![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2024/09/FARIBA_SEDIGHIM03.png)
عدهای از مخاطبان و تحلیلگران آثار کافکا را واقعیتگریز و یا به عبارتی غیر واقعی میدانند، در حالیکه جهان معماگونهی کافکا ریشهی عمیقی در درک او از واقعیت و جراحی انسان محسور در این واقعیت دارد.
گلشیری در یکی از مصاحبههایش عنوان میکند که عدهای بر این اعتقادند که ادبیات عکس برگردان یا برشی از زندگی است و انتخابی از اینجا و آنجا، مثل خاطرهای و اتفاقی که با کمی تغییر آن را بنویسند. او اما معتقد است که این نوع نوشتن نه به خود فرد چیزی میافزاید و نه به جهان؛ ادبیات برای بعضی از نویسندهها ابزار کشف و بازبینی جهان است و نه ابزار بازآفرینی و دوبارهسازی آنچه که دیدهاند. این نویسندگان در واقع به آنچه که پراکنده است شکل میدهند، معنا و فلسفه میدهند و حتی پیش بینی میکنند. گلشیری معتقد است که نویسندههایی هستند که میتوانند پیشلرزه های زلزله را از قبل تشخیص دهند. آیا کافکا نیز از این دسته است و آیا در داستانهایی مانند قصر و محاکمه یا قانون، خواسته نشان دهد که چه وحشتی در آینده حاکم خواهد بود؟ و در نهایت آیا به دلیل همین سبک منحصر به فرد و تاویلی کافکا نیست که از او چهرهای استثنایی میسازد و باعث میشود که با هر بار دوبارهخوانی، باز هم چیز جدیدی در آثار او کشف کرد و هزارتوی جهان را بهتر شناخت؟ چرایی چنین تاثیری را راینر اشتاخ در زندگی نامه ای که برای کافکا نوشته، استادانه روایت میکند : “من همیشه میگویم، در سرش سینمایی بیوقفه در جریان بود، شاید شبیه به آن حالتی که ما بههنگام مصرف مواد مخدر میشناسیم و یا شبیه به آنچه در دوران بلوغ تجربه میکنیم:”
کافکا را بعضی به عنوان نویسندهای میشناسند که از سیاست و اخبار سیاسی روز گریزان بود، در حالی که شواهد نشان میدهد، او بهطور منظم مسائل روز را دنبال میکرده و علاوه بر روزنامههای محلی، حتی تلاش میکرده که به مطبوعات خارجی دست یابد.
خاطرات بعضی از شخصیتهای چک و معاصر کافکا نشان میدهد که او گاه در نشستها و حرکتهای سندیکایی شرکت میکرده. کافکا در عین حال مخالف واقعی نظامیگری بوده. او در سال ۱۹۲۰ به گوستاو یانوش ۱۷ ساله میگوید: “شاعران تلاش میکنند چشمان دیگری به مردم ببخشند تا بدینوسیله واقعیت را تغییر دهند. به همین دلیل آنها در واقع عناصر خطرناکی برای دولت هستند، زیرا میخواهند دگرگون کنند. اما دولت و تمامی خادمان دستبهسینهاش، فقط میخواهند دوام بیابند”
آیا کافکا در مورد خودش حرف میزد و آیندهی خودش؟ آیا میدانست که روزی نام او و آثارش از عناصر خطرناک در اتحاد جماهیر شوروی شناخته میشود و کتابهای قصر و محاکمهاش سالهای سال زیرزمینی دست به دست خواهند گردید؟ آیا میدانست که گشتاپو کارهایش را ضبط خواهد کرد و خواهد سوزاند؟ آیا کافکا پیشگویی بود در مورد تاریخ بعد از خودش؟
در اینجا من مقاله ای را انتخاب کردهام که در سال ۲۰۱۳ و به مناسبت صد و سیامین سالگرد تولد کافکا نوشته شده و جزئیات بیشتری از تاثیر و پیشبینیهای کافکا را سالها بعد از مرگش بازگو میکند. اینجا البته هدف نقش پیغمبرانه دادن به نویسنده نیست و طبعا معنی اینگونه پیشبینی با پیشگویی پیغمبرگونه فرق اساسی دارد. اما مطمئنا کافکا از زمره نویسندگانی بوده که با اتکا بر روشنبینی و قدرت جهانبینیشان توانستهاند از زمان خود فراتر روند و شرایطی را انعکاس دهند که متعلق به سالها بعد از آنهاست. آیا وقتی مسخ او را میخوانیم به انسان مسخ شده و سرگشته و گسیختهی امروز نگاه نمیکنیم؟ به از خود بیگانگی و دگردیسی او به هر چیزی جز انسانی آگاه؟ به وابستگی انسان امروز به شغلش و نظارت بوروکراسی سیاستمدار و فرساینده در زندگی مدرن؟ انسانی که زیر بار تکنیک و شتاب فزاینده خودش را گم کرده و از هم گسیخته شده، و …
تصورش سخت است که بدانیم کافکا تا اوایل دههی ۱۹۶۰ برای عدهی زیادی از مردم تقریبا فراموش شده بود در حالی که در زمان حاضر سالی نیست که کتابی جدید در مورد او، یا اقتباس و برداشت از آثار او منتشر نشود و یا به صورت فیلم و تاتر درنیاید.
![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2021/01/West_Literature-1024x683.jpg)
مقالهی انتخابی من عمدتا در مورد سمپوزیومی حرف میزند که در سال ۱۹۶۳ یعنی هشتادمین سالگرد تولد او، در چک و شهری به نام لیب لیتسه تشکیل شد. در این سمپوزیوم که بطور اختصاصی در مورد کافکا بود تعداد زیادی از پژوهشگران ادبیات آلمانی شرکت کردند. نکتهی جالب در مورد این سمپوزیوم این است که ۵ سال قبل از بهار پراگ تشکیل شد و به نظر بسیاری این گردهم آیی نطفهای بود برای بهار پراگ در سال ۱۹۶۸ و نقطه عطفی در روند دمکراسی کردن پراگ. در این مقاله میخوانیم: در حالیکه بعد از جنگ جهانی دوم کارهای ادبی کافکا به صورت گستردهای به عنوان یک نویسندهی مدرن خوانده میشد، اما در مسکو و کلا جامعهای که به رئالیسم سوسیالیستی اعتقاد داشت، کتابهای محاکمه و قصر او مثل سندی پنهانی و مرموز، در حالی که اسم کافکا و اصلیت کتاب را پنهان کرده بودند، به صورت زیرزمینی دست به دست خوانندگان میشد. قدرت منحصر به فرد این دست نوشتهها، هر چه بیشتر میگذشت، بیشتر معلوم میشد.
در رمان “محاکمه” روزی چند مامور به خانه ی یوزف کی میروند و او را به عنوان گناهکار و مجرم بازداشت میکنند. او واقعا نمیدانست به چه جرمی بازداشت شده و تا انتهای داستان هم نه خودش متوجه جرمش می شود و نه خوانندهی کتاب. در سیستم پیچدر پیچ قضایی هر کاری برای نجات خودش میکند بینتیجه میماند تا در نهایت سرنوشت شومش را میپذیرد: دو مامور در تاریکی شب او را با خود به کنار رودخانهای میبرند و چاقویی در قلبش فرو میکنند. در این رمان انسانها در بیگناهیشان محکوم و در برابر دروازههای قانون از پا در میآیند.
نویسندهای روسی به یاد میآورد که وقتی برای اولین بار جملهی اول کتاب محاکمه را میخواند مثل خیلی از روسهای دیگر به نظرش بسیار عادی میرسد، اما هر چه جلوتر میرود این سوال سمج و مهم بیشتر در سرش شکل میگیرد که آیا این اثرِ مخفیانه، خطبهخط این دوران سیاه و سالهای وحشت در حکومت استالین را به تصویر نمیکشد؟
” بی شک کسی به یوزف کی تهمت زده بود، زیرا بی آنکه خطایی از او سرزده باشد یک روز صبح بازداشت شد…”
اما واقعا چه شباهت برجستهای بین یوزف کی و شهروندان شوروی هست؟ و از چه زمانی تاثیر سیاسی این نویسنده و رمان غیر سیاسیاش شروع شد؟ یا اینکه نوشتههای کافکا از اینرو که هیچ ارتباطی به سیاست نداشت، سیاسی از کار درآمد؟
در این سمپوزیوم دقیقا میخواستند در مورد موضوعات و سوالهایی از این دست بحث کنند. کسی که این کنفرانس را در شهر لیپلیتسه برگزار کرد یک استاد و پژوهشگر یهودی اهل پراگ بود بنام ادوارد گلد استاکر. تخصص او مربوط به ادبیات آلمانی و به صورت اختصاصی مربوط به کافکا بود. گلد استاکر که تا آخر عمر به اعتقادات کمونیستیاش وفادار میماند، دوبار مجبور به تبعید از کشورش میشود و در محاکمههای نمایشی استالینی سه سال و نیم را در زندان میگذراند. در این سمپوزیوم او و تمام پژوهشگران دیگر جمع شدند تا در نوسازی و احیای اعتبار کافکا و آثار او در کشوهای کمونیستی حرف بزنند. مرکزیتِ بحث پدیدهی”از خود بیگانگی” در ادبیات کافکا بود. آنها خاطرنشان کردند که کافکا آنقدر دقیق به این مقوله میپردازد که گویی به بینش جهانی مارکسیسم نقب زده و آن را تحلیل کرده؛ بخصوص بعد از جنگ جهانی دوم، یعنی زمانی که اتحاد بین شرق و غرب تبدیل به تنش بین این دو جهان شده بود. این نویسندهی هنوز ناشناخته گویی دوباره ظهور کرد تا افق فکری جدیدی را در روشنفکران و ناظران ادبی بوجود بیاورد. گلد استاکر میگوید:
“کافکا مورد بحثترین نویسندهی آن زمان غرب بود.( منظور بعد از جنگ جهانی دوم است) او حتی از طرف مبلغان و منتقدان غربی معروف شده بود به نگاهی پیامبرگونه که بوروکراسی پر از مغلطه و دغلباز و حراف دوران استالین را پیشبینی کرده بود، و از آنجا که مسکو زیر نظر آدمهای سختگیری اداره میشد که با هر چیزی که نشان غرب داشت مخالفت میکردند، بنابراین کافکا هم شد نمایندهای از دنیای امپریالیسم که پنهانش کردند.”
پژوهشگر دیگری میگوید: اینجا درست همن جایی است که بین دو نوع تعریف از واقعیت جدایی پیش میآید: یکی تعریف سوسیالیستی و ایدئولوژیک شوروی با محتوایی واضح از واقعیت است و دیگری واقعیتی که در آثار کافکاست؛ واقعیتی قابل درک و محسوس که در محاکمه نوشته میشود و میبینیم چه همخوانی دقیقی با واقعیت خود شوروی دارد. واقعیت کافکایی یعنی انتخاباتی که در آن ۲۰۰ میلیون آدم در یک بازی انتخاباتی شرکت میکنند، در حالیکه فقط یک کاندید در لیست وجود دارد. آیا این واقعیت کافکایی نیست که در یک محیط ایدئولوژیک به مجرد حرف زدن و بیان اعتقادات به سرعت حذف و یا حتی دستگیر شوند؟ آیا واقعیت کافکایی همان نظامی نیست که فقط از کلمات تهی و بیمعنی تشکیل شده باشد؟ و بر عکس آیا واقعیت از نوع ایدئولوژیک و سوسیالیستی همان واقعیتی نیست که میخواهد همهی دیگران جز خودش را از جامعه حذف کند؟ همانی نیست که دست به مخفی کردن آثاری میزند که توانسته تبلیغات آنها را بی اثر کند؟
دو سال بعد از این کنفرانس عاقبت کتاب محاکمه در مسکو درآمد و آنقدر در ناخودآگاه جمعی نفوذ کرد که ناشر این کتاب باید حتما تاکید میکرد که این کتاب هیچ ربطی به واقعیتهای شوروی ندارد و کافکا در واقع رژیم نازی را پیشبینی کرده است. شکی نیست که بحث بر سر دیکتاتوریست. یک نویسندهی اتریشی میگوید:” آثار کافکا در مورد همهی ماست. واقعیت کافکا محدود به یک مکان نیست. بی هیچ دادگاه و محاکمهای پرت کردن انسانها از بالکنهای خانههایشان هم نشانی از واقعیت کافکایی دارد.” پژوهشگر دیگری میگوید: “واقعیت در نوشتهی کافکا جذب و حل شده است. یک کار هنری در تاریخ تبدیل شد به یک کابوس واقعی، وحشتناک و درک نکردنی. ” یک “دکترین سیاسی” که معتقد بود خود حقیقت است در مواجهه و مقابله با یک اثر هنری که پر از سوالهای عمیق و بنیادی در مورد حقیقت است، محتوم به شکست بود و باید مورد سوال قرار میگرفت.
پژوهشگر دیگری که کنفرانس ۱۹۶۳ را یکی از عوامل مهم شکل گرفتن بهار پراگ در سال ۱۹۶۸ میداند، میگوید:” استالینیستها البته باید نارضایتی خودشان را به وضوح به کتاب محاکمه نشان میدادند چرا که این اثرتمام ضروریات رئالیسم سوسیالیستی را ندیده گرفته و نفی کرده است.” او اضافه میکند: “این دکترین، صریحا به هنرمندان و نویسندگان سفارش میکند که در ارتباط با هدفهای کمونیستی و ایدآل قهرمانسازی کنند. از آنها میخواهد که کارگزاران سیاسی شوند و ادبیات برایشان محل ابرازعقیده باشد. این دکترین هر تلاش تجربی و امکانات جدید برای بیان را فرمالیستی میداند که به هر شکلی باید با آن مبارزه شود. درست است که بعد از استالین کمی سادهتر گرفته شد، اما هنوز به آثار کافکا نام فرمالیست بورژوازی میدادند و باید هنوز برای نجات این آثار فعالیت میشد.”
گرچه بعد از استالین در چک و کشورهای اروپای شرقی روند دمکراسی شروع شده بود و داوریها و افکار بر ضد کافکا سبکتر شده بود، اما تا زمان کنفرانس ۱۹۶۳، تعصبات و غرض ورزیها در مورد کار این نویسندهی بزرگ عقبنشینی کامل نکرده بود. در جلسهای در مسکو بیشتر بحثها بر سر این سوال بود که آیا این از خود بیگانگی که کافکا مطرح میکند، همان از خود بیگانی از طرف مارکس است که در مورد کاپیتالیسم مطرح شده و یا اینکه ژرف و عمق این نگاه نه تنها به غرب که به شرق هم مربوط و در جامعهی سوسیالیستی هم دیده میشود؟
در همینجاست که نویسندهی اتریشی میگوید: “کارهای کافکا در مورد همهی ماست. درست است که این از خود بیگانگی، قسمتی از غرب را به هراس انداخته اما اصلا نباید باعث شود که دنیای شرق را فراموش کنیم. از بین بردن دگماتیسم در شرق به کار دراز مدتی احتیاج دارد و رمانهای محاکمه و قصر دو راه حل برای شروعی خوبند، چرا که خوانندهی سوسیالیست ویژگیهای زندگی خودش و مشکلاتش را در این داستانها پیدا میکند و کارگزاران سوسیالیست را وادار میکند که با روش و منش متفاوتی به سوالات مستدل شهروندان پاسخ دهد. آنها باید بفهمند که به جای ترسیدن از نوشتههای او و به حساب نیاوردنش باید کارهایش را چاپ کنند و یک بحث عمیق و درست راه بیندازند.” سپس او از دنیای سوسیالیستی درخواست می کند که آثار کافکا را از تبعید ناخواسته دربیاورند و به آنها ویزای دائمی بدهند.
در کنفرانسی دیگر که مسکو برگزار شد، یکی از کارشناسان اصرار کرد که هر چه زودتر آثار کافکا ترجمه و پخش شوند، اما بلافاصله بعد از اینکه روزنامهای در مسکو این حرفها را چاپ کرد، ادیتور این مقاله را اخراج کردند.
به هر صورت گرچه سمپوزیوم لیپ لیسه در سال ۱۹۶۳ ساده و معتدل برگزار شد، اما بحثی که در آنجا در گرفت از یک طرف باعث احیای آثار کافکا در کشورهای شرق اروپا شد و از طرف دیگر بعد از ۵ سال مثل تودهی برفی، بهمن شد و به مرزهای چکسلواکی رسید و عاقبت به بهار پراگ ختم شد؛ وقتی دوبچک تلاش میکرد که در مارکسیسم به رفرم دست بزند و ازشیوههای استالین فاصله بگیرد و چهرهی انسانی تری از سوسیالیسم را خلق کند( بگذریم که نتیجهاش ورود تانکهای روسی بود به آنجا.)
اینکه چقدر اتفاقات بهار پراگ با کافکا و بازسازی آثار او ارتباط داشت، میتوانیم به گزارش مردی توجه کنیم که شاهد تهاجم و تعرض نیروهای شوروی به چک بود. این مرد گفت:” یک تانک در جلوی خانهی کافکا ایستاده بود و لولهاش سینهی مجسمهی کافکا را نشانه گرفته بود.”