تقدیم به مهسا امینی و همهی آنها و اینهای دیگر
انگار که ریسمانی خیس است این صداهای متصل که میچکد هر بار بر خاکِ تفتیده
نیازی هم به انگار نیست و نه انکار
آنچه که هست دُرُست در برابرِ چشمست.
در این خیابانِ تلنبار از عکسها و آینههای قدیِ ردیفِ هم
اتفاق، افتاده است
دُرُست در مقابلِ گوشهای عابر
اما دُرُست نمیدانی چهطور.
گفتهاند بیا و برو
تا دُرُست آموزشات دهیم به راهِ دُرُست
اگر نه برو که این وطن، خانهی ماست.
و او حالا و همان وقت گردن نهاده است به «بیا و برو»
حالا و همان وقت آمده و رفته است
به وطن
به خاک دُرُست.
این وطن
و این تَن
پُر از صداهای متصل که میچکد هر بار
و آن کلاههای توسَریخورده
ناگهان ظاهر هر بار به صحنهای
و مَحو هر بار به پردهای، کیپ تا کیپ دُرُست.
و این دستهای دستخورده
معطل
پابهپا میکنند بر خیابانهای پاخورده
هر بار به سالی، فصلی، ماهی
و روزی که اتفاقی بهانه شود
و تَن بَرمَلا.
دخترک بیا
و برو کفِ خیابان
بِوَز به هُرمِ بیابان
که تنات را بکاوند
همانطور که وطنات را.
موهایت بگذار شلال شود بر کلاههای توسَریخورده
چارمیخات شوند دُرُست.
از این تَنهای سَرخورده، توسَریخورده
وطنِ توست فقط
که چراغهاش روشن است دُرُست
و در آن وطنِ خاموش اما
در آن دستهای پنهان،
تنِ توست اما که پیداست هنوز
پیدا و خیس دُرُست.
مازیار اخوت
۳۰ شهریور ۱۴۰۱
بیشتر بخوانید: