یک
با اتمام حجت درباره مری ولستونکرافت، به گمانم او را یکی از توانمندترین و شاخصترین نویسندگان خواهیم دید. در دفاع از حقوق زنان که آن را در سال ۱۷۹۲ نوشت، یگانه کاری است که امروزه اکثراً مری را با آن میشناسند. او با همین کتاب جایگاه بزرگترین فمینیست بحثبرانگیز را احراز میکند. اما ولستونکرافت خیلی بیشتر از اینها نوشت و آشنایی جامعتر با کل آثار او که اکنون بهتدریج بار دیگر روی چاپ میبیند، شاید منجر به بازبینی تاریخ رمانتیسیم انگلیسی شود تا این نویسنده زن انتهای قرن هجده و آغاز قرن نوزده، ولستونکرافت- و نیز آستن، رادکلیف، اِجْورث و برنی- در شمار بیاید که رمان، رساله، نامه، جستار و یادداشتهای روزانه نوشت نه شعر. در سال ۱۷۹۶ به گادوین نوشت: «بر آنم که در نوشتههای من چیزی ارزشمندتر از تولیدات برخی از کسانی است که آنها را صمیمانه ستایش، یعنی اعتنا، میکنی (هر نامی میخواهی بر آن بگذار). بیشتر مشاهدات حواس خودم، بیشتر آمیزهی خیال خودم است- فوران احساسات و علایق خودم تا کار خشک مغز روی مطالبی که حاصل حواس و تخیل دیگر نویسندگان است.»
حرفهی نویسندگی مری ولستونکرافت در سال ۱۷۸۷ در بیستوهشتسالگی شروع شد و ده سال بعد با مرگش در هنگام زایمان خاتمه یافت. بنابراین، انقلاب فرانسه رویداد عظیم روزگار او بود و ولستونکرافت، این اندیشمند رادیکال در حوزهی زنان، سیاست و مذهب از ژاکوبنهای انگلیسی است.[۱] او معاصر برنز و بلیک بود که همچون خودش سخت برچسب میخورند. برای نوآوری مجدانهی آنان، «پیشارمانتیک» نامی بیش از حد بیرنگوبوست؛ با این حال انتشار چکامههای غنایی[۲] در سال ۱۷۹۸ را سرآغاز رمانتیسیم انگلیسی میدانیم. وردزورث و کالریج ده سالی جوانتر از مری ولستونکرافت بودند که آثار پسامرگش در همان سال انتشار چکامهها منتشر شد.
ویلیام گادوینِ فیلسوف، شوهر ولستونکرافت در پنج ماه آخر عمرش، قویترین رمان ولستونکرافت، ماریایناتمام را در این چهار جلد آثار پسامرگ او درآورد؛ و نیز بسیاری از نامههای عاشقانهی خارقالعادهاش؛ و جستار «در باب ذوق تصنعی» که آوریل ۱۷۹۷ در مجلهی مانثلی منتشر شده بود. اِلنور فلِکسْنر[۳] گفته است این جستار که گادوین با دقت بیشتر «در باب شعر و رغبت ما به زیباییهای طبیعت» نام گذاشت، احتمالاً بر شاعران رمانتیک تأثیر داشته است. دستکم شایان توجه است که سال قبل از «تینترن اَبی»[۴] وردزورث، مری ولستونکرافت شاعر را «شخص قوی احساس» تعریف کرد که «فقط تصویری از ذهنش در اختیار ما میگذارد، تصویری از هنگامی که واقعاً تنها بوده، با خود گفتوگو میکرده و تأثیری را مینوشته که طبیعت بر دل خودش به جا گذاشته بوده است.»
بیگمان ولستونکرافت صاحب سبک در نثر، به واسطهی زن بودن عمدتاً خودآموخته بود. شتابزدگی، حشونویسی و بینظمی این سفارشینویس بدترین عیبهای کار اوست که هیچ کدام از کتابهایش از آنها مبرا نیست. او آثار زیادی منتشر کرد؛ هشت کتاب داستانی و غیرداستانی و همینطور ترجمه و مقالات انتقادی در تنها دههی نویسندگیاش، چون برای گذران زندگی فقط نویسندگی را داشت. و او که نویسندهای زن بود مسئولیت تأمین مالی نه فقط خود بلکه بستگان، دوستان نیازمند، فرزند نامشروع و بالاخره شوهرش را هم جدی میگرفت. گادوین ولخرج به محض مرگ او با عجله آثار پسامرگش را منتشر کرد، چون طبق معمول در مضیقهی شدید مالی بود و ولستونکرافت علاوه بر کارهایش رسیدگی به دو فرزندش را هم به او سپرده بود. به این ترتیب به حمایت مالی دیگران حتی پس از مرگش نیز ادامه داد.
سبک نثرنویسی ولستونکرافت در بهترین وجه خود قدرت، متانت، سماجتی پرشور، سادگی سبک نگارش و آهنگی دارد که به هیچ کس دیگر متعلق نیست. اما دو هنرمند معاصر، هنری فوسِلی[۵] (که مری خاطرخواهی نامعقول زودهنگامی به او داشت) و ویلیام بلیک (که یکی از کتابهایش را تصویرسازی کرد) از لحاظ بصری سبکی مشابه او دارند. حدس میزنم وقتی تمام کارهای ولستونکرافت، از جمله نامههایش، در دسترس خوانندگان قرار گیرد، مجلدی موجز اما خیرهکننده از نثرش ارزش گردآوری و حفظ خواهد داشت و مری ولستونکرافت به حق نویسندگی و نیز فمینیستی خود خواهد رسید. هماکنون نیز بیش از این اشارهی خشک و خالی اغلب گزیدههای پرکاربرد ادبیات انگلیسی که «مری ولستونکرافت نویسندهای رادیکال، زن ویلیام گادوین و مادرِ زن دوم شلی[۶] بود» میتوان در حق او بیشتر گفت.
جینا لوریا[۷] مقدمههای راهگشایی برای مجموعهی چاپ جدید و چشمگیر «جدال فمینیستی در انگلستان ۱۸۱۰-۱۷۸۸» (نشر گارلند) انتخاب و ارائه کرده است؛ چهلوچهار اثر در هشتادونه مجلد چاپ کلیشه به قلم ولستونکرافت و معاصرانش که در تمام سالهای پایانی قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم درگیر بحث در ماهیت، آموزش، سرنوشت و حقوق زنان در رمانها و رسالهها بودهاند. با هفت مجلد ولستونکرافت در این مجموعه (اگر شرح حال چاپ ۱۷۹۸ گادوین از زنش به حساب بیاید، هشت مجلد) امکان ملاقات رودررو با مری ولستونکرافتِ سالهای قبل و بعد از در دفاع ۱۷۹۲ معروف او با واسطهی کلماتش فراهم میشود؛ با وجود عمر کوتاه نویسندگی، او عوض شد و رشد کرد.
اولین کتابش به نام اندیشههایی درباب آموزش دختران (۱۷۸۷) بهشدت غافلگیرکننده است؛ بیپروایی حیرتانگیز نویسندهای تازهکار با قاطعیتی جانانه که طولی نکشید خود ولستونکرافت آن را با سبکی پیچیدهتر تاخت زد. این رسالهی آموزشی منحصر به تحصیل زنان هیچ وجه تازهای نداشت، جز اینکه نویسندهاش زنی بود که تمام رساله را از زبان اول شخص نوشت و با دفاع از خودش از جنسیتش دفاع کرد. نزد او، خودش از جنسیتش جدا نبود. «آرزو دارم [زنان] یاد بگیرند فکر کنند.» این صدای مری ولستونکرافت، پیردختر آموزگار، در بیستوهشت سالگی است. او معاش خود را از طریق معلمی سرخانه و آموزگاری تأمین میکرد تا اینکه نویسنده شد.
در برجستهترین فصل آموزش دختران با عنوان «وضع ناگوار زنان دارای تحصیلات باب روز و بدون دارایی» مینویسد: «انگشتشمارند راههای امرار معاش و بسیار هم خفتبار.» جملات تند ولستونکرافت در خصوص استثمار معلمهای سرخانه و آموزگاران به درد سرلوحهی تمام فصولی میخورد که شارلوت و اَن برونته نیم قرن بعد نوشتند؛ استقلال کامل و آموزش یورکشایری- که بیربط به این استقلال نیست- از وجوه اشتراک این خواهران با ولستونکرافت است. اما تفاوت ولستونکرافت با ویکتوریاییها به نظرش دربارهی تربیت مادران و دختران وظیفهشناس برمیگردد. او مینویسد: «من… بر این عقیدهام که عطوفت مادرانه همان قدر از طرز رشد برمیخیزد که از غریزه.» او خواهان اشتغال فکری و نیز خانگی برای زنان است. «در مخیلهام نمیگنجد که این دو ناسازگارند.» ولستونکرافت به سانتیمانتالیسم دل باکره سخت میگیرد: «من از تصور وسوسهانگیزی عشق خیلی دورم.»
دل باکره مضمون اولین رمان ولستونکرافت، داستان مری (یکی دیگر از تجدید چاپهای گارلند)، است که سال بعد در ۱۹۸۸ منتشر شد. در داستان مری ولستونکرافت با سبکی یکدرمیان نیشدار و احساساتی، بزرگ شدن وارثهی جوان بیکسی را از هنگام تولد تا مرگ دنبال میکند که قربانی تربیت باب روز است، کسی که بالاجبار او را شوهر دادهاند و از این شوهر بیزار است و گویا هرگز تسلیم سکس با او نشده است: «وقتی شوهرش دست او را میگرفت، یا اسمی از عشق میبرد، بیدرنگ حال تهوع به مری دست میداد، دلش ضعف میرفت…» چند صفحهی بعد دختر رنجور میشود، شادمان از رؤیایی که باکره از بهشت دارد: «دنیایی که نه زناشویی در کار است و نه عروسی.»
داستان مری کار خامدستانهی پادرهوایی است، بیشتر طرح یک رمان است تا رمان؛ اما قطعات تکاندهنده و بکری دارد. برای مثال، توصیفی از تبوتاب مذهبی دوران نوجوانی زنان که طلعیهی ظهور جورج الیوت[۸] است. دیباچهی کتاب به تنهایی سند مهمی در تاریخ ادبی است، چون ولستونکرافت آنجا نیت خود را مبنی بر سخنگویی از طرف «چندی برگزیده» اعلام میکند و گونهای رمان نو خلق میکند که «ذهن زنی برخوردار از تواناییهای تفکر را به نمایش میگذارد.» اما تا آخرین رمان ولستونکرافت، ماریا، این بلندپروازی به حقیقت نپیوست.
دههای که بین مری و ماریا گذاشت، تغییر شگرفی در دیدگاههای مری ولستونکرافت به عشق و مذهب و نیز مهارت نویسندگیاش به جا گذاشت. او لاینقطع مینوشت. بین سالهای ۱۷۸۸ و ۱۷۹۷ صدها نقد منتشر کرد و نیز رمانی آموزشی، سه کتاب ترجمه از فرانسه و آلمانی (فرانسهاش عمدتاً و آلمانیاش تماماً خودآموخته بود)؛ و با پاسخ به تأملاتی درباب انقلاب در فرانسه ادموند برک، جسورانه وارد مناقشهی علنی شد.
سپس در دفاع از حقوق زنان درآمد که شهرتی جهانی و دیرپا برایش به ارمغان آورد و از زمان او تاکنون متن اصلی جنبش فمینیسم بوده است. تا سال ۱۷۹۲، ولستونکرافت بر موضوع زن، بهخصوص نقاط ضعف زنان، تسلط یافته بود؛ ضعفهایی که هم بر آنها سخت میگرفت و هم فراست درک آنها را داشت. اجتماع (محدودیتها، تعالیم، استثمارهایش) را هم موشکافانه در مظان اتهام میدید چون زن را چنان میسازد که باید، نه چنان که شاید.[۹] او خواهان آموزش و اشتغال و حقوق سیاسی، جنسی و زناشویی برای همجنسان خود، با وسعتنظر بینظیری از ملاحظهی تمام سنین و طبقات بود.
اواخر سال ۱۷۹۲، ولستونکرافت به فرانسه رفت تا انقلاب را به چشم خود ببیند. نگرش تاریخی و اخلاقی به خاستگاه و پیشروی انقلاب فرانسه و پیامد آن در اروپا دو بار در سالهای ۱۷۹۴ و ۱۷۹۵ چاپ شد. چاپ دوم اخیراً توسط بازنشر کلیشهای اسکالرز با مقدمهای فاضلانه به قلم جنت ام. تاد[۱۰] تجدیدچاپ شده است. پروفسور تاد کیفیت کلاً دلسردکنندهی این کتاب را شرح میدهد؛ از طرفی، بهخاطر فاصلهی ولستونکرافت از رویدادهای سال ۱۷۹۸ که مجبورش کرد به گزارشهای دستدوم اتکا کند و از طرف دیگر، نزدیکی او به رویدادهای دوران وحشت که موجب فرانسههراسی شدیدی شد. ولستونکرافت هیستری، جهالت و بیمایگی نمایشی فرانسویها را مقصر میدانست چون نمیخواست این خشونت را گردن ایدئولوژی انقلابی بیندازد. «شاید شخصیت فرانسوی بیش از آنکه عموماً تصور میشود با تفریحات نمایشی ساخته شده باشد…. تعجبی ندارد که تقریباً تمام گفتار و کردارشان محض تأثیر نمایشی است.»
سبک ولستونکرافت در انقلاب فرانسه گهگاه و در قطعاتی جان میگیرد که به جای روایت جدی رویدادها، به فورانهای کمابیش نمایشی قدرت بیان خودش میدان میدهد. «باید بهکلی از شرّ تمام تصورات نشأت گرفته از سنتهای سبعانهی گناه نخستین راحت شویم؛ خوردن سیب، دزدیدن آتش به دست پرومتئوس، گشودن در جعبهی پاندورا و دیگر افسانهها… که کشیشها نظامهای تحمیلی عظیم خود را روی آنها برپا کردهاند…» گریزهای طولانی او به رشد نوع بشر در نگاه به گذشتهْ سخت خام اما گاهی در رویکرد به آینده چشمگیرند. او نه فقط شاهان و نجیبزادگان بلکه «اشراف ثروتمند» را تقبیح میکند و غیرانسانیسازی کار در طلیعهی عصر صنعتی را به «تأثیر مخرب سوداگری» نسبت میدهد: «گرههای گوریدهی بشر بدین سان تبدیل به ماشین میشوند تا سوداگر پرزوری را قادر به مالاندوزی کنند. بدینترتیب با اجبار بشر به گذران عمری در حال سیمکشی، سوزنزنی، میخکوبی یا پهن کردن کاغذ روی سطحی صاف، تمام اصول والای طبیعت ریشهکن میشود.»
هنگام اقامت در فرانسه، مری ولستونکرافت عاشق ماجراجویی آمریکایی به نام گیلبرت ایملِیْ[۱۱]یا دقیقتر بگوییم، عاشق عشق شد. همان که کیت شوپن بیداری و امیلی دیکنسن شکوه نامید، در دههی سوم زندگی به سراغ ولستونکرافت آمد، بر دل باکرهی او مهر باطل زد و نثرش را دگرگون ساخت. ولستونکرافت در نامههایی که اواسط دههی ۱۷۹۰ نوشت، سبکی را ایجاد کرد و ادامه داد که بیپیرایه بود و همراه با احساسات شدید- کنکاشی آرام و قاعدهمند با خوشآهنگی گوشنواز. «دلم عشق را کم دارد.» این را در سال ۱۷۹۵ نوشت. «اخیراً با دقتی بیش از سابق خودم را کاویدهام و دریافتهام کرختی ذهن را آرام نمیکند (به قصد دستیابی به آرامش، تقریباً توش و توانم را بهکلی نابود کردهام) تقریباً هر چه جانم را محترم میدارد ریشهکن کردهام… میل بازیافتن آرامش از یادم برده به عواطف خودم حرمت بگذارم (میفهمی چه میگویم؟) عواطف مقدسِ منادیان مسلم لذتهایی که طوری بار آمدهام تا از آنها برخوردار باشم.»
آخرین کتابی که قرار بود در زمان حیات ولستونکرافت منتشر شود، نامههای اقامت کوتاه در سوئد، نروژ و دانمارک (۱۷۹۶) بود. برخی از این نامهها عالیاند و درخور چاپ مجدد. چون رسالههای گزیدهگوی رمانتیسیمی تمام شکفته دربارهی چشمانداز وحشی و زنان و مردان زمخت اسکاندیناوی هستند.
اما تازه بعد از مرگش بود که جانگذازترین و زیباترین نامههای عاشقانهاش منتشر شدند. نامههایی به ایملِی (نامی که ویکتوریاییها بر آن نامهها گذاشتند) سومین جلد از آثار پسامرگ ولستونکرافت در سال ۱۷۹۸ است. گادوین در پیشگفتار خود آنها را با ورتر گوته مقایسه میکند: «نوادهی تخیلی درخشان و قلبی متأثر از شوری که در تکاپوی وصف آن است.»
نامههایی به ایملِی شاهدی است بر رابطهی بیپروا، هوسهای گستاخانه، استقلال پرافتخار و خیانت ولستونکرافت؛ شاهدی بر مشکلات (و لذات) رسیدگی به دختر نامشروعش، فقرش، تلاشش برای خودکشی. اما آنقدر که به رسم هلوئیز قرونوسطاییِ (الهامبخش روسو) ادبی است، نامههای شکوهوشکایت یا حتی نامههای خودمانی نیست بلکه بزرگداشت شجاعانه و شادمانهی حق شورورزی زن و عواقبش است، بهترین همراه با بدترین. مری ولستونکرافت مینویسد:
«وای! دوست من، تو لذت وصفناپذیر را نمیشناسی، لذت نفیسی که از همنوایی مهر و میل برمیخیزد، وقتی کل جان و حسیات تسلیم تخیلی زنده میشود… به نظرم این عواطف… ویژگی ممتاز نبوغ، شالودهی ذائقه باشد، و ویژگی آن رغبت مطبوع به زیباییهای طبیعت که گلّهی خورندگان و نوشندگان عوام و بچه-آورندگان بیشک هیچ تصوری از آن ندارند.»
در زمینهی آثار پسامرگ (که جینا لورینا[۱۲] هر چهار جلدش را در مجموعه تجدید چاپ گارلند آورده است) میتوان تأثیر دکترین ولستونکرافتی عشق رها از کندوزنجیرهای قانون، مذهب، عرف یا دارایی را روی پرسی شلی[۱۳] جوان دید که به نظر میرسد تمام نوشتههای ولستونکرافت را خوانده است و تا حدی به این دلیل جذب مری گادوین[۱۴] شد که دختر مادری افسانهای بود. از نامههای عاشقانهی ولستونکرافت همان دکترین میتراود و، در آمیزهای جداییناپذیر با فمینیسمی رادیکالتر از کتاب در دفاع، مضمون اصلی کتاب خطاهای زن یا ماریا است،رمانی که هنگام مرگ روی آن کار میکرد.
ماریا با چاپ کاغذی بهصرفه نشر نورتون (که مویرا فرگوسن هوشمندانه آماده و معرفی کرده) اکنون در دسترس عموم خوانندگان و نیز پژوهشگران فمینیسم و رمان رمانتیک قرار گرفته است. این پژوهشگران و خوانندگان با قطعهای طولانی اما زمخت، شخصیتهای سرسری و طرحی نامتعادل، اما اثری با تهمایهای از اصالت و شور مواجه خواهند شد. نه فقط ایدهها بلکه حوادث فرعی بکر هستند، چون ولستونکرافت سقطجنین و محاکمهی زنا را در این رمان گنجاند (با سقط غیرعمدی که طرحش را ریخت اما عمرش کفاف نوشتنش را نداد). از لحاظ فرمی نیز ماریا کار بکری است. قهرمان زن داستان در ابتدای رمان در تیمارستانی محبوس است که شباهت بسیاری به قلعهی اودولفو میبرد.[۱۵] ماریا در ادامهی رمان از آزارواذیت شوهر حیوانصفت پولکیاش فرار میکند که تجسمی واقعگرایانه از اصل شرارت مردانهای است که خانم رادکلیف [نویسندهی اسرار اودولفو] در شمایل شخصیتهای داستانی مونتونی و شدونی[۱۶] ساخت و پرداخت.
ولستونکرافت با واسطهی قهرمان زنش که در ابتدای ماریا علناً و با سربلندی وارد رابطهای خارج از ازدواج میشود به نهاد ازدواج میتازد. او جارچی حق زنان برای ارضای امیال جنسی خودشان است و ادعا میکند زنان حق ویژهای دارند تا دختران خود را در این خصوص آموزش دهند، همان کاری که ماریا در این رمان میکند. ماریا برای دخترش که بالاجبار از او جدا شده مینویسد: «فرزندم! با دلی از فرط حساسیت لرزان به کردار آیندهات، به تو میگویم وقتی رماننویسان یا اخلاقگرایان سردی سرشت زنان و فقدان شهوت را همچون فضیلتی میستایند و او را وامیدارند تا از سر ترحم محض تسلیم تبوتاب عاشق خود شود یا مبلّغ نقشهی بیاحساس آسایش آینده هستند، حالم به هم میخورد. شاید آنها عرفاً زنانی خوب و بیضرر باشند… اما فاقد آن آتش خیالاند که حساسیت فعال و فضیلت سازنده رابه بار میآورد.»
حتی بعد از آثار پسامرگ هنوز هم برخی نوشتههای ولستونکرافت منتشر نشدهاند، اکثراً نامهها که از خانوادهی شلی به لرد اَبینگر[۱۷] فعلی رسیدند. براساس این کاغذها و اسناد دیگر، رالف ام. واردل[۱۸] در سال ۱۹۵۱ اولین زندگینامهی پژوهشی مری ولستونکرافت را ارائه کرد که هنوز هم مهمترین زندگینامه است. در سال ۱۹۶۶ نیز به این مجموعه کتب چیزی افزود که عملاً کتاب دیگری پس از مرگ ولستونکرافت بود. این کتاب گادوین و مری، ویراست پروفسور واردل از مکاتبات بین مری ولستونکرافت و ویلیام گادوین طی اولین سال (ژوئیهی ۱۷۹۶ تا آگوست ۱۷۹۷) است که دوستی آنان به شکل رابطهای عاشقانه، رابطهی عاشقانهشان به شهوت، شهوتشان به وصال، عشقبازیشان به شکل ازدواجی شدیداً نامأنوس درآمد با نوعی زندگی دور از هم که اجازه میداد همچنان با هم نامههایی ردوبدل کنند. ویراستاری عالی واردل با تفسیر کافی همراه است تا اجازه دهد رابطهی این دو عقلگرای متعصب که هر دو دیر عاشق شدند، رأساً با مکاتباتشان افشا شود. واردل به خودش اجازه نمیدهد پایان تلخ این رابطه را لفت و لعابی بدهد (یادداشت قوتقلب مری ولستونکرافت به گادوین دربارهی «زایمان بیخطر» فرزندشان که صبورانه چشم انتظارش بود).
گادوین و مری هنوز چاپ میشود. جای خوشبختی است، چون روانترین و بیشک دلپذیرترین مقدمه بر زندگی و نویسندگی مری ولستونکرافت است. این کتاب حاوی برخی از درخشانترین نامههای عاشقانهی اوست و مایهی انبساط خاطر خواننده است که ببیند این زن دلیر در آخرین ماه عمرش از برخی خوشیهای بیدردسر برخوردار شد. واردل در مقدمهاش به تنها مزیت مکاتبات گادوین و مری در مقایسه با نامههایی به ایملِی اشاره میکند: «صدای دو نفر را میشنویم که صمیمانه گفتوگو میکنند، نه یک صدا که در خلأ فریاد بکشد…. هر دو تکرو هستند اما به تدریج عشقی پا میگیرد که … آمیزهای است از رعایت ملاطفتآمیز و احترام متقابل که با لحظاتی از شور آتشین اوج میگیرد…» من هم اضافه میکنم بیهمتایی این نامههای عاشقانه لابد در ضرب آهنگهای حاملگی زن است- آن «مرض ناهنجار» (به قول مری ولستونکرافت که صاف و ساده برای گادوین نوشت) «که هنوز هیچ رماننویسی گوشزد نکرده از عواقب درماندگی سانتیمانتال است.»
دو
مهمترین رویداد زندگی مری ولستونکرافت سفرش به لندن در سال ۱۷۸۷ با دستنویس اولین رمانش بود تا خود را به ناشر رادیکال، جوزف جانسن، معرفی و درخواست کار تماموقت نویسندگی بکند. برای خواهرش نوشت: «پس قرار است اولین فرد طبقهای تازه باشم.» پروفسور واردل حق دارد یادآوری کند که او اولین زن نویسندهی خودکفا در تاریخ نبود، اما شاید اولین زنی بوده که چنین تکوتنها بر سر موقعیتی در نشر گراب استریت[۱۹] جنگید، خانهای از آن خود بدون پشتوانهی خانوادگی یا همدم در لندن ترتیب داد، بدون شوهر یا عاشق، بدون هیچ وسیلهی دفاعی در برابر آزار جنسی ناگزیر غیر از غرور خود، بدون پشتیبانی جز همان ناشر که ده سال پرکار برایش نوشت. در نامهای که گادوین در جلد چهارم آثار پسامرگ گنجاند، به جانسن نوشت: «آیا منزلی برای من سراغ دارید؟»
«اغلب در فکر نقشهی نوی زندگیام هستم … عزمم را جزم کردهام!- جنس شما معمولاً به عزم زنانه میخندد، اما بدان که هرگز بدون اینکه عزمم را جزم کنم قصد کاری خطیر نکردهام… آرزوی اندکی آرامش و استقلال دارم! تکفل معاشمان از سوی همنوعان غلوزنجیر تازهای است که آزادی مادرزادی ما را میگیرد و فکرمان را خواروخفیف میکند، از ما کرم خاکی محض میسازد- من علاقهای ندارم به خاک بیفتم!»
ولستونکرافت آرزو داشت به تمام همجنسان خود بیاموزد خواری نکشند. با مشاهدهی زندگی خود و زندگی خواهران، دوستان، شاگردان و کارفرمایانش، با مطالعهی گستردهی آثار فیلسوفان، که مشتاق همنشینیشان بود، به درک شرایط اجتماعی حاکم بر حیات تمام زنان و نکوهش سرکوب نهادینهی آنان نائل شد- واقعیتی اجتماعی که او اول از همه در کلیتش درک کرد و نوشتههایش بیشترین تأثیر را در تغییرش داشت.
از سوی زندگینامهنویسان و ویراستاران چه بدخدمتی در حق مری ولستونکرافت و تاریخ فمینیسم از این بدتر که نوشتههای منتشر شدهی او را به آه و نالهای شخصی بکاهند- که دفاع او، آموزگاری و داستاننویسیاش را شاهد محض نارضایتی شخصی مادامالعمر او جا بزنند. البته که گلههایی داشت. پدرش مرد ابله حیوانصفتی بود با هرزگیهای متعارف روزگار. نامادریاش آدم بدقلقی بود. کودکیاش بلبشویی بود از دلواپسیهای مالی و جابهجاییهای مکرر. تحصیلات مختصر و نازلی داشت. درِ دانشگاه و صنایع به روی او بسته بود چون زن بود. از نوزده سالگی مجبور شد خودش راهش را باز کند و پشتوانهی خانوادهاش باشد و چون زن بود، هیچ فرصت شغلی محترمانه، مستقل و آبرومندانهای هم به رویش باز نبود. اما اگر مری ولستونکرافت تمام عمرش فقط از فلاکتهای شخصی نالیده بود، فلاکتهایی که گریبانگیر تمام پیردخترهای انگلیسی طبقهمتوسط روزگارش بود، چندان نمیارزید زندگینامهاش را بنویسند. اما اغلب زندگینامهنویسان اخیر ولستونکرافت، به دلایلی که برای شخص من قابل درک نیست، او را غرغروی روانرنجور کینهتوز جا میزنند، نه فیلسوف قهرمان جنس خودش؛ و این زندگینامهها، به دلایلی که گمانم میتوانم بفهمم، از سوی برخی مراجع با تحسین مواجه شدهاند.
اکنون چاپ کاغذی زندگینامهی انتقادی مری ولستونکرافت (۱۹۵۱) به قلم رادلف واردل در دسترس خوانندگان است. این زندگینامه بانزاکت، جاندار، خردمندانه و نیز تماماً موثق نوشته شده است. از آنجا که واردل بهترین راهنمای نوشتههای منتشر شدهی ولستونکرافت است (خصوصاً کار پربار مری برای مجلهی آنالیتکل ریویو که واردل اول بار در مقالهی سال ۱۹۴۷ انتشارات انجمن زبان مدرن آمریکا[۲۰] بررسی کرد)، زندگینامهای را که او نوشته است به همهی اخلافش ترجیح میدهم. اما زندگینامهی ولستونکرافت که النور فلکسنر در سال ۱۹۷۲ نوشت و اکنون نسخهی پنگوئن آن (به همراه در دفاع) موجود است، ضمیمهی مهم و جدی مطالعات ولستونکرافت بود.
فلکسنر، این تاریخدان برجستهی فمینیسم آمریکایی، یکی از ویراستاران مقالات مرتبط با ولستونکرافت بود که کتابخانهی فورزهایمر[۲۱] با کتابهای شلی و محفل او در دسترس فلکسنر قرار داد؛ او هم زندگینامهی نوشتهی واردل را با جزئیات تازه و برخی تفسیرهای مجدد تکمیل میکند که به داشتنش میارزد.
به لطف واردل و فلکسنر، داستان زندگی ولستونکرافت به تمامی و به گمانم به کمال تعریف شده است. اما زندگی و مرگ مری ولستونکرافت (۱۹۷۴) به قلم کلر تومالین[۲۲] طوفانی نگرانکننده، پرزور و پرشور برپا کرد؛ زندگینامهای تحریف شده، عیبجویانه و بیاعتبار. تومالین تأویل و کنایه را به نقل قول مستقیم ترجیح میدهد؛ او نوشتههای ولستونکرافت را به نام شواهدی علیه او قلب میکند؛ یادداشتهای پشت جلد کتابهای تومالین پژوهشی ساختگی است، چون معمولاً فقط عناوین را میآورد، بدون شمارهی چاپ، جلد یا صفحه. او با پوزخندی پیوسته مینویسد- مثلاً تنها گزارش مهم معاصر از ولستونکرافت، خاطراتی از نویسندهی ´در دفاع از حقوق زنان´ را تحقیر میکند که خاطرات سوزناک گادوین بلافاصله پس از مرگ همسرش هستند. تاملین مینویسند: «فقط در بازنگری بهشدت پرشور گادوین بود که تمنا و ازدواج آنان رنگوبویی از رابطهی شدیداً عاشقانه گرفت.»
موذیانهترین شیوهی تاملین، چون از نگاه خوانندهی بیاطلاع پنهان است، بازگویی غرضورزنانهی اعتراضات عمومیت یافتهی ولستونکرافت از طرف تمام زنان در کتابهای منتشر شدهی اوست، طوری که گویی این اعتراضات صرفاً غرولندهای شخصی است که از نامهها یا روزنوشتها گرفته شده است. همین روش بر زندگینامهی جدید ولستونکرافت با نام چهرهای دیگر به قلم امیلی سانستاین[۲۳] حاکم است هر چند به قصد مطالعهی جدیتر و مسئولانهتر.
مثلاً سانستاین کودکی ولستونکرافت را چنین تفسیر میکند: «خانه بنبستی بود که بدترین خصائل را در او بار آورد. اشخاص ´حساس´ که او خود را در شرایط خانوادگی حائز آن خصلت میداند ´محض خاطر آرامش کوتاه میآیند- اما این کوتاه آمدن هم به آسودگی درونیشان صدمه میزند…» سانستاین دستکم منابع خود را در انتهای کتاب به طور کامل مستند میکند؛ خوانندهی باملاحظه که به پشت کتاب رجوع میکند میتواند بفهمد که این نقل قول خاص (یکی از نقلقولهای فراوانی که این چنین نقل میشوند) ابداً چیزی نیست که ولستونکرافت «خود را در شرایط خانوادگی حائز آن بداند»، بلکه از ابتدای فصلی به قلم او دربارهی «خلقوخو» در افکاری درباب تحصیل دختران بریده و سرهم شده که عملاً با تأثیری کاملاً متفاوت میگوید: «اشخاص حساس که چنین طبیعتی دارند، یا مذهب آنان را در قالب خویی چنان آسمانی درآورده، محض خاطر آرامش کوتاه میآیند…»
کلر تومالین هم محض نمونه از ابتدای فصلی در زندگینامهاش، دربارهی برادر ولستونکرافت چنین مینویسد: «ند وضع بهتری داشت؛ او کارآموز وکالت بود و فقط آخرهفتهها برای استراحت به خانه میآمد؛ مری نوشت: ´از شکنجه و تحقیر من لذت خاصی میبرد´.» «ماریا» تنها منبع این بهظاهر شکایت است. خوانندگان بیاطلاع از نوشتههای ولستونکرافت- خوانندگانی که بیوگرافی نوشتهی تومالین را از نظر میگذرانند- بعید است به انتهای کتابش سر بزنند تا سراغی از این منبع سرّی بگیرند؛ از بیوگرافی درهمجوش تومالین به سختی کشف میکنند که ماریا عنوان رمانی است؛ بدون جلد و شمارهی صفحه هم نمیتوانند زمینهی درست این نقلقول را در دو جلد ماریا پیدا کنند.
مهمترین سمتوسویی که امروزه پژوهش دربارهی ولستونکرافت میتواند بگیرد، این نیست که از دور دستی بر آتش بیوگرافی داشته باشد یا شواهد نابسندهی دعواهای خانوادگی و رفاقتهای دخترمدرسهای را روی دایره بریزد، بلکه سفارش نوشتههای پختهی او و بررسی آنها در زمینهی این دورهی خارقالعادهی تاریخ زنان است که نوشتههای ولستونکرافت ستارهی درخشانش هستند. جنت تاد فهرستی از کتابهای ولستونکرافت با درج واکنشهای معاصران و قرن نوزدهمیها به نوشتههای او گرد آورده است. پروفسور تاد در مقدمهاش بر انقلاب فرانسه ولستونکرافت آن را با گزارش دست اول رویدادهای انقلابی به قلم هلن ماریا ویلیامز[۲۴] تطبیق میدهد. مجلدهای نامههایی از فرانسه به قلم هلن ماریا ویلیامز در انگلستان دههی ۱۷۹۰ خوانندگان فراوانی داشت. جینا لوریا رمان جولیا (۱۷۹۰) به قلمهلن ماریا ویلیامز را در مجموعهی تجدیدچاپی مناقشهبرانگیز فمینیستی خود به حساب میآورد. رمانها و رسالههای معاصران ولستونکرافت همچون مری هِیز، آملیا اوپی، الیزابت همیلتن، هانا مور، مری برانتن، جین وست[۲۵] و بسیاری دیگر را نیز در این مجموعه گنجاند. خود ولستونکرافت در دفاع به مهمترین سلف خود، کاترین ماکولی[۲۶] تاریخدان و آموزگار ادای احترام کرد، همان زنی که ابیگیل ادمز در سال ۱۷۷۱ در شهر دوردست برِینتری[۲۷] ماساچوست دربارهی او نوشت: «یکی از همجنسانم که در مقولهای چنان نامتعارف چنین سرشناس است… کنجکاوم بدانم چه تحصیلاتی دارد و نخست چه چیزی او را واداشت در زمینهی مطالعاتی فعالیت کند که در میان همجنسان و کشورش بیسابقه بوده ولی اکنون به افتخار هر دو به خوبی از عهدهاش برآمده است.»
به لطف جینا لوریا، اکنون میتوانیم کنجکاوی خودمان را دربارهی نامههایی دربارهی آموزش خانم مکولی برطرف کنیم که در مجموعهی گارلند آمدهاند.
دوران ولستونکرافت، پایان رمانتیک و انقلابی قرن هجدهم، دورانی خارقالعاده برای زنان اکناف دنیا بود، زنانی همچون مادام دوستال، فَنی برنی، اَن رادکلیف، ابیگیل اَدمز، ماریا اِجْورث، مادام دوژنلی[۲۸] و همچنین جین آستن، نویسندهای که در دههی دوم زندگی خود، یعنی زمانی که ولستونکرافت درگذشت، کار میکرد اگر چه هنوز اثری منتشر نکرده بود. ترقی زنان به موقعیت ادبی حرفهای، همراه با عواقب گسترده در تاریخ اجتماعی، فکری و ادبی پدیدهی این عصر بود. اخیراً این موضوع توجه خاص محققان فرانسوی را جلب کرده است. فیلیپ سیژورنه[۲۹] به بررسی جامع و مانع «رمان زنانه در انگلستان ۱۷۴۰ تا ۱۸۰۰» پرداخته است؛ کتابشناسی تقویمی او شامل تقریباً صد زن از دورهی پس از ریچاردسن میشود، زمانی که تعداد رماننویسان زن به مردان میچربید. معیار ارزیابی سیژورنه در هنگام ارزیابی صراحت لهجهی خطشکن و نقد تند اجتماعی در ماریا رمانهای فلسفی آن روزگار به قلم مری هِیز، الیزابت اینچبالد[۳۰] و هلن ماریا ویلیامز است.
فمینیستها فقط یک گونه از زن نوین روزگار ولستونکرافت و دفاع او از حقوق فقط یکی از پایههای رفیع مقام او بودند. «تقدیر زنانه در رمان قرن هجدهم» عنوان پژوهش بسیار طویل و همانقدر وسوسهانگیز پیر فوشری[۳۱] است که خودش «جستاری در اسطورهشناسی زنانه[۳۲] رماننویسی» مینامد. فوشری جاپای ارتقای آگاهی زن در قلمروی رمان و فشار اسطورهساز آن را در تغییر ایدههای فضیلت، عشق، خانواده، تحصیل، دانش، هنر، سعادت و قهرمانی دنبال میکند. گویا فوشری از تمام مطالب جذاب مکتوب به شکل رمان و به قلم مردان و نیز زنان در زبانهای فرانسه، آلمانی و انگلیسی، از جمله تونسان، ریکوبونی، کرودنر،[۳۳] آثار پسامرگ ولستونکرافت و جین استن نوآموز نهایت استفاده را برده است. خوانندگانی که مایلند اصالت واقعی کاری نظیر ماریا را درک کنند، بیش از تفاسیر زندگینامهای بیاساس کودکی و نوجوانی ولستونکرافت از فصل «مسألهی ژوئیسانس زنانه» فوشری خواهند آموخت. در این فصل، به نظر میرسد فوشری روی شهوت جنسی زنانه مبنای فمینیسم رادیکال در آلمان و فرانسه و نیز در انگستان ولستونکرافت طی سالهای چرخش قرن تأکید میکند.
پانویس
[۱]. ژاکوبنها رادیکالترین گروه سیاسی بودند که در آستانهی انقلاب فرانسه تشکیل شد. این گروه با همکاری روبسپیر دورهی ترور ۴-۱۷۹۳ را شروع کردند. روبسپیر انقلابی خود نیز از تیغ گیوتین در امان نماند.
[۲]. Lyrical Ballads: اشعار وردزورث و کالریج.
[۳]. Eleanor Flexner
[۴]. Tintern Abbey: شرحی که وردزورث جوان بر اصل شعری خود نوشت: اینکه خاطرهی همدلی محض با طبیعت در کودکی حتی در بزرگسالی هم کارگر میافتد، هنگامی که آن پیوند محض از دست رفته است.
[۵]. Henry Fuseli
[۶]. Shelley
[۷]. Gina Luria
[۸]. George Eliot: نام مستعار رماننویس، شاعر، روزنامهنگار، مترجم و یکی از نویسندگان پیشگام عصر ویکتوریایی به نام مری آن ایوانز که به دلایل روشن با نام مردانه مینوشت.
[۹]. ردپای جملهی معروف دوبووار را میتوان دید که انسان زن به دنیا نمیآید، بلکه زن میشود.
[۱۰]. Janet M. Todd
[۱۱]. Gilbert Imlay
[۱۲]. Gina Luria
[۱۳]. Percy Shelley
[۱۴]. Mary Godwin
[۱۵]. Udolpho: رمان اسرار اودولفو به قلم اَن رادکلیف داستان امیلی اوبر را میگوید که با حوادث ناگواری همچون مرگ مادر و پدر، وحشتهای فراطبیعی در قلعهای غمبار و دسیسههای سارقی ایتالیایی به نام مونتونی مواجه میشود.
[۱۶]. Schedoni: نام شخصیت شرور رمان دیگری از رادکلیف.
[۱۷]. Lord Abinger
[۱۸]. Ralph M. Wardle
[۱۹]. Grub Street
[۲۰]. PMLA
[۲۱]. Pforzheimer: مجموعهدار کتابهای نایاب که دههها دستنوشته و کتاب را گرد میآورد و آنها را در ساختمانی اداری در منهتن با عنوان کتابخانهی فورزهایمر جای میداد. فقط محققان ویژه حق دسترسی به این مجموعه را داشتند.
[۲۲]. Claire Tomalin
[۲۳]. Emily Sunstein
[۲۴]. Helen Maria Williams
[۲۵]. Mary Hays, Amelia Opie, Elizabeth Hamilton, Hannah More, Mary Brunton, Jane West
[۲۶]. Catherine Macaulay
[۲۷]. Brain-tree
[۲۸]. Mme de Staël, Fanny Burney, Ann Radcliffe, Abigail Adams, Maria Edgeworth, Mme de Genlis
[۲۹]. Philippe Séjourné
[۳۰]. Elizabeth Inchbald
[۳۱]. Pierre Fauchery
[۳۲]. gynecomythology
[۳۳]. Tencin, Riccoboni, Krüdener