ویرجینیا وولف: «مری ولستون‌کرافت» به ترجمه قاسم چلیپا

مری وُلستون‌کرافت (Mary Wollstonecraft) ۲۷ آوریل ۱۷۵۹ در ناحیه «اسپیتال فیلد» در حومه لندن متولد شد. او را نخستین فمینیست انگلستان خوانده‌اند. «احقاق حقوق زنان» مهم‌ترین اثر او در دفاع از حق تحصیل زنان و در نکوهش تبعیض‌های جنسیتی‌ست. چند سال بعد از انتشار این کتاب در سال ۱۷۹۷ در ۳۸ سالگی پس از زاییدن دخترش درگذشت. دختر او مری شلی، از نویسندگان مشهور جهان است.
مقاله حاضر به قلم ویرجینیا وولف از مهم ترین مقالات مرجع در شناخت مری ولستون کرافت برای نخستین بار به زبان فارسی در نشریه ادبی بانگ منتشر می‌شود.

جنگ‌های بزرگ در کمال تعجب تأثیراتی دارند ادواری. انقلاب فرانسه برخی را گرفتار و لت‌وپار کرد؛ از سر برخی دیگر گذشت بی اینکه تار مویی را برآشوبد. می‌گویند جین آستن هیچوقت یادی از این انقلاب نکرد؛[۱] چارلز لمب محلی به آن نگذاشت؛[۲] بو برامل اصلاً در نخ این موضوع نبود.[۳] اما برای ولستون‌کرافت و برای گادوین،[۴] انقلاب فرانسه سپیدۀ صبح بود؛ بی‌گمان از نظر آنها:

فرانسه در اوج ساعات طلایی بود،

و گویا طبیعت بشر از نو زاده می‌شد.[۵]

لذا تاریخدانی پیکارسک[۶] به راحتی از سر تضادهای اظهرمن‌الشّمس می‌گذرد: اینجا در خیابان چسترفیلد، بو برامل می‌گذاشت چانه‌اش با حساب و کتاب در غبغبش فروبرود و با لحنی به‌زحمت عاری از پافشاری مبتذل، دربارۀ برش یقه برگردان کتی بحث کند؛ و اینجا در سامرزتاون، جمعیتی بود از مردان بدلباس، شوریده، یکی با سری بیش از اندازه گنده برای بدنش و دماغی بیش از اندازه دراز برای صورتش، دایماً سر صرف چای درباب کمال‌پذیری انسان، وحدت ایده‌آل و حقوق انسان داد سخن می‌داد.[۷] زنی هم بود با چشم‌های خیلی روشن و زبان خیلی تندوتیز، که مردان جوان با اسامی طبقه متوسطی مثل بارلو و هولکرافت و گادوین، این زن را بی هیچ تکلّفی صدا می‌زدند «ولستون‌کرافت»، انگار فرقی نمی‌کرد متأهل باشد یا نباشد، انگار او مرد جوانی بود مثل خودشان.

این همه تفاوت چشمگیر بین آدم‌های هوشمند (چون چارلز لمب و گادوین، جین آستین و مری ولستون‌کرافت همگی بسیار هوشمند بودند) حاکی از آن است که شرایط تا چه اندازه روی نظرات تأثیر می‌گذارد. اگر گادوین حول‌وحوش تِمپل بزرگ می‌شد و در کرایست هاسپیتل قلپ قلپ تاریخ باستان و ادبیات کهن سر می‌کشید، به احتمال قوی آیندۀ انسان و به طور کلی حقوقش نزد او پر کاهی اهمیت نداشت. اگر جین آستن را در کودکی در پاگرد گذاشته بودند تا نگذارد پدرش مادر را کتک بزند، جانش با چنان شوری برضد ستمگری می‌سوخت که حتم تمام رمان‌هایش را مصروف فریاد عدالت‌خواهی می‌کرد.

اولین تجربۀ مری ولستون‌کرافت از خوشی‌های زندگی زناشویی همین بود. بعد هم خواهرش اِوِرینا ازدواجی نکبت‌بار کرده و حلقۀ ازدواجش را در کالسکه با دندان ریزریز کرده بود. برادرش باری بر دوش مری بود؛ مزرعۀ پدری به بار ننشسته بود و مری به عنوان معلم سرخانه به بیگاری در میان اشراف رفته بود تا این مرد بی‌اعتبار با چهرۀ سرخ و خوی وحشی و موی کثیف زندگی را از سر بگیرد. مخلص کلام، مری هیچوقت خوشبختی را تجربه نکرده بود و در نبود خوشبختی، کیشی سر هم کرده بود متناسب برای مصاف با این سیه‌روزی نکبت‌بار. ستون مکتب مری این بود: چیزی جز استقلال اهمیت ندارد. «هر دِین هم‌نوعان‌مان غل‌وزنجیر تازه‌ای است، از آزادی طبیعی ما می‌گیرد و ذهن را زبون می‌کند.» استقلال اولین نیاز زن بود؛ خصوصیات ضروری زن نه وقار بود و نه جذابیت، بلکه توانمندی و شهامت و این قدرت بود که اراده‌اش را جاری سازد. بزرگ‌ترن خودستایی مری این بود که می‌توانست بگوید: «به کاری که تبعاتی دارد مبادرت نورزیده‌ام، مگر اینکه آمادگی این تبعات را داشته باشم.» البته که این حرف مری از سر صداقت بود. سی و چند ساله بود که می‌توانست نگاهی به سلسلۀ کارهایی بیندازد که علیرغم مذمت‌ها انجام داده بود. با مساعی حیرت‌انگیز برای دوستش فَنی خانه‌ای دست‌وپا کرده بود و تازه فهمیده بود که نظر فَنی عوض شده و اصلاً خانه نمی‌خواهد. مدرسه‌ای راه انداخته بود. فَنی را راضی کرده بود با آقای اسکِیز ازدواج کند. از مدرسه‌اش کناره‌گیری کرده و تنهایی به لیسبون رفته بود تا در بستر مرگ فَنی پرستاری‌اش را بکند. در سفر بازگشت، ناخدای کشتی را مجبور کرده بود کشتی فرانسوی شکسته‌ای را نجات دهد با این تهدید که اگر نپذیرد پرده از این بی‌مسئولیتی‌اش برمی‌دارد. وقتی هم که شور زندگی با فوسِلی بر او غلبه کرده بود، بی‌پرده گفته بود آرزو دارد با او زندگی کند، و با امتناع صریح زن فوسلی، بی‌درنگ اصل اقدام قاطعانه‌اش را مُجری ساخته و به پاریس رفته بود، مصمم برای اینکه از راه قلمش زندگی کند.

انقلاب، از این قرار، اتفاقی نبود که بیرون از مری افتاده باشد؛ عاملی فعال در خون خود او بود. تمام عمر در حال انقلاب بود- علیه استبداد، علیه قانون، علیه آداب‌ورسوم. عشق این پیشوای جنبش به بشریت، که از نفرت همان اندازه بهره دارد که از عشق، درونش می‌جوشید. وقوع انقلاب در فرانسه نمود برخی از بغرنج‌ترین نظریات و عقاید مری بود و او در گرماگرم آن لحظۀ استثنایی، دو کتاب شیوا و جسورانه‌ای را با شتاب نوشت که ایده‌های خلاقانه‌شان را سرلوحۀ خود قرار داده‌ایم (پاسخ به برک و احقاق حقوق زنان، دو کتاب چنان دقیق و درست که حالا به نظرمان می‌رسد حاوی کشف خاصی نیستند). اما وقتی در پاریس به‌تنهایی ساکن خانه‌ای بزرگ شد و به چشم خود شاه منفور را در محاصرۀ گارد ملی و باوقارتر از انتظارش، در حال عبور از جلوی پنجره‌اش دید، چشمانش به اشک نشست: «به‌سختی بتوانم دلیلش را بگویم.» نامه این طور تمام شد: «به تخت می‌روم و برای اولین بار در عمرم نمی‌توانم شمع را خاموش کنم.» هر چه باشد شرایط چندان ساده‌ای نبود. مری حتی احساسات خودش را نمی‌توانست درک کند. می‌دید گرانمایه‌ترین اعتقادات راسخش عملی می‌شود (و چشمانش از اشک پر می‌شد). او به شهرت و استقلال و حق زندگی مستقل رسیده بود (و چیز دیگری می‌خواست). می‌نویسد: «نمی‌خواهم همچون الهه‌ای دوستم بداری، بلکه می‌خواهم برایت ضرورت داشته باشم.» چون ایملِی، این آمریکایی دلفریب که نامه خطاب به اوست، خیلی با مری خوب بود. در اصل، مری گرفتار عشق پرشوری شده بود. اما یکی از نظریاتش این بود که عشق باید آزاد باشد. «اینکه ازدواج یعنی مهر متقابل و ازدواج نباید بعد از خاموشی عشق الزام‌آور باشد، اگر بنا بر خاموشی عشق باشد.» اما همزمان که آزادی می‌خواست، قطعیت هم می‌خواست. می‌نویسد: «من از کلمۀ مهر خوشم می‌آید، چون حاکی از محبت مبتنی بر عادت است.»

از چهرۀ او برمی‌آید که همۀ این اضداد با هم در ستیزند؛ چهره‌ای در آن واحد این همه مصمم و اینقدر خیالباف، این همه شهوتی و اینقدر هوشمند، و زیبا و به علاوۀ همۀ این‌ها موها شکن بر شکن و چشم‌های روشن درشت که از نظر ساوثی[۸] گویاترین چشمانی بودند که او به عمرش دیده بود. زندگی چنین زنی لاجرم متلاطم می‌بود. هر روز نظریاتی بنا می‌کرد که بنا بود براساس آنها زندگی کند؛ و هر روز به صخرۀ پیشداوری‌های دیگران می‌خورد. و چون نظریه‌پرداز خونسرد فضل‌فروشی نبود، هر روز چیزی تازه در او متولد می‌شد که وقعی به آن نظریه‌ها نمی‌گذاشت و مری مجبور می‌کرد نظریاتش را نو کند. مری بر اساس این نظریه‌اش عمل می‌کرد که هیچ حق قانونی بر ایملِی ندارد؛ قبول نکرد با ایملِی ازدواج کند؛ اما وقتی او مری را هفته‌ها با فرزندی تنها گذاشت که برایش دنیا آورده بود، مری عذاب طاقت‌فرسایی می‌کشید.

او که این طور سردرگم، حتی برای خودش این طور گیج‌کننده باشد، روی‌هم‌رفته جایی برای ملامت ایملِی موجه‌نما و عهدشکن نمی‌ماند که نتوانسته با سرعت تغییرات و منطق و بی‌منطقی خلق‌وخوی مری همپا شود. حتی دوستان که بی‌غرض به او مهر می‌ورزیدند، تناقض‌های مری مایۀ تشویش‌شان بود. مری عاشق پرشور و نشاط طبیعت بود، با همۀ این‌ها یک شب که آسمان به رنگارنگی دلپذیری درآمد طوری که مادلن شوایتزر جلودار خود نبود و به او گفت: «بیا مری! بیا عاشق طبیعت! و از این منظرۀ عالی تماشایی، از این رنگ به رنگی مدام لذت ببر»، مری چشم از بارون دو ولسوگن[۹] برنداشت. مادام شوایتزر می‌نویسد: «باید اعتراف کنم این شیفتگی اروتیک چنان تأثیر نامطبوعی روی من گذاشت که عیشم به کلی منقّص شد.» اما اگر مادام سوئیسیِ احساساتی با هوسرانی مری مشوش شد، کفر ایملِی، این مرد ناقلای کاسب را هوش مری درمی‌آورد. هر وقت مری را می‌دید، تسلیم جذابیتش می‌شد، اما سرعت انتقال، ذکاوت، ایده‌آلیسم سازش‌ناپذیر مری او را به ستوه می‌آورد. مری می‌فهمید ایملِی بهانه می‌تراشد؛ جلوی همۀ عذرهای ایملِی درمی‌آمد؛ او حتی از عهدۀ ادارۀ کسب‌وکار ایملِی برآمد. کنار مری آرامشی در کار نبود- ایملِی باز هم باید ترکش می‌کرد. آنوقت نامه‌های مری بود که دنبالش راهی می‌شدند، با صداقت و فراست‌شان شکنجه‌اش می‌کردند. نامه‌ها چنان رک‌وراست بودند؛ چنان شورمندانه التماسش می‌کردند راستش را بگوید؛ چنان از نمایش پراحساسات و تصنّعی و دانش‌آموختگی و ثروت و راحتی بیزار بودند؛ چنان صادقانه، به گمان ایملِی، تکرار می‌کردند فقط کافی است ایملِی بگوید «و دیگر حرفی از من نخواهی شنید» که ایملِی تاب تحملش را نداشت. او مینوماهی می‌گرفت که دلفینی به دام انداخته بود و این جانور آنقدر در دریا دنبالش می‌تاخت که منگ شود و فقط بخواهد از دستش بگریزد. هر چه باشد، گرچه او هم دستی به نظریه‌پردازی رسانده بود، اما کاسب‌کار بود و وابسته به نمایش احساسات تصنعی و آموختگی. مجبور بود اعتراف کند: «لذات ثانویۀ زندگی برای راحتی من خیلی ضرورت دارند.» و در زمرۀ آنها، لذتی بود که مدام از نگاه حسود مری دور می‌ماند. ایملِی را پیوسته کاسبی از او می‌گرفت؟ سیاست؟ زنی؟ ایملِی فس‌فس می‌کرد؛ وقتی با هم ملاقات می‌کردند، ایملِی خیلی دلربا بود؛ بعد دوباره غیبش زد. مری که بالاخره از کوره در رفته بود، از سوءظن به سرش زد و حقیقت را از زیر زبان آشپز بیرون کشید. فهمید معشوقۀ ایملِی بازیگر کوچک گروهی سیّار است. مریِ وفادار به مرام اقدام قاطعانه، بلافاصله زیر باران لباسش را خیس کرد طوری که بی‌بروبرگرد غرق شود و از روی پل پاتنی به آب پرید. اما نجاتش دادند؛ بعد از زجری وصف‌ناپذیر، به هوش آمد و بعد «عظمت مغلوب‌ناپذیر ذهن»‌اش، مرام دخترانۀ استقلال و بی‌نیازی، دوباره سر بلند کرد و مری مصمم شد دوباره در راه نیل به خوشبختی بکوشد و بدون اینکه یک پنی برای خود یا فرزندش از ایملِی بگیرد، معاش خود را تأمین کند.

در بحبوحۀ این بحران بود که گادوین، این مرد کوچک با سری بزرگ، را دید که قبلاً وقتی انقلاب فرانسه مردان جوان سامرزتاون را به فکر تولد دنیایی نو می‌انداخت، ملاقاتش کرده بود. مری با گادوین ملاقات کرد- اما این حرف حسن‌تعبیر است، چون در واقع مری ولستون‌کرافت عملاً به دیدار گادوین در خانه‌اش رفت. تأثیر انقلاب فرانسه بود؟ مشاهدۀ خون ریخته بر سنگفرش و زنگ فریادهای جمعیت برآشفته در گوش‌های مری او را به این خیال انداخت که هیچ فرقی نمی‌کند شنلش را به دوش بیندازد و به دیدار گادوین  در سامرزتاون برود یا در جاداستریت‌وست منتظر بماند که گادوین به سراغ او بیاید؟ و زندگی بشر چه طور غریبی زیرورو شده بود که این مرد کنجکاو را که چنان ملغمۀ نامأنوسی از فرومایگی و بزرگواری، از سردی و احساس عمیق بود (چون زنش نمی‌توانسته خاطرات را بدون شور قلبی نادره نوشته باشد) الهام بخشید که این کار مری را درست ببیند (که به مری احترام بگذارد چون این آداب و رسوم احمقانه را که زندگی زنان را به بند می‌کشید زیر پا گذاشت)؟ گادوین غیرعادی‌ترین دیدگاه‌ها را به مباحث فراوان داشت. به‌خصوص روابط بین دو جنس. او فکر می‌کرد حتی باید عشق بین زن و مرد هم تجلی‌گاه منطق باشد. فکر می‌کرد معنویتی در رابطۀ آنهاست. نوشته بود: «ازدواج قانون است، بدترین قانون… ازدواج در زمرۀ امور ملکی است، و بدترین مالکیت‌هاست.» به نظرش اگر دو نفر از جنس مخالف از همدیگر خوش‌شان باید، باید بی هیچ تشریفاتی با هم زندگی کنند، یا چون زندگی با هم احتمالاً از عشق می‌کاهد، مثلاً در همان خیابان بیست خانه دور از هم به سر ببرند. از این هم جلوتر رفت؛ گفت اگر مرد دیگری زنت را دوست داشته باشد «هیچ اشکالی ندارد. می‌توانیم همگی از معاشرت این زن برخوردار شویم و آنقدری معقول باشیم که این مراودۀ شهوانی را هدف خیلی پیش پا افتاده‌ای حساب کنیم.» درست است، وقتی این حرف‌ها را می‌نوشت، عاشق نشده بود؛ حالا قرار بود برای اولین بار این حس را تجربه کند. حسی که خیلی بی‌سروصدا و طبیعی از راه رسیده بود، از آن صحبت‌ها در سامرزتاون، از بحث بر سر هر چیزی زیر این آسمان که با آن همه ناشایستی در خلوت اتاق‌های گادوین داشتند، «در ذهن هر کدام به یک اندازه پیشروی کرده بود». گادوین نوشت: «دوستی بود که که در شمایل عشق درمی‌آمد… وقتی در مسیر رویدادها، موقع افشای راز دل رسید، به قولی حرفی نمانده بود که هر طرف نزد دیگری افشا کند.» بدون شک سر اساسی‌ترین موضوعات توافق داشتند؛ مثلاً هم‌عقیده بودند که ازدواج ضرورتی ندارد. به زندگی جدا از هم ادامه دادند. فقط وقتی دوباره طبیعت مداخله کرد و مری دید حامله است، پرسید آیا می‌ارزد دوستان ارجمند را سر نظریه‌‌ای از دست بدهیم؟ به نظر او که نمی‌ارزید، پس ازدواج کردند. بعد نظریۀ دیگری (این که بهتر است زن و شوهر جدا از هم زندگی کنند) هم با احساسات دیگری که درونش زاده می‌شدند، ناسازگار نبود؟ مری نوشت: «شوهر از اسباب راحتی‌بخش خانه است.» در واقع، مری کشف کرد که شورمندانه به خانه و زندگی علاقه دارد. پس چرا در این نظریه هم دستی نبرد و زیر یک سقف نروند؟ گادوین بایستی چند خانه آن‌طرف‌تر اتاقی برای کار داشته باشد؛ و اگر دل‌شان بخواهد می‌توانند جداجدا غذا بخورند- کارشان، دوستان‌شان باید جدا بمانند. بدین ترتیب سروسامان پیدا کردند و این نقشه گرفت. این توافق «تازگی و سرزندگی دیدارها را با لذات مطبوع‌تر و دلی‌ترِ زندگی خانوادگی» آمیخت. مری اذعان کرد خوشبخت است؛ گادوین اعتراف کرد که با وجود همۀ نظریه‌ها، «خیلی مایۀ خوشی است» که ببینی «کسی به خوشبختی‌ات علاقه دارد.» با این خوشنودی نویاب انواع و اقسام قدرت‌ها و هیجان‌ها در مری آزاد شد. از پیش‌پاافتاده‌ها لذت وافری می‌برد (منظرۀ بازی فرزندان گادوین و ایملِی با هم؛ فکر فرزند خودشان که در راه بود؛ گردشی یک‌روزه در حومۀ شهر). یک روز در نیورود به ایملِی برخورد، بی هیچ کینه‌ای با او احوالپرسی کرد. اما همان‌طور که گادوین نوشت: «خوشبختی ما بی‌اساس، بهشتی از خودخواهی و لذات گذرا نیست.» نه، این هم آزمایش بود، همان‌طور که سراسر زندگی مری از آغاز آزمایش بود، جدّوجهدی برای اینکه آداب‌ورسوم انسانی را با نیازهای انسانی هم‌نواتر سازد. ازدواج آنها هم تازه اول کار بود، بنا بود همه جور وضعی پیش بیاید. بنا بود مری کودکی به دنیا بیاورد. بنا بود کتابی بنویسد به نام خبط‌های زنان. بنا بود آموزش را اصلاح کند. بنا بود فردای تولد فرزندش سر شام بیاید. بنا بود به جای دکتر برای وضع حملش قابله بگیرد- اما این آزمایش آخری او بود. هنگام زایمان مرد. او که حسی آن همه قوی از هستی خود داشت، که حتی در فلاکتش فریاد برآورده بود: «تاب تحملش را ندارم که دیگر نباشم- از دست بروم- نه، به نظرم غیرممکن می‌رسد که دیگر وجود نداشته باشم»، در سی و شش سالگی مرد. اما دادش را گرفت. صدوسی سال پس از خاکسپاری‌اش، میلیون‌ها نفر مرده‌اند و از یادها رفته‌اند؛ اما نامه‌های مری را که می‌خوانیم و به ادلّه‌اش گوش می‌دهیم و آزمایش‌هایش، مهم‌تر از همه، پرثمرترین آزمایش او، یعنی رابطه‌اش با گادوین را در نظر می‌آوریم، و می‌فهمیم با چه تحکّم و تندمزاجی‌ای دادش را از زندگی ستاند، بی‌شک وجودش به‌نوعی جاودانه شده: او زنده و فعال است، بحث می‌کند و آزمایش می‌کند، حتی حالا صدایش را می‌شنویم و ردّ تأثیرش را در میان زندگان می‌گیریم.

پانویس:

[۱]. Jane Austen: (1817- 1775) رمان‌نویس انگلیسی که غالباً با کارهایش این مضمون را می‌کاود که زنان برای دستیابی به موقعیت اجتماعی مطلوب و امنیت اقتصادی به ازدواج متکی هستند.

[۲]. Charles Lamb: (1834-1775) شاعر، باستانشناس و جستارنویس انگلیسی. او با خواهرش، مری لمب، قصه‌هایی از شکسپیر را برای کودکان نوشت.

[۳]. Beau Brummell: (1840- 1778) مردی خوش‌لباس که عمدۀ شهرتش را مدیون دوستی با جورج، شاهزادۀ ویلز، بود. بعد از اختلاف با جورج و بالا آوردن بدهی، برامل به فرانسه گریخت.

[۴]. Godwin: (1836- 1756) روزنامه‌نگار، فیلسوف و رمان‌نویس. گادوین را از مبلغان فایده‌گرایی و اولین مدافع آنارشیسم می‌دانند.

[۵]. ویلیام وردزورث: (۱۸۵۰-۱۷۷۰) شاعر رمانتیک انگلیسی که پای پیاده به فرانسه رفت. او در دهۀ ۱۷۹۰ در فرانسه بود. در این شعری که وولف به آن ارجاع می‌دهد، وردزورث به یاد می‌آورد که مجذوب انقلاب فرانسه شده بود.

ساعت طلایی موقعی قبل از طلوع آفتاب یا درست در آستانۀ غروب آفتاب است که آسمان سرخ و طلایی می‌شود. تشبیه این سرخی به سرخی خون‌های انقلاب وامی است که رمانتیک‌ها از طبیعت برای ترسیم تصاویر می‌گیرند.

[۶]. بعید نیست کنایۀ وولف به ادموند برک باشد. برک در «کاوش فلسفیِ خاستگاهِ ایده‌های ما از امر والا و امر زیبا» بحث می‌کند که انحناهای نرم (که در طبیعت مشاهده می‌کنیم) مطلوب میل جنسی مردانه است، حال آنکه وحشت از امر والا مطلوبِ میل به صیانت نفس است. پیکارسک میانجی بین این ایده‌آل‌های متضاد زیبایی و والایی است.

[۷]. سامرزتاون، چسترفیلد، تمپل، کرایستس هاسپیتل محلات و مناطقی از لندن هستند.

[۸]. Robert Southey: (1843- 1774) شاعر انگلیسی مکتب رمانتیک.

[۹]. Baron de Wolzogen

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی