«گویهها» مجموعه تازهایست در نشریهٔ ادبی بانگ.
هدف «بانگ» از انتشار این مجموعه، فراهم آوردن امکان نشر برای شاخهای از شعر ایران است که چه در بیان و چه در مضمون، نمایانگر بخشی از جریان شعری معاصر است که موجودیتش را بنا به مصلحت و سلیقهٔ عامه یا به اقتضای سانسور انکار نمیکند. به تدریج این اشعار را بر حسب سبک و مضمون دستهبندی میکنیم و مبنای نقد و پژوهش ادبی قرار میدهیم.
علی عرفانی، شاعر و نویسنده. کتاب شعر: «نویز در حال گفتگوست» / انتشارات نصیرا ۱۳۹۶
(به روحِ ویلیام باروز، و به جسم امیرحسین بریمانی که در زندان فشافویه است. تاریخ سرایش: نیمهی دوم ۱۴۰۱)
قاضی جان
باید بدانی من از گوشهی خیابان راه میرفتم
وقتی هلکوپترهایِ دولتی
بالای سرِ تهران میچرخیدند
و گل روی سر مردم میریختند
من این گلها را قبول نداشتم
و به راحتی میگفتم
من این گل ها را قبول نداشتم
چون میدانستم عمهی خود بنده هم
که در زمان شاه
با دامن مشکی کوتاه
و جورابهای سفید بلند
و موهای افشان
به مدرسه میرفته است
حالا چادری شده است
و از زمین خم میشود و گلها را دستمالی میکند
که شاید مثلاً تبرکی چیزی شد
بله
من این چیزها را اول در خانوادهی خودم دیدهام
و بعد بلند شدهام مثل رولان بارت
که در فرانسه برج ایفل را دیده بود
و بعد رفته بود و مقالهی مفصل و دقیقی به همین نام را دربارهاش نوشته بود
میدان آزادی را دیدهام
و البته که مقالهی مفصل و دقیقی را به همین نام دربارهاش ننوشتهام
و تنها به عملِ دیدن دوبارهی خودم ادامه دادهام
و در کنار خودم گفتهام:
تهران
تو در دههی شصت و اوایل هفتاد که همه ریش میگذاشتند
-و من که چند سالم بود و فکر میکردم همهی مردها با کلی ریش به دنیا میآیند-
به کدام سو نگاه میکردی
از بالای برج بلندت
که آن را هم تصاحب کردند
و درونش کنسرتهای پاپتی اجرا کردند
یا وقتی اندی وارهول
داشت پرترهی فرح را میکشید
یا وقتی الیزابت تیلور
فوکو
هابرماس
و…
به ایران آمدند
یا فیدل کاسترو
وقتی داشت به ابراهیمِ یزدی دست میداد
و یک مشت کتابهای اسلامی هدیه میگرفت
یا آن لحظه که ابراهیم یزدی کلاهش را برداشت و بر سر خودش گذاشت
و دوتایی عکس یادگاری گرفتند
و بعدها که همان یزدی هم مانند ایزدان تبعید شده -با اینکه مترجم آقا بود- کنار زده شد
بله
من همه چیز را به دقت دیدهام
آن چیزهایی که ندیدهام هم
خوابش را دیدهام
من صحنهی عقیم کردن یک گوسفند را
وقتی دست وپای آن را در نوجوانی گرفته بودم
در ده واریان
-جزیرهای که از قضا آن را هم تصاحب کردهاند-
از نزدیک دیدهام
و بعد رفتهام یک گوشه نشستهام
و شعرهای خونی گفتهام
و به نظرم در این دوران
همهی شعرها حبسیهسراییست
نه چیزی بیشتر از اینها
حالا اسمش را هر چه میخواهید بگذارید
من میگویم:
جمهوری سانسور
اما در دو سه باری که در بازداشتگاههای سیاه
لخت مادرزاد شدهام
در همین کرج و تهرانِ خودمان
بوی گه و گندِ تحریف را شنیدهام
یکبار هم که در بازداشتگاه وزرا
قبل از تحویلمان به قاضی اوین
با آقای بریمانی گرفتار شدیم
یکدفعه همه جا پاییز شد
بعد من ماندم و درخت کاجِ جلوی پنجرهام
که هیچوقت از سبزی رنگش را تغییر نمیداد
حالا هم کتابِ وضعیتِ استثنایی از آگامبن کنارم است
یعنی همین حالا
وقتی دارم این چیزها را مینویسم
خلاصهاش کنم قاضی جان
صدای تیرباران
هنوز توی گوشمان نخوابیده است
تتق
تق
تق
یا همین صحنههایی
که در تلویزیونِ جمهوری هرگز پخش نمیشود
اما اتفاق میافتد
بله
من مزهی دستبند را چند باری درک کردهام
که حالا تخمهایم بزرگتر از این حرفها شده است
و اِلا که ما را جوری تربیت کرده بودند
که دختربازی هم بلد نبودیم بکنیم
چه رسد به این الواتیها
البته خیلی چیزها را هم که جرأتش را نداشتم
از پشت شیشهی بالا کشیدهی ماشین
یا پنجرهی طبقهی چندم ساختمان
نگاه کردهام
و تا آخرین روز عمرم برای کسی تعریف نکردهام
و به انگشتهایم طوری که کسی دوزاریاش نیفتد
اشاره کردهام که نلرز
اما او به رقصش ادامه داده است
و با خودش تکرار کرده است:
او فقط میخواست این طرف آن طرف بدود و بازی کند
اما با کلتِ ۴۵ میلیمتری دولتی خلاص شد
بفهمش
خودت را بگذار جاش
حسش کن
و از خودت بپرس زندگی کدامیک ارجمندتر است؟
آن سگ
یا آن شریرِ کثافتِ سفیدپوست؟