکات دست‌هایش مثل کسی که دارد فکر می‌کند کند بود. دیو سکوت کرده بود و اضطراب داشت. بالاخره مادرش رو به او کرد و گفت:  «بهت اجازه می‌دم تفنگ بخری، اگه بهم یه قول بدی.» 

«چه قولی، مامان؟» 

«همون لحظه که خریدی، میاریش پیش من، فهمیدی؟ این تفنگ برای پدرته.» 

«بله، مامان! بذار برم، مامان.» 

مادرش خم شد، کمی به پهلو چرخید، لباسش را بالا زد، جورابش را کمی پایین کشید و وقتی دوباره صاف ایستاد، یک دسته اسکناس نازک در دستش بود. 

گفت: «بگیر، خدا می‌دونه تو به تفنگ نیاز نداری. اما پدرت نیاز داره. همون لحظه که خریدی، میاریش پیش من، فهمیدی؟ من نگهش می‌دارم. اما یه چیزی رو بهت می‌گم، اگه این کار رو نکنی، از پدرت کتکی می‌خوری که تا زنده‌ای یادت بمونه.» 

«بله، مامان.» 

پول را گرفت، از پله‌ها پایین دوید و از حیاط رد شد. 

«دیو! صبر کن، دییییووو!»

صدای مادرش را شنیده بود، اما الان دیگر ایستادن مطرح نبود. «نه، به خدا نه!» 

اولین حرکتش صبح روز بعد این بود که دستش را زیر بالش برد و تفنگ را گرفت. در نور خاکستری صبح، تفنگ را در دستش گرفت؛ حس قدرت از آن ساطع می‌شد. «با این تفنگ می‌شه یه آدم رو کشت. هرکی رو می‌شه کشت، سیاه یا سفید.» و وقتی تفنگش را در دست می‌گرفت، احساس می‌کرد که دیگر یک پسربچه نیست. 

دیو احساس می‌کرد که دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند با او رفتار بدی داشته باشد؛ همه باید به او احترام بگذارند. تفنگش بزرگ بود، با لوله‌ای بلند و دسته‌ای سنگین. آن را بالا برد و دوباره پایین آورد، از وزنش شگفت‌زده شد. طبق درخواست مادرش، مستقیماً به خانه نرفته بود؛ به جای آن، در مزرعه مانده بود، تفنگ را در دست گرفته بود و گاهی آن را به سمت یک دشمن خیالی نشانه می‌رفت. اما شلیک نکرده بود؛ می‌ترسید پدرش صدای شلیک را بشنود. همچنین مطمئن نبود که بلد است چگونه از آن استفاده کند. برای اینکه مجبور نباشد تفنگ را تحویل دهد، تا زمانی که مطمئن نشد همه خواب‌اند، به خانه نرفت. وقتی مادرش دیروقت روی پنجه‌های پا به سمت تختش رفت و تفنگ را خواست، اول خودش را به خواب زد؛ بعد به او گفت که تفنگ را بیرون قایم کرده و صبح آن را به او می‌دهد. حالا دراز کشیده بود و تفنگ را آرام در دست‌هایش می‌چرخاند. لوله را پایین آورد، فشنگ‌ها را درآورد، آن‌ها را لمس کرد و دوباره سر جایش گذاشت. از تخت پایین آمد، یک نوار بلند از پارچه‌ی فلانل قدیمی را از یک چمدان بیرون آورد، تفنگ را در آن پیچید و آن را، در حالی که خشابش پر بود، به ران برهنه‌اش بست. 

صبحانه نخورد. با اینکه هنوز روز به طور کامل روشن نشده بود، به سمت مزرعه‌ی جیم هاوکینز راه افتاد. درست وقتی خورشید طلوع کرد، به انبارها رسید که در آنجا قاطرها و گاوآهن‌ها را نگهداری می‌کردند. 

«هی! این توئی، دیو؟» 

برگشت. جیم هاوکینز آنجا ایستاده بود و با شک به او نگاه می‌کرد. 

«صبح به این زودی اینجا چی کار می‌کنی؟» 

«نمی‌دونستم هنوز این‌قدر زوده، آقای هاوکینز. می‌خواستم جنی رو آماده کنم و باهاش برم تو مزرعه.» 

«خب. از اون‌جایی که این‌قدر زود اومدی، چطوره بری اون قسمت پایین جنگل رو شخم بزنی؟» 

«چشم، آقای هاوکینز.» 

«باشه. برو کارتو انجام بده!» 

جنی را به گاوآهن بست و به سمت مزرعه حرکت کرد. لعنت بهش! این دقیقاً چیزی بود که می‌خواست. پایین جنگل می‌توانست تفنگش را شلیک کند و هیچ‌کس صدایش را نمی‌شنید. پشت گاوآهن راه می‌رفت، صدای جیرجیر بندها را می‌شنید و تفنگ را احساس می‌کرد که محکم به پایش بسته شده بود. وقتی به جنگل رسید، قبل از اینکه بتواند تصمیم بگیرد تفنگ را بیرون بیاورد دو ردیف کامل شخم زده بود. بالاخره ایستاد، به اطراف نگاه کرد، بعد تفنگ را باز کرد و در دست گرفت. به سمت قاطر رفت و لبخند زد. 

«می‌دونی این چیه، جنی؟ نه، تو نمی‌دونی! تو فقط یه قاطر پیر هستی! به هر حال، این یه تفنگه، و می‌تونه شلیک کنه، به خدا!» تفنگ را دور از خودش گرفت. لعنت بهش، من با این قراره شلیک کنم! دوباره به اطراف نگاه کرد. 

«مواظب باش، جنی! اگه ماشه رو بکشم، مثل دیوونه‌ها فرار نکنی!» 

جنی با سر پایین و گوش‌های کوتاه و تیز ایستاده بود. دیو حدود شش متر دورتر رفت، تفنگ را با دست کشیده نگه داشت و سرش را چرخاند. به خودش گفت: «به جهنم، من نمی‌ترسم.» تفنگ در دست‌هایش شل بود؛ برای یک لحظه آن را به طور وحشیانه‌ای تکان داد. بعد چشم‌هایش را بست و انگشتش را روی ماشه گذاشت. 

بوم! صدای انفجار تقریباً او را کر کرد و فکر کرد دست راستش از بدنش جدا شده است. صدای جنی را شنید که شیهه می‌کشید. جنی به سرعت فرار کرد و دیو روی زانوهایش افتاد، انگشتانش را بین پاهایش فشار داد. دستش بی‌حس شده بود؛ آن را داخل دهانش فرو برد، سعی کرد آن را گرم کند و درد را تسکین دهد. تفنگ جلوی پاهایش افتاده بود. دقیقاً نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. بلند شد و به تفنگ خیره شد، انگار که یک موجود زنده بود. دندان‌هایش را به هم فشرد و به تفنگ لگد زد. «دستمو شکوندی!» 

به جنی نگاه کرد که تا آن سوی مزرعه دویده بود، سرش را تکان می‌داد و به اطراف لگد می‌زد. 

«آروم باش، قاطر!» 

وقتی به او رسید، جنی لرزان ایستاده بود و با چشمان درشت و وحشت‌زده به او نگاه می‌کرد. گاوآهن دورتر افتاده بود؛ بندها پاره شده بودند. و بعد دیو ناگهان ایستاد، نگاهش ثابت شد. جنی خونریزی داشت. پهلوی چپش قرمز و خیس از خون بود. نزدیک‌تر رفت. «خدایا! ممکنه من به این قاطر پیر شلیک کرده باشم؟» 

یال جنی را گرفت. جنی عقب کشید، نفس‌نفس زد، دور خودش چرخید و سرش را به اطراف تکان داد. 

«هی! آروم باش! آروم!» 

بعد سوراخی را در پهلوی جنی دید، دقیقاً بین دنده‌ها. گرد و خیس و قرمز بود. جویباری قرمز از پای جلویی جنی پایین می‌آمد و به سرعت جریان داشت. «خدای بزرگ! من به قاطر شلیک کردم!» 

وحشت بر او چیره شد. می‌دانست که باید خونریزی را متوقف کند، وگرنه جنی از خونریزی می‌مرد. در تمام عمرش این‌قدر خون ندیده بود. یک کیلومتر پشت قاطر دوید و سعی کرد او را بگیرد. بالاخره حیوان ایستاد، نفس‌نفس می‌زد و دم کوتاهش را نیمه‌بالا نگه داشته بود. یالش را گرفت و جنی را به جایی برگرداند که گاوآهن و تفنگ افتاده بودند. بعد خم شد و چند مشت خاک سیاه مرطوب برداشت و سعی کرد سوراخ گلوله را ببندد. جنی لرزید، شیهه کشید و خودش را رها کرد. 

«آروم باش، قاطر! آروم!» 

دوباره سعی کرد سوراخ را ببندد، اما خون همچنان جاری بود. انگشتانش گرم و چسبناک بودند. خاک را به کف دست‌هایش مالید، سعی کرد آن‌ها را خشک کند. بعد دوباره تلاش کرد سوراخ گلوله را ببندد، اما جنی رم کرد و پاهایش را به هوا پرتاب کرد. 

دیو درمانده ایستاد. باید کاری می‌کرد. به سمت جنی دوید؛ جنی از او دوری کرد. دید که رگه‌ای خون از پای جلوی جنی سرازیر شده و در پایین پاهایش یک گودال خون تشکیل می‌دهد. 

با صدای آرام صدا زد: «جنی… جنی،» لب‌هایش می‌لرزید. «داره خونریزی می‌کنه!» 

به سمتی نگاه کرد که خانه‌ی والدینش باید آنجا می‌بود. آرزو کرد که کاش می‌توانست برگردد و کمک بگیرد. اما تفنگ را دید که روی خاک سیاه مرطوب افتاده بود. احساس عجیبی داشت که اگر فقط می‌توانست کاری ‌کند، همه‌چیز به حالت اول برمی‌گشت؛ جنی آنجا نمی‌ایستاد و خونریزی نمی‌کرد. 

این‌بار که به سمت جنی رفت، جنی تکان نخورد. با چشمان خواب‌آلود و رویایی ایستاده بود؛ و وقتی او را لمس کرد، جنی شیهه‌ای آرام کشید و روی زانوهایش افتاد؛ زانوهای جلوئی او در خون فرو رفتند. 

زیر لب گفت: «جنی… جنی…،»    

برای مدت طولانی گردنش را صاف نگه داشت؛ بعد سرش به آرامی پایین افتاد. دنده‌هایش در یک نفس عمیق باز شد و روی زمین دراز کشید. 

معده‌ی دیو خالی بود، بسیار خالی. تفنگ را برداشت و با احتیاط بین انگشت شست و اشاره نگه داشت. آن را پای یک درخت دفن کرد. یک چوب برداشت و سعی کرد گودال خون را با خاک بپوشاند.   اما این کار چه فایده‌ای داشت؟ جنی آنجا دراز کشیده بود، با دهانی باز و چشمانی شیشه‌ای و برگشته. نمی‌توانست به جیم هاوکینز بگوید که قاطر او را کشته است. اما باید چیزی می‌گفت. با خودش گفت: «آره، می‌تونم بگم جنی رم کرد و روی نوک گاوآهن افتاد.» اما چنین چیزی به ندرت برای یک قاطر اتفاق می‌افتد. 

آهسته از مزرعه عبور کرد، سرش پایین بود. غروب شده بود. دو نفر از کارگران جیم هاوکینز نزدیک لبه جنگل بودند و داشتند گودالی حفر می‌کردند تا جنی را دفن کنند. دیو در میان جمعیتی از مردم قرار گرفته بود که همگی به قاطر مرده نگاه می‌کردند. 

جیم هاوکینز برای دهمین بار گفت: «من واقعاً نمی‌تونم بفهمم چطور چنین چیزی ممکنه اتفاق بیفته»

جمعیت کنار رفت و مادر دیو، پدرش و برادر کوچک‌ترش به وسط جمعیت آمدند. 

مادرش فریاد زد: «دیو کجاست؟»

جیم هاوکینز گفت: «اونجاست.»

مادرش او را گرفت. «چه اتفاقی افتاده، دیو؟ چه کار کردی؟» 

«بیا، پسر، زود باش بگو.» 

دیو نفس عمیقی کشید و داستانی را تعریف کرد که می‌دانست هیچ‌کس باور نمی‌کند. 

با تأنی گفت:«خب، راستش، من جنی رو اینجا آوردم تا بتونم شخم بزنم. حدود دو ردیف شخم زدم، همون‌طور که می‌بینید.» 

ایستاد و به ردیف‌های بلند خاکِ برآمده اشاره کرد. 

«و بعد یه چیزی سر جنی اومد. رفتارش عجیب بود. شروع کرد به نفس‌نفس زدن و لگد پروندن. من سعی کردم نگهش دارم، اما دستم رو کشید و در رفت، مدام بالا و پایین می‌پرید. و بعد، وقتی نوک گاوآهن بالا بود، خودش رو پرت کرد روی اون…. پهلوش سوراخ شد و شروع به خونریزی کرد. و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم، مرد.» 

جیم هاوکینز پرسید: «تا حالا چنین چیزی شنیده‌اید؟» 

سفیدپوست‌ها و سیاه‌پوست‌ها در میان جمعیت کنار هم ایستاده بودند. مردم زمزمه می‌کردند. مادر دیو نزدیک او آمد و به صورتش خیره ماند.  گفت: «حقیقت رو بگو، دیو.» 

یک مرد از میان جمعیت گفت: «به نظر می‌رسه جای گلوله‌س.» 

مادرش پرسید: «دیو، با تفنگ چی‌کار کردی؟»

جمعیت دور او حلقه زدند، همه به او نگاه می‌کردند. دست‌هایش را در جیب‌هایش فروبرد، آرام سرش را از چپ به راست تکان داد و عقب رفت. چشمانش گشاد و پر از رنج بود. 

جیم هاوکینز پرسید: «تفنگ داشته؟»

دوباره آن مرد گفت: «به خدا، من همین الان گفتم، این یه زخم گلوله‌س» و به رانش زد.

پدرش شانه‌هایش را گرفت و آن‌قدر تکانش داد که دندان‌هایش به هم خوردند: «بگو چه اتفاقی افتاده، شیطان کوچولو! بگو چی…» 

دیو به پاهای جنی نگاه کرد و شروع به گریه کرد. 

مادرش پرسید: «با تفنگ چی‌کار کردی؟»

پدرش پرسید:«چرا تفنگ داشت؟»

هاوکینز گفت: «بیا و حقیقت رو بگو. هیچ‌کس بهت کاری نداره…» 

مادرش به او نزدیک‌تر شد. گفت: «تو قاطر رو کشتی، دیو؟» 

چهره‌ها. دیو گریه می‌کرد، چهره‌های سفید و سیاه را تار می‌دید. گفت: «من نننخواستم اونو بکشم… قسم می‌خورم، واقعاً نننخواستم… فقط می‌خواستم ببینم اون تفنگ قدیمی هنوز شلیک می‌کنه یا نه.» 

پدرش پرسید: «تفنگ رو از کجا آورده بودی؟»

«از جو، تو مغازه.» 

«پولش رو از کجا آورده بودی؟» 

«مامانم بهم داده بود.» 

«مدام تو گوشم ور می‌زد، باب. مجبور شدم بهش بدم. بهش گفتم تفنگ رو فوراً بیاره پیش من… اون تفنگ برای تو بود.» 

جیم هاوکینز پرسید: «اما چطور شد که قاطر رو کشتی؟»

«من به قاطر شلیک نکردم، آقای هاوکینز. تفنگ موقع شلیک به عقب پرت شد… و قبل از اینکه بفهمم چی شده، دیدم جنی…» 

یکی از اطرافیان خندید. جیم هاوکینز نزدیک دیو رفت و به صورتش نگاه کرد. گفت: «خب، به نظر می‌رسه یه قاطر خریدی، پسر.» 

«قسم می‌خورم، نمی‌خواستم قاطر رو بکشم، آقای هاوکینز.» 

«اما کشتیش.» 

حالا همه‌ی جمعیت می‌خندیدند. مردم روی پنجه‌های پا ایستاده بودند و سرهایشان را از روی شانه‌های هم رد می‌کردند. 

«خب، پسر، به نظر می‌رسه یه قاطر مرده خریدی! هاهاها!» 

«چه بدشانسی‌ای.» 

«هوهوهوهوهو.» 

دیو سرش را پایین انداخته بود و با پاهایش در شن بازی می‌کرد. 

جیم هاوکینز به پدر دیو گفت: «خب، نگران نباش، باب، بذار پسرت به کارش ادامه بده و ماهی دو دلار به من پرداخت کنه.» 

«برای قاطرتون چقدر می‌خواین، آقای هاوکینز؟» 

جیم هاوکینز چشم‌هایش را تنگ کرد. گفت: «پنجاه دلار.» 

پدر دیو با جدیت گفت: «با تفنگ چی‌کار کردی؟»

دیو چیزی نگفت. 

«باید یه چوب بردارم و آنقدر بزنمت تا حرف بزنی!» 

«نه، قربان!» 

«با اون چیکار کردی؟» 

«انداختمش دور.» 

«کجا؟» 

«من… من انداختمش تو رودخونه.» 

«خب، حالا بریم خونه. و فردا صبح اول وقت برو کنار رودخونه و تفنگ رو پیدا کن.» 

«بله، قربان.» 

«براش چقدر پول داده بودی؟» 

«دو دلار.» 

«تفنگ رو بردار و پولت رو پس بگیر و به آقای هاوکینز برگردون، فهمیدی؟ و اینو یادت باشه، هنوز به خاطر این ماجرا یه تنبیه حسابی بدهکاری. حالا برو، به خونه، آقای من!» 

دیو آرام برگشت و راه افتاد. صدای خنده‌ی مردم را از پشت سرش می‌شنید. دیو با خشم به جلو خیره شده بود، چشمانش پر از اشک بود. خشم داغی در درونش می‌جوشید اما بعد خشمش را قورت داد و به راهش ادامه داد. 

آن شب دیو خوابش نبرد. خوشحال بود که به خاطر قاطر سقط شده به این راحتی از ماجرا خلاص شده بود، اما دل‌شکسته بود. هر بار که به خنده‌های آن‌ها فکر می‌کرد، چیزی داغ در درونش می‌چرخید. توی تخت غلت می‌زد و بالش سفتش را احساس می‌کرد. و پدرش گفته بود که او را می‌زند. یاد آن دفعاتی افتاد که کتک خورده بود و بدنش لرزید. نه، نه، نمی‌خوام دیگه ازش کتک بخورم. به جهنم همه‌شون! هیچ‌کس هیچ‌وقت به فکر من نبود. فقط مجبور بودم کار کنم. اول با من مثل یه قاطر رفتار می‌کنن، بعد منو می‌زنن. دندان‌هایش را به هم فشرد. و مامانم هم مجبور شد منو لو بده. خب، اگه مجبور باشه، پس دو دلار رو به آقای هاوکینز می‌ده. اما این یعنی تفنگ رو بفروشم. و نمی‌خواست تفنگ رو از دست بدهد. پنجاه دلار برای یه قاطر مرده. غلت زد و به یاد آورد که چطور تفنگ را شلیک کرده بود. سر انگشت‌هایش  می‌خارید. دلش می‌خواست دوباره شلیک کند. اگه بقیه مردها می‌تونن با تفنگ شلیک کنن، به خدا، منم می‌تونم!  ساکت دراز کشید و گوش داد. شاید همه الان خوابیدن. خانه ساکت بود. صدای نفس‌های آرام برادرش رو می‌شنید. آره، الان! می‌رود پایین و تفنگ را برمی‌دارد و می‌بیند که می‌تواند شلیک کند یا نه!  با احتیاط از تخت پایین آمد و شلوار جینش را پوشید. ماه می‌تابید. تقریباً تمام راه را تا لبه جنگل دوید. روی زمین نشسته بود، دنبال جایی می‌گشت که تفنگ را دفن کرده بود. آره، اینجا بود. مثل یه سگ گرسنه که دنبال استخوان می‌گردد، تفنگ را از خاک بیرون آورد. لپ‌های سیاهش رو باد کرد و خاک را از لوله و ماشه پاک کرد. لوله را پایین آورد و دید که چهار تا فشنگ هنوز شلیک نشده.  به اطراف نگاه کرد؛ مزرعه پر از سکوت و نور ماه بود. انگشت‌هاش محکم دور تفنگ حلقه زده بودند. اما همین‌که خواست ماشه را بکشه، چشم‌هاش را بست و سرش را برگرداند. نه، نمی‌توانم  شلیک کنم. با زحمت چشم‌هایش را باز نگه داشت؛ بعد ماشه را کشید. 

بوم! 

ساکت و بی‌حرکت ایستاد، نفس نکشید. تفنگ هنوز توی دستش بود. لعنت بهش، موفق شده بود! دوباره شلیک کرد. بوم! لبخند زد. بوم! بوم!  تموم شد! خشاب خالی بود. اگه کسی می‌‌توانست با تفنگ شلیک کند، آن کس او بود. 

تفنگ را تو جیب پشت شلوارش گذاشت و از مزرعه گذشت. وقتی به یه تپه رسید، با غرور زیر نور ماه ایستاد و به خانه سفید جیم هاوکینز نگاه کرد. تفنگ سنگینی تو جیبش بود. خدایا، اگه الان فقط یه گلوله داشتم، به اون خونه شلیک می‌کردم. دلم می‌خواد یه کم توی دل اون آقای هاوکینز ترس بندازم… فقط به اندازه‌ای که بدونه دیو ساندرز یه مرده. 

سمت چپش، جاده پیچ می‌خورد و به سمت ریل‌های راه‌آهن ایلینویز سنترال می‌رفت. سرش را برگرداند و گوش داد. از دور صدای ضعیفی می‌آمد: ووووف-وونوف؛ وونوف-وونوف… ساکت و بی‌حرکت ایستاد.   دو دلار در ماه. بذار ببینیم چقدر طول می‌کشه… خب، یعنی تقریباً دو سال وقت می‌بره. مرد! من که دیوانه نیستم!  راه افتاد، از جاده پایین رفت، به سمت ریل‌ راه آهن. آره، داره میاد! کنار ریل‌ ایستاد. صاف ایستاده بود. داره میاد، دور پیچ… بیا دیگه، بیا دیگه!   دستش روی تفنگ بود؛ چیزی تو شکمش می‌لرزید. بعد قطار با سر و صدا رد شد، واگن‌های خاکستری و قهوه‌ای با سر و صدا حرکت می‌کردند. تفنگ را محکم گرفت؛ بعد دستش را از جیب بیرون آورئ. شرط می‌بندم بیل نمی‌تونه این کار رو بکنه؟ شرط می‌بندم… واگن‌ها رد می‌شدند، صدای برخورد فولاد فولاد. امشب با تو می‌رم، به خدا! 

تمام بدنش داغ بود. یه لحظه تردید کرد؛ بعد دیو خودش را بالا کشید و روی یک واگن رو باز دراز کشید. دستش را به جیبش برد؛ تفنگ هنوز آنجا بود. جلوتر، ریل‌های بلند در نور ماه می‌درخشیدند، کشیده شده بودند تا دوردست‌ها، به سمت جایی که او  در آنجا می‌توانست یک مرد باشد… 

درباره این داستان:

داستان «مردی که تقریباً یک مرد بود» به موضوعاتی مانند هویت، قدرت، نژادپرستی و خشونت می‌پردازد. دیو ساندرز نمادی از جوانانی است که در جامعه‌ای ناعادلانه به دنبال اثبات خود هستند، اما راه‌حل‌های آن‌ها اغلب ناپخته و خطرناک است. ریچارد رایت از طریق این داستان، خواننده را به تفکر درباره پیامدهای نژادپرستی و فشارهای اجتماعی وادار می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه این فشارها می‌توانند زندگی افراد را تحت تأثیر قرار دهند. این داستان نه‌تنها یک اثر ادبی قدرتمند، بلکه بازتابی از واقعیت‌های اجتماعی زمان خود است.
چند درونمایه اصلی در این داستان قابل شناسایی‌ست:
۱. جست‌وجو برای هویت و مردانگی
دیو در آستانه بلوغ است و می‌خواهد به‌عنوان یک مرد شناخته شود. او احساس می‌کند که در جامعه‌ای زندگی می‌کند که به او به‌عنوان یک کودک نگاه می‌شود و برای اثبات خود به ابزاری مانند تفنگ متوسل می‌شود. تفنگ برای دیو مظهر قدرت و مردانگی است، اما او نمی‌داند چگونه از آن استفاده کند. این نشان‌دهنده تقلای او برای یافتن هویت در جهانی است که به او اجازه رشد نمی‌دهد. دیو می‌خواهد از طریق خشونت به قدرت برسد، اما این تلاش او به فاجعه ختم می‌شود.
۲. نژادپرستی و فشارهای اجتماعی
داستان در جامعه‌ای روستایی و تحت سلطه نژادپرستی اتفاق می‌افتد. دیو به‌عنوان یک نوجوان سیاه‌پوست، تحت فشارهای نژادی و اقتصادی قرار دارد. او مجبور است برای ارباب سفیدپوستش کار کند و احساس می‌کند که هیچ تسلطی بر زندگی خود ندارد. خرید تفنگ تلاشی برای به‌دست آوردن کنترل و احترام است، اما این اقدام او تنها باعث می‌شود بیشتر در دام فقر و تحقیر گرفتار شود. جامعه او را مجبور می‌کند برای اشتباهش بهای سنگینی بپردازد، بدون اینکه به او فرصتی برای رشد و یادگیری داده شود.
۳. خشونت و پیامدهای آن
خشونت در این داستان نقش محوری دارد. دیو تفنگ را به‌عنوان ابزاری برای اثبات قدرت می‌بیند، اما استفاده نادرست او از آن منجر به تحقیر بیشترش می‌شود.
۴. فرار به‌عنوان نماد امید و ناامیدی
پایان داستان دوپهلوست. از یک سو، فرار دیو با قطار نشان‌دهنده امید او برای یافتن زندگی بهتر و هویت جدید است. او می‌خواهد از جامعه‌ای که او را تحقیر می‌کند فرار کند و به جایی برود که بتواند به‌عنوان یک مرد شناخته شود. از سوی دیگر، این فرار نشان‌دهنده ناامیدی و بی‌پناهی اوست.

منبع ترجمه (+)

ویرایش، مقدمه و موخره: حسین نوش آذر

بیشتر بخوانید:

بایگانی

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی