فرهنگ کسرایی متولد سال ۱۳۳۹در تهران بود. او پس از مهاجرت به آلمان در سال ۱۳۵۹ به تحصیل در رشتهی مهندسی ماشینآلات پرداخت، اما خیلی زود علاقهی خود را به هنر کشف کرد و تحصیل را ناتمام گذاشت. او برای مدتی نیز در رشتههای ادبیات آلمانی و تاریخ هنر تحصیل کرد که آن را نیز ادامه نداد. از آن به بعد زندگیاش را علیرغم مشکلات تأمین معاش و بیماری مزمن کلیوی که از جوانی رنجش میداد، وقف هنر کرد.
او از سال ۱۹۸۷ کار خود را به عنوان بازیگر تئاتر شروع کرد و با گروههای گوناگون تئاتری ایرانی، از جمله گروههای “تندیس”، “میترا” و “دریچه” و با کارگردانهایی چون هایده ترابی، فرهاد مجدآبادی، پرویز برید، سیمین متین و نیلوفر بیضایی همکاری کرد.
من این بخت را داشتم که در کنار دوستی دیرینه با او، در این شانزده سال پایانی زندگیاش، از حضور او به عنوان همکار دائم گروه تئاتر دریچه بهرهمند شوم. او علاوه بر بازیگری در گروه ما گاه کار ترجمه، دستیاری کارگردان و همکاری در اجرای طرح صحنه را نیز بر عهده میگرفت.
بازیهای درخشان او در نمایشهای من از جمله “بوف کور”، ” بیگانه چون من و تو”، “یک پرونده، دو قتل”، “در حضور باد” و “گمشدگان” علاوه بر بازخوردهای بسیار مثبت، در غنای این آثار نیز نقش مهمی ایفا کرده است.
فرهنگ علاوه بر حضور در نمایشهای فارسیزبان، به زبان آلمانی نیز مینوشت و بازی میکرد. او تلاش میکرد تا با جامعه فرهنگی و هنری آلمان نیز ارتباط عمیق برقرار کند و به زبان آلمانی نیز میخواند و مینوشت و برخی آثارش نیز در نشریات آلمانی به چاپ رسیده است. مطالعات و ارتباط او با هر دو محیط ایرانی و آلمانی در این سالها حفظ شده و او از هر دو محیط تاثیر پذیرفته است.
او در چند نمایش آلمانی از جمله نمایش امیلیا گالوتی، اثر گوتهلد ایفرایم لسینگ به کارگردانی هانس اولریش بکر که چندین شب در تئاتر شهر هایدلبرگ اجرا شد، و نمایش “سیستم” نوشتهی فالک ریشتر و به کارگردانی کریستف ماش بازی کرده است. او همچنین با الکساندر بریل و تئاتر پریفری نیز همکاری کرده است.
فرهنگ به تجربههایی در اجرای قطعههای نمایشی تلفیقی با موسیقی زنده نیز دست زده که خود آنها را تنظیم و با همکاری مسعود دریا و شهرام مقدم اجرا کرده است. دگردیسی مارمولک نیز یکی از اجراهای تلفیقی نمایشی او به زبان آلمانی ست که با همراهی Peter Schäck و با موسیقی Christian Wolz اجرا شده است.
او در زمینهی کارگردانی، به تجربهی تکگوییهای نمایشی، که خود در آنها ایفای نقش میکرد علاقه داشت. طوفان عشق خونآلود و جنگ آقام» (پیشپردهخوانی و نمایشی موزیکال)، پرداخت و بازسازی دو قضیه از وغ وغ صاهاب (هدایت) و یک داستان کوتاه از (صادق چوبک) برای صحنه از دیگر کارهای صحنهای فرهنگ کسرایی است.
او همچنین یکی از گردانندگان و گویندگان اصلی رادیو صدای آشنا بود که برای چند سال در شهر فرانکفورت فعال بود.
کار فرهنگ در زمینهی نویسندگی و سرودن شعر، موازی با کار او به عنوان بازیگر و کمی دیرتر از بازیگری آغاز شد. او در سالهای دهه ۱۹۹۰ با انتشار کتابی خارج از روال معمول آن زمان، در شعر با نام «مارمولک» خود را به عنوان یک شاعر مستعد با نگاهی ویژه و دروننگر، به جامعه ادبی تبعیدی ایران شناساند. درگیری با مارمولک درون موضوعی بود که تا پایان عمر او را رها نکرد و تبدیل به علامت ثابت زندگی و آثار او شد. طنزی که اکثرا سخت تلخ و گزنده است و تنهایی ناشی از درگیری با خود و دنیای اطراف و شرایط ناهنجار بیرونی، چاشنیهای اصلی آثار ادبی فرهنگ هستند.
مارمولک جانوری بیآزار است و یک خصلت جالب او این است که در حالت خطر، یک یا چند اندام ثانوی بدن خود را وابریده و میاندازند. این کار معمولاً به عنوان یک سازوکار دفاعی برای فرار از چنگ درندگان و منحرف کردن حواس جانور درنده و از این طریق، ایجاد امکان بیشتر برای فرار از دست آنها استفاده میشود. برخی از جانوران قادرند بخش جداشده بدن خود را دوباره رویانده و احیا کنند.
عضوی از بدن فرهنگ که در اثر بیماری از بدن او جدا شد و با پیوند دوبارهی کلیهی اهدایی خواهرش، ادامهی زندگی را برای او ممکن کرد، در ذهن من پیش از هر چیز زندگی او را با زندگی مارمولک پیوند میدهد.
از میان آثار ادبی منتشر شدهی فرهنگ میتوان به “گسست” مجموعه داستانهای کوتاه با آرش گرگین اشاره کرد که یادم میآید عکس روی جلد آن که فرهنگ و آرش در آن کاملا لخت بودند، جنجالی در فضای ادبی محلی شهر ما ایجاد کرد، اما خبر از تلاش برای گریز و شکستن پوشیدهگویی و خودسانسوری میداد.
آثار دیگر او “تو، پاره پارهها، داستانی از کودکی تا فریاد” و “کابوسهای طلائی، پاره داستانهای کوتاه بین خواب و بیداری” هستند.« «چهار کتاب و نیم» عنوان یکی از آثار برجستهی فرهنگ در شعر داستانیست.
در کار ادبیات اهل تجربه بود و به ریشهیابی واژهها به دو زبانِ فارسی و آلمانی توجه بسیار داشت. آثار ادبی و اشعار فرهنگ کسرایی که از حساسیت و درک عمیق او از مقولهی رنج نشان دارند، در محتوا به نقد خشونت و فشار ساختار قدرتمدار در همهی عرصههای زندگی خصوصی و اجتماعی میپردازند. رویکرد به مرگ در آثار او، نقد سترونی فرهنگی به عنوان نوعی بیماری اجتماعی را با درد و رنج حاصل از بیماری جسمی و درک ناپایداری زندگی پیوند میدهد.
فرهنگ کسرایی در برابر ناهنجاریهای سیاسی و فشار و سانسور بیتفاوت نبود و علیرغم اینکه هرگز پناهندهی سیاسی نبود، پای ثابت در امضای بیانیههای اعتراضی هنرمندان تبعیدی در اعتراض به این فشارها بود.
او در سالهای آخر زندگیاش علاقهی زیادی به شاهنامهی فردوسی پیدا کرده بود و میدانم در این زمینه نیز کار کرده است.
فرهنگ هنوز کارهای ناتمام و ایدههای بسیاری در ذهن داشت، اما متأسفانه مرگ ناگهانی در اثر ایست قلبی فرصتی برای او باقی نگذاشت. او در تاریخ سهشنبه ۷ آپریل ۲۰۲۰ در سن ۵۹ سالگی برای همیشه از میان ما رفت.
فرهنگ کسرایی پیش از هر چیز یک بازیگر درجه یک بود و بعد یک نویسنده و شاعر کنجکاو و جدی. او همانطور که خودش نیز میگفت و مینوشت، در هنر “خودآموز” بود. بدین معنا که تحصیلات آکادمیک را آغاز کرد اما به پایان نرساند. اما بازیگری و نویسندگی را در عمل آموخته بود. آنچه شاید بسیاری ندانند یا کمتر بدانند، اینکه او طراحی و نقاشی را نیز بسیار دوست میداشت. طرحهایی از او باقی ماندهاند که در آنها افکار و دلمشغولیهای ذهنی او، که در حقیقت، تداوم همان نگاه ژرف او به هولناکی و در عین حال جذابیت بیاندازهی کشف درون خود به عنوان انسان و زندگی در تمامیت آن هستند.
او همچنین از جوانی و حتی پیش از شروع بازیگری، به عکاسی علاقهی زیادی داشت و در این زمینه تجربههایی انجام داده بود. در این سالهای آخر زندگیاش که وضعیت سلامتیاش رفته رفته سختتر میشد و به اقامتهای طولانی در بیمارستان میانجامید، کار بازیگری که لازمهاش حضور مداوم و تمرین فشرده و اجراست، برای او به مرور زمان مشکل تر میشد و عکاسی در کنار نوشتن و اجرای صوتی متنهایی که خود مینوشت و یا متنهایی از نویسندگان دیگر، برای او جدی تر شده بود. نمونههای کارهای درخشان او در عکاسی را نیز امشب دیدید.
اما او این خود را طراح و عکاس حرفهای نمیدانست و القاب را پشت نام خود ردیف نمیکرد. به نویسندگی و بازیگری بسنده میکرد و آنها را دغدغههای اصلی زندگی خود میدانست.
عکاسی هنر دیدن است، هنر خوب دیدن، متفاوت دیدن، ژرف دیدن، هنر به عمق رفتن. هنر دیدن آن زوایایی که در نگاه اول به چشم نمیآیند.
فرهنگ تمامی این خصلتهای لازمهی هنر عکاسی را در بازیگری نیز به کار میگرفت. بدون اینکه لازم باشد، من کارگردان به او بگویم یا از او بخواهم، بعد از اینکه متن نمایش بدستش میرسید، به دنبال ژرفا میگشت. میخواند، میدید، اطلاعات جمع آوری میکرد و درونا با موضوع درگیر میشد، اما وقتی به اتاق تمرین وارد میشد، تمام اطلاعاتش را به پسزمینهی ذهنش میسپارد و خود را کاملا در اختیار کار قرار میداد. گوش میداد. توانایی شنیدن و به تمامی شنیدن، و درونی کردن آنچه شنبدهایم، توانایی دیگری ست که او داشت اما بازیگران بسیاری ندارند. او به دنبال کشف و درک جهان نمایش میآمد و هر چه بیشتر میدانست و تجربه جمع میکرد، فروتن تر میشد، عمیق تر میدید، ژرف تر گوش میکرد و وقتی با او در کار در مورد نقشش چیزی میگفتم، کوتاه سری تکان میداد و به فکر فرو میرفت. وقتی گمان میکرد راه را یافته، فکر را رها میکرد و همهی آنچه برای نقش لازم است، در بیان و در فیزیک او نمود پیدا میکرد. بعد دوباره به من رجوع میکرد و سوال داشت. سوالهایش واقعا سوال بودند. برای نشان دادن خود و یا به رخ کشیدن آنچه میدانست مطرح نمیشدند.
شلوغ نمیکرد، تمرکز دیگران را بر هم نمیزد. خودش را به موضوع اصلی بدل نمیکرد. هنر رفتن به ژرفای درون، یکی از خصلتهای مهم یک بازیگر خوب است. در مقابل، یک بازیگر بد، از رفتن به ژرفای درون پرهیز میکند و به جایش بحث میکند و صحبتش با کارگردان را با این جمله آغاز میکند: “پیشنهاد میکنم… “. بازیگر بد نمیداند که در کار تئاتر، بازیگر و کارگردان هر دو بنوعی در جستجو هستند و کارگردان در لحظهی ساخته شدن ساختار کار نیازی به پیشنهاد او ندارد، بلکه در عمل با ارائهی کلیدهای جستجو و در جریان آزمون و خطا و تکرار و با تغییر و باز تصحیح، و در جایی رسیدن به اینکه راه هموار نیست و اینکه اشکال از کجاست و باز تغییر در حال آزمایش امکانات گوناگون است و بازیگر باید در جستجوی امکانات مختلف اجرای خود باشد و پیشنهاد او تنها زمانی میتواند معنا بیابد که توانایی این را داشته باشد که یک موقعیت را ده جور و یا صد جور در عمل بازسازی کند. بازیگر و کارگردانی که در نقش دانای کل وارد اتاق تمرین بشوند، پرسشی نداشته باشند، به دنبال پاسخی در عمل و در درون خود نگردند، بهتر است از همان در بیرون بروند و به کارهای دیگری به جز تئاتر فکر کنند. بازیگر بد نمیداند که با خودنمایی و بحث، روند خلاقه را متوقف میکند. اما فرهنگ، این بازیگر برجسته با آرامش و درون گرایی و توانایی عملی خود در درگیر شدن با موضوع، در جهت پیشرفت و گسترش روند خلاقه حرکت میکرد و فضایی امن برای آفرینش ایجاد میکرد و خود در این روند هر چه بیشتر میشکفت.
ما بازیگران موفقی را داریم که تکنیکهای کار بازیگری را بخوبی میشناسند و با استعداد هستند و گاه نقشهای ماندگار نیز میآفرینند، اما اطلاعات و سواد آنها در خارج از دنیای بازیگری بسیار محدود است و در عین حال جاه طلبی و شهرت طلبی و خودمرکزبینی و فرصت طلبیشان بر کنجکاویشان و ژرفای نگاه و کارشان غالب است. من اکثر چنین بازیگرانی را دوست نمیدارم و انعکاس کم دانشیشان در کار بازیگریشان و آزار دهنده بودن حضور بی مایهی اجتماعیشان که گاه از شدت فقر فرهنگی مایهی خجالت است، خشمگینم میکند. فرهنگ بازیگری بود که میدانست، بسیار میخواند، همیشه در پی جستجو و کشف بود و همین دانش او به او کمک میکرد که بداند اهمیت آن نمایش و نقشی که بازی میکند در کجاست، چرا این نقش را بازی کرده است، موضوع نمایشی که در آن بازی میکند دقیقا چیست، لایههای زیرین موضوع کدامند، تعهد اجتماعی او نسبت به نقشی که بر عهده میگیرد در کجاست. دو سال بعد از مرگ او نوشتم:
دو سال گذشت اما هنوز رفتنش را باور نکردهایم. یک جورهایی انگار هرگز نبودنش را تجربه نکردهایم. راستش نبودنش بیش از هر زمان آنجا حس میشود که پرنسیپها و اصول نادیده گرفته میشوند و مطرح شدن به هر قیمت در شکل بیمارگونهاش و به شکل آزار دهندهای نمود مییابد. آنجا که ندانستن میشود الگوی زندگی و خودشیفتگی کاذب میشود معیار بودن. با خودم میگویم هر کس که او را میشناخت و شانس حضور در کنار او را یافته بود، مگر نباید ذرهای از فروتنی و در عین حال تلاش همراه با کنجکاوی دانستن از او آموخته باشد؟ مگر نباید از عشق او به کار و همراهی او با هر کس با هر مشخصهای و تلاششش برای سازندگی و ایجاد امکان بروز خلاقیت ذرهای در انبان حافظه ذخیره کرده باشد؟ مگر میشود از حضور با تمام وجودش چه در پشت صحنه و چه در روی صحنه چیزی نیاموخت؟ مگر ممکن است آرامش و تمرکز کامل او بر روی کارش و نقشش و در عین حال جدیتش در ارائهی بهترینش به دور از حواشی و بدون نیاز مداوم به گرفتن توجه بر کسی تاثیر نگذاشته باشد؟ مگر نگاه عمیقش و مطالعهاش در مورد نقش و روند متن نمایشی که بازی میکرد میشود به کسی که میخواهد بیاموزد سرایت نکرده باشد؟ مگر و هزاران مگر و صد هزار افسوس که بله میشود. و دقیقا برای همین است که جای خالی او پر شدنی نیست. آنچه باقی ست، عشق مشترکمان به تئاتر و یاد حضور اوست که مسئلهی اصلیاش رعایت انسان بود بدون شعار دادن و ادعا.
ممنون از اینکه به من گوش کردید.
نیلوفر بیضایی
۱۷ سپتامبر ۲۰۲۲