اولیس، قهرمان افسانهای یونان، چون به دست غول یک چشم افتاد، راه زیرکانهای برای گریز خود از آن موقعیت بغرنج یافت. او خود را «هیچکس» معرفی کرد و وقتی که غول یک چشم نامش را از او پرسید، اولیس جواب داد: «هیچکس».
اولیس در عصر اساطیر بود و در روزگاری که مردمان چشم به قهرمان داشتند نه در عصر مدرن که «مای جمعی» به جای آن که تجلی اسطورهی قهرمان باشد، متشکل از تک تک افراد است. تک تک افراد، فردیتهایی که خواهان زندگی معمولاند، با شادیهای معمول، غمهای معمول، دلخوشیها و روزمرگیهای معمول. این است چهرهی سالم زندگی. گذراندن کودکی و نوجوانی در امنیت و رفاه نسبی، جوانی کردن در جوانی و حامی خانواده بودن در میانسالی تا در پیری به لذت سکوت و تنهایی و تماشا برسی. سادهترین نیازهای زندگی مثل هوا برای تنفس و آب و نان برای زندگی و عشق برای سرزندگی و مسئولیت برای ماندگاری و … چیزهایی است که در یک جامعهی غیرمعمول از آدمیزادگان دریغ میشود و زندگیشان تبدیل میشود به تلاشی اگر نه دم به دم اما شبانهروزی برای زنده بیرون آمدن از دل بحرانهایی که در خلق هیچکدام از آن بحرانها دست نداشتهاند. آنها همین هیچکساند که اسطورهی اولیس پیش از تاریخ به کشف آن نائل شد و از قدرتی برخوردارند که هیچ قهرمان کلاسیکی از آن برخوردار نیست چون آن چیز که بیش از همه آنان را میرنجاند نه مسائل سیاسی و نه جنگها و نه اعتقادات که فقط و فقط زندگی است و وقتی نفس زندگی لکهدار شود، آن وقت است که قدرت هیچکس رخ مینماید. برای همین در جنبشهای اجتماعی ایران نمیتوان به دنبال شاخص، رهبر یا چهره گشت. هیچکس یکی از همان مردم است با زندگی و طراوت روزمرهی خودش، با ملالها و خوشیهای اندک اما بسیار پربهایش که چون بر این ساقهی نازک او پا گذاشته شود، آنگاه قدرتی سختتر از فولاد خواهد یافت. قدرت در دست آنهاست و زندگی نیز، از آن روی که عشق نیز و مرگ دختر کرد، پا گذاشتن بر این ساقهی ترد زندگی بود که قدرت «هیچکس» را بیدار کرد تا چهرهی قهرمانی خود را نشان دهد و گرچه همچنان هیچ ادعایی بر قهرمانی ندارد اما در نبردی سختتر از قهرمانان اسطورهای پا پیش میگذارد.
جنبش گمنامان یا اینطور که در این مقاله از آن برده میشود «هیچکس» کار امروز نیست. شاید اولین تلألوی جرقههای آن از آبان ۹۸ زده شد، آن زمان که یکی یکی فرزندان محرومترین قشرهای جامعه بر خاک افتادند و نوشتهای دست به دست در سوگشان میگشت با این مضمون که «من هم فرزند کسی هستم.» تأکید بر فرزند کسی بودن، تأکید بر این گمنامی است که گرچه من کشته شده، شهید شدهام، شاهد رنج زمانه خود بودهام، اما چنین ناجوانمردانه قربانی شدهام و گرچه از میان نام و نشاندارهای سیاسی یا هنری و فرهنگی و سلبریتی و غیره نیستم ولی من هم کسی هستم و فرزند کسی و درست از همینجا بود که داغدار بودن معنای تازهای یافت معنایی برابر با دادخواه. دادخواهان، مادران بودند. چهرههای رنج کشیده که تا پیش از این داغ، تصویری نداشتند- همانند فرزندانشان- اما ناگهان تصویرشان دست به دست گشت تا حالا به جای فرزندانی که از دست داده بودند خود شاهد زمانهای باشند که از آنها قربانی گرفته بود. قهرمانی این دادخواهان از آن نوع کلاسیک نبود که رهبری برخیزد، بشورد، به دیگران راه نشان دهد و پرچم به دست گیرد. این قهرمانان برآمده از دل هیچکس به کسی فراخوان ندادند، ادعای راهبری نداشتند و دادخواهی تنها برگی بود که به دست داشتند، برگی که حاصل عشق بود، عشق مادران به فرزندان و جوشش عشق است که تبلور حالتی میشود که در لغت به آن انقلاب میگویند.
سرچکو هوروات (Srecko horvat )، در کتابی با عنوانRadicality of love میگوید: «عشق عبارت است از همزمانیِ پویایی تغییرناپذیر و پایبندی به اولین برخورد. نوعی کشش و به عبارت بهتر، دیالکتیکی بین پویایی و پایبندی است.» در چنین تعریفی است که عشق با انقلابها همزاد میشود. عشق پویاست و خواهان نو شدن، همانطور که انقلابها و آن اصل اولیه عشق، اولین برخورد، تجسم مادرانگی از فرزند از دست رفته، همان لحظه تولد است که در بر خاک افتادن او نیز مدام تکرار میشود و رنج قربانی، شهید و مادرش را به دیگران تسری میدهد (شهید به معنای شاهد رنج زمانهی خود بودن و در این رنج قربانی شدن و گرچه این لغت دارای بار مذهبی است اما گمان کنم همچنان کاملترین معنا را در چنین وضعیتی داشته باشد). بدین سان که عشق، در رنج مادران داغدار، تکثیر میشود و از یکی به دیگری، به تک تک افراد جامعه که نگران آینده نامعلوم فرزندانشان هستند تسری مییابد. عنصر پایبندی اولیه عشق مادرانه سبب همدردی میشود و در همدردی مدام پویا میشود و در این حالت عشق مادرانه نقش کلیدی به خود میگیرد. اما عشق فقط این نیست. عشق وجهی حمایتگر دارد که حمایتگری آن بسیار فراتر از دامنه عشق مادرانه پیش میرود. عشق دختران و پسران به یکدیگر در تمام سالهایی که از مواجهه علنی با هم منع شدهاند و فضاهای اجتماعی تفکیک شده تا به سرکوب میل منجر شود، در کنار و گوشه پیادهروهای خلوت، زیر چادرها، مهمانیهای مخفی مختلط، کنسرتهای زیرزمینی، نیمکتهای پارکها و راهروهای دور از چشمهای ناظر ماموران دانشگاه پچپچه شده است. سرکوب میل آنطور که انتظارش میرفت دیگر مثل دهههای اول انقلاب پاسخگو نیست و صدای پچپچهها بلند میشود، در هم میشود و اوج میگیرد و آنگاه منجر به خشمی عمومی میشود که یکی از جوانترین و زیباترین دختران این سرزمین از دست برادرش ربوده میشود و به شکلی دردناک کشته میشود. مرگ مهسا یا ژینا امینی جرقه بروز این عشق است.
مردان جوانی که خشمگین در خیابانها فریاد میزنند، در کنار تمام نارضایتیهای دیگری که دارند خونشان از این به جوش میآید که به آنان تحقیر و توهین شده است و الهه عشق از دست آنان ربوده شده است. زنان و دخترانی که خیابانها را فتح کردهاند در واقع فقط دنبال همان جرقه را گرفتهاند تا آتش خشمی را سیراب کنند که به طور مستمر در طول سالیان دراز به تحقیر و توهین آنها نشسته بود. نشانههای تحقیر زنانه کم نیست. حتی نمادهای آن را میتوان در معماری شهرها دید؛ حذف تمام نشانههای زنانه از بناها، فضای مردسالار، توهین و تحقیر روا داشته شده به زنان در تمام حقوق اجتماعی، دستمزدها، ورزش، کنسرتهای موسیقی، ممنوعیت صدای زن، قوانین کار، قوانین ازدواج و طلاق که این اواخر حتی حق فرزندآوری را از اختیار آنان خارج میکرد، آنها را تبدیل به گلولههای آتشینی از خشم کرده است تا تحقیر سالیان را از تن بتکانند و تکانی به جامعه ترسخورده و زبان بند آمده بدهند که این ماییم. گذشته از محدویتهای رسمی حذف زنان، این حذف در درون بافت اجتماع هر بار خود را به اشکالی نشان میداد که میتوانست هشداری باشد برای آنان که دست اندر کار امور جامعهاند. اسیدپاشی بر صورت زنان، قتلهای پی در پی ناموسی با خشنترین شکل ممکن از بریدن سر دختر با داس گرفته تا کشاندن او با فریب و خدعه به قتلگاه توسط کسی که خود را سرپرست، قیم یا پدر او معرفی میکند. سرکوب رسمی وقتی شکل عرفی هم به خود بگیرد نشاندهنده عمق فاجعه است و تحقیرشونده بالاخره سر بلند میکند و چون برخاست دیگر آن فرد خموده پیش از آن نیست. وجه حمایتگر عشق، نیروی مردانه با قدرت برابریخواه زنانه گرد هم جمع میآید و چهرهی قهرمان را که تا پیش از این به تودهیی بیشکل و درهمی از هیچ میمانست شکل میدهد و قوام میبخشد و بدین ترتیب جنبش هیچکس، همچون خمیرهای عظیم به شکلدهی خود میپردازد. شاید از این روست که در ادبیات نوین ایران ما کمتر این چهره را میبینیم. چون این چهره تازه ظهور کرده است و همچون مجسمهای در دستان توانمند پیکرهسازی خبره، ذره ذره دارد خطوط و اجزای ریزش پدید میآید و ظرافتها یکی پس از دیگری از پس خلق آن کلیت اولیه شکل میگیرد. تا پیش از این ما هر چه به دنبال قهرمان در ادبیات داستانی ایران بگردیم، جز پچپچههایی گنگ از عشق، هیچ رد و اثری نمیبینیم. صداها ساکت است و نواها به گفتوگوهای درونی میانجامد. چهره عشق دراین ادبیات از همه مخدوشتر است و اصلا نیست چون ادبیات عرصهای عمومی است، کنج خلوت پیادهرو نیست که بتوان دور از چشم اغیار بوسهای تبادل کرد و ردی از عشق بر هم نهاد. عشق حالا دارد از امر خصوصی سرکوب شده به امر عمومی بدل میشود و در این تبدیل و تبدل شاید دیرهنگامِ آن – حدود نیم قرن- دارد خود را سر و شکل میدهد گرچه در این سر و شکل دادن ردپای خون بسیار پررنگ و دردناک باشد ولی مگر نه هر زایشی با دردی جانکاه همراه است؟! عشق در این عمومی شدن، گره از زبان ادبیات هم خواهد گشود.
پانویس:
نخستین بار عباس مخبر، اسطوره شناس سرشناس برای شناخت پدیده مهسا امینی از تعبیر «هیچکس» استفاده کرده و گفته بود که همین ویژگی او را به «همهکس» بدل کرده است. در بیان عباس مخبر، اولیس وقتی در غاری اسیر غول یکچشم میشود، خود را هیچکس معرفی میکند و با این ترفند رهایی مییابد. (ن. ک به فیسبوک عباس مخبر)