برمیآیند کوهها
میپراکنند کلاغان غُرابان
شکافتهی ابرهانْد
شکفتهی سبزهانْد
ذکرِ آشفتهی ویرانیِ مُلّای مُسلّح دارند
خطِّ شعری به زبان
به نَفَس برخوانند:
بادا به باد! بادا به داد!
بِرَهانمان از شرِّ ملّای مسلّح! بِرَهان!
دادا به داد! دادا به دادار!
بِتوفان بر رَهزنانِ پاسدار! بِتوفان!
بادا به آب بادا به خاک
بادا حبابِ جهانِ در خواب
به دادِ مردمانِ کُهَنْعهدِ تنها
بگردد جمع دیگر بار
برآید آرزوهاشان به آینده
به قرنِ تازه آوازی دگر خوانند:
بادا به باد! بادا به داد!
بِرَهانمان از شرِّ ملّای مسلّح! بِرَهان!
دادا به داد! دادا به دادار!
برق بر ارتشِ قاتل بِزَنان! بِرَهان!
و در عنکبوتِ چشمانمان تنیدهست تاری
حافظانِ سیزده حرزِ زَنگاری
ایمن به آمینِ قلبهای پاکان
مشتاقِ افسونِ کوکبان اختران
آن خاک را بِکوبان زندهگردان
پس:
حاکم را—دستنشاندهی روسان
—تباهان غاصبان
سرنگون گردان!
و دربارش—آکندهی دیوان
شعبدهبازان
شیرهکِشان
دخترکُشان
بسوزان!
دربارش بسوزان!
پس:
هُما را خبر کن
کفتار را بِسِتان
خَلق دارد خویِ آسمان