قلمهای بر استخوانِ کتفشان مینشیند
همچون لاشهی غان و اَفرا
که میکوبد چون زهدانی مضطرب
در پسِ ننامیدنیِ مرگی
اندوه خوشه میزند میان دندههایشان
فراز دالانِ تدفین شب، دکلِ ماه پوسیده
بر آمده از اعماق عصرِ یخبندان
افعیانی که سلامت میگویند
و در خشمِ زمستان پژواک خون را ضجه میزنند
آن جا که پاییز در شکافِ شکوفه
رو به سقوط است
به یاد میآوری
بر تیرکهای آزادی
بوران تازیانه میزند
بر هیاهوی هزارهی ظلمتِ نیمروز
خشمِ خورشید خموش ایستاده در فراخِ آسمان
ظرافتِ ناباورِ تندری که میتوفد
بر زورقِ لغزان اندوه عاج گون
خفاش را
دهانی
از بوسه میبلعد
بر اژدهای خفته ِ موی زن با منقار آویزان سهرهای
هُرم پرسش را طرحی از دهان میسوزد
آزادی
این آهنگ مهیب تو را عقیم نخواهد کرد؟
دهانها قراول میروند چون مشتها
هر تنی را شکوفه میشکفد از بهارِ خون
به بکارتی کور
بلعیده میشوند در دهانِ مسلسل
بریده از اندامِ اندوه
که خون میپاشد بر استخوان ِشریف جمجمهها
زبان به خونابِ قلب خویش میگریند
غانها آهسته مینالند
تبری که گُل میدهد در دستانِ دهقانی
به ویرانی ِ چشمه ساران جاری خون
بر طرهی آویخته و بغض که صلح من است
باید برای مُردن!